مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱ – تَمامَتِ کتابِ الْمُوَطَّدِ الْکَریم

 

۱ ای حَیاتِ دلْ حُسامُ الدّین بَسی مَیْلْ می‌جوشَد به قِسْمِ سادِسی
۲ گشت از جَذْبِ چو تو عَلّامه‌یی در جهانْ گَردان حُسامی نامه‌یی
۳ پیش‌کَشْ می‌آرَمَت ای مَعْنوی قِسْمِ سادِس در تمامِ مَثْنوی
۴ شش جِهَت را نورْ دِهْ زین شش صُحُف کَیْ یَطوفَ حَوْلَهُ مَنْ لَمْ یُطَف
۵ عشق را با پنج و با ششْ کار نیست مَقْصَد او جُز که جَذْبِ یار نیست
۶ بوکْ فیما بَعْد دَستوری رَسَد رازهایِ گفتنی گُفته شود
۷ یا بَیانی که بُوَد نزدیک‌تَر زین کِنایاتِ دَقیقِ مُسْتَتَر
۸ رازْ جُز با رازْدانْ اَنْباز نیست رازْ اَنْدَر گوشِ مُنْکِر راز نیست
۹ لیکْ دَعوت وارِد است از کِردگار با قَبول و ناقَبولْ او را چه کار؟
۱۰ نوحْ نُهْصَد سالْ دَعوت می‌نِمود دَمْ به دَمْ اِنْکارِ قومَش می‌فُزود
۱۱ هیچ از گفتن عِنانْ واپَس کَشید؟ هیچ اَنْدَر غارِ خاموشی خَزید؟
۱۲ گفت از بانگ و عَلالای سگان هیچ واگردد زِ راهی کارَوان؟
۱۳ یا شبِ مَهْتاب از غوغایِ سگ سُست گردد بَدْر را در سَیْرْ تَگ؟
۱۴ مَهْ فَشانَد نور و سگ عو عو کُند هر کسی بر خِلْقَتِ خود می‌تَنَد
۱۵ هر کسی را خِدمَتی داده قَضا دَر خورِ آن گوهرش در اِبْتِلا
۱۶ چون که نَگْذارَد سگ آن نَعْره‌یْ سَقَم من مَهَم سَیْرانِ خود را چون هِلَم؟
۱۷ چون که سِرکه سِرکِگی اَفْزون کُند پَسْ شِکَر را واجِبْ اَفْزونی بُوَد
۱۸ قَهْرْ سِرکه لُطْفْ همچون اَنْگَبین کین دو باشد رُکْنِ هر اِسْکَنْجِبین
۱۹ اَنْگبین گَر پایْ کَم آرَد زِ خَل آید آن اِسْکَنْجَبین اَنْدَر خَلَل
۲۰ قوم بر وِیْ سِرکه‌ها می‌ریختند نوح را دریا فُزون می‌ریخت قَند
۲۱ قَندِ او را بُد مَدَد از بَحْرِ جود پس زِ سِرکه‌یْ اَهْلِ عالَم می‌فُزود
۲۲ واحِدٌ کَالاَلْفِ کِی بود آن وَلی بلکه صد قَرن است آن عَبْدُالْعَلی
۲۳ خُم که از دریا دَرو راهی شود پیشِ او جَیحون‌ها زانو زَنَد
۲۴ خاصه این دریا که دریاها همه چون شنیدند این مِثال و دَمْدَمه
۲۵ شُد دَهانْشان تَلْخ ازین شَرم و خَجَل که قَرین شُد نام اَعْظَم با اَقَل
۲۶ در قِرانِ این جهانْ با آن جهان این جهان از شَرم می‌گردد جهان
۲۷ این عبارت تَنگ و قاصِر رُتْبَت است؟ وَرْنه خَس را با اَخَص چه نِسْبَت است؟
۲۸ زاغ در رَزْ نَعْرهٔ زاغان زَنَد بُلبُل از آوازِ خوش کِی کَم کُند؟
۲۹ پَسْ خَریداراست هر یک را جُدا اَنْدَرین بازارِ یَفْعَلْ ما یَشا
۳۰ نُقلِ خارِسْتانْ غذایِ آتش است بویِ گُلْ قوتِ دِماغ سَرخَوش است
۳۱ گَر پَلیدی پیشِ ما رُسوا بُوَد خوک و سگ را شِکّر و حَلْوا بُوَد
۳۲ گَر پَلیدانْ این پَلیدی‌ها کُنند آب‌ها بر پاک کردن می‌تَنَند
۳۳ گَرچه مارانْ زَهْراَفْشان می‌کُنند وَرْچه تَلخان‌مانْ پَریشان می‌کُنند
۳۴ نَحْل‌ها بر کوه و کَنْدو و شَجَر می‌نَهَند از شَهْدْ اَنْبارِ شِکَر
۳۵ زَهْرها هرچند زَهْری می‌کُنند زود تَریاقاتَشان بَر می‌کَنند
۳۶ این جهانْ جَنگ است کُلْ چون بِنْگَری ذَرّه با ذَرّه چو دینْ با کافِری
۳۷ آن یکی ذَره هَمی پَرَّد به چَب وآن دِگَر سویِ یَمین اَنْدَر طَلَب
۳۸ ذَرّه‌یی بالا و آن دیگر نِگون جنگِ فِعْلیشان بِبین اَنْدَر رُکون
۳۹ جنگِ فِعْلی هست از جنگِ نَهان زین تَخالُف آن تَخالُف را بِدان
۴۰ ذَرّه‌یی کان مَحْو شُد در آفتاب جنگِ او بیرون شُد از وَصْف و حساب
۴۱ چون زِ ذَرّه مَحْو شُد نَفْس و نَفَس جنگَش اکنون جنگِ خورشیداست بَس
۴۲ رَفت از وِیْ جُنبِشِ طَبْع و سُکون از چه ؟ ازاِنّا اِلَیْهِ راجِعون
۴۳ ما به بَحْرِ تو زِ خود راجِع شُدیم وَزْ رَضاعِ اَصْلْ مُسْتَرضِع شُدیم
۴۴ در فُروعِ راه ای مانْده زِ غول لاف کَم زَن از اصولْ ای بی‌اصول
۴۵ جنگِ ما و صُلحِ ما در نورِ عَیْن نیست از ما هست بَیْنَ اِصْبَعَیْن
۴۶ جَنگِ طَبْعی جَنگِ فِعْلی جَنگِ قَوْل در میانِ جُزوها حَربی‌ست هَوْل
۴۷ این جهان زین جَنگْ قایِم می‌بُوَد در عَناصِر دَرنِگَر تا حَل شود
۴۸ چارْ عُنصر چارْاُسْتونِ قَوی ست که بِدیشان سَقْفِ دنیا مُسْتَوی‌ست
۴۹ هرسُتونی اِشْکَنَنده‌یْ آن دِگَر اُسْتُنِ آب اِشْکننده‌یْ آن شَرَر
۵۰ پَسْ بِنایِ خَلْق بر اَضْداد بود لاجَرَم ما جَنگی ییم از ضَرّ و سود
۵۱ هست اَحْوالَم خِلافِ هَمدِگَر هر یکی با هم مخالف در اثر
۵۲ چون که هر دَمْ راهِ خود را می‌زَنَم با دِگَر کَسْ سازگاری چون کُنم؟
۵۳ موجِ لشکرهایِ اَحْوالَم بِبین هر یکی با دیگری در جنگ و کین
۵۴ می‌نِگَر در خود چُنین جَنگِ گِران پَسْ چه مشغولی به جَنگِ دیگران؟
۵۵ یا مگر زین جنگْ حَقَّت وا خَرَد در جهانِ صُلحِ یک رَنگَت بَرَد
۵۶ آن جهانْ جُز باقی و آباد نیست زان که آن تَرکیبْ از اضداد نیست
۵۷ این تَفانی از ضِد آید ضِدّ را چون نباشد ضِدّْ نَبْوَد جُز بَقا
۵۸ نَفْیِ ضِد کرد از بهشت آن بی‌نَظیر که نباشد شَمْس و ضِدَّش زَمْهَریر
۵۹ هست بی‌رَنگی اصولِ رَنگ‌ها صُلح‌ها باشد اُصولِ جنگ ها
۶۰ آن جهان است اَصلِ این پُرغَم وُثاق وَصْل باشد اَصْلِ هر هَجْر و فِراق
۶۱ این مُخالِف از چه‌ایم ای خواجه ما؟ وَزْ چه زایَد وَحْدتْ این اَعْداد را؟
۶۲ زان که ما فَرعیم و چارْ اَضْدادْ اَصْل خویِ خود در فَرع کرد ایجادْ اَصْل
۶۳ گوهرِ جانْ چون وَرایِ فَصْل‌هاست خویِ او این نیست خویِ کِبْریاست
۶۴ جنگ‌ها بین کان اُصولِ صُلح هاست چون نَبیِ که جنگِ او بَهْرِ خداست
۶۵ غالِب است و چیر در هر دو جهان شَرحِ این غالِب نگُنجد در دَهان
۶۶ آبِ جَیحون را اگر نَتْوان کَشید هم زِ قَدْرِ تشنگی نَتْوان بُرید
۶۷ گَر شُدی عَطْشانِ بَحْرِ معنوی فُرجه‌یی کُن در جَزیره‌یْ مَثْنوی
۶۸ فُرجه کُن چَندان که اَنْدَر هر نَفَس مثنوی را معنوی بینیّ و بَس
۶۹ بادْ کَهْ را ز آبِ جو چون وا کُنَد آبْ یک‌رَنگیّ خود پیدا کُند
۷۰ شاخ‌هایِ تازهٔ مَرجان بِبین میوه‌هایِ رُسته ز آبِ جانْ بِبین
۷۱ چون زِ حَرف و صوت و دَمْ یکتا شود آن همه بُگْذارَد و دریا شود
۷۲ حَرف‌گو و حَرف‌نوش و حَرف‌ها هر سه جان گَردند اَنْدَر اِنْتِها
۷۳ نان‌دهنده و نان‌ستان و نان‌پاک ساده گردند از صور گردند خاک
۷۴ لیکْ مَعْنیشان بُوَد در سه مَقام در مَراتِب هم مُمَیَّز هم مُدام
۷۵ خاک شُد صورت ولی مَعنی نَشُد هر کِه گوید شُد تو گویَش نه نَشُد
۷۶ در جهانِ روحْ هر سه مُنْتَظِر گَهْ زِ صورتْ هارِب و گَهْ مُسْتَقِر
۷۷ اَمر آید در صُوَر رو در رَوَد باز هم زَامْرش مُجَرَّد می‌شود
۷۸ پَسْ لَهُ الْخَلْقْ و لَهُ الاَمْرَش بِدان خَلْقْ صورت اَمْر جان راکِب بر آن
۷۹ راکِب و مَرکوبْ در فرمانِ شاه جسمْ بر دَرگاه وجانْ در بارگاه
۸۰ چونک خواهد که آب آید در سبو شاه گوید جیش جان را که ارکبوا
۸۱ بازْ جان‌ها را چو خوانَد در عُلُو بانگ آید از نَقیبان کِه انْزِلوا
۸۲ بَعد ازین باریک خواهد شُد سُخُن کَم کُن آتش هیزُمَش اَفْزون مَکُن
۸۳ تا نَجوشد دیگ‌هایِ خُردْ زود دیگِ اِدْراکاتْ خُرد است و فُرود
۸۴ پاکْ سُبْحانی که سیبِسْتان کُند در غَمامِ حَرفَشان پنهان کُند
۸۵ زین غَمامِ بانگ و حَرف و گفت و گوی پَرده‌یی کَزْ سیب نایَد غیرِ بوی
۸۶ باری اَفْزون کَش تو این بو را به هوش تا سویِ اَصْلَت بَرَد بِگْرفته گوش
۸۷ بو نِگَه‌دار و بِپَرهیز از زُکام تَنِ بِپوش از باد و بودِ سَردِ عام
۸۸ تا نَیَندایَد مَشامَت را زَ اَثَر ای هواشان از زِمِسْتانْ سَردتَر
۸۹ چون جَمادَند و فَسُرده و تَنْ‌ شِگَرف می‌جَهَد اَنْفاسَشان از تَلِّ برف
۹۰ چون زمین زین بَرف دَر پوشَد کَفَن تیغِ خورشیدِ حُسامُ‌الدّین بِزَن
۹۱ هین بَرآر از شَرقْ سَیْفُ‌الله را گرم کُن زان شَرقْ این دَرگاه را
۹۲ برف را خَنْجَر زَنَد آن آفتاب سَیْل‌ها ریزد زِ کُه‌ها بر تُراب
۹۳ زان که لا شَرقی‌ست و لا غَربی‌ست او با مُنَجِّم روز و شب حَربی‌ست او
۹۴ که چرا جُز من نُجومِ بی‌هُدی قِبْله کردی از لَئیمیّ و عَمَی؟
۹۵ ناخوشَت ناید مَقالِ آن اَمین در نُبی که لا اُحِبِّ الا فِلین
۹۶ از قُزَحْ در پیشِ مَهْ بَستی کَمَر زان همی‌رَنْجی زِ وَانْشَقَّ الْقَمَر
۹۷ مُنْکِری این را که شَمْسٌ کُوِّرَت شَمْس پیشِ توست اَعْلَی‌ مَرْتَبَت
۹۸ از ستاره دیده تَصْریفِ هوا ناخوشَت آید اِذَا النَّجْمُ هَوی
۹۹ خود مؤثرتَر نباشد مَهْ زِنان ای بَسا نان که بِبُرَّد عِرقِ جان
۱۰۰ خود مؤثرتَر نباشد زُهره زآب ای بَسا آبا که کرد او تَنْ خَراب
۱۰۱ مِهْرِ آن در جان توست و پَندِ دوست می‌زَنَد بر گوشِ تو بیرونِ پوست
۱۰۲ پَندِ ما در تو نگیرد ای فُلان پَندِ تو در ما نگیرد هم بِدان
۱۰۳ جُز مگر مِفْتاحِ خاص آید زِ دوست که مَقالیدُ السَّموات آنِ اوست
۱۰۴ این سُخَن هَمچون سِتاره‌ست و قَمَر لیکْ بی‌فرمانِ حَقْ نَدْهَد اَثَر
۱۰۵ این ستاره‌یْ بی‌جِهَت تاثیرِ او می‌زَنَد بر گوش‌هایِ وَحیْ‌جو
۱۰۶ کی بِیایید از جِهَت تا بی‌جِهات تا نَدَرّا نَد شما را گُرگْ مات
۱۰۷ آن چُنان که لَمْعهٔ درپاشِ اوست شَمْسِ دنیا در صِفَتْ خُفّاش اوست
۱۰۸ هفت چَرخِ اَزْرَقی در رِقِّ اوست پیکِ ماه اَنْدَر تَب و در دِقِّ اوست
۱۰۹ زُهره چَنگِ مسئله در وِیْ زَده مُشتری با نَقْدِ جانْ پیش آمده
۱۱۰ در هوایِ دَستْبوسِ او زُحَل لیکْ خود را می‌نَبینَد از مَحَل
۱۱۱ دست و پا مِّریخ چندین خَسْت ازو وان عُطارِد صد قَلَم بِشْکَست ازو
۱۱۲ با مُنَجِّم این همه اَنْجُم به جنگ کِی رَها کرده تو جان بُگْزیده رَنگ
۱۱۳ جان وِیْ است و ما همه رَنگ و رُقوم کوکَبِ هر فکرِ او جانِ نُجوم
۱۱۴ فکرْ کو؟ آن جا همه نوراست پاک بَهْرِ توست این لَفْظِ فکر ای فِکْرْناک
۱۱۵ هر سِتاره خانه دارد در عُلا هیچ خانه دَر نگُنجد نَجْمِ ما
۱۱۶ جایْ سوز اَنْدَر مکانْ کِی دَر رَوَد؟ نورِ نامَحْدود را حَد کِی بُوَد؟
۱۱۷ لیکْ تَمثیلیّ و تصویری کُنند تا که دَریابَد ضَعیفی عشقْمَند
۱۱۸ مِثْل نَبْوَد لیکْ باشد آن مِثال تا کُند عقلِ مُجَمَّد را گُسیل
۱۱۹ عقلْ سَر تیزاَند لیکِن پایْ سُست زان که دلْ ویران شُده‌ست و تَنْ دُرُست
۱۲۰ عَقلَشان در نَقْلِ دنیا پیچْ پیچ فِکْرَشان در تَرکِ شَهوت هیچْ هیچ
۱۲۱ صَدْرَشان در وَقتِ دَعوی هَمچو شَرق صَبرَشان در وَقتِ تَقْوی هَمچو بَرق
۱۲۲ عالِمی اَنْدَر هُنرها خودنِما هَمچو عالَمْ بی‌وَفا وقتِ وَفا
۱۲۳ وَقتِ خودبینی نَگُنْجَد در جهان در گِلویِ تَنگ گُم گشته چو نان
۱۲۴ این همه اَوْصافَشان نیکو شود بَد نَمانَد چون که نیکوجو شود
۱۲۵ گر منی گنده بود هم‌چون منی چون به جان پیوست یابد روشنی
۱۲۶ هر جَمادی که کُند رو در نَبات از درختِ بَختِ او رویَد حَیات
۱۲۷ هر نَباتی کان به جانْ رو آوَرَد خِضْروار از چَشمهٔ حیوان خَورَد
۱۲۸ بازْ جان چون رو سویِ جانان نَهَد رَخْت را در عُمر بی‌پایان نَهَد

#دکلمه_مثنوی

#شرح_مثنوی

تضاد و تخاصم بین اجزای مختلف هستی و اینکه این تضاد لازمه بقا است.

آیا کاروان به خاطر عوعوی سگ ها از حرکت در راه باز می ایستد؟
یا مگر در شب تاریک، ماه درخشان به خاطر عوعوی سگان از حرکت دست بر می دارد؟
ماه نورافشانی می کند و سگ عوعو می کند، هرکسی بر اساس خلقت وجودی اش عمل می کند.
نکته: به خاطر سر و صدا و هیاهوی حسودان و بدخواهان و نادان ها، از حرکت بازنایستید چون صدای آنها همانند صدای سگی است که تاثیری در حرکت و درخشش ماه ندارد.

2 پاسخ
  1. خورشید
    خورشید گفته:

    🌞

    هست اَحْوالَم خِلافِ هَمدِگَر
    هر یکی با هم مخالف در اثر

    چون که هر دَمْ راهِ خود را می‌زَنَم
    با دِگَر کَسْ سازگاری چون کُنم؟

    یا مگر زین جنگْ حَقَّت وا خَرَد
    در جهانِ صُلحِ یک رَنگَت بَرَد

    #مثنوی_مولانا
    دفتر ششم، بخش اول
    ابیات ۵۵ ،۵۲، ۵۱

    💧🔥💨

    ☆ اصل تضاد، علاوه بر دنیای مادی در روان ما نیز وجود دارد. مانند غم و شادی، عشق و نفرت، افکار شیطانی و یا فرشته‌گون … که برخلاف یکدیگرند.

    ☆ وقتی ما هر لحظه درون خود در جنگ با خویشتن هستیم، چگونه می‌توانیم با دیگران در صلح و آشتی باشیم؟

    ☆ فقط عنایت خداوند است که می‌تواند ما را از تضادهای روانی نجات دهد و ما را به دنیای وحدت و صلح و یکرنگی ببرد.(با تسلیم بودن در برابر امر حق)

    #تضاد

    پاسخ

تعقیب

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *