مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۶ – صَبر فرمودنِ خواجهْ مادرِ دختر را که غُلام را زَجْر مَکُن من او را بی‌زَجْر ازین طَمَع باز آوَرَم که نه سیخ سوزد نه کبابْ خامْ مانَد

 

۲۸۴ گفت خواجه صَبر کُن با او بِگو که ازو بُبْریم و بِدْهیمَش به تو
۲۸۵ تا مگر این از دِلَش بیرون کُنم تو تماشا کُن که دَفْعَش چون کُنم
۲۸۶ تو دِلَش خوش کُن بگو می‌دان دُرُست که حقیقت دخترِ ما جُفتِ توست
۲۸۷ ما نَدانستیم ای خوشْ مُشتری چون که دانستیم تو اولی تَری
۲۸۸ آتشِ ما هم دَرین کانونِ ما لیلی آنِ ما و تو مَجْنونِ ما
۲۸۹ تا خیال و فِکْرِ خوش بر وِیْ زَنَد فکرِ شیرینْ مَرد را فَربه کُند
۲۹۰ جانِوَر فَربه شود لیکْ از عَلَف آدمی فَربه زِ عِزَّسْت و شَرَف
۲۹۱ آدمی فَربه شود از راهِ گوش جانِوَر فَربه شود از حَلْق و نوش
۲۹۲ گفت آن خاتون ازین نَنْگِ مَهین خود دَهانَم کِی بِجُنبَد اَنْدَرین؟
۲۹۳ این چُنین ژاژی چه خایَم بَهْرِ او؟ گو بِمیر آن خایِنِ اِبْلیس‌خو
۲۹۴ گفت خواجه نی مَتَرس و دَمْ دِهَش تا رَوَد عِلَّت ازو زین لُطفِ خَوش
۲۹۵ دَفْعِ او را دِلْبَرا بر من نویس هِلْ که صِحَّت یابَد آن باریک ‌ریس
۲۹۶ چون بِگُفت آن خسته را خاتون چُنین می‌نگُنجید از تَبَخْتُر بر زمین
۲۹۷ زَفْت گشت و فَربه و سُرخ و شِکُفت چون گُلِ سُرخ هزاران شُکر گفت
۲۹۸ گَهْ گَهی می‌گفت ای خاتونِ من که مَبادا باشد این دَسْتان و فَن؟
۲۹۹ خواجه جَمعیَّت بِکَرد و دَعوتی که هَمی‌سازم فَرَج را وَصْلَتی
۳۰۰ تا جَماعَت عِشْوه می‌دادند و گان کِی فَرَج بادَت مُبارک اِتِّصال
۳۰۱ تا یَقین‌تَر شُد فَرَج را آن سُخُن عِلَّت از وِیْ رَفت کُلّ از بیخ و بُن
۳۰۲ بَعد از آن اَنْدَر شبِ گِردَک به فَن اَمْرَدی را بَست حِنّی هَمچو زن
۳۰۳ پُر نِگارش کرد ساعِدْ چون عَروس پَسْ نِمودَش ماکیان دادَش خُروس
۳۰۴ مِقْنَعه و حُلّه‌یْ عروسانِ نِکو کِنْگِ اَمْرَد را بِپوشانید او
۳۰۵ شمع را هِنگامِ خَلْوَت زود کُشت مانْد هِنْدو با چُنان کِنگِ دُرُشت
۳۰۶ هِنْدُوَک فریاد می‌کرد و فَغان از بُرون نَشْنید کَسْ از دَفْ‌زنان
۳۰۷ ضَربِ دَفّ و کَفّ و نَعره‌یْ مَرد و زن کرد پنهان نَعْرهٔ آن نَعْره‌زن
۳۰۸ تا به روز آن هِنْدوک را می‌فَشارد چون بُوَد در پیشِ سگ اَنْبانِ آرْد؟
۳۰۹ روز آوردند طاس و بوغِ زَفْت رَسْمِ دامادانْ فَرَج حَمّام رَفت
۳۱۰ رَفت در حَمّام او رَنْجورْ جان کونْ دَریده هَمچو دَلْقِ تونیان
۳۱۱ آمد از حَمّام در گِردَک فُسوس پیشِ او بِنْشَست دختر چون عَروس
۳۱۲ مادرش آن جا نِشَسته پاسْبان که نباید کو کُند روزْ اِمْتِحان
۳۱۳ ساعتی در وِیْ نَظَر کرد از عِناد آن گَهان با هر دو دَستَش دَهْ بِداد
۳۱۴ گفت کَس را خود مَبادا اِتِّصال با چو تو ناخوش عَروسِ بَدْ فِعال
۳۱۵ روزْ رویَت رویِ خاتونانِ تَر کیرِ زشتَت شبْ بَتَر از کیرِ خَر
۳۱۶ هم‌چُنان جُمله نَعیمِ این جهان بَسْ خوش است از دورْ پیش از اِمْتِحان
۳۱۷ می‌نِمایَد در نَظَر از دورْ آب چون رَوی نزدیک باشد آن سَراب
۳۱۸ گَنْده پیراست او و از بَسْ چاپْلوس خویش را جِلْوه کُند چون نو عَروس
۳۱۹ هین مَشو مَغْرورِ آن گُلْگونه‌اَش نوشِ نیش‌آلودهٔ او را مَچَش
۳۲۰ صَبرکُن کَالصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج تا نَیُفتی چون فَرَج در صد حَرَج
۳۲۱ آشکارا دانه پنهانْ دامِ او خوش نِمایَد زَ اَوَّلَت اِنْعامِ او

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *