مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۷ – خَلوَت طَلبیدنِ آن وَلی از پادشاه جِهَتِ دَریافتنِ رَنجِ کَنیزک

 

۱۴۴ گفت ای شَهْ خَلوَتی کُن خانه را دور کُن هم خویش و هم بیگانه را
۱۴۵ کَس ندارد گوش در دِهْلیزها تا بِپُرسَم زین کَنیزک چیزها
۱۴۶ خانه خالی مانْد و یک دَیّار نَه جُز طَبیب و جُز همان بیمار نَه
۱۴۷ نَرمْ نَرمَکْ گفت شهرِ تو کجاست؟ که عِلاجِ اَهلِ هر شهری جُداست
۱۴۸ وَنْدَر آن شهر از قَرابَت کیسْتَت؟ خویشی و پیوستگی با چیستَت؟
۱۴۹ دست بر نَبضَش نَهاد و یَک به یَک باز می‌پُرسید از جورِ فَلَک
۱۵۰ چون کسی را خارْ در پایَش جَهَد پایِ خود را بر سَرِ زانو نَهَد
۱۵۱ وَزْ سَرِ سوزن هَمی جویَد سَرَش وَرْ نَیابَد، می‌کُند با لَبْ تَرَش
۱۵۲ خارْ دَر پا شُد چُنین دشوارْیاب خارْ در دل چون بُوَد؟ وادِهْ جواب
۱۵۳ خارِ دِل را گَر بِدیدی هر خَسی دست کِی بودی غَمان را بر کسی؟
۱۵۴ کَس به زیرِ دُمِّ خَر خاری نَهَد خَر نَدانَد دَفعِ آن، بَر می‌جَهَد
۱۵۵ بَرجَهَد، وان خارْ مُحکَم‌تَر زَنَد عاقلی باید که خاری بَرکَنَد
۱۵۶ خَر زِ بَهرِ دَفْعِ خار از سوز و درد جُفته می‌انداخت، صدجا زَخم کرد
۱۵۷ آن حکیمِ خارچین‌ْ اُستاد بود دست می‌زَد جابه‌جا، می‌آزْمود
۱۵۸ زان کَنیزَک بر طَریقِ داستان باز می‌پُرسید حالِ دوستان
۱۵۹ با حکیمْ او قِصّه‌ها می‌گفت فاش از مُقام و خواجگان و شهر و باش
۱۶۰ سویِ قِصّه گُفتَنَش می‌داشت گوش سویِ نَبْض و جَسْتَنَش می‌داشت هوش
۱۶۱ تا که نَبْض از نامِ کِه گردد جَهان او بُوَد مَقصودِ جانَش در جَهان
۱۶۲ دوستان و شهرِ او را بَرشِمُرد بعد از آن شهری دِگَر را نام بُرد
۱۶۳ گفت چون بیرون شُدی از شهرِ خویش در کدامین شهر بودَسْتی تو بیش؟
۱۶۴ نامِ شهری گفت و زان هم دَرگُذشت رَنگِ روی و نَبْضِ او دیگر نَگَشت
۱۶۵ خواجگان و شهرها را یَک به یَک باز گفت از جای و از نان و نَمَک
۱۶۶ شهرْ شهر و خانه خانه قِصّه کرد نه رَگَش جُنبید و نه رُخ گشت زَرد
۱۶۷ نَبْضِ او بر حالِ خود بُد بی‌گَزَند تا بِپُرسید از سَمَرقَندِ چو قَند
۱۶۸ نَبْضْ جَست و رویْ سُرخ و زَرد شُد کَز سَمَرقَندیِّ زَرگَر فَرد شُد
۱۶۹ چون زِ رَنْجور آن حکیم این راز یافت اَصلِ آن دَرد و بَلا را بازیافت
۱۷۰ گفت: کویِ او کُدام است در گُذَر؟ او سَرِ پُل گفت و کویِ غاتِفَر
۱۷۱ گفت دانستم که رَنجَت چیست، زود در خَلاصَت سِحرها خواهم نِمود
۱۷۲ شاد باش و فارغ و آمِن که من آن کُنم با تو که باران با چَمَن
۱۷۳ منْ غَمِ تو می‌خورَم، تو غَم مَخَور بر تو من مُشْفِق‌تَرم از صد پدر
۱۷۴ هان و هان این راز را با کَس مگو گَرچه از تو شَهْ کُند بَسْ جُست و جو
۱۷۵ گورْخانه‌یْ رازِ تو چون دل شود آن مُرادَت زودتَر حاصِل شود
۱۷۶ گفت پیغامبر که هرکه سِرّ نَهُفت زود گردد با مُرادِ خویشْ جُفت
۱۷۷ دانه چون اَنْدَر زمین پنهان شود سِرِّ او سَرسَبزیِ بُستان شود
۱۷۸ زَرّ و نُقره گَر نَبودَنْدی نَهان پَروَرش کِی یافْتَندی زیرِ کان؟
۱۷۹ وَعده‌ها و لُطف‌هایِ آن حکیم کرد آن رَنْجور را آمِن زِ بیم
۱۸۰ وَعده‌ها باشد حقیقی دلْ‌پَذیر وَعده‌ها باشد مَجازی تاسه‌گیر
۱۸۱ وَعدۀ اَهْلِ کَرَم، گنجِ رَوان وَعدۀ نااَهْل شُد رَنجِ رَوان

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *