مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۱ – حکایتِ بقّال و طوطی و روغن ریختنِ طوطی در دُکان
۲۴۸ | بود بَقّالیّ و وِیْ را طوطیای | خوشنَوایی، سَبز و گویا طوطیای | |
۲۴۹ | در دُکان بودی نِگهبانِ دُکان | نُکته گفتی با همه سوداگَران | |
۲۵۰ | در خِطابِ آدمی ناطِقْ بُدی | در نَوایِ طوطیانْ حاذِق بُدی | |
۲۵۱ | جَست از سویِ دُکانْ سویی گُریخت | شیشههایِ روغنِ گُل را بِریخت | |
۲۵۲ | از سویِ خانه بِیامَد خواجهاَش | بر دُکان بِنْشَست فارغْ خواجهوَش | |
۲۵۳ | دید پُر روغن دُکان و جامه چَرب | بر سَرَش زد، گشت طوطی کَلْ زِ ضَرب | |
۲۵۴ | روزکی چندی سُخَن کوتاه کرد | مَردِ بَقّال از نَدامَت آه کرد | |
۲۵۵ | ریش بَرمیکَند و میگفت ای دَریغ | کافْتابِ نِعْمَتَم شُد زیرِ میغ | |
۲۵۶ | دستِ منْ بِشْکَسته بودی آن زمان | که زَدم من بر سَرِ آن خوشْ زبان | |
۲۵۷ | هَدْیهها میداد هر دَرویش را | تا بِیابَد نُطْقِ مُرغِ خویش را | |
۲۵۸ | بعدِ سه روز و سه شب حیران و زار | بر دُکان بِنْشَسته بُد نومیدوار | |
۲۵۹ | مینِمود آن مرغ را هر گون نَهُفت | تا که باشد اَنْدَر آید او به گُفت | |
۲۶۰ | جَوْلَقیای سَر بِرِهنه میگُذشت | با سَرِ بیمو چو پُشتِ طاس و طَشت | |
۲۶۱ | آمد اَنْدَر گفت طوطی آن زمان | بانگ بر دَرویش زد چون عاقِلان | |
۲۶۲ | کَزْ چه ای کَل با کَلانْ آمیختی؟ | تو مگر از شیشه روغنْ ریختی؟ | |
۲۶۳ | از قیاسَش خنده آمد خَلْق را | کو چو خود پِنْداشت صاحِبْ دَلْق را | |
۲۶۴ | کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر | گَرچه مانَد در نِبِشتَن شیر و شیر | |
۲۶۵ | جُمله عالَم زین سَبَب گُمراه شُد | کَم کسی زَابْدالِ حَقْ آگاه شُد | |
۲۶۶ | هَم سَری با اَنْبیا بَرداشتند | اَوْلیا را هَمچو خود پِنْداشتند | |
۲۶۷ | گفته اینک ما بَشَر، ایشان بَشَر | ما و ایشان بَستۀ خوابیم و خَور | |
۲۶۸ | این ندانستند ایشان از عَمی | هست فَرقی در میانْ بیمُنْتَهی | |
۲۶۹ | هر دو گون زنبور خوردند از مَحَل | لیک شُد زان نیش و زین دیگر عَسَل | |
۲۷۰ | هر دو گون آهو گیا خوردند و آب | زینیکی سَرگین شُد و زان مُشکِ ناب | |
۲۷۱ | هر دو نِی خوردند از یک آبْ خَور | این یکی خالیّ و آن پُر از شِکَر | |
۲۷۲ | صد هزاران این چُنین اَشْباه بین | فَرقَشان هفتاد ساله راه بین | |
۲۷۳ | این خورَد گردد پَلیدی زو جُدا | آن خورَد گردد همه نورِ خدا | |
۲۷۴ | این خورَد زایَد همه بُخْل و حَسَد | وان خورَد زایَد همه نورِ اَحَد | |
۲۷۵ | این زمینِ پاک و آن شورهست و بَد | این فرشتهیْ پاک و آن دیوست و دَد | |
۲۷۶ | هر دو صورت گَر به هم مانَد رَواست | آبِ تَلْخ و آبِ شیرین را صَفاست | |
۲۷۷ | جُز که صاحِبذوقْ کِه شْناسَد؟ بیاب | او شِناسَد آبِ خوش از شورهآب | |
۲۷۸ | سِحْر را با مُعجزه کرده قیاس | هر دو را بر مَکْر پِنْدارَد اَساس | |
۲۷۹ | ساحِرانِ موسی از اِسْتیزه را | بَرگرفته چون عَصایِ او عَصا | |
۲۸۰ | زین عَصا تا آن عَصا فَرقیست ژَرْف | زین عَمَل تا آن عَمَل راهی شِگَرف | |
۲۸۱ | لَعْنَةُ اللّهْ این عَمَل را در قَفا | رَحْمَةُ اللّهْ آن عَمَل را در وَفا | |
۲۸۲ | کافِران اَنْدَر مِری بوزینه طَبْع | آفَتی آمد درونِ سینه طَبْع | |
۲۸۳ | هرچه مَردم میکُند، بوزینه هم | آن کُند کَزْ مَرد بینَد دَمْ به دَم | |
۲۸۴ | او گُمان بُرده که من کردم چو او | فَرق را کِی دانَد آن اِسْتیزه رو | |
۲۸۵ | این کُند از اَمْر و او بَهرِ سِتیز | بر سَرِ اِسْتیزه رویانْ خاک ریز | |
۲۸۶ | آن مُنافِق با مُوافِق در نماز | از پِیِ اِسْتیزه آید نه نیاز | |
۲۸۷ | در نماز و روزه و حَجّ و زکات | با مُنافِقْ مؤمنان در بُرد و مات | |
۲۸۸ | مؤمنان را بُرد باشد عاقِبَت | بر مُنافقْ مات اَنْدَر آخِرَت | |
۲۸۹ | گَرچه هر دو بر سَرِ یک بازیاَند | هر دو با هم مَروَزیّ و رازیاَند | |
۲۹۰ | هر یکی سویِ مُقامِ خود رَوَد | هریکی بر وَفْقِ نام ِخود رَوَد | |
۲۹۱ | مؤمِنَش خوانَند، جانَش خَوش شود | وَرْ مُنافق گویی، پر آتَش شود | |
۲۹۲ | نامِ او مَحبوب از ذات وِیْ است | نام این مَبْغوضْ از آفاتِ وِیْ است | |
۲۹۳ | میم و واو و میم و نونْ تَشریف نیست | لَفْظِ مؤمنْ جُز پِیِ تعریف نیست | |
۲۹۴ | گَر مُنافق خوانیاَش، این نامِ دون | هَمچو کَژْدُم میخَلَد در اَنْدَرون | |
۲۹۵ | گَر نه این نامْ اِشْتِقاقِ دوزخ است | پس چرا در وِیْ مَذاقِ دوزخ است؟ | |
۲۹۶ | زشتیِ آن نامِ بَد از حَرف نیست | تَلْخیِ آن آبِ بَحرْ از ظَرف نیست | |
۲۹۷ | حَرْف ظَرف آمد، دَرو مَعنی چون آب | بَحرِ مَعنی عِنْدَهُ اُمُّ اَلْکِتاب | |
۲۹۸ | بَحْرِ تَلْخ و بَحْرِ شیرین در جهان | در میانْشان بَرْزَخُ لا یَبْغیان | |
۲۹۹ | وانگَهْ این هر دو زِ یک اصلی رَوان | بَرگُذر زین هر دو، رو تا اَصلِ آن | |
۳۰۰ | زَرِّ قَلْب و زَرِّ نیکو در عِیار | بیمِحَک هرگز نَدانی زِ اعْتِبار | |
۳۰۱ | هرکِه را در جانْ خدا بِنْهَد مِحَک | هر یَقین را باز دانَد او زِ شک | |
۳۰۲ | در دَهانِ زنده خاشاکی جَهَد | آن گَهْ آرامَد که بیرونَش نَهَد | |
۳۰۳ | در هزاران لُقمه یک خاشاکِ خُرد | چون دَرآمَد، حِسِّ زنده پِیْ بِبُرد | |
۳۰۴ | حِسِّ دنیا نَردبانِ این جهان | حِسِّ دینی نَردبانِ آسْمان | |
۳۰۵ | صِحَّتِ این حِسْ بجویید از طَبیب | صِحَّتِ آن حِسْ بجویید از حَبیب | |
۳۰۶ | صِحَّتِ این حِسْ زِ مَعْموریِّ تَن | صِحَّتِ آن حِسْ زِ تَخریبِ بَدَن | |
۳۰۷ | راهِ جانْ مَر جسم را ویران کُند | بَعدِ ویرانیش، آبادان کُند | |
۳۰۸ | کرد ویرانْ خانه بَهرِ گنجِ زَر | وَزْ همان گَنجَش کُند مَعْمورتَر | |
۳۰۹ | آب را بُبْرید و جو را پاک کرد | بَعد ازان در جو رَوان کرد آبْ خَورْد | |
۳۱۰ | پوست را بِشْکافت و پیکان را کَشید | پوستِ تازه بَعد از آنَش بَردَمید | |
۳۱۱ | قَلْعه ویران کرد و از کافِر سِتَد | بَعد ازان بَرساختَش صد بُرج و سَد | |
۳۱۲ | کارِ بیچون را کِه کیفیّت نَهَد؟ | این که گفتم، این ضَرورت میدَهَد | |
۳۱۳ | گَهْ چُنین بِنْمایَد و گَهْ ضِدِّ این | جُز که حیرانی نباشد کارِ دین | |
۳۱۴ | نه چُنان حیران که پُشتَش سویِ اوست | بَلْ چُنان حیران و غَرق و مَستِ دوست | |
۳۱۵ | آن یکی را رویِ او شُد سویِ دوست | وان یکی را رویِ او خود رویِ اوست | |
۳۱۶ | رویِ هریک مینِگَر، میدار پاس | بوکْ گردی تو زِ خِدمت روشِناس | |
۳۱۷ | چون بَسی اِبلیسِ آدم رویْ هست | پس به هر دستی نَشایَد داد دست | |
۳۱۸ | زانکه صَیّاد آوَرَد بانگِ صَفیر | تا فَریبَد مُرغ را آن مُرغگیر | |
۳۱۹ | بِشْنَوَد آن مُرغْ بانگِ جِنْسِ خویش | از هوا آید، بِیابَد دام و نیش | |
۳۲۰ | حَرفِ درویشان بِدُزدَد مَردِ دون | تا بِخوانَد بر سَلیمی زان فُسون | |
۳۲۱ | کارِ مَردانْ روشنیّ و گرمی است | کارِ دونانْ حیله و بیشَرمی است | |
۳۲۲ | شیرِ پَشْمین از برایِ کَدْ کُنند | بو مُسَیْلِم را لَقَبْ اَحْمَد کُنند | |
۳۲۳ | بو مُسَیْلِم را لَقَب کَذّاب ماند | مَر مُحَمَّد را اُولُوالْالْباب مانْد | |
۳۲۴ | آن شَرابِ حَقْ خِتامَش مُشکِ ناب | باده را خَتْمَش بُوَد گَند و عَذاب |
بقالی طوطی زیبا و خوش زبانی داشت که با مشتریان سخنان شیرین میگفت. روزی طوطی در دکان به پرواز در آمد و شیشههای روغن را به زمین ریخت. بقال با دیدن این صحنه محکم بر سر طوطی کوبید طوریکه پرهای سرش فرو ریخت و نطقش کور شد. این گذشت تا اینکه روزی مرد طاسی از کنار دکان رد میشد. طوطی تا چشمش به او افتاد خیال کرد سبب طاسی او هم مانند خودش است. ناگهان طوطی به سخن آمد و گفت: تو هم مگر شیشه روغن ریختی؟ مردم از شنیدن این سخن و مقایسه نا به جای طوطی به خنده افتادند.
نماز ریاکاران
نماز ریاکاران, صدا و صفیری بیش نیست زیرا اصل نماز, یاد خداست و اگر آن یاد نباشد همۀ عبارتها و آیات و حرکاتِ نمازگزاران باطل می شود و او را هیچ بهره ای از آن کلمات و حرکات قدسی نباشد. و چه بسیارند مردمی که نماز را به عادتی و سنتی و نمایشی و تظاهری تبدیل می کنند و سخت در تلفظ کلمات و انضباط در حرکات می کوشند و آنهمه هیچ نیست جز صفیری و کف زدنی.
سلام
ممنون از سایت عالی و بی نظیرتون
بیت ۴ و ۵ جامانده
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربهای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک از بیم جان