سلوک عشق مدارانه – عبدالکریم سروش
سلوک عشق مدارانه
مجددا سلام عرض میکنم و مجددا اظهار سپاسگذاری میکنم. مجددا عرض میکنم که برای من توفیق بزرگ و شایستهای بوده است که به محضر شما بشتابم و در این محضر مبارک و بزم معنوی و روحانی شرکت بجویم. بحثی که امروز در پیش داریم و به محضر شما ارائه خواهم کرد در بارۀ مقولهای است که حقیقتا برترین امر، برترین مقوله و برترین حقیقتی است که به چنگ بشریت افتاده است و آن عبارت است ازمقولۀ عشق.
دیروز دربارۀ اخلاق سخن گفتیم و به تفصیل هم سخن گفتیم اگرچه نکتههای ناگفته بسیار ماند. امیدوارم آن مقدمه مشوقی باشد برای صاحب نظران و جستجوگران که به دنبال آن مسئله بروند و انبان تحقیق خود را آکندهتر کنند و هم برای خود ارمغانی به دست آورند و هم دیگران را از آن متاع گرانبها ارمغانی بیاورند.
اخلاق با عشق نسبتی دارد و این نسبت انشالله به تدریج در طول سخنان من آشکار خواهد شد. حقیقت این است که شما وقتی با دریای عشق رو به رو میشوید چنان حیرتی به شما دست میدهد که به جای اینکه نطقِ شما را بگشاید، گاه لبهای شما را به هم میدوزد و به حیرتی دچار میشوید که برای شما سخن گفتن از آن مشکل خواهد بود. مولانا که مرد زبان آوری بود و همۀ این زبان آوری خود را از عشق آموخته بود، خود به بیزبانی خود در محضر عشق اعتراف میکند و به ما میگوید که:
عقلْ در شَرحَش چو خَر در گِل بِخُفت
شَرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دَلیلِ آفتاب
گَر دَلیلَت باید از وِیْ رو مَتاب
یعنی که برای شناخت این مقولۀ مهم راهی جز مواجهۀ مستقیم با آن نیست. هیچ گاه نمیتوان آن را از طریق الفاظ یا شنیدن سخنرانیها و کتابها به دست آورد.
تجربۀ مستقیم این مقولۀ فربه و مهم، بهترین و درستترین و یکتا راه شناختن آن است به همین دلیل مولانا به ما میگوید که:
دَر نَگُنجَد عشق در گفت و شَنید
عشقْ دریاییست قَعْرَش ناپَدید
دریایی است که قعر آن معلوم نیست. اصلا اگر این مقوله نبود من نمیدانم چگونه شاعری و هنرمندی در جهان پدید میآمد. عموم شاعران بزرگ ما که متفکران ما هم بودند کسانی که زبان ما را گشودند و به ما حرف زدن را یاد دادند آنها همه شان معترفند به این که اگر جرعهای از خم عاشقی نچشیده بودند زبان گویایی پیدا نمیکردند و دهانشان به شعر گفتن و به گفتن باز نمیشد. حافظ میگوید:
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکتۀ هر محفلی بود
یا:
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
این عشق بیزبان زبانها را باز میکند، چشمها را باز میکند، حرفهایی یاد ما میدهد که در فلسفه یافت نمیشود، در دین یافت نمیشود، در علم و ریاضیات و فیزیک و نجوم و غیره یافت نمیشود. پاک یک جهان دیگری است که اگر آدمی آن را کشف نکند و برای مدتی در آن زیست نکند و از دنیا برود، محروم و تهی دست از این عالم رفته است. برای شما خواندم از حافظ در آن غزل مشهورش که:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در عین خود پرستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
یعنی در کارگاه هستی در این کارخانۀ بزرگ یک نقش اصلی وجود دارد که باید در این زندگی کوتاه آن را دید و آن را خواند و اگر کسی نبیند و نخواند کور و بینصیب از این عالم رفته است. زندگی کرده است اما یک زندگی تهی و بیحاصل و با دست خالی هم این جهان را ترک گفته است. حقیقتا این چه چیزی است که شاعران ما اینهمه در مورد آن سخن میگویند؟ گیرم که پارهای از آنها حرفهای دیگران را تقلیدا سخن گفته باشند که چنین هم هست یعنی به گونهای که خودشان تجربهای داشته باشند از نوشتۀ دیگران رونویسی کرده اند. حرفی را که دیگران گفتهاند اینها تقلیدا و مقلدانه تکرار کردهاند ولی بالاخره هر مجازی به حقیقتی میپیوندد و هر تقلیدی ریشه از تحقیقی میگیرد و هر اقتباسی به یک سرچشمۀ اصیل و با اصالتی متکی و مبتنی است. یعنی جایی کسی چیزی از این عالم بویی برده است و پس از آن این رایحه توسط او منتشر شده است و دیگران را هم مست کرده است. خواه مقلد باشند و خواه محقق. این چه بوده است که چنین مستی در عالم افکنده است و چنین مستانی را پرورده است که یکی از آنها مولوی است، یکی از آنها حافظ است و ما وقتی جهان را روشن به وجود اینها میبینیم به وجد میآییم و زندگی ما حقیقتا معنا پیدا میکند بدون اینکه خودمان بدانیم، بدون آنکه خودمان درک روشن و صریحی از او داشته باشیم. شما عشاق را از صفحۀ تاریخ حذف کنید، این زندگی پاک بیمعنی خواهد شد. ممکن است فیلسوفان را حذف کنید، ممکن است ساینتیستها را حذف کنید به گمان من زندگی همچنان معنا خواهد داشت. البته کم و کسری هم خواهد داشت اما شما مقولۀ عاشقی را حذف کنید آنگاه آدمیت چیزی کم خواهد داشت و زندگی هرگز به حد کمال خودش نخواهد بود. لذا این بزرگان متاع و کالای گرانبهایی را در اختیار ما نهادهاند که هیچ جای دیگر پیدا نمیشود. سعدی میگفت:
ای دوست برو به هرچه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر دنیا و آخرت بیارند
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار
چرا این را میگفت و چرا به ما توصیه میکرد که حتما یک معشوقی در زندگی داشته باشید و به هر قیمتی که خواستند آن را از شما بخرند آن را مفروشید؟ برای اینکه برتر از بهاست برتر است از قیمت گذاری. اینها چیزهایی است که چشم ما را باید باز کند. سوال باید در ما ایجاد کند. اشعار خیلی زیبا و دلربا هستند و ما با شنیدن آنها هم فرحناک میشویم، طربناک میشویم. آیا نباید یک بار از خودمان بپرسیم که این چه چیزی است که حتی اسمش و نامش اینهمه طرب میآورد، اینهمه فرح میآورد. خودش پس چیست؟ به قول مولوی:
بادۀ خاک آلوده هان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
(سایت شمس و مولانا: این بیت در اشعار مولانا پیدا نشد)
در درجۀ اول باید رفت و دید چه کسانی از این خم نوشیده اند. از زبان آنها باید شنید که این چه نعمت بزرگی بوده که خدا در اختیار آنها قرار داده و ثالثا نباید نشست و تماشا کرد و حیرت زده بود و فقط به به و چه چه کرد و یا حسرت خورد. بلکه باید در صید کردن او به چنگ آوردن او و نزدیکتر شدن به او هم همتی ورزید، جهدی کرد، جهادی کرد تا بلکه به قول حافظ ناخوانده نقش مقصود از این جهان نرویم. بلکه با دست پُر و به دنبال یک زندگی پر از معنا و پر از کمال و پر از انبساط و نشاط و پر از بهره و فایده. این اصل مطلب است.
حالا سخن ما این بود که نسبت عشق با اخلاق چیست؟ در تکمیل سخنان دیروز به یادتان میآورم که شما اگر ارسطویی باشید اخلاق شما عبارت است از انتخاب میانه یا حد وسط. در تقسیم بندی ارسطویی در کتاب نیکوماخوس که کتاب اصلی اخلاق ارسطوست در آنجا میگوید که هر فضیلتی در میان دو رذیلت نشسته است که حد وسط است. رذیلتی که افراط است در دست راست و رذیلتی که تفریط است در دست چپ و فضیلت در میان آنها نشسته است. با یک چنین تقسیم بندی موفق میشود یک نظام سامان مند سیستماتیکی از اخلاق و فضایل و رذایل اخلاقی به دست ما بدهد. مثال بسیار سادۀ آن همان مثال سعدی است:
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف جانت بر آید
اگر آدمی پرخوری کند رذیلت است و اگر کم بخورد یا آنقدر نخورد تا از ضعف جانش برآید این هم بد است و فضیلت عبارت است از میانۀ آن. بخورد و به اندازه بخورد. فرض کنید فضیلت شجاعت. میگفتند آدمی گاهی بیباک است، بیکله است، بیگدار به آب میزند این بد است. گاهی ترسوست و اهل خمول است از مواجهۀ با حوادث و خطر کناره گیری میکند این هم بد است. این جبن است، این ترسو بودن است. فضیلت یعنی بین این دوتا که همان شجاعت است. شجاعت نه از تهور است و بیباکی و نه جبن است و ترسویی. بلکه شجاعت است و فضیلتی است در میان دو رذیلت و هکذا.
یعنی برای شناخت فضایل باید دو رذیلتی را که در دو طرف یک فضیلت است شما بشناسید از آنها بپرهیزید و به حد وسطی که در میان آن دو نشسته رو بیاورید. این هم که میگفتند از قدیم که خیر الامور اوسطها منظور همین است و در حقیقت یک دستور العمل یا معیار ارسطویی است.
اگر یک اخلاق جهانی را شما قبول داشته باشید صرف نظر از اینکه ارسطویی باشید یا نه، فرمولش همان بود که آوردیم که هم در ادیان از آن یاد میشود و هم در آیینهای غیر دینی که عبارت بود از اینکه:
آنچه را که بر خود نپسندی نیز بر نفس دیگری مپسند و به سمع شما رساندم که این معیار یکی از کاراترین معیارها در انتخاب معیارها در عالم انسانی است. یعنی حقیقتا وقتی شما میخواهید بدانید که چه کاری را باید بکنید و چه کاری را نباید بکنید خودتان را معیار و میزان قرار دهید و آنچه را که بر خود روا نمیدارید بر دیگران هم روا ندارید. گفتم که اگر اخلاق دینی را انتخاب میکنید آنجا هم شما معیاری دارید و آن معیار این است که ببینید لازمۀ تقوا چیست؟ و لازمۀ بِرّ و پاکی و نیکی چیست؟ شرم از خداوند بکنید و این شرم را در خود بپرورانید و بکوشید که یک عبد خائف مطیع باشید. این هم اخلاق دینی است. اگر مطابق معیارهای جدید میخواهید یک انسان اخلاقی باشید، نوتیلاتارین باشید یعنی به فایده و پی آمد و نتیجۀ عمل نظر کنید. آن عملی که بیشترین فایده و نتیجه را فراهم میآورد یا به تعبیر دیگر بیشتر از درد و رنج مردم میکاهد، آن عمل نیکوتر است و آن عملی که بر درد و رنج مردم میافزاید آن عمل، عمل زشت و نکوهیدهای است. بر این مبنا میتوانید حرکت کنید و کار خود را به پیش ببرید. اخلاقی بودن همینهاست که گفتم و فرمولهایی است که فیلسوفان کشف کرده اند، متفکران تاریخ بشریت به دست آوردهاند و در اختیار ما نهاده اند. آدمی که سنجیده زندگی میکند این معیارها را پیش چشم دارد. اینگونه نیست که هر کاری خواست انجام دهد به میل خود یا به هوس خود انجام دهد. این که من دوست دارم، حق من است، میل دارم، اینها معیارهای اخلاقی نیست. یکی از بدترین چیزهایی که در زمانۀ ما رایج شده است و لقلقۀ زبان بعضیها شده این است که همین که میگویید چرا این کار را میکنید میگوید که:”حق من است. من آزادم که این کار را بکنم”. این معیار اخلاقی نیست. چیزی که حق ماست و ما آزادیم آن را انجام دهیم تازه باید دربارهاش فکر کنیم که اخلاقی هست یا نیست.” حق من است که انجام دهم” اولین گام است یعنی زمینۀ کار است البته کاری که حق ما نیست و ناحق است نباید انجام دهیم. من ممکن است که حقم باشد و آزادم که پرخوری کنم کسی هم جلوی دست من را نمیگیرد. هیچ قانونی هم بر علیه این نوشته نشده است. حالا آیا کار خوبی است که من پرخوری کنم؟
این درست نیست که بگوییم که آزادم و میتوانم. میتوانم در حقیقت معنایش این است که اختیار دارم ولی نه اینکه آدمی هر کاری را که اختیار داشت میتواند بکند. به قول آن شعر که میگوید:
نه هر که دارد شمشیر حرب باید کرد
نه هر که دارد پادزهر زهر باید خورد
شما پادزهر دارید یعنی میدانید که اگر آن زهر را بخورید میشود با پادزهر کاری کرد که زیان نکنید ولی خیلی بیعقلی است که زهر بخورید. که چی؟ آیا شما حق دارید که همۀ پولهایتان را حرام کنید و ثروتتان را به باد دهید؟ هیچ کسی هم جلوی شما را نخواهد گرفت، شما را به زندان هم نخواهند افکند ولی آیا این فضیلت است؟ اخلاقی است؟ و نگذارد که بهرهای از آن به خودش به فرزندانش یا به دیگر مردم برسد؟ از این قبیل فراوان میتوان گفت که:”من آزادم. من حق دارم”. که چنانکه گفتم متاسفانه یکی از فرمولهایی است که بر زبانها افتاده و چقدر میتواند غیر اخلاقی باشد. در واقع تعبیر دیگری است از اینکه:”من چنین هوس کردم” و”من دلم میخواهد این کار را بکنم” و بدترین سخن در مقولۀ اخلاق همین”من دلم میخواهد” است.”من هوس کرده ام”.”من مایلم”. به خاطر اینکه در اغلب اوقات امیال و هوسهای ما کج اند، منحرفاند. مگر اینکه ما با تعلیم آنها را راست کنیم و بر سر آنها بایستیم و با چوبدستی اخلاق آنها را به جادۀ مستقیم در آوریم و الا اگر آدمی به دنبال هوسها و امیال خود روان شود این جهان جهنمی بیش نخواهد بود.
پس انسانی که زندگی سنجیده میکند این فرمولها را در مقابل چشم دارد:
یا با حد وسط عمل میکند یا با معیاری که آن را قاعدۀ زرین جهانی مینامند (یعنی همان که هرچه بر نفس خویش نپسندی بر دیگری هم نپسند) عمل میکند. یا شرم و تقوای الهی پیشه میکند و خوف خدا را مقدم میدارد بر هوس خود. یا به اعمالی دست میزند که بیشترین خوشبختی را میآورد و یا از بدبختی مردم بیشتر میکاهد. اینها همه اخلاقی عمل کردن است.
می بینید که در هیچ یک از اینها سخن از عاشقی کردن نیست. من نگفتم که کار عاشقانه اخلاقی است. نه اینکه آن اخلاقی نیست ولی کار عاشقانه فوق طاقت عموم مردم است و به همین سبب تکلیف ما لایطاق نمیتوان کرد. از مردمان نمیتوان خواست کاری را که در توان متوسط آنها نیست را انجام دهند. مولانا در این باب بسیار صریح است میگوید که حتی پیامبران هم از مردم نخواستند که عاشقی کنند. از مردم نخواستند که خدا را عاشقانه بپرستند. پیامبران به یک مینیممی راضی بودند و آن مینیمم این است که شما خدا را یا به طمع پاداش او بپرستید یا از خوف عقاب او. به همین مقدار راضی بودند. پیامبران نذیر و بشیر بودند. یعنی از یک طرف بیم میداند و یک طرف دیگر بشارت میدادند. چنین کنید پاداش دارد و چنان کنید کیفر دارد. مولانا میگوید:
مُطربِ عشق این زَنَد وَقتِ سَماع
بَندگی بَند و خداوندی صُداع
پس چه باشد عشق؟ دریایِ عَدَم
دَر شِکَسته عقل را آن جا قَدَم
بَندگیّ و سَلْطَنَت مَعْلوم شُد
زین دو پَرده عاشقی مَکْتوم شُد
میگوید در عالم عشق بندگی و سلطنت و ارباب رعیتی مطلقا حضور و وجود ندارد. بندگی یا بردگی در مقابل یک ارباب بزرگ یعنی ترس از عقوبت او میتواند جایگاهی در اخلاق عامه داشته باشد و پای اتوریته را به میان بکشد و شما را خائف کند. اما عاشق هیچ وقت از معشوق خودش نمیترسد. لذا بندگی یا بردگی و خوف در عالم عاشقی راه ندارد. از آن طرف شما وقتی به طمع بهشت و پاداش عبادت خدا را میکنید و فرمان او را میبرید طمع است. طمع مزموم هم نیست ولی عاشق هیچ وقت به طمعی رو به معشوق خودش نمیآورد. از او توقعی ندارد. عاشق نه از معشوق خودش میترسد و نه طمع میکند در معشوق خود. نمیخواهد او را به خاطر خود به کار بگیرد. عشق او طالب هیچ منفعتی نیست و اگر اینطور باشد آنوقت تاجری است و تاجری کار عقل است. برای اینکه عاقلی دنبال سود و زیان میرود. به همین سبب اصلا رابطۀ میان عاشق و معشوق از رابطهای که مبتنی بر ترس یا طمع است، پاک بیرون است. یک رابطۀ دیگری است که بهترین نام او رابطۀ انجذاب است. رابطۀ مجذوبیت است.
عشق را با پنج و با ششْ کار نیست
مَقْصَد او جُز که جَذْبِ یار نیست
در عاشقی یک مجذوبیتی وجود دارد که برتر از محاسبۀ سود و زیان است. بارها مولوی و عارفان ما عقل را به تاجر تشبیه کردند:
عقلْ بازاری بِدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سویِ بازارِ او بازارها
تاجری آغاز کردن یعنی چه؟ یعنی محاسبۀ سود و زیان کردن. این کار را کنم سودمندتر است. آن کار را کنم زیان دارد و از این پرهیز کنم و به آن رو بیاورم. اخلاقی که مبتنی است بر ترس، بر طمع، بر یوتولیتی یا هر چیز دیگر در نهایت محاسبۀ سود و زیان است. به هیچ وجه اشکالی هم ندارد. اما نباید پنداشت این آخرین مرتبه از مدارج کمال آدمی است. این مقتضای عقلانیت است.
مر تو را گر دو کار پیش آید
که ندانی کدام باید کرد
آنکه بر تو مظنۀ خطر است
آنت بر خود حرام باید کرد
وانکه بیخوف و بیخطر باشد
به همانت قیام باید کرد
مولانا میگوید
لااُبالی عشق باشد نی خِرَد
عقلْ آن جویَد کزان سودی بَرَد
آزمودم عقلِ دوراَنْدیش را
بَعد ازین دیوانه سازم خویش را
اوست دیوانه که دیوانه نَشُد
این عَسَس را دید و در خانه نَشُد
اینکه عقل آن جوید کزان سودی برد این همان تاجر صفت بودن عقل است. همه جا محاسبۀ سود و زیان جاری است حتی در عبادت خداوند. حتی در اخلاقی زیستن و شخص به خاطر به کار گرفتن عقلش مطلقا مستوجب ملامت نیست. سرمایۀ بزرگی است که ما داریم و اخلاق عقلانی همان اخلاق محاسبه گر است که سود و زیان آدمی را به این دنیا و اگر به دنیای دیگری هم عقیده دارد در آن حیات و در آن جهان هم تامین میکند. فوق العاده هم نیکوست و چنانکه گفتم حد دعوت پیامبران هم همین بوده است. از مردم بیشتر از این نخواستند که
که فُتُوَّت دادنِ بیعِلِّت است
پاکْبازی خارج هر مِلَّت است
به همین صراحت مولانا میگوید پاکبازی یعنی عاشقی. ملت یعنی دین و مذهب.
مِلَّتِ عشق از همه دینها جُداست
عاشقان را مِلَّت و مَذهَب خداست
عاشقی گَر زین سَر و گَر زان سَر است
عاقِبَت ما را بِدان سَر رَهبَر است
مولوی به صراحت به ما میگوید که عاشقی یک مقولۀ دینی نیست. عاشق خداوند بودن بسیار خوب است اما پیامبران آن را تکلیف نکردند. نه اینکه منع کرده باشند، نه اینکه در رذیلت او سخنی گفته باشند، اما تکلیف نکردند. برای اینکه کاری است فوق طاقت و از همگان بر نمیآید. چنین مقولهای که چنین فربه است و چنین اهمیت دارد که حتی در ظرف دیانت هم نمیگنجد باید امر مهمی باشد. لذا ما در کنار اخلاق عاقلانه که گفتم و در حقیقت مبتنی بر سود و زیان است، اخلاق عاشقانه هم داریم. میتوانید آن را اخلاق عاشقانه نام بگذارید و میتوانید حتی واژۀ اخلاق را هم حذف کنید. خود عاشقی را یاد کنید و از ماهیت او از آثار و اوصاف او، از هویت او سخن بگویید. برای اینکه فی نفسه و به خودی خود یک عالم است و لازم نیست برای او ما بخش دیگری بجوییم و چنانچه گفتم چنان است که شما با تجربۀ مستقیم میتوانید از او پرده بردارید. این نکتۀ نخست.
اما نکتۀ دومی که میخواهم خدمت شما عرض کنم و به گمان من اهمیت دارد این است. مولانا یک قصۀ عجیبی دارد دفتر پنجم مثنوی. این قصۀ عجیب به خاطر این است که به خودی خود قصۀ ساده و بلکه موهنی است اما نتیجه گیریهایی که مولانا از این قصه کرده است فوق العاده شگفت انگیز و حیرت آور است. کسی بود مردی بود که در خانه زنی داشت و کنیزکی هم داشت. یک رابطۀ نهانی بین آن مرد و آن کنیزک هم برقرار بود اما آن را پنهان نگه میداشتند. خانم خانه هم خیلی مراقب بود که این دو را با هم تنها نگذارد. روزی خانم و این کنیز با هم به حمام رفته بودند در میان حمام و شستشو خانم متوجه شد که صابون را با خود نیاورده است. یا به تعبیر آن روز، گِل سرشور. چون آن موقعها صابون نبود کنیزک را روانۀ منزل میکند و میگوید برو و صابون را از منزل بیاور. کنیزک راه میافتد که برود به سوی خانه بعد از چند دقیقه ناگهان خانم یادش میآید که من چه کاری کردم و چه آتشی روشن کردم. کنیزک را فرستادم منزل خود. من هم که نیستم و آقا در منزل است و چه خواهد شد. با شتاب تمام خودش را میشوید و دیگر صابون و همه چیز را فراموش میکند و همان طور خیس خیس لباسش را به تن میکشد و به طرف خانه میدود تا بلکه زودتر برسد و از بروز فاجعه جلوگیری کند. بقیۀ قصه را بروید در مثنوی بخوانید. (خندۀ حضار) تا همین جا برای ما کافی بود.
میتوانید حدس بزنید ادامۀ قصه چیست. عرض کردم قصهای است که بسیار ساده و شنیدن و نشنیدنش هم اهمیتی ندارد اما اصلا شما نمیتونید حدس بزنید که چگونه نتیجه گیری اخلاقی و حتی بالاتر از آن نتیجه گیری عرفانی میشود کرد از این قصه. اما این دَستانِ سِحرباف مولانا و این کیمیاگری که خاک را زر میکرد به قول خودش:
کامِلی گَر خاک گیرد، زَر شود
ناقص اَرْ زَر بُرد، خاکستر شود
این داستان را که مثل خاک بیبهاست میگیرد و طلا میکند. وقتی به اینجای داستان میرسد که زن سراسیمه به طوری که دست و پای خود را نمیشناسد میدوید به طرف خانه، همین جا قصه را متوقف میکند و نکتههای خودش را بیان میکند و شما ببینید که قدرت ابداع و ابتکار این مرد کجاست. میگوید که:
زاهِدِ با ترس میتازد به پا
عاشقانْ پَرّانتَر از بَرق و هوا
ترسْ مویی نیست اَنْدَر پیشِ عشق
جُمله قُربانَند اَنْدَر کیشِ عشق
عشقْ وَصْفِ ایزد است امّا که خَوْف
وَصْفِ بَندهیْ مُبْتَلایِ فَرْج و جَوْف
از اینجا مولانا این بحث را مطرح میکند. میگوید ما انسان خائف داریم و انسان عاشق داریم. این زن به پا میتاخت و میدوید اما دویدنی برتر از این هم داریم و آن پریدن است. عاشقان میپرند اما خائفان میدوند. میگوید در نسبت با خدا ما دو طائفه داریم و دو گونه حرکت. یکی حرکتی که از جنس تاختن و دویدن است و یکی حرکتی که از جنس پریدن است. بعد میگوید کسانی که از روی ترس خدا را پرستش میکنند مثل اون زنی هستند که میدوید و با سرعت بسیار میدوید. مثل کسانی که میدوند اما با ترس میدوند. سرعت محدودی دارند و اما عاشقان هم که به سوی خدا میروند آنها با پر میپرند. با پا نمیدوند. بعد نکتهای را اینجا اضافه میکند. یکی اینکه میگوید ترس در پیش عشق راهی ندارد.
ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربانند اندر پیش عشق
عشق وصف ایزد است اما که خوف
وصف بندۀ مبتلای فرج و جوف
میگوید آیا میدانید چرا عشق بر ترس برتری دارد و بندۀ عاشق بر خائف برتر است؟ برای اینکه خوف جزو اوصاف الهی نیست. ما نمیگوییم خداوند خائف است. فقط اوصاف بندگان است. اما عشق هم وصف بنده است و هم وصف خدا. ما میتوانیم بگوییم خدا هم عاشق است. میتوانیم بگوییم خدا هم معشوق است. عاشقی در ذات خدا و در دربار خدا پیدا میشود اما ذرهای از خوف در آنجا پیدا نمیشود. نتیجهاش اینکه آدم عاشق، وصفی از اوصاف الهی را با خود دارد. یعنی شرکت کرده است در محضر الهی و بویی از آن گلستان را با خود به همراه آورده است. اما بندۀ خائف ولو اینکه خوف او هم پسندیده است اما به درجۀ عاشقی نمیرسد. چون عاشقی، خدایی کردن است، خدایی بودن است و استفاده کردن از عطر حضور الهی. من به دنبال این میخواهم نکتهای را برای شما مطرح کنم و شاید هم یک نیمه نقدی از سخن مولانا جلال الدین.
اینکه عاشقی از اوصاف خداست جای بحثی نیست. خداوند بندههایش را دوست دارد. کلمۀ عشق در قرآن نیامده، در روایات کلمۀ پیامبر نیامده. اساسا کلمۀ عشق در آن دوران زیاد رایج نبود. نه در زبان عربی و نه در زبان فارسی. شاید از قرن چهارم و پنجم در زبان فارسی عشق بر محبت و مهر غلبه میکند و این واژه رواج تام پیدا میکند به طوری که امروزه هم در زبان فارسی اگر بگوییم مهر کسی آن غلظت را در آن احساس نمیکند که در واژۀ عشق که کلمهای است که معادلی ندارد، ترجمه ندارد. من گمان نمیکنم واژۀ”لاو” یا” امور” در زبان فرانسه هیچ کدام آن معنا را افاده کنند که ما در فارسی از عشق افاده میکنیم. یک مرتبه و شان بسیار والا و رفیعی پیدا کرده است. باری خداوند بندگان خودش را دوست دارد و میتوان به او محب گفت، میتوان به او محبوب گفت، میتوان به او عاشق یا معشوق گفت. اشکالی ندارد. اما یک فلسفه پشت این هست که آن فلسفه خالی از اشکال نیست و باید آن را مورد مناقشه قرار داد. یک جملهای را از پارهای از صوفیان نقل کردهاند که:
تخلقوا باخلاق الله (سعی کنید خوهای الهی پیدا کنید) اخلاقتان اخلاق خدا باشد. این جمله خیلی متداول است و در کتابهای اخلاقی و در کتابهایی که معارف صوفیانه را مینویسند فراوان به کار رفته است و گاهی هم بسیار به دل مینشیند. آدمی گمان میکند که غایت اخلاقی بودن این است که انسان مثل خدا شود. بسیار گفتهاند این را که الهی بشوید. خوهای الهی پیدا کنید. به ظاهر که نگاه کنید به نظر میآید که بد چیزی هم نیست به قول مولانا
بَندگانِ حَقْ رَحیم و بُردبار
خویِ حَق دارند در اِصْلاحِ کار
خدا رحیم است چه بدی دارد که آدمی هم رحیم باشد؟ اهل رحمت و رحم باشد. خداوند شکور است چه بدی دارد که آدمی هم شکرگزار باشد؟ شکر پذیر باشد. بسیار علیم است. حکیم است. چه مانعی دارد که ما هم حکمت بیاموزیم ما هم عالم بشویم. به اندازۀ خدا که نمیشویم اما به هر حال ما هم به اندازۀ طاقتمان و به اندازۀ ظرفیت خودمان در وجودمان محقق کنیم. چه مانعی دارد خوی حق پیدا کنیم؟ الهی و خدایی شویم به طوری که چنانکه گفتم گویی غایت اخلاقی بودن این است که انسان الهی بشود. بسیار ظاهر زیبایی دارد ولی من میخواهم به شما بگویم که این متاسفانه یک فرمول راهزنی است. ظاهر خوبی دارد اما باطن نا خوبی دارد. بگذارید من نظر خودم را در یک کلام به شما بگویم:
غایت اخلاقی بودن این است که انسان، انسان خوبی بشود نه اینکه خدا بشود. ما ظرفیت خدا شدن نداریم. طاقت خدا شدن هم نداریم. بلکه میخواهم به شما بگویم که خیلی بد است که انسان به دنبال”خدایی صفت شدن” برود. خدا شدن ملزوماتی دارد که مطلقا در عالم انسانی پیدا نمیشود و اگر کسی جامۀ خدایی به تن کند یک بتی میشود در میان بتهای دیگر که باید او را شکست. ظاهر این کلام که اخلاق الهی بیاموزیم زیباست اما باطن زشتی دارد. ما آدمیان مشخصاتی داریم که این مشخصات در خداوند پیدا نمیشود. اینطور نیست که بگوییم اینها نقصان ماست و نه اتفاقا کمال ما در چیزهایی است که در خداوند پیدا نمیشود و ما به دنبال این کمالات برویم. بگذارید من مثال برایتان بزنم. ما آدمیانی هستیم اهل فکر کردن. خوبی ما، کمال ما در متفکر بودن است. ولی خداوند متفکر نیست. خدا فکور نیست. برای اینکه فکر کردن یعنی معلومات را روی هم ریختن برای پی بردن به مجهولی با استنتاج کردن و روشن کردن. اما اگر بنا به تعریف خداوند به همه چیز داناست لذا نه فکر میکند و نه احتیاجی به فکر کردن دارد. در حالی که ما هم فکر میکنیم و هم احتیاج به فکر کردن داریم. کمال ما در فکر کردن است. ما اگر فکر کردن را از خودمان کنار بزاریم جامۀ آدمیت را از خودمان بیرون آوردیم. لذا در این صفت نمیتوان مثل خدا بود. نباید هم مثل خدا بود. لازمۀ وجود ما در اینجا این است که مثل خدا نباشیم. این نقصان ما نیست، این صفت ذاتی ماست. همین است که ما هستیم. به همین دلیل یکی از اسما خداوند متفکر نیست. اسم خدا عالِم هست، علیم هست. در قرآن هم این صفت برای خدا آمده. اما فکور و متفکر نیامده. یکی از کارهایی که ما میکنیم تعقل است، عقل ورزیدن است، به کار گرفتن عقل است. اما خداوند نه عقل دارد نه تعقل میکند و نه مثل ما آدمیان اساسا احتیاجی به عقل داشتن دارد. هیچ کدام اینها نیست. اینکه میگوییم خدا عقل ندارد و بیعقل است نقصانی برای او نیست و اینکه میگوییم ما باید عقل خود را به کار بگیریم هم نقصانی برایمان نیست. برای ما کمال است برای او هم کمال است و اصلا احتیاجی به عقل هم ندارد. ملاحظه میکنید من اگر بخواهم مثال در این زمینه بزنم فراوان است. ما میکوشیم تا مالکیتی کسب کنیم. ما نباید مفت خور باشیم. نباید پخته خوار باشیم. بکوشیم، اهتمام بورزیم و زحمتی بکشیم و به اصطلاح رزق حلالی به دست آوریم ولی بدون هیچ زحمتی همۀ عالم ملک خداوند است. هیچ زحمتی برایش نکشیده. از هیچ کسی هم نخریده. به هیچ کسی هم بدهکار نیست. ما زندگی مان همین بدهکاری و طلبکاری است. بازار همین است. دنبال سود و زیان بودن است. باید هم باشیم. همه چیز برای ما پخته و آماده نیست. اما عالم ربوبی پاک یک عالم دیگری است اصلا قابل قیاس با عالم انسانی نیست. هیچ چیز آن قابل قیاس نیست.
لَیسَ کَمِثله شَی
هیچ چیزی مثل خدا نیست
بنابراین اوصاف ما هم نمیتواند مثل خدا باشد. قصهای را از مولانا نقل کنم. میگوید که عارفی بود بچه هایش میمردند ولی او گریه نمیکرد. خم به ابرو نمیآورد. از او پرسیدند شما مگر انسان نیستی، عاطفه نداری دل نداری؟ چرا طوری ات نمیشود وقتی فرزندانت از دنیا میروند. گفت نه، من اوصاف الهی پیدا کردم و آدم وقتی به اوصاف خدا نزدیک میشود رحم او هم از بین میرود. واقعا هم درست است. خدا رحم ندارد، رحمت دارد. آن چیز دیگری است. رحم ندارد به معنی آنکه دلش بسوزد. دل ندارد که بسوزد. عاطفه ندارد خداوند. آخر انسان نیست خدا. یک موجود دیگری است با یک اوصاف خودش. صوفی گفت:
رحم خود را او همان دم سوخته است
کاتش اوصاف حق افروخته است
وقتی که آتش اوصاف خدا افروخته میشود همه چیز را میسوزاند از جمله رحم بشری را. بنابراین به اعتقاد و به زعم آن صوفی، آدمی هرچه الهیتر میشود از انسان بودن دورتر میشود. این اوصاف بشری که رحم و عاطفه و شفقت و دلسوزی است و فکر کردن و … همه را کم کم میگذارد کنار. خرده خرده ارتفاع میگیرد به خیال خودش تا به خدا نزدیک شود. ملاحظه میکنید که چه چیز وحشتناکی از این میان بیرون میآید. در عالم قدرت همینطور است. خداوند گفته
لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ””
خدا از آنچه میکند، پرسش نمیشود اما ایشان مورد پرسش واقع خواهند شد
برای اینکه او خودش به نیکی میداند که چه باید بکند و چه کاری بد است و چه کاری خوب است. ما هم که زورمان به او نمیرسد، دستمان به دامن او نمیرسد و او را ما قبول داریم که عادل است، قبول داریم که حکیم است و کارهای خودش را بر وفق عدالت و حکمت و احسان و کرم انجام میدهد.
شما فکر کنید یک حاکمی بر تخت ریاست بنشیند که کم نبودهاند اینگونه حاکمان و جامۀ خدایی بر تن کند و بگوید که سوال از من نکنید، من پاسخ گو نیستم، فقط اطاعت کنید، فقط سر خم کنید در مقابل من. ببینید چقدر بد است. مولانا در جایی دیگر میگوید:
هست اُلوهیَّت رَدایِ ذوالْجَلال
هرکِه دَر پوشَد بَرو گردد وَبال
الوهیت ردای ذوالجلال است. مولانا خودش متفطن به این معنا بوده است اما مواردی پیش میآید که به نظر میآید سخنانش شبهه ناک میشود. یکی از جاهایی که مولوی سنگ تمام گذاشته الحق، قصۀ ستایش گری است. این یکی از درسهای بسیار بزرگی است که مولانا در مسالۀ اخلاق و خدایی شدن به ما میدهد. میگوید:
ما خدا را ستایش میکنیم باید هم بکنیم یعنی کسی که خدا را با آن زیبایی و عظمتی که دارد بشناسد، بیاختیار زبان به ستایش میگشاید و خیلی هم خوب است. ما اصلا نیاز داریم این زیباییها را ستایش کنیم. هیچ اجبار و تحمیلی در کار نیست اما آدم همین که چشمش به یک زیبایی میافتد بیاختیار ستایش میکند. میگوید سبحان الله. اینهمه شعرهایی که در آن زیبایی معشوق سروده شده است مصنوعی نبوده. زبان بیاختیار به ستایش معشوق گشوده میشود اصلا آدمی دلش میخواهد که زیبایی را مورد تحسین قرار دهد. مولوی میگوید خداوند هم دوست دارد که ستایش کنند او را و این ستایش گری به کمال آدمی اضافه میکند. اما و هزار اما میگوید هنرمندانی که طالب ستایش مردمند اینها پاهایشان را در کفش خدا کردند و این هلاک آدمی است:
طالِبِ حیرانیِ خَلْقان شُدیم
دستِ طَمْع اَنْدَر اُلوهیَّت زدیم
میگوید بعضیها دوست دارند دیگران نسبت به آنها دچار حیرانی شوند و بگویند عجب کار حیرت انگیزی. عجب مرد حیرت انگیزی. شگفت زده بشوند. دهانشان باز بماند. مبهوت بشوند. بعضیها از اینکه دو نفر برایشان کف بزنند کیف میکنند حالا اینکه چیزی نمیرسد کف روی آب است. ولی همین صدای کف زدن یه عدهای را چاق میکند، بزرگ میکند. طالب حیرت مردم شدن، دست طمع در الوهیت زدن هم هست. یعنی هوس خدایی کردن. این به هیچ وجه صفت خوبی نیست. به هیچ وجه. اینگونه همآوردی با خدا کردن یا به ظاهر طالب صفات الهی شدن نتیجۀ نیکویی نمیدهد. من میخواهم به شما بگویم ما به کمال لایق انسانی باید برسیم. کمالی که در خور آدمیان است. آدمیان یک ظرفیت معینی دارند. وقتی این ظرفیت پر شد میشوند انسان. آنهم نه انسان کامل بلکه کاملا انسان. فرق است بین انسان کامل و کاملا انسان. من این تعبیر را از جناب آقای خرمشاهی میآورم. در کتاب حافظ شناسی ایشان نوشتهاند که: حافظ انسان کامل نبود اما کاملا انسان بود. کاملا انسان بود یعنی تمام آنچه که درخور انسانی است و شایستۀ انسانی است را میپسندید و بر میگرفت و با آن زندگی میکرد. حافظ معتقد بود که زهد ورزیدن و خود را از نعمات این جهان محروم داشتن این شایستۀ انسانی نیست. آدمی باید خوش باشد در این دنیا باید لذت ببرد.
من آدم بهشتیام اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم
این تصریح حافظ بود. به همین سبب زهد را فلسفۀ خوبی برای زندگی نمیدانست. نه زهد ریایی. آنکه حسابش پاک از دایره اخلاق بیرون بود. زهد، یعنی محرومیت کشیدن بیهوده را، فلسفۀ خوبی برای زندگی نمیدانست. میگفت آدمی در این جهان آمده باید حد زندگی در این جهان را ادا کند. چنان بزید که او را برای جهان و جهان را برای او ساختهاند. پارهای از این کژ طبعیها و کژ خلقیهایی را که در اثر زهدورزیهای بیهوده است را فرو بگذارد و رهایی از آنها بگیرد. این معنای آدمی بودن است.
شما وقتی از این مفهوم تخلقوا باخلاق الله بیرون میآیید خود به خود به انسانی بودن نزدیک میشوید. آدمی باید آدمی بشود تا اخلاقی شود. حالا ما میرسیم به اینجا که عاشقی یکی از برترین اوصاف آدمی است. درست است که مولانا میگوید که خدا هم عاشق است اما ما نه به خاطر اینکه خدا هم عاشق میشود پس عشق را برگزینیم بلکه چون جامهای است که برای اندام آدمی دوخته است. گفتم به شما وقتی حافظ میگفت که
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
گل آدمی را با میعشق سرشتهاند و آدمی از نظر او موجودی یا حیوانی ست گناهکار و عاشق. این دو صفت را کنار هم قرار دهید آدمی بیرون میآید در حیوانات نه گناه است نه عشق ورزی. به قول مولانا:
مِهْرْ حیوان را کَم است، آن از کَمیست
حیوانات خطا و گناه هم نمیکنند. اخلاق هم در جهان آنها جاری نیست. همۀ اینها در عالم انسانی است به دلیل وِیژگیهایی که انسان دارد و دیگر موجودات ندارند. نه فرشته دارد و نه حیوانات.
فرشته عشق نداند که چیست
این از سخنان حافظ است. برای اینکه آنها موجودات یکسویهای هستند. اما آدمی که اختیار دارد میتواند واجد عاشقی هم بشود. در اینجا هم یک مانع را از میان برداشتیم و حالا وارد اصل عشق میشویم.
اصل عشق تعریف نکردنی است. بنابراین:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
من در آن باره نمیخواهم سخن بگویم. حافظ گفت:
ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند
آن کس که گفت قصۀ ما هم زما شنید
اگر میخواهد بداند قصۀ ما چه میگوید باید ببیند خود ما چه میگوییم. از خود من باید بشنوند. دیگری نمیتواند توصیف کند.
اما اینکه عاشقی با اخلاق چه نسبتی دارد؟ عشق دو خاصیت دارد. یکی خاصیت رها بخشی و یکی خاصیت آموزگاری. این دو وجه است که عشق را برتر از اخلاق مینشاند. برتر از دیگر خصوصیات انسانی میشمارد. این دو تا صفت است که در واقع عشق را همسایۀ ایمان میکند و ایمان هم برای ما اینقدر واجد قدر و اهمیت میشود.
شما شنیدید جملهای را که امام حسین روز عاشورا گفت. منقول است که وقتی حمله کردند به جایگاه خانوادهها و زنان و فرزندان ایشان خطاب کردند به حمله وران و گفتند که ای مردم اگر شما دین ندارید، آزاده باشید. من دیدم معمولا وعاظ بر سر منبر این جمله را اینطور معنا میکنند (این را در سخنرانیها قبلا گفتهام برای اینکه این کژی را رفع کنم) میگویند امام حسین گفتند ای مردم اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. در کلام ایشان”لااقل” وجود ندارد و اصلا تمام لطف و غنای اون کلام به این است. که اگر دین ندارید آزاده باشید. یعنی آزاده بودن عِدل دین داری است. مساوی با دین داری است. این چنین نیست که اگر کسی دین دار نبود راهی به کمال نداشته باشد. باید آزاده باشد و این آزادگی همان عاشقی است.
غلام خاطر آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
مگر تعلق خاطر به ماه رخساری
که خاطر از همه غمها به مهر او شاد است
عاشقی مهمترین خاصیتی که به شما میدهد این است که به شما آزادگی میدهد. بلکه عین آزادگی است. حتی آزادگی از سود و زیان. شما را به مرتبهای میبرد فوق تجارت. فوق بازرگانی. در زندگی حتی بازرگانی با خدا. خیلیها خدا را برای خودشان میخواهند. عیبی هم ندارد. این را من باز هم تاکید میکنم، عاشقی تکلیف نیست در این جهان. پیامبران هم تکلیف نکردند ولی چون تکلیف نیست گمان نکنید که بیهوده است و بیارزش است. نه، خیلی هم با ارزش است. تکلیف فوق طاعت بوده است که نکرده است. اما آدمی هرچه خودش را به او نزدیکتر کند، از او بهرهمند کند، حظ او از زندگی بیشتر است. ببینید حتی خدا را برای خاطر خود خواستن عیب ندارد. بیشتر دین دارها همینطوریاند. دعا میکنند خدایا حاجات ما را برآور. خدایا ما را نجات بده یا شفا بده، روزی بده، بهشت را به ما بده. ما را از عذاب نار حفظ کن و چه و چه که همهاش هم دعاست. خدا هم قبول دارد، اشکالی هم ندارد. یکی از رابطههای ما با خدا همین گفتگوها و همین دعا کردنهاست و راستش خود خواهی هم در آن موج میزند چون خدا را برای خودمان میخواهیم ولی خودخواهی مذمومی هم نیست. عیبی ندارد ولی فراموش نکنید که مرتبهای از این بالاتر وجود دارد و آن همان که مولانا گفت:
و آن مُحِبِّ حَقْ زِ بَهرِ حَق کجاست
که زِ اَغْراض و زِ عِلَّتها جُداست؟
آن کسی که خدا را برای خود خدا میخواهد نه خرما. این چیز بلندی است. دست هر کسی به آنجا نمیرسد اما وجود دارد و این همان آزادگی است. وقتی که ما میگوییم آزادگی یعنی شما از قید خودتان، از قید سودتان، از قید زیانتان و از هرچه که از جنس تعلق یا اتچمنت به شمار میرود بتوانید خودتان را برتر بکشید. آن چیزی که شما را اینچنین میکند عاشقی است.
ما وقتی عشق میگوییم، عشقهای رمانتیک یادمان میآید و لیلی و مجنون و خسرو شیرین و وامق و عذرا و رومیه و ژولیت و … بعد هم میگوییم اینها که همه قصه است. حالا در تاریخ وامقی بود و دیوانۀ عذرایی بود حالا باشه به ما چه؟حالا ما چه کنیم؟ بریم عاشق چه کسی بشیم و چنین چیزی. بعد اگر دنیا پر از عشاق بشه دیوانه خانه میشود. اصلا نمیشود زندگی کرد. این دنیا با عقلا اینهمه مشکلات دارد. حالا فرض کنید همین تتمه عقلی را هم که خدا داده کنار بگذاریم و به اصطلاح عاشقی پیشه کنیم. دیگر جنون اندر جنون میشود. عارفان هم میگفتند که بالاخره عشق نوعی جنون است.
بگذارید من به شما بگویم که اتفاقا عشق خیلی چیز مشکلی هم نیست. ما هر کداممان عاشقیم. همۀ ما که اینجا نشسته ایم. اما متوجه نیستیم و گاهی هم عشقهای ما عشقهای خوبی نیست چون عشق خوب با معشوق خوب است و عشق بد هم با معشوق بد است و عشق بیمعشوق ما نداریم.
مولوی در دورهای میزیست که هنوز هیبت اسماعیلیان موجود بود. یا فرقۀ صباحیه. پیروان حسن صباح در ترور دستی داشتند که شاهان از آنها تنشان در لرزه بود. مشهور است که میگویند وقتی که سلطان سنجر به جایی لشگرکشی کرده بود صبح که بلند شد دید در خیمۀ خود سلطان یک خنجری در خاک فرو رفته و در کنارش نوشتهای که این بود: آنکه این خنجر را در اینجا فرو کرد میتوانست در قلب تو هم فرو کند. بلند شو و لشگریانت را جمع کن و برو و فردا رفت و خواجه نظام الملک را به قول خودشان کارد میزدند و کاردزن بودند. باری این اسماعیلیان اینچنین بودند. مولوی از یک جهت هم اینها را میپسندید. برای اینکه اینها عملیات انتخاری میکردند و عملیات انتحاری کردن به تعبیر مولوی عاشقانهای بود و آنها از جانشان میگذرند.
من چو اِسْماعیلیانم بیحَذَر
بَلْ چو اسماعیلْ آزادم زِ سَر
فارِغَم از طُمْطُراق و از ریا
قُلْ تَعالَوْا گفت جانَم را بیا
میگفت من مثل اسماعیلیان بیحذرم در جان دادن. بلکه مثل فرزند ابراهیم، اسماعیل، آمادهام که سر ببازم. در این دوران مولانا زندگی میکرد. اسماعیلیان (یا فداییان) خیلی زنده بودند. مولوی میگوید که:
از فِدایی مَردمان را حیرتیست
هر یکی از ما فِدایِ سیرتیست
میگوید مردم تعجب میکنند که چطور یک عدهای فدایی شدهاند و جانشان را میروند فدا میکنند ولی اگر درست نگاه کنید هر کدام از ما یک اسماعیلی هستیم. هر کدام از ما سر و جانمان را حاضریم بابت چیزی فدا کنیم. حالا بنده شما را دعوت میکنم در خودتان مطالعه کنید و نگاه دقیق کنید ببینید روز و شب شما برای چه و به عشق چه میگذرد. اصلا زندگی تان را در راه چه دارید خرج میکنید. یک چیزی شما را میکشاند. یعنی دارید عینا و واقعا خودتان را در راهی فدا میکنید. آن چه راهی است؟ برای چه دارید فدا میکنید؟ ممکن است حتی اسمش را هم ندانید که دیگر واویلا. ولی ما داریم همین کار را میکنیم دیگر. صبح تا شب ما خود را برای چیزی داریم خرج میکنیم. در راه چیزی داریم فدا میکنیم. ما داریم کاسته میشویم. ما رفته رفته از بین میرویم برای خاطر چیز یا چیزهایی. آنها همان معشوقهای ما هستند. همان چیزی که شما به هیچ چیزی اعتنا ندارید. فقط آنها را در نظر گرفتید. اینکه عاشق آزاد است معنایش همین است. از خیلی چیزهای دیگر خودش را آزاد کرده و فقط هَمَّش را متوجه یک یا چند تا چیز کرده. هر کدام ما همینطوریم. اگر نیست شما بگویید. اصلا روزها که از خواب بلند میشوید از خودتان میپرسید که دیشب سرعت زمین به دور خورشید چقدر بود؟ دنبالش میروید؟ این کار را نمیکنید و صدها هزار مسئله در این عالم هست که هیچ کاری به آن ندارید و بشنوید یا نشنوید هیچ تاثیری در زندگی شما ندارد. خرده خرده وقتی دایره را تنگ کنید خواهید دید که شما عاشق چند تا چیز هستید و دارید سر و جان خودتان را فدای آن میکنید. تمام همت تان برای حفظ آنها و رسیدن به آنهاست. پس عاشقی وجود دارد. به تعبیری همۀ ما فدایی هستیم. همۀ ما عاشقیم اما معشوقهای ما بد هستند. لزوما معشوقهایی که ما داریم زندگی مان را خرج آنها میکنیم معشوقهای خوبی نیستند. یا اگر خوبند، خوبتر از آنها هم پیدا میشوند و همینطور اگر شما این نردبان ترقی را بگیرید و بالاتر بروید وقتی زندگی سنجیدهای داشته باشید میدانید بهترین معشوق کدام است. این که سعدی میگفت:
ای دوست برو به هرچه داری
یاری بخر و به هیچ نفروش
اینکه آدمی در زندگی یاری داشته باشد که این یار ارزش فدا کردن زندگی را داشته باشد این به معنای عاشقی است. حالا عارفان ما کشفشان این بود که خداوند برترین معشوق است. آن چیزی که میارزد آدمی زندگیاش را فدای او کند. آن کسی که میارزد با او معامله کند و وقتی معامله کرد زیان نکند. هر چیزی را که داد چند برابر او بگیرد. او یک کس دیگری است. یک جای دیگری است که میتواند جواب همۀ این از دست دادنها را بدهد و ما را به وصال خودش برساند. مادون او در واقع ارزش عاشقی ندارد. من با گفتن این سخن مطلقا عشقهای زمینی را نمیخواهم نفی کنم. نفی هم نکردم. به شما گفتم حافظ به ما گفت ما آدمیم و عاشقی جز شئون انسانی است. اینکه یک انسانی عاشق یک انسان دیگری شود بلکه اگر این عشق پاک باشد و نیکو باشد آمادگی و طهارتی و استعدادی در نفس پدید میآورد که آدمی را آماده ورزیدن عشقهای برتر میکند. اینکه مولوی میگفت
عاشقی گَر زین سَر و گَر زان سَر است
عاقِبَت ما را بِدان سَر رَهبَر است
یعنی چه عشق زمینی و چه عشق آسمانی. میخواست بگوید این عشقهای زمینی هم لطیفند. خیلی عالیاند. به هیچ وجه جای ملامت ندارند. نباید آنها را پست و پلید انگاشت. مطلقا اینطور نیست. حق شان را هم باید دانست. یک وقتی چند سال بعد از انقلاب بود. آقای مخلباف را دیدم. به او گفتم فلانی تو از این فیلمهای مختلف زیاد میساختی. حالا وقت این است که بری و یک فیلم راجع به عاشقی بسازی و گفتم این مقوله در میان ما خیلی بد معنا شده و بد تعریف شده. مقولهای که تمام ادبیات ما پر است از آن. این اگر فیلمی در موردش ساخته نشه که چی؟ و یا اگر ساخته شود ولی حق مطلب ادا نشود که چی؟ که فیلم نوبت عاشقی را ساخت (اگر دیده باشید) و تعبیر و نامش را هم از آن شعر سعدی گرفته بود که گفت:
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
و نوبت عاشقی رسیده بود و به حمدالله پای این مقوله در سینمای ایران هم باز شد. من وقتی در وزارت ارشاد جز مشاهدین آقای خاتمی بودم وقتی ایشون وزیر بود به ایشون گفتم جناب آقای خاتمی من به شما یک معیار میدهم. (چون بحث بر این بود که چه چیزهایی را اجازه دهیم که منتشر بشوند یا نشوند) ایشان مشورت میکرد. تصمیم را البته خودشان میگرفتند. من به ایشان گفتم فرمول من برای شما این است آنچه که در ادبیات گذشتۀ ما مجاز بوده و ممنوع نبوده شما مجاز بگذارید و منع نکنید. ما یک ادبیات بسیار غنی داریم و در صدر آنها و گل سر سبد آنها همین مفهوم عاشقی است. اگر بنا باشد که ما این را هم سرکوب کنیم و قدر این را نشناسیم و اجازۀ ورودش را به ادبیات ندهیم، به فیلم و هنر ندهیم دیگر چه برای ما باقی میماند؟ یک ادبیاتی که شما عصارۀ آن را کشیدهاید و تفاله کردهاید. بعد میخواهید آن را رایج کنید. وقتی دیوان حافظ دست مردم هست وقتی دیوان سعدی و مثنوی دست مردم هست، شما هر صفحهای از آن را باز کنید به شما از عاشقی سخن میگوید. آنوقت شما میخواهید جلوی این را بگیرید؟ شما میخواهید این را منع کنید؟ میخواهید هنر را از ورود به این عرصه باز دارید؟ نشدنی است. شکست میخورید. تازه پیروز هم شوید عین شکست است. برای اینکه این چه پیروزی است که آدم این گرانبهاترین کالای هستی را در زندان بگذارد و ممنوعه اعلام بکند. حافظ وقتی با زاهدان در میپیچید میگفت زاهدان یعنی کسانی که در دنیا زهد میورزند از چند صفت بر خوردار نیستند. اولین آنها صفت خوشخویی است. زاهدان آدمهای عبوسی هستند. حالا شما به جای زاهد بگذارید آدمهایی که خیلی متشرع و مقدساند. فقط اهل خوف از خداوندند. حرف حافظ این بود و میگفت اینها آدمهای خوش برخوردی نیستند. آدمهای خوش خویی نیستند. بارها حافظ به این نکته اشاره کرده است.
پشمینه پوش تندخو کز عشق نشنیده است بو
از مستیاش رمزی بگو تا ترک هوشیاری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
یا
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
غلام حلقۀ دُردی کشان خوش خویم
تعبیر”خوشخویی” که در دیوان حافظ آمده است از پی آمدهای سادۀ عاشقی است. آدمی که از محبت بهرهای نبرده و از عشق بهرهای نبرده، آدم منقبضی است. اهل قبض است. شکوفایی در روح او حاصل نشده است. مثل یک غنچۀ نارسیده است. وقتی که بوی محبت به او میرسد تازه شکفتگی حاصل میکند. یعنی انسانتر میشود. پر و بال باز میکند و جهان را بهتر میشناسد. خوش خویی اولین تاثیری است که از عاشقانه دارید. مولوی که پیامبر عشق است به نظر من و خودش هم به این امر تصریح کرده که
این نیم شَبان کیست چو مهتاب رَسیده؟
پیغامبرِ عشق است زِمحْراب رَسیده
یک دسته کلید است به زیرِ بَغَلِ عشق
از بَهرِ گُشاییدنِ اَبْواب رَسیده
تعبیر مولوی از عشق این است که” یک دسته کلید” است. درهای بسیاری بسته است که با کلید عقل نمیتوان باز کرد. اما با کلید عشق میتوان آنها را باز کرد. این تصویر فوق العاده است. که شما از مولوی میشنوید. فقط خوشخویی نیست. خود مولوی هم اشاره میکند:
تو زِعشقْ خود نَپُرسی که چه خوب و دِلْرُبایی؟
دو جهان به هم بَرآیَد، چو جَمالِ خود نِمایی
این انبساط و شکوفایی را او نشان میدهد. اما چیزی بیش از این میگوید آدم عاشق، یک چشم تازهای پیدا میکند، یک گوش تازهای هم پیدا میکند. این همان نقش آموزگاری عشق است که تاکنون میگفتم. آزادگی نقش رهایی بخش عشق بود. در مواجه با شمس تبریزی آخرین سخن مولانا چه بود؟ گفت:
شَمسِ تبریز تو را عشق شِناسَد نه خِرَد
بر دَمِ بادِ بهاری نَرَسَد پوسیده
هرچه ما عقل خود را به کار اندازیم نمیتوانیم تو را بشناسیم. یک چشم دیگری باید باز کنیم. یک ابزار دیگری را باید به کار بگیریم که بتواند تو را ببیند. میگوید مردم میآیند میگویند که ما شمس تبریز را دیدیم. نه خواجه تو ندیدی، ما دیدیم. مردم مدعی میشوند که ما شمس تبریزی را دیدیم”نه خواجه تو ندیدی ما دیدیم” یعنی آن چشمی که ما داریم و او را دیدیم و شناختیم که تو نداری. تو دیدی، چه دیدی؟ دو تا چشم و دو ابرو؟ اینکه همه دارند.
ما شمس تبریز را دیدیم، نه خواجه تو ندیدی ما دیدیم
شمس تبریز تو را عشق شناسد نَه خِرَد
این همان چشمی است که مولانا میگوید میتوان باز کرد. من نمیدانم چگونه میتوانم برای شما توضیح دهم. آدم عاشق زیباییها را میبیند. آدمی که اهل عشق نیست نمیتواند زیباییها را ببیند. در زشتترین چیزها شما زیباییها را میبینید. اصلا عاشقی”کشف حُسن” است. حُسن، عاشقی میآفریند و عاشق، زیبایی و حُسن را میبیند. این دو با هم نسبت مستقیم دارند. آدمی که چشم عاشقانۀ او در این جهان گشوده نشده است بیبهره از زیباییهاست. بگذارید یک نکتهای را از شیخ شهاب سهروردی برایتان بگویم. به پایان سخن نزدیک میشویم. شیخ شهاب الدین سهروردی که افتخار ما ایرانیان است زادۀ زنجان است. قریۀ سهرورد در زنجان. مردی بود که نزدیک به سی و چند سال بیشتر عمر نکرد و عاقبت هم به دست ستمگران و کژ اندیشان به قتل رسید. میدانید موسس فلسفهای است به نام فلسفۀ اشراق که یکی از سه مکتب مهم فلسفۀ اسلامی است. فلسفۀ مشاعی. فلسفۀ اشراق و فلسفۀ متعالیۀ ملا صدرالدین شیرازی. فلسفۀ اشراق میان این دوتای دیگر قرار گرفته است و مبتنی بر نور است و کلمۀ اشراق هم همین است. علاوه بر کتابهایی که این مرد به عربی نوشته که زبان علمی اتکای او بود، چندین رساله هم به فارسی نوشته است. رسالههای فارسی او آیتی است در فصاحت و شیرینی کلام و در پرمغزی. مجموعه رسالات شیخ شهاب سهروردی چاپ شده است. اسم این رسالهها خودش گویاست.
عقل سرخ، آواز پر جبرییل، لغت موران، با جماعت صوفیان، غربت الغربیه
و یکی از این رسالهها هم هست”در حقیقت عشق”. در ابتدای این رساله که به زبان فارسی است، شیخ شهاب این شعر را نوشته است:
اگر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز چه گفتی؟ چه شنودی؟
یعنی اگر عاشقی نبود زبانها باز نمیشد، نطقها باز نمیشد. این همه حرف زیبا در عالم اصلا پدید نمیآمد. واقعا همینطور است. در این رساله سه قهرمان هستند که در داستان این رسالۀ کوتاه بازی میکنند. قهرمان اول”حُسن” است. یعنی زیبایی. قهرمان دوم”عشق” است و قهرمان سوم”حزن” است یعنی غم. که میگوید اینها همزاد یکدیگرند. اگر آن غزل حافظ را شما به یاد داشته باشید که دو قرن بعد از شیخ شهاب آمده است دقیقا به نظر من ترجمۀ شعری این رسالۀ شیخ شهاب سهروردی است.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کزان شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
عقل میخواست که آید به تماشگه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد
دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دل غم دیدۀ ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست درحلقۀ زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
این غزل را بعدا دوباره بخوانید. هم در آن مفهوم حسن است، هم مفهوم عشق است و هم مفهوم غم (حزن). این سه تا همزاد یا سه برادر که سهرودی در آنجا در رسالۀ خودش میآورد. میگوید که:
اول حُسن پدید آمد. خداوند تجلی زیبا رویانهای کرد. از کنار حسن عشق پدید آمد و در کنار عشق هم حزن (غم) پدید آمد. حُسن را به یوسف دادند. عشق را به زلیخا دادند و غم را به یعقوب دادند. یعقوبی که گریان بود در فراق فرزند و زلیخایی که عاشق یوسف بود و یوسف که حُسن مجسم و مجسمۀ حسن بود و بعد نقش آفرینیهای اینها را در عالم که چگونه عشق به کنعان رفت و یوسف به مصر رفت و برادران رفتند و حزن به پایبوس عشق و حسن رفت. به خوبی اینها را بیان میکند و در حقیقت میخواهد به شما بگوید از کنار حُسن، عشق زاده میشود. آدمهای عاشق کسانی هستند که در این عالم یک زیبایی را کشف کردند. عشق، چشم زیبایی بین به آنها بخشیده و مفتون این جمال شدند. آدمی که زیبایی نمیبیند در این عالم کور است. آدمی که زشتی میبیند کور است در این عالم. آدمی که قدرت کشف زیباییها را ندارد محروم است در این عالم و عاشقی نه تنها رهاننده است بلکه آموزگار است. آموزگار دیدن و کشف و فهمیدن زیبایی و حسن در این عالم.
“حُسن” هم دو گونه داریم. یکی حُسن ظاهری و جسمانی داریم که خیلی هم خوبه ولی زایل شدنی است و یک حسنهایی داریم برتر از حسن جسمانی که آنها برتر از این حسنهای فانی میروند. در آنجاست که شما میتوانید کمال عاشقی را پیدا کنید. حالا شما نگاه کنید آدمی که تعلقاتی ندارد، آدمی که چشم زیبابین در او باز شده است، آدمی که فراتر از سود و زیان عمل میکند، آدمی که دیگران را به عنوان یک ابزاری برای رسیدن به مقصد خودش نمیخواهد، حتی خدا را به منزلۀ ابزاری برای برآورده شدن حاجات خودش نمیخواهد، آدمی که خوش خوست، آدمی که به زید و عَمر مثل باران بر پاک و پلید میبارد و میریزد. آدمی که از فرط عاشقی در خودش با صلح است (با خویشتنم خوش است، زین پس من و من. شمس تبریزی) در جنگ نیست. کشمکش نمیکند با خودش. چنین آدمی اخلاقی که هیچ، فوق اخلاق نیست؟ یک چنین موجودی که خودش گلستان است، جهان را گلستان نمیکند؟ حقیقتا همینطور است و مفهوم عاشقی همین است و پیامد عاشقی همین است و لذا در پایان سخنم شعر حافظ را دوباره بخوانم برایتان که
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دعا میکنم که همۀ ما بتوانیم نقش مقصود را از کارگاه هستی بخوانیم
و السلام علیکم و رحمة الله – دکتر عبدالکریم سروش
ویراستاری و بارگذاری توسط سایت شمس تبریزی و مولانا
پنج شنبه ۳۱/۰۱/۱۳۹۵
عااالی بود ….
ولی چطورمیشه ازعشق مراقبت کرد؟؟