مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۰۲ – دُعا و شَفاعَتِ دَقوقی در خَلاصِ کَشتی

 

۲۲۰۹ چون دَقوقی آن قیامَت را بِدید رَحْمِ او جوشید و اشکِ او دَوید
۲۲۱۰ گفت یا رَب مَنْگَر اَنْدَر فِعْلَشان دَستَشان گیر ای شَهِ نیکو نِشان
۲۲۱۱ خوش سَلامَتْشان به ساحِل باز بر ای رَسیده دستِ تو در بَحْر و بَر
۲۲۱۲ ای کریم و ای رَحیمِ سَرمَدی دَر گُذار از بَدسِگالانْ این بَدی
۲۲۱۳ ای بِداده رایگانْ صد چَشم و گوش بی زِ رِشْوَت بَخْش کرده عقل و هوش
۲۲۱۴ پیش از اِسْتِحْقاقْ بَخشیده عَطا دیده از ما جُمله کُفران و خَطا
۲۲۱۵ ای عَظیم از ما گناهانِ عَظیم تو توانی عَفْو کردن در حَریم
۲۲۱۶ ما زِ آز و حِرصْ خود را سوختیم وین دُعا را هم زِ تو آموختیم
۲۲۱۷ حُرمَتِ آن که دُعا آموختی در چُنین ظُلْمَت چراغْ اَفْروختی
۲۲۱۸ هم چُنین می‌رَفت بر لَفْظَش دُعا آن زمان چون مادرانِ با وَفا
۲۲۱۹ اشک می‌رفت از دو چَشمَش وان دُعا بی‌خود از وِیْ می بَر آمَد بر سَما
۲۲۲۰ آن دُعایِ بی‌خودانْ خود دیگر است آن دُعا زو نیست گفتِ داوَر است
۲۲۲۱ آن دُعا حَق می‌کُند چون او فَناست آن دُعا و آن اِجابَت از خداست
۲۲۲۲ واسطه‌یْ مخلوقْ نه اَنْدَر میان بی‌خَبَر زان لابِه کردن جسم و جان
۲۲۲۳ بَندگانِ حَقْ رَحیم و بُردبار خویِ حَق دارند در اِصْلاحِ کار
۲۲۲۴ مِهْربانْ بی‌رِشْوَتانْ یاری‌گَران در مَقامِ سخت و در روزِ گِران
۲۲۲۵ هین بِجو این قوم را ای مُبْتَلا هین غَنیمَت دارَشان پیش از بَلا
۲۲۲۶ رَسْت کَشتی از دَمِ آن پَهْلَوان وَاهْلِ کَشتی را به جَهْدِ خود گُمان
۲۲۲۷ که مگر بازویِ ایشانْ در حَذَر بر هَدَف انداخت تیری از هُنَر
۲۲۲۸ پا رَهانَد روبَهان را در شِکار وان زِدُم دانند روباهانْ غِرار
۲۲۲۹ عشق‌ها با دُمِّ خود بازَند کین می‌رَهانَد جانِ ما را در کَمین
۲۲۳۰ روبَها پا را نِگَه دار از کُلوخ پا چو نَبْوَد دُمْ چه سود ای چَشمْ‌شوخ
۲۲۳۱ ما چو روباهان و پایِ ما کِرام می‌رَهانَدْمان زِ صدگون اِنْتِقام
۲۲۳۲ حیلهٔ باریکِ ما چون دُمِّ ماست عشق‌ها بازیم با دُمْ چَپّ و راست
۲۲۳۳ دُم بِجُنبانیم زِاسْتِدلال و مَکْر تا که حیران مانَد از ما زَیْد و بَکْر
۲۲۳۴ طالِبِ حیرانیِ خَلْقان شُدیم دستِ طَمْع اَنْدَر اُلوهیَّت زدیم
۲۲۳۵ تا به اَفْسونْ مالِکِ دل‌ها شویم این نمی‌بینیم ما کَنْدَر گَویم
۲۲۳۶ در گَوّی و در چَهی ای قَلْتَبان دست وادار از سِبالِ دیگران
۲۲۳۷ چون به بُستانی رَسی زیبا و خَوش بَعد ازان دامانِ خَلْقان گیر و کَش
۲۲۳۸ ای مُقیمِ حَبْسِ چار و پنج و شش نَغْز جایی دیگران را هم بِکَش
۲۲۳۹ ای چو خَربَنده حَریفِ کونِ خَر بوسه گاهی یافتی ما را بِبَر
۲۲۴۰ چون نَدادَت بَندگیِّ دوستْ دَست مَیْلِ شاهی از کجایت خاسته‌ست؟
۲۲۴۱ در هوایِ آن که گویَنْدَت زِهی بَسته‌یی در گَردنِ جانَت زِهی
۲۲۴۲ روبَها این دُمِّ حیلَت را بِهِل وَقْف کُن دلْ بر خداوندانِ دل
۲۲۴۳ در پَناهِ شیر کَم نایَد کباب روبَها تو سویِ جیفه کَم شِتاب
۲۲۴۴ تو دِلا مَنْظورِ حَق آن گَهْ شَوی که چو جُزویْ سویِ کُلِّ خود رَوی
۲۲۴۵ حَقْ هَمی‌گوید نَظَرْمان در دل است نیست بر صورت که آن آب و گِل است
۲۲۴۶ تو هَمی‌گویی مرا دل نیز هست دلْ فَرازِ عَرش باشد نه به پَست
۲۲۴۷ در گِلِ تیره یَقین هم آب هست لیکْ زان آبَت نَشایَد آبْ‌دست
۲۲۴۸ زان که گَر آب است مَغْلوبِ گِل است پَس دِل خود را مگو کین هم دل است
۲۲۴۹ آن دلی کَزْ آسْمان‌ها بَرتَر است آن دلِ اَبْدال یا پیغامبر است
۲۲۵۰ پاکْ گشته آن زِ گِل صافی شُده در فُزونی آمده وافی شُده
۲۲۵۱ تَرکِ گِل کرده سویِ بَحْر آمده رَسْته از زندانِ گِل بَحْری شُده
۲۲۵۲ آبِ ما مَحْبوسِ گِلْ مانده‌ست هین بَحْرِ رَحمَت جَذْب کُن ما را زِ طین
۲۲۵۳ بَحْر گوید منْ تو را در خود کَشَم لیکْ می‌لافی که من آبِ خَوشَم
۲۲۵۴ لافِ تو مَحْروم می‌دارد تو را تَرکِ آن پِنْداشت کُن در من دَرآ
۲۲۵۵ آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد گِل گرفته پایِ آب و می‌کَشَد
۲۲۵۶ گَر رَهانَد پایِ خود از دستِ گِل گِل بِمانَد خُشک و او شُد مُسْتَقِل
۲۲۵۷ آن کَشیدن چیست از گِلْ آب را؟ جَذْبِ تو نُقْل و شَرابِ ناب را
۲۲۵۸ هم چُنین هر شَهْوتی اَنْدَر جهان خواهْ مال و خواهْ جاه و خواهْ نان
۲۲۵۹ هر یکی زین‌ها تورا مَستی کُند چون نَیابی آن خُمارَت می‌زَنَد
۲۲۶۰ این خُمارِ غَمْ دلیلِ آن شُده‌ست که بِدان مَفْقودْ مَستی‌اَت بُده‌ست
۲۲۶۱ جُز به اندازه‌یْ ضَرورت زین مگیر تا نگردد غالِب و بر تو امیر
۲۲۶۲ سَر کَشیدی تو که من صاحِبْ‌دِلَم حاجَتِ غَیری ندارم واصِلَم
۲۲۶۳ آن چُنان که آب در گِلْ سَر کَشَد که مَنَم آب و چرا جویَم مَدَد؟
۲۲۶۴ دلْ تو این آلوده را پِنْداشتی لاجَرَم دلْ زَاهْلِ دلْ بَرداشتی
۲۲۶۵ خود رَوا داری که آن دل باشد این کو بُوَد در عشقِ شیر و اَنْگَبین؟
۲۲۶۶ لُطْفِ شیر و اَنْگَبین عَکسِ دِل است هر خوشی را آن خوش از دلْ حاصِل است
۲۲۶۷ پس بُوَد دلْ جوهر و عالَمْ عَرَض سایهٔ دلْ چون بُوَد دل را غَرَض؟
۲۲۶۸ آن دلی کو عاشقِ مال است و جاه یا زَبونِ این گِل و آبِ سیاه
۲۲۶۹ یا خیالاتی که در ظُلْمات او می‌پَرَستَدْشان برایِ گفت و گو
۲۲۷۰ دل نباشد غیرِ آن دریایِ نور دلْ نَظَرگاهْ خدا وآنگاه کور؟
۲۲۷۱ نه دل اَنْدَر صد هزارانْ خاص و عام در یکی باشد کُدام است؟ آن کدام؟
۲۲۷۲ ریزهٔ دل را بِهِل دل را بِجو تا شود آن ریزه چون کوهی ازو
۲۲۷۳ دلْ مُحیط است اَنْدَرین خِطّه‌یْ وجود زَرْ هَمی‌اَفْشانَد از اِحْسان و جود
۲۲۷۴ از سَلامِ حَقْ سَلامی‌ها نِثار می‌کُند بر اَهْلِ عالَمْ اِخْتیار
۲۲۷۵ هر کِه را دامَن دُرُست است و مُعَد آن نِثارِ دلْ بر آن کَس می‌رَسَد
۲۲۷۶ دامَنِ تو آن نیاز است و حُضور هین مَنِه در دامَن آن سَنگِ فُجور
۲۲۷۷ تا نَدَرَّد دامَنَت زان سنگ‌ها تا بِدانی نَقْد را از رَنگ‌ها
۲۲۷۸ سنگ پُر کردی تو دامَن از جهان هم زِ سنگِ سیم و زَرْ چون کودکان
۲۲۷۹ از خیالِ سیم و زَرْ چون زَر نبود دامَنِ صِدْقَت دَرید و غَم فُزود
۲۲۸۰ کِی نِمایَد کودکان را سَنگْ سَنگ تا نگیرد عقلْ دامَنْشان به چَنگ؟
۲۲۸۱ پیرْ عقل آمد نه آن مویِ سپید مو نمی‌گُنجَد دَرین بَخت و امید

#دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *