مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۲ – سوالِ سایل از مُرغی که بر سَرِ رَبَضِ شهری نِشَسته باشد سَرِ او فاضِلتَراست و عزیزتَر و شَریفتَر و مُکَرَّمتَر یا دُمِ او و جواب دادنِ واعِظْ سایل را به قَدْرِ فَهْمِ او
۱۲۹ | واعِظی را گفت روزی سایلی | کِی تو مِنْبَر را سَنیتَر قایِلی | |
۱۳۰ | یک سؤالَسْتَم بِگو ای ذو لُباب | اَنْدَرین مَجْلِس سؤالَم را جواب | |
۱۳۱ | بر سَرِ بارو یکی مُرغی نِشَست | از سَر و از دُم کُدامینش بِهْ است؟ | |
۱۳۲ | گفت اگر رویَش به شهر و دُم به دِهْ | رویِ او از دُمِّ او میدان که بِهْ | |
۱۳۳ | وَرْ سویِ شهراست دُمْ رویَش به دِهْ | خاکِ آن دُم باش و از رویَش بِجِه | |
۱۳۴ | مُرغ با پَر میپَرَد تا آشیان | پَرِّ مَردُم هِمَّت است ای مَردمان | |
۱۳۵ | عاشقی کالوده شُد در خیر و شَر | خیر و شَر مَنْگَر تو در هِمَّت نِگَر | |
۱۳۶ | باز اگر باشد سپید و بینَظیر | چونکه صَیْدَش موش باشد شُد حَقیر | |
۱۳۷ | وَرْ بُوَد جُغدیّ و مَیْلِ او به شاه | او سَرِ بازاست مَنْگَر در کُلاه | |
۱۳۸ | آدمی بر قَدِّ یک طَشْتِ خَمیر | بَر فُزود از آسْمان و از اَثیر | |
۱۳۹ | هیچ کَرَّمْنا شَنید این آسْمان؟ | که شَنید این آدمیِّ پُر غَمان؟ | |
۱۴۰ | بر زمین و چَرخْ عَرضه کرد کَس | خوبی و عقل و عبارات و هَوَس؟ | |
۱۴۱ | جِلْوه کردی هیچ تو بر آسْمان | خوبیِ روی و اِصابَت در گُمان؟ | |
۱۴۲ | پیشِ صورتهایِ حَمّام ای وَلَد | عَرضه کردی هیچ سیماَنْدامِ خَود؟ | |
۱۴۳ | بُگْذَری زان نَقْشهایِ هَمچو حور | جِلْوه آری با عَجوزِ نیمْکور | |
۱۴۴ | در عَجوزه چیست کایْشان را نَبود؟ | که تو را زان نَقْشها با خود رُبود؟ | |
۱۴۵ | تو نَگویی من بگویم در بَیان | عقل و حِسّ و دَرک و تَدْبیراست و جان | |
۱۴۶ | در عَجوزه جانِ آمیزشکُنی ست | صورتِ گَرمابهها را روح نیست | |
۱۴۷ | صورتِ گرمابه گَر جُنبِش کُند | در زمانْ او از عَجوزَت بَر کَنَد | |
۱۴۸ | جان چه باشد؟ با خَبَر از خیر و شر | شادْ با اِحْسان و گریان از ضَرَر | |
۱۴۹ | چون سِر و ماهیَّت جانْ مَخْبَراست | هر کِه او آگاهتَر با جانتَراست | |
۱۵۰ | روح را تاثیرْ آگاهی بُوَد | هر کِه را این بیش اَللّهی بُوَد | |
۱۵۱ | چون خَبَرها هست بیرون زین نَهاد | باشد این جانها در آن میدانْ جَماد | |
۱۵۲ | جانِ اَوَّل مَظْهَرِ دَرگاه شُد | جانِ جانْ خود مَظْهَرِ اَلله شُد | |
۱۵۳ | آن مَلایِک جُمله عقل و جانْ بُدَند | جانِ نو آمد که جسمِ آن بُدَند | |
۱۵۴ | از سَعادت چون بر آن جانْ بَر زَدَند | هَمچو تَنْ آن روح را خادِم شُدند | |
۱۵۵ | آن بِلیس از جانْ از آن سَر بُرده بود | یک نَشُد با جان که عُضوِ مُرده بود | |
۱۵۶ | چون نَبودَش آن فِدایِ آن نَشُد | دستِ بِشْکَسته مُطیعِ جان نَشُد | |
۱۵۷ | جان نَشْد ناقِص گَر آن عُضوَش شِکَست | کان به دستِ اوست توانَد کرد هست | |
۱۵۸ | سِرِّ دیگر هست کو گوشِ دِگَر؟ | طوطییی کو مُسْتَعِدِّ آن شِکَر؟ | |
۱۵۹ | طوطیانِ خاص را قَنْدیست ژَرْف | طوطیانِ عام از آن خور بَسته طَرْف | |
۱۶۰ | کِی چَشَد دَرویشِ صورت زان زکات؟ | مَعنی است آن نه فَعولُنْ فاعِلات | |
۱۶۱ | از خَرِ عیسی دَریغَش نیست قَند | لیکْ خَر آمد به خِلْقَت که پَسَند | |
۱۶۲ | قَنْد خَر را گَر طَرَب اَنْگیختی | پیشِ خَر قِنْطار شِکَّر ریختی | |
۱۶۳ | مَعنیِ نَخْتِمْ عَلی اَفْواهِهِم | این شِناس این است رَهْرو را مُهِم | |
۱۶۴ | تا زِ راه خاتَم پیغامبران | بوکْ بَر خیزَد زِ لبْ خَتْمِ گِران | |
۱۶۵ | خَتْمهایی کَانْبیا بُگْذاشتند | آن به دین اَحْمَدی بَرداشتند | |
۱۶۶ | قُفلهایِ ناگُشاده مانْده بود | از کَفِ اِنّا فَتَحْنا بَرگُشود | |
۱۶۷ | او شَفیع است این جهان و آن جهان | این جهان زی دین و آن جا زی جِنان | |
۱۶۸ | این جهان گوید که تو رَهْشان نِما | وان جهان گوید که تو مَهْشان نَما | |
۱۶۹ | پیشهاَش اَنْدَر ظُهور و در کُمون | اِهْدِ قَوْمی اِنَّهُمْ لا یَعْلَمون | |
۱۷۰ | باز گشته از دَمِ او هر دو باب | در دو عالَمْ دَعوتِ او مُسْتَجاب | |
۱۷۱ | بَهرِ این خاتِم شُدهست او که به جود | مِثْلِ او نه بود و نه خواهند بود | |
۱۷۲ | چون که در صَنْعَت بَرَد اُستادْ دست | نه تو گویی خَتْمِ صَنْعَت بر تواست؟ | |
۱۷۳ | در گُشادِ خَتْمها تو خاتِمی | در جهانِ روحْبَخشان حاتِمی | |
۱۷۴ | هست اِشاراتِ مُحَمَّد الْمُراد | کُل گُشادْ اَنْدَر گُشادْ اَنْدَر گُشاد | |
۱۷۵ | صد هزاران آفرین بر جانِ او | بر قُدوم و دورِ فرزندانِ او | |
۱۷۶ | آن خَلیفه زادگان مُقْبِلَش | زادهاند از عُنصرِ جان و دِلَش | |
۱۷۷ | گَر زِ بَغداد و هِری یا از رِیْاَند | بیمِزاجِ آب و گِلْ نَسْلِ وِیْاَند | |
۱۷۸ | شاخِ گُل هر جا که رویَد هم گُل است | خُمِّ مُلْ هر جا که جوشَد هم مُلْ است | |
۱۷۹ | گَر زِ مَغرب بَر زَنَد خورشید سَر | عین خورشید است نه چیزِ دِگَر | |
۱۸۰ | عَیْبچینان را ازین دَمْ کور دار | هم به سَتاریِّ خود ای کِردگار | |
۱۸۱ | گفت حَق چَشمِ خُفاشِ بَدخِصال | بَستهام من ز آفتابِ بیمِثال | |
۱۸۲ | از نَظَرهایِ خُفاشِ کَمّ و کاست | اَنْجُمِ آن شَمْس نیز اَنْدَر خَفاست |
جان چیست؟ آگاه بودن از خیر و شر. از احسان کردن شاد شدن و از زیان کردن اندوهگین شدن.
چون راز و هویت جان, آگاهی است, هرکسی آگاه تر باشد جانی قوی تر دارد.
تاثیر روح, آگاهی است. هرکسی این آگاهی را بیشتر داشته باشد, خدایی تر است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!