مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۵ – حِکایَت غُلام هِنْدو که به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مِهْتَر زادهیی عَقد کردند غُلامْ خَبَر یافت رَنْجور شُد و میگُداخت و هیچ طَبیبِ عِلَّتِ او را دَر نمییافت و او را زَهْرهٔ گفتن نه
۲۴۹ | خواجهیی را بود هِنْدو بَندهیی | پَروَریده کرده او را زندهیی | |
۲۵۰ | عِلْم و آدابَش تمام آموخته | در دِلَش شمعِ هُنر اَفْروخته | |
۲۵۱ | پَروَریدَش از طفولیَّت به ناز | در کِنارِ لُطفِ آن اِکْرامساز | |
۲۵۲ | بود هم این خواجه را خوش دختری | سیماَنْدامی گَشی خوشگوهری | |
۲۵۳ | چون مُراهِق گَشت دختر طالِبان | بَذْل میکردند کابینِ گِران | |
۲۵۴ | میرَسیدَش از سویِ هر مِهْتَری | بَهرِ دختر دَمْ به دَمْ خوزهگَری | |
۲۵۵ | گفت خواجه مال را نَبْوَد ثَبات | روز آید شب رَوَد اَنْدَر جِهات | |
۲۵۶ | حُسنِ صورت هم ندارد اِعْتِبار | که شود رُخْ زَرد از یک زَخْمِ خار | |
۲۵۷ | سَهْل باشد نیز مِهْتَرزادگی | که بُوَد غِرِّه به مال و بارگی | |
۲۵۸ | ای بَسا مِهْتَربچه کَزْ شور و شَر | شُد زِ فِعْلِ زشتِ خود نَنْگِ پدر | |
۲۵۹ | پُر هُنر را نیز اگر باشد نَفیس | کَم پَرَست و عِبْرَتی گیر از بِلیس | |
۲۶۰ | عِلْم بودَش چون نَبودش عشقِ دین | او نَدید از آدمْ اِلّا نَقْشِ طین | |
۲۶۱ | گَرچه دانی دِقَّتِ عِلْم ای اَمین | زانْت نَگْشایَد دو دیدهیْ غَیْببین | |
۲۶۲ | او نَبینَد غیرِ دَسْتاری و ریش | از مُعَرِّف پُرسَد از بیش و کَمیش | |
۲۶۳ | عارفا تو از مُعَرِّف فارِغی | خود هَمیبینی که نورِ بازِغی | |
۲۶۴ | کارْ تَقْوی دارد و دین و صَلاح | که ازو باشد بِدو عالَمْ فَلاح | |
۲۶۵ | کرد یک دامادِ صالِح اِخْتیار | که بُد او فَخْرِ همه خَیْل و تَبار | |
۲۶۶ | پس زَنان گفتند او را مال نیست | مِهْتَریّ و حُسن و اِسْتِقلال نیست | |
۲۶۷ | گفت آنها تابِعِ زُهدَند و دین | بیزَرْ او گنجیست بر رویِ زمین | |
۲۶۸ | چون به جِدّ تَزْویجِ دختر گشت فاش | دستْ پیمان و نِشانیّ و قُماش | |
۲۶۹ | پَسْ غُلامِ خُرد کَنْدَر خانه بود | گشت بیمار و ضعیف و زارْ زود | |
۲۷۰ | هَمچو بیمارِ دِقی او میگُداخت | عِلَّتِ او را طَبیبی کَم شِناخت | |
۲۷۱ | عقل میگفتی که رَنْجَش از دل است | دارویِ تَنْ در غَمِ دلْ باطِل است | |
۲۷۲ | آن غُلامَک دَمْ نَزَد از حالِ خویش | کَزْ چه میآید بَرو در سینه نیش | |
۲۷۳ | گفت خاتون را شبی شوهر که تو | بازْ پُرسَش در خَلا از حالِ او | |
۲۷۴ | تو به جایِ مادری او را بُوَد | که غَمِ خود پیشِ تو پیدا کُند | |
۲۷۵ | چون که خاتون در گوشْ این کَلام | روزِ دیگر رفت نَزدیکِ غُلام | |
۲۷۶ | پَسْ سَرَش را شانه میکرد آن سِتی | با دو صد مِهْر و دَلال و آشتی | |
۲۷۷ | آن چُنان که مادرانِ مِهْربان | نَرم کَردَش تا دَر آمَد در بَیان | |
۲۷۸ | که مرا اومید از تو این نَبود | که دَهی دختر به بیگانهیْ عَنود | |
۲۷۹ | خواجهزادهیْ ما و ما خستهجِگَر | حَیْف نَبْوَد که رَوَد جایِ دِگَر؟ | |
۲۸۰ | خواست آن خاتون زِ خشمی کآمَدَش | که زَنَد وَزْ بامْ زیر اَنْدازَدَش | |
۲۸۱ | کو کِه باشد؟ هِنْدویِ مادَرغَری | که طَمَع دارد به خواجه دختری | |
۲۸۲ | گفت صَبر اولی بُوَد خود را گرفت | گفت با خواجه که بِشْنو این شِگِفت | |
۲۸۳ | این چُنین گَرّا ءَ کی خایِن بُوَد | ما گُمان بُرده که هست او مُعْتَمَد |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!