مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۱۴ – آمدن شیخ بَعد از چندین سال از بیابانْ به شهرِ غَزْنین و زَنْبیل گَردانیدن به اِشارَتِ غَیْبی و تَفْرقه کردنِ آنچه جمع آید بر فُقَرا هر کِه را جانِ عِزِّ لَبَّیک است نامه بر نامه پیک بر پیک است چُنان که روزَنِ خانه باز باشد آفتاب و ماهْتاب و باران و نامه و غیره مُنْقَطِع نباشد

 

۲۶۸۷ رو به شهر آوَرْد آن فرمانْ‌پَذیر شهرِ غَزْنین گشت از رویَش مُنیر
۲۶۸۸ از فَرَحْ خَلْقی به اِسْتِقْبال رفت او دَر آمَد از رَهِ دُزدیده تَفْت
۲۶۸۹ جُمله اَعْیان و مِهان بَر خاستند قَصْرها از بَهْرِ او آراستند
۲۶۹۰ گفت من از خودنِمایی نامَدَم جُز به خواریّ و گدایی نامَدَم
۲۶۹۱ نیستم در عَزْمِ قال و قیلْ من دَر به دَر گردم به کَفْ زَنْبیلْ من
۲۶۹۲ بَنده فَرمانَم که اَمْر است از خدا که گدا باشم گدا باشم گدا
۲۶۹۳ در گدایی لَفْظِ نادر ناوَرَم جُز طَریقِ خَسْ گدایان نَسْپَرَم
۲۶۹۴ تا شَوَم غَرقه‌یْ مَذَلَّت من تمام تا سَقَط‌ها بِشْنَوَم از خاص و عام
۲۶۹۵ اَمْرِ حَقْ جان است و من آن را تَبَع او طَمَع فَرمود ذَلَّ مَنْ طَمَع
۲۶۹۶ چون طَمَع خواهد زِ من سُلطانِ دین خاکْ بر فَرقِ قَناعَت بَعد از این
۲۶۹۷ او مَذَلَّت خواست کِی عِزَّت تَنَم‌؟ او گدایی خواست کی میری کُنم‌؟
۲۶۹۸ بَعد از این کَدّ و مَذَلَّت جانِ من بیست عَبّاس‌اَند در اَنْبانِ من
۲۶۹۹ شیخ بَر می‌گشت زَنْبیلی به دست شَیْءِ لِلهْ خواجه توفیقیْت هست‌؟
۲۷۰۰ بَرتَر از کُرسیّ و عَرشْ اَسْرارِ او شَیْءُ لِلهْ شَیْءُ لِلهْ کارِ او
۲۷۰۱ اَنْبیا هر یک همین فَن می‌زَنَند خَلقْ مُفْلِسْ کُدْیه ایشان می‌کُنند
۲۷۰۲ اَقْرِضوا اللهْ اَقْرِضوا اللهْ می‌زَنَند بازگون بر اُنْصُروا اللهْ می‌تَنَند
۲۷۰۳ دَر به دَر این شیخ می‌آرَد نیاز بر فَلَک صد دَر برایِ شیخْ باز
۲۷۰۴ کان گدایی کان به جِدْ می‌کرد او بَهْرِ یَزدان بود نَزْ بَهْرِ گِلو
۲۷۰۵ وَرْ بِکَردی نیز از بَهْرِ گِلو آن گِلو از نورِ حَقْ دارد غُلو
۲۷۰۶ در حَقِ او خورْدِ نان و شَهْد و شیر بِهْ زِ چِلّه وَزْ سه روزه‌یْ صد فَقیر
۲۷۰۷ نور می‌نوشَد مگو نان می‌خَورَد لاله می‌کارَد به صورتْ می‌چَرَد
۲۷۰۸ چون شَراری کو خورَد روغن زِ شمع نورْ اَفْزایَد زِ خورْدَش بَهْرِ جمع
۲۷۰۹ نانْ‌خوری را گفت حَقْ لاتُسْرِفوا نورْ خوردن را نگفته‌ست اِکْتفوا
۲۷۱۰ آن گِلویِ اِبْتِلا بُد وین گِلو فارغ از اِسْراف و ایمِن از غُلو
۲۷۱۱ اَمْر و فَرمان بود نه حِرْص و طَمَع آن چُنان جانْ حِرْص را نَبْوَد تَبَع
۲۷۱۲ گَر بِگویَد کیمیا مِس را بِدِه تو به من خود را طَمَع نَبْوَد فِرِه
۲۷۱۳ گنج‌هایِ خاک تا هفتم طَبَق عَرضه کرده بود پیشِ شیخْ حَق
۲۷۱۴ شیخ گفتا خالِقا من عاشقم گَر بِجویَم غیرِ تو من فاسِقَم
۲۷۱۵ هشت جَنَّت گَر دَر آرَم در نَظَر وَرْ کُنم خِدمَت من از خَوْفِ سَقَر
۲۷۱۶ مومنی باشم سلامَت‌جویْ من زان که این هر دو بُوَد حَظِّ بَدَن
۲۷۱۷ عاشقی کَزْ عشقِ یَزدانْ خورْد قوت صد بَدَن پیشَش نَیَرزَد تَرِّه‌توت
۲۷۱۸ وین بَدَن که دارد آن شیخِ فِطَن چیزِ دیگر گَشت کَم خوانَش بَدَن
۲۷۱۹ عاشقِ عشقِ خدا وان گاه مُزد‌؟ جِبْرَئیلِ مؤتَمَن وان گاه دُزد‌؟
۲۷۲۰ عاشقِ آن لیلیِ کور و کَبود مُلْکِ عالَمْ پیشِ او یک تَرِّه بود
۲۷۲۱ پیش او یکسان شُده بُد خاک و زَر زَر چه باشد‌؟ که نَبُد جان را خَطَر
۲۷۲۲ شیر و گُرگ و دَدْ ازو واقِف شُده هَمچو خویشانْ گِردِ او گِرد آمده
۲۷۲۳ کین شُده‌ست از خویِ حیوان پاکْ پاک پُر زِ عشق و لَحْم و شَحْمَش زَهْرناک
۲۷۲۴ زَهْرِ دَد باشد شِکَرریزِ خِرَد زان که نیکِ نیک باشد ضِدِّ بَد
۲۷۲۵ لَحْمِ عاشق را نَیارَد خورْد دَد عشقْ مَعْروف است پیشِ نیک و بَد
۲۷۲۶ وَرْ خورَد خود فِی‌الْمَثَل دام و دَدَش گوشتِ عاشقْ زَهْر گردد بُکْشَدَش
۲۷۲۷ هر چه جُز عشق است شُد مَاْکولِ عشق دو جهان یک دانه پیشِ نولِ عشق
۲۷۲۸ دانه‌یی مَر مُرغ را هرگز خَورَد‌؟ کاهْدانْ مَر اسب را هرگز چَرَد‌؟
۲۷۲۹ بَندگی کُن تا شوی عاشقْ لَعَل بَندگی کَسْبی‌ست آید در عَمَل
۲۷۳۰ بَنده آزادی طَمَع دارد زِ جَد عاشقْ آزادی نخواهد تا اَبَد
۲۷۳۱ بَنده دایم خِلْعَت و اِدْرارْجوست خِلْعَتِ عاشق همه دیدارِ دوست
۲۷۳۲ دَر نَگُنجَد عشق در گفت و شَنید عشقْ دریایی‌ست قَعْرَش ناپَدید
۲۷۳۳ قطره‌هایِ بَحْر را نَتْوان شِمُرد هفت دریا پیش آن بَحْر است خُرد
۲۷۳۴ این سُخَن پایان ندارد ای فُلان باز رو در قِصّهٔ شیخِ زمان

#دکلمه_مثنوی

2 پاسخ

تعقیب

  1. […] دَر نَگُنجَد عشق در گفت و شَنید عشقْ دریایی‌ست قَعْرَش… […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *