مثنوی مولانا – دفتر اول – بخش ۱۱۸ – مُراعات کردنِ زَنْ شوهر را و اِسْتِغْفار کردن از گفتۀ خویش

 

۲۴۰۴ زن چو دید او را که تُند و توسَن است گشت گریان، گریه خود دامِ زن است
۲۴۰۵ گفت از تو کِی چُنین پِنْداشتم؟ از تو من اومیدِ دیگر داشتم
۲۴۰۶ زن دَرآمَد از طَریقِ نیستی گفت من خاکِ شمایَم، نی سِتی
۲۴۰۷ جسم و جان و هرچه هستم آنِ توست حُکْم و فَرمانْ جُملگی فرمانِ توست
۲۴۰۸ گَر زِ درویشی دِلَم از صَبر جَست بَهرِ خویشَم نیست آن، بَهرِ تو است
۲۴۰۹ تو مرا در دَردها بودی دَوا من نمی‌خواهم که باشی بی‌نَوا
۲۴۱۰ جانِ تو کَزْ بَهرِ خویشَم نیست این از برایِ توسْتَم این ناله وْ حَنین
۲۴۱۱ خویشِ من وَاللَّهْ که بَهرِ خویشِ تو هر نَفَس خواهد که میرَد پیشِ تو
۲۴۱۲ کاش جانَت کِشْ رَوانِ من فِدا از ضَمیرِ جانِ منْ واقِف بُدی
۲۴۱۳ چون تو با من این چُنین بودی به ظَن هم زِ جانْ بیزار گشتم، هم زِ تَن
۲۴۱۴ خاک را بر سیم و زَر کردیم چون تو چُنینی با من ای جان را سُکون
۲۴۱۵ تو که در جان و دِلَم جا می‌کُنی زین قَدَر از من تَبَرّا می‌کُنی؟
۲۴۱۶ تو تَبَرّا کن که هَستَت دستگاه ای تَبَرّایِ تو را جانْ عُذرخواه
۲۴۱۷ یاد می‌کُن آن زمانی را که من چون صَنَم بودم، تو بودی چون شَمَن
۲۴۱۸ بَنده بر وَفْقِ تو دلْ اَفْروخته‌ست هرچه گویی پُخت، گوید سوخته‌ست
۲۴۱۹ من سِفاناخِ تو با هر چِمْ پَزی یا ترُش‌با،یا که شیرین، می‌سَزی
۲۴۲۰ کُفر گفتم، نَکْ به ایمان آمدم پیشِ حُکْمَت از سَرِ جان آمدم
۲۴۲۱ خویِ شاهانه‌یْ تو را نَشْناختم پیشِ تو گُستاخْ خَر دَرتاختم
۲۴۲۲ چون زِ عَفوِ تو چراغی ساختم توبه کردم، اِعْتراض انداختم
۲۴۲۳ می‌نَهَم پیشِ تو شمشیر و کَفَن می‌کَشَم پیشِ تو گردن را، بِزَن
۲۴۲۴ از فِراقِ تَلْخ می‌گویی سُخُن؟ هرچه خواهی کُن، ولیکِن این مَکُن
۲۴۲۵ در تو از من عُذرخواهی هست سِر با تو بی من او شَفیعی مُسْتَمِر
۲۴۲۶ عُذر خواهم در دَرونَت خُلْقِ توست زِ اعْتِمادِ او دلِ من جُرمْ جُست
۲۴۲۷ رَحْم کُن پنهان زِ خود ای خشمگین ای کِه خُلْقَت بِهْ زِ صد مَن اَنْگَبین
۲۴۲۸ زین نَسَق می‌گفت با لُطْف و گُشاد در میانه گریه‌یی بر وِیْ فُتاد
۲۴۲۹ گریه چون از حَد گُذشت و هایْ های زو که بی‌گریه بُد او خود دِلْرُبای
۲۴۳۰ شُد از آن باران یکی بَرقی پَدید زَد شَراری در دلِ مَرد وَحید
۲۴۳۱ آن کِه بَنده‌یْ رویِ خوبَش بود مَرد چون بُوَد چون بَندگی آغاز کرد؟
۲۴۳۲ آن کِه از کِبْرَش دِلَت لَرزان بُوَد چون شَوی چون پیشِ تو گریان شود؟
۲۴۳۳ آن کِه از نازَش دل و جانْ خون بُوَد چون که آید در نیاز، او چون بُوَد؟
۲۴۳۴ آن کِه در جور و جَفایَش دامِ ماست عُذرِ ما چِه بْوَد چو او در عُذر خاست؟
۲۴۳۵ زُیِنَ لِلنّاسِ حَق آراسته‌ست زانچه حَق آراست، چون دانَند جَست؟
۲۴۳۶ چون پِیِ یَسْکُنْ اِلَیْهاش آفرید کِی تَوانَد آدم از حَوّا بُرید؟
۲۴۳۷ رُستَمِ زال اَرْ بُوَد، وَزْ حَمْزه بیش هست در فرمانْ اسیرِ زالِ خویش
۲۴۳۸ آن کِه عالَم مَستِ گُفتَش آمدی کَلِّمینی یا حُمَیْرا می‌زَدی
۲۴۳۹ آبْ غالِب شُد بر آتش از نِهیب زآتش او جوشَد چو باشد در حِجاب
۲۴۴۰ چون که دیگی حایِل آمد هر دو را نیست کرد آن آب را، کَردَش هوا
۲۴۴۱ ظاهرا بر زن چو آب اَرْ غالِبی باطِنا مَغْلوب و زن را طالِبی
۲۴۴۲ این چُنین خاصیّتی در آدمی‌ست مِهْرْ حیوان را کَم است، آن از کَمی‌ست

#دکلمه_مثنوی

3 پاسخ
  1. خورشید
    خورشید گفته:

    🌞

    آن کِه عالَم مَستِ گُفتَش آمدی
    کَلِّمینی یا حُمَیْرا می‌زَدی

    #مثنوی_مولانا
    دفتر اول، بخش ۱۱۸، بیت ۲۴۳۸

    👩🏻♥️👳🏻‍♂

    این بیت اشاره به پیامبر اسلام دارد و می‌گوید:
    حتی حضرت محمد که همه از شنیدن سخنان او سرمست می‌شدند، گاهی همسرش عایشه را که بسیار دوست می‌داشت، صدا می‌کرد و می‌گفت:
    “با من صحبت کن”.

    حمیرا یعنی گل سرخ کوچک، و چون عایشه صورت سرخ و سفید و زیبایی داشته، پیامبر به او را حمیرا می‌خواندند.

    #زن

    پاسخ

تعقیب

  1. […] نشد. حواشی استاد فروزانفر: مضمون آن را مولانا در مثنوی (دفتر اوّل بخش ۱۱۸ بیت ۲۴۱۸) اقتباس کرده […]

  2. […] می‌نَهَم پیشِ تو شمشیر و کَفَن می‌کَشَم پیشِ تو گردن ر… […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *