مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۷ – در بَیان آن که این غُرور تنها آن هِنْدو را نبود بلک هر آدمی‌یی به چُنین غرور مُبْتَلاست در هر مَرحله‌یی اِلّا مَنْ عَصَمَ اللهُ

 

۳۲۲ چون بِپیوستی بدان ای زینهار چند نالی در نَدامَت زارْ زار
۳۲۳ نامْ میری و وَزیریّ و شَهی در نَهانَش مرگ و دَرد و جانْ‌دهی
۳۲۴ بَنده باش و بر زمین رو چون سَمَند چون جنازه نه که بر گَردن بَرَند
۳۲۵ جُمله را حَمّال خود خواهد کَفور چون سَوارِ مُرده آرَنْدَش به گور
۳۲۶ بر جنازه هر کِه را بینی به خواب فارِسِ مَنْصِب شود عالی رِکاب
۳۲۷ زان که آن تابوت بر خَلْق است بار بار بر خَلْقان فَکَندند این کِبار
۳۲۸ بارِ خود بر کَس مَنِه بر خویش نِهْ سَروَری را کَم طَلَب دَرویش بِهْ
۳۲۹ مَرکَبِ اَعْناقِ مَردم را مَپا تا نَیایَد نِقْرِسَت اَنْدَر دو پا
۳۳۰ مَرکَبی را کآخِرَش تو دَه دِهی که به شهری مانی و ویران‌دِهی
۳۳۱ دَه دِهَش اکنون که چون شَهرت نِمود تا نَبایَد رَخْت در ویران گُشود
۳۳۲ دَه دِهَش اکنون که صد بُسْتانْت هست تا نگردی عاجِزِ و ویران‌پَرَست
۳۳۳ گفت پیغامبر که جَنَّت از اِله گَر هَمی‌خواهی زِ کَسْ چیزی مَخواه
۳۳۴ چون نخواهی من کَفیلَم مَر تو را جَنَّتُ الْمَاْوی و دیدارِ خدا
۳۳۵ آن صَحابی زین کَفالَت شُد عَیار تا یکی روزی که گشته بُد سَوار
۳۳۶ تازیانه از کَفَش اُفتاد راست خود فُرو آمد زِ کَسْ آن را نَخواست
۳۳۷ آن کِه از دادَش نیاید هیچْ بَد دانَد و بی‌خواهشی خود می‌دَهَد
۳۳۸ وَرْ به اَمْرِ حَق بِخواهی آن رَواست آن چُنان خواهشْ طَریقِ اَنْبیاست
۳۳۹ بَد نَمانَد چون اِشارت کرد دوست کُفرْایمان شُد چو کُفْر از بَهْرِ اوست
۳۴۰ هر بَدی که اَمْرِ او پیش آوَرَد آن زِ نیکوهایِ عالَم بُگْذَرد
۳۴۱ زان صَدَف گَر خسته گردد نیز پوست دَه مَدِه که صد هزاران دُر دَروست
۳۴۲ این سُخَن پایان ندارد بازگَرد سویِ شاه و هم‌مِزاجِ بازْگَرد
۳۴۳ باز رو در کانْ چو زَرِّ دَهْ‌دَهی تا رَهَد دَسْتانِ تو از دَه‌دِهی
۳۴۴ صورتی را چون به دلْ رَهْ می‌دَهند از نَدامَت آخِرَش دَه می‌دَهَند
۳۴۵ دُزد را کان قَطعْ تلْخی می‌زِهَد ذوقِ دُزدی را چو زن دَه می‌دَهَد
۳۴۶ دَه بِدادن دیدی از دَستِ حَزین دَه بِدادن زین بُریده دست بین
۳۴۷ هم چُنان قَلّاب و خونیّ و لَوَند وَقتِ تلْخی عَیْش را دَه می‌دَهَند
۳۴۸ توبه می آرَند هم پَروانه وار باز نِسیان می کَشَدْشان سویِ کار
۳۴۹ هَمچو پروانه زِ دورآن نار را نورْ دید و بَست آن سو بار را
۳۵۰ چون بِیامَد سوخت پَرَّش را گُریخت باز چون طِفلان فُتاد و مِلح ریخت
۳۵۱ بارِ دگَر برگُمان و طَمْعِ سود خویش زَد برآتشِ آن شمعْ زود
۳۵۲ بارِ دیگرسوخت هم واپَس بِجَست باز کَردَش حِرصِ دل ناسیّ و مَست
۳۵۳ آن زمان کَزْسوختن وا می‌جَهَد هَمچو هِند و شمع را دَه می‌دَهَد
۳۵۴ کِی رُخَت تابانْ چو ماهِ شب فُروز وِی به صُحبَت کاذب و مَغرور سوز
۳۵۵ باز از یادَش رَوَد توبه وْ اَنین کَاْوْهَنَ الرَّحْمنُ کَیْدَ الْکاذِبین

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *