مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۹۷ – جواب گفتنِ مِهْمان ایشان را و مَثَل آوردن به دَفْع کردنِ حارِسِ کِشت به بانگِ دَف از کِشتْ شُتُری را که کوسِ مَحْمودی بر پُشتِ او زَدَندی

 

۴۰۸۹ گفت ای یاران ازان دیوان نِی‌اَم که زِ لا حَوْلی ضَعیف آید پِی‌اَم
۴۰۹۰ کودکی کو حارِسِ کِشتی بُدی طَبْلَکی در دَفْعِ مُرغانْ می‌زَدی
۴۰۹۱ تا رَمیدی مُرغْ زان طَبْلَک زِ کَشت کِشت از مُرغانِ بَد بی‌خَوْف گشت
۴۰۹۲ چون که سُلطان شاهْ محمودِ کَریم برگُذَر زد آن طَرَف خیمه‌یْ عَظیم
۴۰۹۳ با سپاهی هَمچو اِسْتاره‌یْ اَثیر اَنْبُه و پیروز و صَفْدَر مُلْک‌گیر
۴۰۹۴ اُشتُری بُد کو بُدی حَمّالِ کوس بُختی‌یی بُد پیشِ‌رو هَمچون خروس
۴۰۹۵ بانگِ کوس و طَبْل بر وِیْ روز و شب می‌زدی اَنْدَر رُجوع و در طَلَب
۴۰۹۶ اَنْدَر آن مَزْرَع دَر آمَد آن شُتُر کودک آن طَبْلَک بِزَد در حِفْظِ بُر
۴۰۹۷ عاقلی گُفتَش مَزَن طَبْلَک که او پُختهٔ طَبْل است با آنْش است خو
۴۰۹۸ پیشِ او چِه بْوَد تَبوراکِ تو طِفْل که کَشَد او طَبْلِ سُلطانْ بیست کِفْل؟
۴۰۹۹ عاشقم من کُشتهٔ قُربانِ لا جانِ من نوبَتْگَهِ طَبْلِ بَلا
۴۱۰۰ خود تبوراک است این تَهْدیدها پیشِ آنچه دیده است این دیده‌ها
۴۱۰۱ ای حَریفان من از آن‌ها نیستَم کَزْ خیالاتی دراین رَهْ بیسْتَم
۴۱۰۲ من چو اِسْماعیلیانم بی‌حَذَر بَلْ چو اسماعیلْ آزادم زِ سَر
۴۱۰۳ فارِغَم از طُمْطُراق و از ریا قُلْ تَعالَوْا گفت جانَم را بیا
۴۱۰۴ گفت پیغامبر که جادَ فِی السَّلَف بِالْعَطیّه مَنْ تَیَقَّنْ بِالْخَلَف
۴۱۰۵ هر کِه بیند مَر عَطا را صد عِوَض زود دَربازَد عَطا را زین غَرَض
۴۱۰۶ جُمله در بازار ازان گشتند بَند تا چو سود افتاد مالِ خود دَهَند
۴۱۰۷ زَر در اَنْبان‌ها نِشَسته مُنْتَظِر تا که سود آید به بَذْل آید مُصِر
۴۱۰۸ چون بِبینَد کاله‌یی در رِبْحْ بیش سرد گردد عشقَش از کالایِ خویش
۴۱۰۹ گرم زان مانْده‌ست با آن کو ندید کاله‌هایِ خویش را رِبْح و مَزید
۴۱۱۰ هم چُنین عِلْم و هُنرها و حِرَف چون بِدید اَفْزون از آن‌ها در شَرَف
۴۱۱۱ تا بِهْ از جان نیست جان باشد عزیز چون بِهْ آمد نامِ جان شُد چیزِ لیز
۴۱۱۲ لُعبَتِ مُرده بُوَد جانْ طِفْل را تا نگشت او در بزرگی طِفْل‌زا
۴۱۱۳ این تَصوّر وین تَخَیُّل لُعْبَت است تا تو طِفْلی پَس بِدانَت حاجَت است
۴۱۱۴ چون زِ طِفْلی رَسْت جان شُد در وِصال فارغ از حِس است و تصویر و خیال
۴۱۱۵ نیست مَحْرم تا بگویم بی‌نِفاق تَن زدم وَاللهُ اَعْلَم بِالْوِفاق
۴۱۱۶ مال و تَن بَرف‌اَند ریزانِ فَنا حَق خَریدارَش که اَللهُ اشْتَریٰ
۴۱۱۷ ‌برف‌ها زان از ثَمَن اَوْلیسْتَت که هَیی در شک یَقینی نیسْتَت
۴۱۱۸ وین عَجَب ظَن است در تو ای مَهین که نمی‌پَرَّد به بُستانِ یَقین
۴۱۱۹ هر گُمانْ تشنه‌یْ یَقین است ای پسر می‌زَنَد اَنْدَر تَزایُد بال و پَر
۴۱۲۰ چون رَسَد در عِلْم پَس پَر پا شود مَر یَقین را عِلْمِ او بویا شود
۴۱۲۱ زان که هست اَنْدَر طَریقِ مُفْتَتَن عِلْمْ کمتر از یَقین و فوقِ ظَن
۴۱۲۲ عِلْمْ جویایِ یَقین باشد بِدان وان یَقینْ جویایِ دید است و عِیان
۴۱۲۳ اَنْدَر اَلْهاکُمْ بِجو این را کُنون از پَسِ کَلًا پَسِ لَوْ تَعْلَمون
۴۱۲۴ می‌کَشَد دانش به بینش ای عَلیم گَر یَقین گشتی بِبینَنْدی جَحیم
۴۱۲۵ دید زایَد از یَقین بی اِمْتِهال آن چُنانْک از ظَنّْ می‌زایَد خیال
۴۱۲۶ اَنْدَر اَلْهاکُم بَیانِ این بِبین که شود عِلْمُ الْیَقین عَیْنُ الْیَقین
۴۱۲۷ از گُمان و از یَقین بالاتَرَم وَزْ مَلامَت بَر نمی‌گردد سَرَم
۴۱۲۸ چون دَهانَم خورْد از حَلْوایِ او چَشمْ‌روشن گشتم و بینایِ او
۴۱۲۹ پا نَهَم گُستاخْ چون خانه رَوَم پا نَلَرزانَم نه کورانه رَوَم
۴۱۳۰ آنچه گُل را گفت حَقْ خندانْش کرد با دلِ من گفت و صد چَندانْش کرد
۴۱۳۱ آنچه زد بر سَرو و قَدَّش راست کرد وانچه از وِیْ نرگس و نسرین بِخَورْد
۴۱۳۲ آنچه نِی را کرد شیرینْ جان و دل وانچه خاکی یافت ازو نَقْشِ چِگِل
۴۱۳۳ آنچه ابرو را چُنان طَرّار ساخت چهره را گُلگونه و گُلْنار ساخت
۴۱۳۴ مَر زبان را داد صد اَفْسون‌گَری وان که کان را داد زَرِّ جَعْفری
۴۱۳۵ چون دَرِ زَرّادخانه باز شُد غَمْزه‌هایّ چَشمْ تیرانداز شُد
۴۱۳۶ بر دِلَم زد تیر و سوداییم کرد عاشقِ شُکر و شِکَرْخاییم کرد
۴۱۳۷ عاشقِ آنم که هر آنْ آنِ اوست عقل و جانْ جاندارِ یک مَرجانِ اوست
۴۱۳۸ من نَلافَم وَرْ بَلافَم هَمچو آب نیست در آتش‌کُشی‌اَم اِضْطِراب
۴۱۳۹ چون بِدُزدَم؟ چون حَفیظِ مَخْزن اوست چون نباشم سخت‌رو؟ پُشتِ من اوست
۴۱۴۰ هر کِه از خورشید باشد پُشت گرم سخت رو باشد نه بیمْ او را نه شَرم
۴۱۴۱ هَمچو رویِ آفتابِ بی‌حَذَر گشت رویَش خَصْمْ‌سوز و پَرده‌دَر
۴۱۴۲ هر پَیَمبَر سخت‌رو بُد در جهانَ یک سَواره کوفت بر جَیْشِ شَهان
۴۱۴۳ رو نگردانید از ترس و غَمی یک‌تَنه تنها بِزَد بر عالَمی
۴۱۴۴ سنگ باشد سخت‌رو و چَشمْ‌شوخ او نَتَرسَد از جهانِ پُر کُلوخ
۴۱۴۵ کآن کُلوخ از خِشْت‌زَن یک‌لَخْت شُد سنگ از صُنْعِ خدایی سخت شُد
۴۱۴۶ گوسفندان گَر بُرونند از حِساب زَ انْبُهی‌شان کِی بِتَرسَد آن قَصاب؟
۴۱۴۷ کُلُّکُمْ راعٍ نَبی چون راعی است خَلْق مانندِ رَمه او ساعی است
۴۱۴۸ از رَمه چوپان نَتَرسَد در نَبَرد لیکَشان حافظ بُوَد از گرم و سرد
۴۱۴۹ گَر زَنَد بانگی زِ قَهْرْ او بر رَمه دان زِ مِهْر است آن که دارد بر همه
۴۱۵۰ هر زمان گوید به گوشَم بَختِ نو که تو را غمگین کُنم غمگین مَشو
۴۱۵۱ من تورا غمگین و گِریان زان کُنم تا کِتْ از چَشمِ بَدان پنهان کُنم
۴۱۵۲ تَلْخ گردانم زِ غَم‌ها خویِ تو تا بِگَردد چَشمِ بَد از رویِ تو
۴۱۵۳ نه تو صَیّادیّ و جویایِ مَنی بَنده و اَفْکَندهٔ رایِ مَنی؟
۴۱۵۴ حیله اَنْدیشی که در من دَر رَسی در فِراق و جُستَنِ من بی‌کسی
۴۱۵۵ چاره می‌جویَد پِیِ من دَردِ تو می‌شُنودَم دوش آهِ سَردِ تو
۴۱۵۶ من تَوانَم هم که بی این اِنْتِظار رَهْ دَهَم بِنْمایَمَت راهِ گُذار
۴۱۵۷ تا ازین گِردابِ دورانْ وارَهی بر سَرِ گنجِ وِصالَم پا نَهی
۴۱۵۸ لیکْ شیرینیّ و لَذّاتِ مَقَر هست بر اندازهٔ رَنجِ سَفَر
۴۱۵۹ آن گَهْ ا ز شهر و زِ خویشانْ بَر خوری کَزْ غریبی رَنج و مِحْنَت‌ها بَری

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *