مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۴ – مُناجات و پَناه جُستن به حَق از فِتْنهٔ اختیار و از فِتنهٔ اَسْبابِ اختیار که سَماوات و اَرَضین از اِختیار و اَسْباب اختیار شکوهیدند و تَرسیدند و خِلْقَتِ آدمی مولَع افتاد بر طَلَبِ اختیارِ و اسباب اختیار خویش چُنان که بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صِحَّت خواهد که سَبَبِ اختیارست تا اختیارش بَیَفْزایَد و مَنْصِب خواهد تا اختیارش بِیَفْزاید و مُهْبَطِ قَهْرِ حَق در اُمَمِ ماضیه فَرطِ اختیار و اَسْبابِ اختیار بوده است هرگز فرعونِ بی‌نَوا کَس ندیده است

 

۲۱۰ اَوَّلم این جَزْر و مَد از تو رَسید وَرْنه ساکِن بود این بَحْر ای مَجید
۲۱۱ هم از آن جا کین تَرَدُّد دادی‌اَم بی‌تَرَدُّد کُن مرا هم از کَرَم
۲۱۲ اِبْتِلایَم می‌کُنی آه اَلْغیاث ای ذُکور از اِبْتِلایَت چون اِناث
۲۱۳ تا به کِی این اِبْتِلا؟ یا رَب مِکُن مَذهَبی‌اَم بَخْش و دَه‌مَذهَب مَکُن
۲۱۴ اُشتُری‌اَم لاغَریّ و پُشتْ ریش زِ اخْتیارِ هَمچو پالان‌شَکلِ خویش
۲۱۵ این کَژاوه گَهْ شود این سو گَران آن کَژاوه گَهْ شود آن سو کَشان
۲۱۶ بِفْکَن از منْ حِمْلِ ناهَموار را تا بِبینَم روضهٔ اَبْرار را
۲۱۷ هَمچو آن اَصْحابِ کَهْف از باغِ جود می‌چَرَم اَیْقاظْ نی بَلْ هُمْ رُقود
۲۱۸ خُفته باشم بر یَمین یا بر یَسار برنَگَردم جُز چو گو بی‌اِخْتیار
۲۱۹ هم به تَقْلیبِ تو تا ذاتَ الْیَمین یا سویِ ذاتَ الشِّمالْ ای رَبِّ دین
۲۲۰ صد هزاران سال بودم در مَطار هَمچو ذَرّات هوا بی‌اِخْتیار
۲۲۱ گَر فراموشَم شُده‌ست آن وَقت و حال یادگارم هست در خوابْ اِرْتِحال
۲۲۲ می‌رَهَم زین چارْمیخِ چارْشاخ می‌جَهَم در مَسْرَحِ جانْ زین مُناخ
۲۲۳ شیرِ آن اَیّام ماضی‌هایِ خَود می‌چَشَم از دایهٔ خواب ای صَمَد
۲۲۴ جُمله عالَم زِ اِخْتیار و هستِ خود می‌گُریزَد در سَرِ سَرمَستِ خود
۲۲۵ تا دَمی از هوشیاری وا رَهَند نَنْگِ خَمْر و زَمْر بر خود می‌نَهَند
۲۲۶ جُمله دانسته کای این هستی فَخْ است فِکْر و ذِکْرِ اختیاری دوزخ است
۲۲۷ می‌گُریزند از خودی در بیخودی یا به مَستی یا به شُغْل ای مُهْتَدی
۲۲۸ نَفْس را زان نیستی وا می‌کَشی زان که بی‌فَرمان شُد اَنْدَر بی‌هشُی
۲۲۹ لَیْسَ لِلْجِنّ وَ لا لِلْانْسِ اَنْ یَنْفُذوا مِنْ حَبْسِ اَقْطارِ الزَّمَنْ
۲۳۰ لا نُفوذْ اِلّا بِسُلْطانٍ الْهُدی مِنْ تَجاویفِ السَّمواتِ الْعُلی
۲۳۱ لا هُدی اِلّا بِسُلْطانٍ یَقی مِنْ حِراسِ الشُّهْبِ روحَ الْمُتَّقی
۲۳۲ هیچ کَس را تا نگردد او فَنا نیست رَهْ در بارگاهِ کِبْریا
۲۳۳ چیست مِعْراج فَلَک؟ این نیستی عاشقان را مَذهَب و دینْ نیستی
۲۳۴ پوستین و چارُق آمد از نیاز در طَریقِ عشقِ مِحْرابِ اَیاز
۲۳۵ گَرچه او خود شاه را مَحْبوب بود ظاهِر و باطِنْ لَطیف و خوب بود
۲۳۶ گشته بی‌کِبْر و ریا و کینه یی حُسنِ سُلْطان را رُخَش آیینه‌یی
۲۳۷ چون که از هستیِّ خود او دور شُد مُنْتَهایِ کارِ او مَحْمود بُد
۲۳۸ زان قَوی‌تَر بود تَمْکینِ اَیاز که زِ خَوْفِ کِبْر کردی اِحْتِراز
۲۳۹ او مُهَذَّب گشته بود و آمده کِبْر را و نَفْس را گَردن زَده
۲۴۰ یا پِیِ تَعْلیم می‌کرد آن حِیَل یا برایِ حِکْمَتی دور از وَجَل
۲۴۱ یا که دیدِ چارُقَش زان شد پَسَند کَزْ نَسیمِ نیستی هستی‌ست بَند
۲۴۲ تا گُشایَد دَخْمه کان بر نیستی‌ست تا بِیایَد آن نَسیمِ عیش و زیست
۲۴۳ مُلْک و مال و اَطْلَسِ این مَرحَله هست بر جانِ سَبُک‌رو سِلْسِله
۲۴۴ سِلْسِله‌یْ زَرّین بِدید و غِرِّه گشت مانْد در سوراخِ چاهی جان زِ دشت
۲۴۵ صورَتَش جَنَّت به مَعنی دوزخی اَفْعی‌یی پُر زَهر و نَقْشَش گُلْرُخی
۲۴۶ گَرچه مؤمن را سَقَر نَدْهَد ضَرَر لیکْ هم بهتر بُوَد زان جا گُذَر
۲۴۷ گَرچه دوزخ دور دارد زو نَکال لیکْ جَنَّت بِهْ وِرا فی کُلِّ حال
۲۴۸ اَلْحَذَر ای ناقِصانْ زین گُلْرُخی که به گاهِ صُحبَت آمد دوزخی

#دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

تعقیب

  1. […] مُلْک و مال و اَطْلَسِ این مَرحَله هست بر جانِ سَبُک‌رو سِلْسِله […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *