شبی در کنار آفتاب – شرح غزل ۷۲۸ مولانا – عبدالکریم سروش
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند و با سلام محضر دوستان عزیزان و هموطنان و مشتاقان مکتب مولانا و همنشینان آفتاب. در نخستین دقایق آغازین سخن باید یادی کنم از سالار شهیدان حضرت امام حسین علیه السلام که در شب تاسوعای ایشان قرار داریم. برای ما ایرانیان و شیعیان این شخصیت و مفخر تاریخ بشریت به حمدالله شناخته شده تر از آن است که حاجت به اعادهی ذکر باشد. اما چون با نام اولیاء خداوند مجلس معطر میشود شایسته دیدم که نام آن عزیز را که از اولیای عظیم خداوند است ببرم و خاطر و ذهن خود را با یاد او مشغول بداریم و بدانیم که اگر غافلهی بشریت تا به اینجا رسیده و از رشد و کمال نسبی برخوردار شده وامدار جان فشانیها و فداکاری هاو کرامت های این عزیزانی است که روح سبک داشتند و آمادهی پرواز بودند و برای آرمان خود وبرای محبوب خود جانشان را فدا کردند و نام بلندی از خود به یادگار گذاشتند و الگویی شدند برای همهی آنهایی که میخواهند راه سلوک معنوی را بپیمایند و از فدا کردن جان و مال وهمهی تعلقات ابایی و دریغی ندارند.
ای صبا ای پیک دور افتادگان
شوق ما را تا مزار او رسان
اما بازگردیم به سخن خودمان در باب شمس و پروردهی دست او و مکتب او یعنی جلال الدین بلخی رومی و آموزههایی که برای ما به جا نهادهاند چنانکه نوبت پیشین هم گفتم خدا به ما توفیق داده است و بخت ما یاری کرده است که این چهار شب را دست کم در کنار آفتاب به سر ببریم و دقایق خود را با همنشینی و مصاحبت این بندهی عزیز خداوند روشن کنیم و از دست او پیمانهها و باده های روحانی بگیریم و جانمان را بهره مند سازیم امروز که با خودم فکر میکردم دیدم که مولانا نه تنها در باب اینکه غلام آفتاب است و غلام قمر است سخن گفته است چنانکه آوردم، بلکه در نسبت با آفتاب سخنهایی بسی بیش از آن دارد حتی مقایسهای میان مولوی و حافظ به ذهن رسید که با شما در میان میگذارم.
مولانا در داستانی که از بیماری ذکر میکند که پیامبر به عیادت او آمده بود در آنجا همهی عشق خود را به پیامبر سلام بیرون میریزد. شما باید آن داستان بلال را بخوانید تا ببینید که میزان ارادتی که این مرد به پیامبر بزرگوار اسلام داشته است چه بوده است چگونه در مقابل او زانو میزده و اظهار خضوع و کوچکی میکرده است و در عالم سلوک حق هم همین است شما تا در مقابل یک بزرگی زانو نزنید و از عنایات او بهره نگیرید راه به جایی نمیبرید و در بیابان فنا حیران خواهید شد. آنگاه در بارهی آن بیمار که از فرط بخت یاری پیامبر به عیادت او رفته بود گفت
گفت چون باشد خود آن شوریده خواب
که دَر آیَد در دَهانَش آفتاب؟
میگوید که گویی در دهان این مرد آفتاب طلوع کرده بود در خواب میدید که آفتابی به سراغ او آمده و ازهان او نور به بیرون میجهد. مقایسه میکردم این را با حافظ که در آن غزل که
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
وزدم ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
در مقامات طریقت هرکجا کردیم سیر
عافیت را با نظر بازی فراق افتاده بود
ای معبر مژدهای فرما که دوشم آفتاب
در شکر خواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
ای معبر بیا و بشنو که من خوابی دیدهام و آنکه دیدم آفتاب در اتاق من طلوع کرده. تفاوت این دو تا را ببینید یکی آفتاب در اتاقش طلوع میکند دیگری آفتاب در دهانش طلوع میکند. در حقیقت آفتاب خوار میشود نور خوار میشود. به تعبیری و بیانی که دیشب برای شما گفتم و در اثر این آفتاب خواری و نور خواری آنچه را هم که میگوید از جنس نور است از جنس خورشید است روشنگر است و برای آیندگان سراسر گرمی و روشنایی است. ما هم که خواستهایم که در محضر آفتاب و در مکتب آفتاب بنشینیم در حقیقت نور خواری را پیشه کردهایم و با خود اندیشیدهایم که اگر غذایی در خور روح آدمی باشد آن غذاست و بقیهی غذاها پرده و پوششی بر غذای حقیقی و معنوی هستند. آدمی گمان میکند که خود را با غذاهای زمینی سیر میکند اما گرسنگی روح او بر جا و برقرار میماند تا لقمهای از دست ولیی بگیرد و نوری بخورد و آن گاه ببیند که تفاوت از کجا تا به کجاست.
سپرده بودم که این جلسات را با موسیقی آغاز کنند. نمیدانم چنین کردهاند یا نکردند. اگر کردهاند که خوب و اگر نکردهاند امیدوارم که نوبت های بعد بکنند. چرا؟ برای اینکه همهی سخن مولانا را به زبان نمیتوان گفت. پارهای از آنها را با موسیقی باید گفت و از زبان تار و چنگ باید شنید این یکی از میراث هایی بود که مولانا از شمس برد. برای شما گفتهام که مولانا پس از دیدار با شمس عوض شد و تحول عظیمی در روان او و در رفتار او پدید آمد همچنین در گفتار او. همه چیز حکایت از آن میکرد که یک زیر و رو شدنی همه جانبه در او اتفاق افتاده است. حتی نوع لباس پوشیدنش را هم عوض کرد و آن دستار پیشینی که به شیوهی عالمان و فقیهان میپوشید کنار گذاشت و پوشش تازهای اختیار کرد. یکی از تحولهای بزرگ که در او رخ داد که به موسیقی و سماع روی آورد. کسی که تا قبل از آن فقیهی بود که سنگین و موقر در گوشهای مینشست و اجازهی تجاوز از حدود به کسی نمیداد حالا چنان شده بود که دمی بدون موسیقی نمیتوانست به سر بیاورد و حتی در احوال او نوشتهاند که وقتی بود که در سماع بود و با ملازمان و همراهان و همدلان خود میرقصید و آواز میخواند و به موسیقی گوش میداد حریفان در رسیدند و شاید هم ازراه طعنه به او گفتند که وقت نماز شده است یا وقت نماز میگذرد و مولانا هم در جواب آنها گفت ما در نمازیم. چنین بود که عبادتی را او پدید آورد و بدعتی که بدعت ممدوحی بود به جا نهاد و طریقهای را در صوفیه پدید آورد که بر خلاف طریقه های پیشین از طریق سماع میکوشیدند تا آواز خداوند را بشنوند غریب نیست. ما از شکسپیر خواندهایم که میگفت: “موسیقی غذای عشق است”. و همین سخن را از مولانا قبل از او شنیده و خواندهایم که
پَس غذایِ عاشقان آمد سَماع
که دَرو باشد خیالِ اِجْتِماع
می گفت که در اثر موسیقی خیال اجتماع یعنی هوس اتحاد با محبوب در آدمی پدید میآید و میجنبد و شخص را برای پیوستن با محبوب آماده ترمی کند. این سخن فقط از مولانا نیست شما در حافظ هم که یک قرن بعد از مولانا میزیست میبینید که همین نکته را به وضوح برای ما میگوید که
اول به بانگ چنگ و نی آرد به دل پیغام وی
آنگه به یک پیمانه می با من هواداری کند
ازطریق چنگ و نی پیام را بیاورد بر من. گویی که سخنی دارد محبوب.بانکی دارد که فقط از طریق آلات موسیقی نواخته میشود. زبان آدمیان الکن است از آنکه آن پیام والا را حمل کند و در گوش ما بنشاند
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
رازها را با زبان عادی نمیتوان گفت. با زبان موسیقی میتوان گفت.رباب و چنگ آن اسرار را در گوش ما میخوانند اما زبان فارسی یا عربی یا چینی یا انگلیسی از گفتن آن و یا حمل آن عاجزند. به همین سبب هم بود که چنانکه گفتم مولانا که خود موسیقی شناس بود دستور داد که آلت موسیقی تازهای بسازند و تصرفی در ساختار رباب کرد که چیزی شبیه کمانچه بود و گفت که آن را بنوازند و در مجالس او همیشه نوازندگان حاضر بودند و بدون نواختن موسیقی مجلس او بر پا نمیشد و ادامه نمییافت و خاتمه نمییافت و این مرد در اثر نوع تغذیهی سبکی که داشت و بسیار چابک بود و سنگینی پرخواری با او نبود و لذا در مقام سماع از دیگران چالاک تر بود. می شد که مدتها نوازندگان بنوازند و دیگر رقصندگان و سماع کنان خسته شوند اما مولانا خسته نمیشد و همچنان میچرخید و میچرخید و میچرخید و خدا میداند که در این احوال بر او چه میبارید. و چه دریافت میکرد که پس از آن نطق او باز میشد وکمی از بسیار را و اندکی از خروار را در اختیار ما قرار میداد.که اکنون با ماست. و به همین سبب برای تلطیف و برای مقدمهای و برای همنشینی با مولانا و برای همنوایی با او و برای ورود در عالم او و در مقام جستن مدخلی برای رفتن به دنیای او قطعا شنیدن موسیقی و خاطر را خوش کردن از طریق شنیدن آوای عشق و آوای خدایان که موسیقی باشد شرط است که مجالس را آنچنان آغاز کنیم. حالا که به اینجا رسید این دو بیت بسیار لطیف را هم از مولانا برای شما بخوانم که
چَنگ را در عشقِ او از بَهرِ آن آموختم
کَس نَدانَد حالَتِ من نالۀ من او کُند
شیرْ آهو میدَرانَد شیرِ ما بس نادر است
نَقْشِ آهو را بگیرد دَردَمَد آهو کُند
یک دریا در این دو بیت است. میگوید اولا من به سراغ موسیقی رفتم برای اینکه تشخیص دادم که هیچ کسی نمیتواند حرف مرا بزند. مگر چنگ. چنگ از هر کس دیگری حتی از خود من بهتر میتواند پیام من را منتقل کند. او به جای من میتواند حرف مرابزند.و به گوش شما برساند و به همین سبب من رفتم و موسیقی آموختم و توانستم که از طریق این حالت موسیقی با شما سخن بگویم و بعد نکتهی دوم که هم شرح احوال و رفتار شمس است وهم خداوند شمس میگوید شیر آهو میدراند. همهی ما میدانیم که شیر وقتی به آهو میرسد آهو را پاره پاره میکند جان او را میستاند و نابود میکند و از میان بر میدارد ولی شیر ما بس نادر است.شیر ما با همه فرق دارد.خیلی عجیب است یگانه است. بر عکس آنهاست نقش آهو را بگیرد در دمد آهو کند. قالب آهو را میگیرد در او میدمد او را بدل به آهو میکند به جای اینکه جان او را بگیرد جان دیگر میدهد.و این همان جان بخشی عشق است که طریق معشوق به عاشق منتقل میشود و حیات دوبارهای است که عاشق در مقابلهی با معشوق پیدا میکند. و انسان دیگری میشود و چنان که برای شما گفتم این همان تجربهی عظیمی بود که خود مولانا کرد و توانست به دست شمس دوباره زنده شود و حیات تازهای پیدا کند و مثل آهویی در برابر شیر قرار بگیرد ابتدا ء خود را ببازد خشک بشود و فلج بشود ولی آنگاه شیر از سر شفقت و عطوفت به او رو بیاورد و در او بدمد و در اثر نفخه های معشوقانه او را دوباره زنده کند و حیات عاشقانهی مجددی را به او ببخشد و او را یک شیر دیگری بکند.که او برود و آهوان دیگر را بگیرد و به آنها جان مجدد ببخشد الی زماننا هذا.
قصهی شیر و آهو بارها در مثنوی و غزلیات شمس تکرار شده. این شیر و آهو همان شمس و مولانا بودند. بارها این سخن در اشعار او آمده است که
پیشِ شیری آهویی بیهوش شُد
هستیاَش در هستِ او روپوش شُد
ابتدا این مثال را میزند که چگونه آهو در مقابل شیر هیچ میشود نیست میشود خود را میبازد و به جای وجود او وجود شیر مینشیند همه چیز او در شیر ذوب و حل میشود. از آهو چیزی بر جا و باقی نمیماند. این در مورد شیرها و آهو های حیوانی است.اما وقتی عاشقی در مقابل معشوقی مینشیند ابتدا مثل آن آهو خود را میبازد اما وقتی آن معشوق و آن شیر به او رو میآورد او را از خود باختگی از نفی از نابودی بیرون میآورد و به او حیات مجدد میبخشد. این تمثیل شیر و آهو که بارها در مثنوی و در دیوان شمس تکرار میشود همین بیت است که خواندم،
شیرْ آهو میدَرانَد شیرِ ما بس نادر است
نَقْشِ آهو را بگیرد دَردَمَد آهو کُند
این شیر و آهو مثال بسیار گویایی است از این دو شخصیت عجیب و عظیم و نادر در تاریخ بشریت و تاریخ تمدن ایرانی و اسلامی. مولانا در ابتدای بر خورد با شمس همان آهو بود همان آهوی نازک و متنعم.هامن آهویی که کامران و کامروا بود و در تنعم و ناز زندگی میکرد سختی نکشیده بود ریاضت ندیده بود اهل قربانی کردن نبود اهل فدا کردن نبود. هیچ یک از این عوالم را ندیده بود و نیازموده بود و جهان برای او یک چراگاه بود که در این چراگاه بچرد تا عمر او به پایان برسد اما همین که به شیر رسید بدل به یک شیر دیگر شد و از فرط مهابتی که شیر داشت ابتدا خود را در باخت و سپس خود را باز یافت و چنانکه گفتم بدل به اَسَد الله شد. شیر دیگری شد. یا بدل به یک خورشید شد.یعنی وقتی شمس مولانا را در فراق خود گذاشت تئوریها در این باب داده اند.که چرا شمس مولوی را رها کرد و رفت؟ مولوی که چنان وابستگی به این مرد پیدا کرده بود که در نامهای که به یکی از حکام در زمانهی خود نوشته است نام نمیبرد ولی میگوید به گونهای که من بدون این شخص زندگی نمیتوانم بکنم. یک چنین اتفاق روحی پیدا کرده بود. شاید خود فراق شمس هم معنایی داشت و میخواست او را از این وابستگی نجات بدهد به او استقلال شخصیت ببخشد میخواست او همیشه مثل یک ماه نباشد که همواره دنبال خورشید روان شود بلکه به نوبهی خود و به پای خود و برای خود خورشیدی بشود و دیگران اقمار وجود او بشوندو همینطور هم شد یعنی پس از مدتها به تعبیر امروزیها مولوی این شمس را درونی کرد.شمس در درون او و در باطن او نشست و به جای اینکه در بیرون او باشد در درون او قرار گرفت و خود او بدل به یک شمس دیگر شد و در حقیقت درس شاگرد پروری همین است.اگر معلمی بخواهد که یک شاگردی همیشه شاگرد او بماند او معلم خوبی نیست.معلم خوب آن است که یک شاگرد را دست کم به رتبهی خود برساند به طوری که او مستقل از معلم بشود و او بتواند بر پای خود بایستد. یک طبیب خوب آن نیست که بیمار خود را همیشه بیمار نگه دارد آن است که به بیمار سلامت ببخشد بلکه طبابت ببخشد به طوری که از آن پس او بتواند دست بیماران دیگر را بگیرد و آنها را علاج کند. این رشتهی وابستگی را قطع کردن همان است که در فراق اتفاق میافتد.ما دامی که وصال هست یکی مجذوب در دیگری و ذوب در دیگری است اما همینکه فراق در میان آمد برکات برای خود دارد یکی از آن برکات و جدایی این است که به شاگرد یا به عاشق یا به بیمار استقلال میبخشد و او را روانه میکند تا خود را بازیابد و معلم را در خود بنشاند و برای خود معلم تازهای شود.
در حکایاتی که از مولانا نقل شده است و احمد افلاکی در کتاب مناقب العارفین آورد ه است میگوید که: چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود وپای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمس الدین به میان آمد.یکی از مریدان مولانا گفت: حیف حیف. مولانا با خشم و عتاب به سوی او برگشت و گفت: چرا گفتی حیف؟ حیف برای چه در میان ما میآید؟ کاش برای چه در زبانت آمد؟ مولوی خودش در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت. یک بار پشیمانی بر او عارض نشد. و این از نکاتی است که در آثار خودش آورده است.
فَرُّخ آن تُرکی که اِسْتیزه نَهَد
اَسبَش اَنْدَر خَنْدقِ آتش جَهَد
می گوید پشیمانی به سبب کند روی است به سبب این است که سرعت شما کم است.یا در هر قدم دچار تردید میشوید و دچار ندامت و پشیمانی. که بروم یا نروم. تا اینجا که آمدهام خوب آمده ام؟ خوب نیامده ام؟ و اگر کسی هم در گوش شما چیزی بخواند ممکن است شما را سرد کند. شما را از ادامهی راه پشیمان کند. اما برای پویندهای که گرم رو است.و با سرعت بسیار حرکت میکند مجال گوش دادن به این افسونها نیست. سرد هم نمیشود و گرد پشیمانی هم بر دامن او نمینشیند.
گَر پَشیمانی بَرو عَیْبی کُند
آتش اوَّل در پَشیمانی زَنَد
خودْ پَشیمانی نَرویَد از عَدَم
چون بِبینَد گرمیِ صاحِبْقَدَم
وقتی شما را گرم در حرکت میبیند پشیمانی اصلا سبز نمیشود. نمیروید. پدید نمیآید. دامن شما را نمیگیرد. مولانا بر گشت و به آن مرید گفت حیف در میان ما چه کار دارد؟ چرا گفتی حیف؟ او هم از سر تعظیم و تواضع گفت: برای اینکه ما یک چنان عزیزی را از دست دادیم و امروز در خدمت او نیستیم. مولانا همین که این سخن را شنید قدری تامل کرد و به او گفت: اگر او را از دست دادی ولی امروز در کنار کسی نشستی که صد هزار شمس تبریزی ا ز بن موی او آویزان است.این سخن که به سبک شمس تبریز گفته شده، چون شمس تبریز میگفت: سخن من همه بر وجه کبریا میآید، یعنی من از یک مقام رفیعی در عالم نظر میکنم و سخن میگویم. شمس تبریز همیشه میگفت که من به سراغ هر کسی نمیروم. من شیخ گیرم آنگاه چه شیخ. یعنی شکار من به تعبیر مولانا بزهای لاغر نیستند
ما نه زان مُحْتَشَمانیم که ساغَر گیرند
وَ نه زان مُفْلِسکان که بُزِ لاغَر گیرند
ما از آن سوختگانیم که از لَذَّتِ سوز
آبِ حیوان بِهِلَنْد و پِیِ آذر گیرند
بز لاغر نمیگیریم. شکارهای ما شکارهای فربه است. شمس تبریز چنین شخصیتی داشت سراغ بزرگان شیخها و پیرها میرفت نه کودکان و نوجوانان و جوجهگان. به همین سبب هم سراغ مولانا آمده بود. مولانا هم یک چنین خصلت کبریایی پیدا کرده بود و میگفت که اگر به حضور شمس نرسیدی اکنون در کنار کسی نشستهای که از کنار بن هر موی او صد هزار شمس تبریز آویزان است. این حالت که پشیمانی در او نبود و خود بدل به یک شمس بلکه صد هزار شمس شده بود از این سخنان مولانا پاک آشکار است. چهارده سال طول کشید بعد از رفتن شمس که مولوی به سرودن مثنوی آغاز کرد. از وقتی که شمس مولانا را ترک گفت تا وقتی که مولانا به طلب و به خواهش یکی از شاگردان خودش حسام الدین به سرودن مثنوی آغاز کرد چهارده سال تقریبا فاصله بود.در این چهارده سال بر مولوی احوالی رفت. تحولها در جان او پدید آمد ما به درستی نمیدانیم.که در این دریای وجود او چه تموجها صورت گرفته. اما گوهرها که بیرون ریخت چه مثنوی باشد و چه دیوان کبیر باشد میتوانیم قدری حدس بزنیم که در آن کارخانهی الهی و روحانی چه جوششی بر قرار بوده است.و چه تحرکاتی صورت میگرفته است که این گوهرها از صدفش بیرون آمدهاند و به صورت کلام بر صفحهی کاغذ نشسته اند. باری همهی اینها برای این بود که وقتی انسان در نزد این بزرگان یا در مکتب این دو آفتاب صفت مینشیند با خود باشد و بداند که در کجا نشسته است. مولانا این را همیشه به ما توصیه میکند
گَرچه با تو شَهْ نِشینَد بر زمین
خویشتن بِشْناس و نیکوتَر نِشین
اگر پادشاه آمد دو زانو کنار تو نشست یک وقتی اشتباه نکنی خیال غلط نکنی و گمان نکنی که تو هم پادشاهی و در رتبهی او هستی.شاه شاه است و بنده بنده است. مودب بنشین و حواست باشد و بدان که در محضر چه کسی هستی.غرض که شاهان زمینی نیست.شاهان آسمانی است. کجایید ای شهیدان خدایی. آن شاهان را میگویم شهان آسمانی.
چون که در یاران رَسی خامُش نِشین
اَنْدَر آن حَلْقه مَکُن خود را نِگین
اگر صاحب دلی با تو نشست حرف نزن فقط گوش بده.
اَنْصِتوا را گوش کُن، خاموش باش
چون زبانِ حَق نگَشتی، گوش باش
گوش تو فقط باید آنجا باشد. اگر هم خواستی حرف بزنی فقط سوال کن.
وَرْ بگویی شَکلِ اِسْتِفْسار گو
با شَهَنشاهان تو مِسْکینوار گو
مسکین وار سخن خودت را با او در میان بگذار. این معنای تکبر نیست.این معنای نخوت و رعونت نیست. این به آن معنا نیست که کسی خودش را بالا میگیرد و از دیگران تعظیم و تکریم طلب میکند این به معنای شناختن رفعت سخن است شناختن ارج حقیقت است که وقتی حقیقتی عریان با شما در میان نهاده میشود وقتی در محضر بزرگی مثل مولانا مینشینید بدانید که در کجا نشسته اید.وقتی کتاب او را در دست میگیرید بدانید که کتاب چه کسی را در دست گرفته اید. چه کسی با شما دارد سخن میگوید. سخنها سرسری نیست و سخنها همه از یک منبع بسیار متعالی بر میخیزد و اگر هم متهم میکنید خودتان را متهم کنید نه او را. عیب را بر فهم خودتان بنهید در درجهی اول نه بر گفتار گوینده.نمی گویم که این عزیزان معصوم بوده اند.حاشا و کلا. بندگان جایز الخطای خداوند بوده اند. ولی این به آن معنا نیست که اگر کسی معصوم نبود حرفش در عداد حرف دیگران است. بلکه میتواند از رفعت و خیلی بلندی بر خوردار باشد و چنانچه دیشب گفتم بخت ما بوده است که اینها به زبان فارسی سخن گفتهاند و در خاک ایران و در بستر زبان فارسی متولد شدهاند و ما بیحجاب و بیواسطه میتوانیم با آنها ارتباط حاصل کنیم. و بسیار دریغ است که اگر کسانی خود را از این گنج شایگان و رایگان محروم کنند و در کنار آب بنشینند اما از تشنگی خدایی ناکرده بمیرند.
مولانا مثالی میزند میگوید کسی خفته بود و در خواب تشنه بود در کنار یک رودی خفته بود و آرزوی یک قطره آب داشت. مولوی میگوید فاصلهای او با آب بیدار شدن او بود. کافی بود بیدار شود و ببیند در کنار یک دریا آب است. تمام فاصلهی ما با این بزرگان و این اقیانوسی که اینجاست بیدار شدن است.کافی است آدمی بیدار شود چشمش باز بشود. بفهمد که در چه جغرافیایی و در کنار چه اقیانوسی زندگی میکند که دریاها میتواند بنوشد و عطش خودش را سیراب بکند. فقط همین بیداری. شیخ عطار مثالی میزند میگوید که پادشاهی بود و خوابیده بود در خواب دید که غلامی است غلام زحمت کشی است.و یک ارباب سخت گیر و تازیانه به دستی او را به کار گرفته و بار زیاد بر دوش او میگذاشت. آرزو میکرد در خواب که از دست این ارباب رهایی پیدا کند.می گوید که فاصلهی او با پادشاهی بیداری بود. کافی بود بیدار شود و ببیند که غلام نیست نوکر نیست پادشاه است. زحمت کش نیست و کسی نمیتواند به او زور بگوید و تازیانه بزند. آدم وقتی که خواب است خیلی چیزها معکوس میشود خیلی چیزها از نگاه او دور میماند ولی فاصلهی او با واقعیت همین بیدار شدن است. همین که بیدار شوید میبینید که در چه فضایی شما زندگی میکنید. در خواب خشکسالی میبینید با بیداری میبینید همه جا مرغزار و سبزه زار و پر از میوه است و آنجاست که آرزو میکنید دیگر هرگز به خواب نروید و خداوند آن بیداری را برای شما مستدام بدارد.
از مقدمه بگذریم. من غزلی را که دیشب برای شما خواندم مجددا میخوانم و من چون قرار است در این شبها یک غزل را اگر میسر شد برای شما معنا بکنم تا دروازه هایی را بر روی دنیای معنوی مولانا باز کنیم. این غزل را انتخاب کردم. گرچه که این غزل بوی قربانی و بوی مرگ و بوی کشتن میدهد اما یک درس مهم شما از مولانا باید بگیرید و آن اینکه در این دنیا همه چیز حجاب و پردهی چیز دیگری است. مرگ پردهی زندگی است. رنج پردهی راحت است و فراق در واقع پوششی است بر وصال. اگر میخواهید مولوی را بفهمید باید اینها را بدانید. همه چیز این عالم پرده است اگر به ظاهر رنج مینماید اگر به ظاهر تلخی مینماید پردهای است بر شیرینی و راحتی.و اگر مرگ مینماید پردهای است بر زندگی و اگر زندگی مینماید پردهای است بر مرگ. یعنی مولانا به ما میگوید:
آزمودم مرگِ من در زندگیست
چون رَهَم زین زندگی پایَندگیست
می گوید من این را فهمیدم که این زندگی مرگ است در واقع ما وقتی میمیریم تازه زنده میشویم. ونتها قصه نزد ما عجیب شده است. ما فکر میکنیم این زندگی است و وقتی مردیم دیگر مردیم و آن مرگ است ولی وقتی شما این چشم را عوض کنید و اصلا نگاهتان را در این عالم عوض کنید رازها بر شما کشف خواهد شد که خودتان تعجب میکنید که چطور این چیزها بود و من نمیدیدم. جهان اصلا از جنس حجاب است. و کسی چون مولانا تمام همّش این است که قدری این کف روی آب را کنار بزند.
کَفِ دریاست صورتهایِ عالَم
زِ کَفْ بُگْذَر، اگر اَهْلِ صَفایی
روی این آب پر صفا و زلال را یک کف بلندی گرفته است اگر میخواهی به این آب برسی باید این کف راکنار بزنی و اِلّا تا میبینی کف خواهی دید
چَشمِ دریا دیگر است و کَف دِگَر
کَفْ بِهِل وَزْ دیدۀ دریا نِگَر
با دیدهی دریابین به دریا نگاه کنیم وگرنه کف پیش چشم تو خواهد بود و همه چیز را و آن آب زلال را از چشم تو نهان نگه خواهد داشت.حالا وقتی پیش برویم در این غزل من این معنا را برای شما آشکار تر خواهم کرد این یکی از آن مدخلهای مهم فهم جهان مولاناست. که جهان ما جهانی است از جنس پرده. ما در واقع در عالم بزرگ زندگی میکنیم اما این جهان کوچک حجاب آن عالم بزرگ شده.ما در ابدیت زندگی میکنیم. اما این زمانی که بر ما میگذرد شب و روز، حجاب آن ابدیت شده است. ما در عالم ماوراء طبیعت زندگی میکنیم اما این عالم طبیعت حجاب ماورا ء طبیعت شده است. ما با خدا همنشینیم اما این صورتها حجاب خداوند شده است و حضور او را نمیبینیم.تمام این عالم از جنس پوشش است.پرده است.حجاب است. مولانا میگوید:
گَر نبودی عکسِ آن سَروِ سُرور
پَس نَخوانْدی ایزَدش دارُالْغُرور
خداوند این جهان را دار الغرور خوانده. غرور به عربی یعنی فریب. این جهان اصلا جهان فریب است.یعنی جوری ساخته شده که شما را گول میزند و ساختار فریب آلودی دارد. حالا شما ممکن است از ما یا مولانا بپرسید که چرا خدا وند این کار را کرده؟ این سوال را از خدا بپرسید اگرچه مولانا جوابش را دارد اگر رسیدیم جوابش را خواهم گفت.ولی در عین حال این راز را کسی مثل مولوی برای ما فاش کرده که این جهان ساختارش، سرشتش و گِلَش از فریب است.به هر چیزی که شما نظر کنید باید بدانید چیز دیگری زیر آن پنهان است. و حقیقت خودش را راحت و برهنه به شما نشان نمیدهد هر چیزی که در این عالم میبینید حجابی است بر چیز دیگری.حتی زبان ما سخن گفتن ما. خود مولوی میگفت حرف من حجاب آن معنای واقعی است که در ذهن من است.
کاشْکی هستی زبانی داشتی
تا زِ هَستانْ پَردهها بَرداشتی
هر چه گویی ای دَمِ هستی ازان
پَردۀ دیگر بَرو بَستی بِدان
آفَتِ اِدْراکِ آنْ قال است و حال
خون به خون شُستَنْ مُحال است و مُحال
میگوید ای کاش خود هستی حرفش را میزد چون هر وقت من دربارهی هستی حرفی میزنم به جای اینکه رازی را بگشایم او را راز آلود تر میکنم. به جای اینکه پردهای را بدرم پردهی تازهای بر او میکشم و همینطور پردهها افزون تر و افزون تر میشود و آدمی گمان میکند که به حقیقت رسیده در حالی که از حقیقت دور تر شده است.
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کو را سوی حق است پشت
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد خود جدا تر میشود
می گوید آدمهای متفکر و فیلسوف فکر میکنند با فلسفه تراشی به حقیقت نزدیک میشوند در واقع از حقیقت دور تر میشوند خودشان نمیدانند که فلسفه حجابی بر حقیقت است.علم حجابی بر حقیقت است.نکتهی بسیار مهمی است این و دیر بر جان آدمی مینشیند مولوی هم دیر این را یافت.شما هم در کتاب مثنوی یا دیوان شمس این را دیر میفهمید که با یک چنین شخصی رو به رو هستید که همهی عالم را حجاب میبیند و هر لحظه در مقام دریدن حجاب است و با این دریدن حجاب است که سخن او اینهمه دلنشین میشود و شما هر لحظه احساس میکنید که یک افق تازه در برابر شما گشوده شده و یک پنجرهی تازهای باز شده والا شما تا وقتی در دنیای متعارفی هستید که در مدارس آموزش مییابید شما در واقع دارید پرده های مضاعف بر خودتان میپوشانید و خودتان را دور تر از حقیقت میکنید ولی غرور و فریبی که در عالم هست به شما میگوید که شما به حقیقت نزدیک تر شده اید. فلسفه میگوید یک کمی دیگر بکاو یک کمی دیگر تحلیل کن یک کمی دیگر واقعیت خودش را به شما نشان میدهد. در حالی که مولوی میگوید
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد خود جداتر میشود
درست مثل کسی که پشت به هدف میدود نه رو به هدف. هرچه تند تر بدوی و مغرور به آن سرعت خودتان باشید غافلید که دارید دور تر از هدف تان میشوید. چون رو به هدف نیستید.
به قول سعدی:
پارسایان رو بر مخلوق پشت بر قله میکنند نماز
شما اگر پشت بر قبله نماز بخوانید آنها همه باطل و بیفایده است. در مثنوی و دیوان شمس یک چنین رفع حجابی صورت میگیرد. این چیزی است که شما در کتابهای دیگر نمیبینید و پیدا نمیکنید. یک آدمی است که چشمش به یک اعماقی و به یک اسراری باز شده و توانسته باطنی را در زیر این ظاهر ببیند. ظاهر این عالم که میگوییم یعنی همه چیز که در این عالم میگذرد. هر چیزی که میگذرد. حتی علم حتی دین. اینکه حافظ به ما میگوید:
به خاک پای صبوحیکنان که تا من مست
ستاده بر در میخانهام به دربانی
به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
همین حرف را میزند. دین های ظاهر پرستانه کفری است به صورت دین در آمده. میگوید قسم میخورم به خاک پای صبوحی کشان و میخوارگان که هر زاهد ظاهر پرستی در زیر خرقهی خودش کفری را پنهان میداشت.یعنی حتی دین میتواند پردهی کفر باشد.کفر هم میتواند پردهی دین باشد خود مولانا میگوید:
در دلِ کُفر آمدهام، تا که به ایمان بِرَسَم
جهان یک جهان غریبی است دار الغرور است. به هر چیزی که شما نگاه کنید یک پرده ایست.حالا یکی از این پردهها را مولانا در این غزل کنار میزند.مرگ پردهی زندگی است.و زندگی پردهی مرگ است.این نکته را این فرمول را این حقیقت فاش شده را در اختیار داشته باشید.تا پیش برویم و غزل را بهتر بفهمیم.
دشمنِ خویشیم و یارِ آن که ما را میکُشَد
غَرقِ دریاییم و ما را موجِ دریا میکُشَد
غزل را ای کاش میشد تکثیر کنیم در اختیار دوستان بگذاریم تا وقتی میخواندم بر ابیات آن نظر کنید.
از این جا مولانا شروع میکند که ما عاشقان دشمن خویشیم. دشمن خویشیم و یار آنکه ما را میکشد. به دنبال کسی هستیم که ما را از دست خودمان نجات بدهد. در واقع خود ما پوششی است بر خود واقعی ما. خود ظاهری و اکنونی ما پوششی است بر خود واقعی ما. به دنبال کسی هستیم که ما را از خودمان بگیرد و آن خود راستین ما را آشکار کند و نشانمان بدهد. جهان جهان حجاب است. ما حتی خودمان حجاب خودمانیم. یادتان هست به قول حافظ:
تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز
این حرف را حافظ از مولانا یاد گرفته. من نشان دادم که چه آموزه هایی از مولانا که در کلام حافظ نشسته است. چه بهرههای عظیمی او برده است.
تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز حافظ
دشمن خود دروغین هستیم. این کدام دریاست که در حقیقت ما غرق در او هستیم و امواج او میآیند تا ما را بکشند. این دریا دریای عشق است و وقتی که شما غرق آن دریا شدید او شما را تصفیه میکند شما را پالایش میکند او شما را میشوید خود دروغینی را که به منزلهی زنگار بر روی خود راستین شما نشسته است میزداید و میرباید.و از شما میستاند و آنگاه است که شما تجلی حقیقی خودتان را پیدا میکنید و فاصلهای را که میان شما و حق و حقیقت هست از میان برداشته میشود.
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک ما را به شهد شیر و حلوا میکشد
این مرگ یک مرگ بسیار شیرینی است این مرگ تلخ نیست مولوی بارها در این باره سخن گفته است اگر بیست تا واژه یا مفهوم کلیدی شما در آثار مولانا چه در دیوان کبیر و چه در مثنوی پیدا کنید یکی از آنها مفهوم مرگ و نیستی است. برای اینکه این امر کوچکی نیست ما البته یاد گرفتیم که به مرگ نیندیشیم و آن را از زندگی مان دور کنیم و فکرش را هم نکنیم و احساس کنیم که یک حادثهی تلخی است که بالاجباربر سرما خواهد آمد پس بهتر است که ما اصلا فکرش را نکنیم و او ما را با خود خواهد برد. ما را میرباید ما را میدزدد ما را میبرد زندگی را بر ما تلخ میکند کام ما را تلخ میکند حیات ما را میبُرد این نگاه نگاه عارفانه نیست یک نگاه خیلی طبیعت گرایانه است و تا وقتی شما اینجور نگاه کنید البته حادثهای به نام مرگ یک حادثهی تلخ و حادثهای که ای کاش نبود و یک حادثهی بیمعنا در این جهان انگاشته میشود ولی مولوی در داستانی که در باب چینیان و رومیان میگوید در پایان قصه میگوید:
مرگْ کین جُمله ازو در وَحشتاَند
میکُنند این قوم بر وِیْ ریشخَند
میگوید مرگی که همه از آن وحشت دارند آنها مسخرهشان میکنند و میگویند اینکه چیزی نیست ولی فقط ریشخند نیست چیزی بالا تر از آن است استقبال میکنند و شیرین مییابند چرا؟
چون جانْ تو میسِتانی، چون شِکَّر است مُردن
با تو زِ جانِ شیرین، شیرینتَر است مُردن
این مرگ شیرین میشود چون شما جان را به کسی میدهید که او را از خودتان جان تر میدانید او را جانان میشمارید و اِلّا البته مرگی که به معنای سقط شدن است البته تلخ است به قول مولانا:
هرکِه شیرین میزیَد، او تَلْخ مُرد
هرکِه او تَن را پَرَستَد، جان نَبُرد
کسی که در این دنیا با لذات و تنعم خو گرفته مرگ برای او البته تلخ است. مرگ برای کسی شیرین است که از اساس تن پرستی نمیکند و تن را عین واقعیت نمیداند. بلکه بر عکس میداند تن پوششی است بر واقعیت ما واقعیت ما روح ماست اصلا عالم روحانی است و این ماده پوششی است برروح در کل این عالم شما جهان را به صورت یک دریایی در نظر بگیرید پر از آب که فقط یک کی روی آن نشسته است اگر این کف را کنار بزنید همه جا آب است یک کفی از ماده روی روح را گرفته است در سراسر عالم و در باطن عالم یک دریای عمیق از آب وجود دارد. ما فکر میکنیم عالم مادی است طبیعی است و روح حالا آیا باشد آیا نباشد. نگاه عارفان ما اصلا اینطور نیست عالم روحانی است همه چیز شعور دارد همه چیز روح دارد یک پوستهای از ماده روی این عالم را گرفته است که حجاب حقیقت است. چنانکه گفتم ما اصلا در ماوراء طبیعت زندگی میکنیم این طبیعت یک پوستهای است بر ماوراء طبیعت ما در ابدیت زندگی میکنیم. ما اصلا از وقتی به دنیا آمدیم وارد ابدیت شدیم و دیگر هم از بین نخواهیم رفت لازمانیم لامکانیم همهی این اوصاف بر ما حاصل شده است. اما چه کنیم که این زندگی محدود و حقیری که ما داریم حجابی شده بر این لایتناهی هایی که ما در او زندگی میکنیم این با نهایت حجاب بینهایت شده است. نمیبینیم و نمیفهمیم نمی شنویم و باور هم نمیکنیم و بعضیها هم به اسم علم به خورد ما میدهند که خیر حقیقت همین حقیقت کوچکی است که ما با چشم میبینیم و با دستمان لمس میکنیم مرگ در واقع پیوستن به آن لایتنهایی است که ما الان هم در دل او داریم زندگی میکنیم و از او غافلیم و محجوبیم. وقتی که این حجاب بر داشته شود و آدم به اصل خودش بپیوندد چرا باید تلخ باشد سراسر شیرینی است.
آن ملک ما را به شهد شیر و حلوا میکشد
یک شکلاتی در دهان ما میگذارد که ما میبینیم که در یک عالم دیگری هستیم و سراسر شیرینی و پاکی به همین سبب هم هست که ما استقبال میکنیم ولی من این را میخواهم به شما بگویم که مولانا اینجا قصه اش به معنی مردنی نیست که آدم نفسش بند بیاید و قلبش از حرکت بایستد. در ادامه خواهد گفت. شخص از وقتی که عاشق میشود میمیرد. آن مرگ در اینجا محل نظر مولانااست در ادامه هم میگوید
نیست عزرائیل را دست و رَهی بر عاشقان
عاشقانِ عشق را هم عشق و سودا میکُشَد
میگوید ما یک مرگی داریم که به دست عزراییل یا همان ملک الموت است مرگی است طبیعی که همه مبتلای آن میشوند ولی یک مرگ دیگر داریم که در آنجا اصلا عزراییل کاری ندارد. در حقیقت مولانا میخواهد به ما بگوید که عزراییل برای عامهی مردم است ولی وقتی عاشقی یا ولیی از اولیا ء خداوند میمیرد مرگ او جان ستاندن به دست عزراییل نیست مرگ او در واقع تحولی است که در او پیدا میشود ولو که همچنان به لحاظ بدنی و طبیعی زنده باشد. این آن نکتهای است که محل نظر مولاناست. بعد ببینید نکتهی بعدی او را
خویشْ فَربه مینِماییم از پِیِ قُربانِ عید
کانْ قَصابِ عاشقان بس خوب و زیبا میکُشَد
من این بیت را بارها برای توضیح اینکه معنی قربانی و عید قربان چیست خواندهام. به نظر مولوی تنها عید عید قربان است دیگر عید دیگری نمیشناسد. میگوید وقتی که ابراهیم قربانی کرد یا همت گماشت بر قربانی کردن اسماعیل، عید قربان از آنجا متولد شد. یک عیدی را ما داریم که در آن عید کسی حاضر است عزیز ترین شخص خود را از دست بدهد یا جان خود را بیفشاند اینجا عید آغاز میشود عید قربانی. ووقتی هم که گوشفندی را قربانی میکنند نماد و سمبلی است از این جان دادن و خود را فدا کردن و گذشت کردن از خویشتن. میدانید که در روایات هست که وقتی میخواهید قربانی کنید قربانی فربهای اختیار کنید. یک شتر یا گوسفند یا گاو خیلی چاق و فربه و گرانی را بخرید و قربانی کنید چرا؟ مثل هدیه بردن است تحفه است. شما وقتی به منزل دوستتان میروید یک کیلو سیب زمینی نمیخرید ببرید. برای رفع تکلیف که این کار را نمیکنید. هر چه بیشتر او را دوست داشته باشید هدیهی گرانبها تری برای او میبرید این قربانی کردن همین است. یعنی شما حالا خونتان را و جانتان را نمیدهید بلکه یک دیگری فدای شما میشود و خون او را میریزید. ولی در همان جا هم باید قربانی فربه و گرانبهایی عرضه کنید. من یادم هست که سال ۱۳۶۱ که به حج رفته بودم کسی میرفت که قربانی بکند و من به او پول دادم و گفتم گوسفندی هم برای من بخر و قربانی کن منتها پول بیشتری دادم که گوسفند فربهای بخر. قبول نکرد و گفت برو در ایران بقیهی پولت را بده به فقرا. گفتم من به فقرا هم میدم اما اینجا هم میدهم. و قبول نکرد چون لطف این معنا را نمیفهمید که اینکه هدیهی گران قیمتی را باید به محبوب عرضه کند یک حرف دیگری است یک نگاه دیگری است. قصه این نیست که گوشت گوسفند و… همه اینها از بین میرود و بالاخره کسی آن را میخورد. اینها همه فروعات مسئله است مولوی در اینجا به همین اشاره دارد و میگوید ما که میخواهیم نهایتا خودمان را قربانی محبوب
قربانی لاغر به کار محبوب نمیآید چطور شما میتوانید خودتان را فربه کنید. یک مو جود کمال یافته و رشد یافته و مهذب و آراسته به اوصاف حمیده این قربانی فربه ایست که باید به درگاه خداوند برد. و ما هم سعی میکنیم برای آن روز هر چه آماده تر باشیم هر چه را که میتوانیم کسب کنیم تا بر فربهی روح ما بیفزاید کسب کنیم و آنوقت خودمان را عرضه کنیم و گران ترین چیزهایی که میتوانیم در اختیار او بگذاریم بگذاریم. شما اگر موجودی باشید بیبهره از اختیار. بیبهره از بینش ( چون عنصرهای مقوم انسانیت انسان اینها هستند ) بیبهره از عقلانیت و درک کافی، در اینصورت به قول مولوی صید لاغری هستیم اما وقتی که فربه تر شدیم میتوان خود را عرضه کرد
آن بِلیسِ بیتَبِش مُهْلَت هَمیخواهد ازو
مُهْلَتی دادَش که او را بعدِ فردا میکُشَد
حالا به این قصه شما نگاه کنید. یکی از شاعران ما که حافظ باشد به ماجراهای خلقت نگاه های خاصی داشته و من همیشه در سخنانم گفتهام که حافظ شاعر گناه شناس ما بود و اصلا آن گناهی که آدم کرد که ازمیوه ممنوعه خورد و آن گناهی که شیطان کرد که به فرمان خدا گوش نکرد به آدم سجده نبرد. که اساس خلقت همینها بودند. آنها باعث شدند که ما اینجا بیاییم روی زمین و این زندگی پر نشیب و فراز و پر زحمت را آغاز بکنیم کاشکی شیطان سجده میکرد که دیگر در آن صورت شیطان نمیشد که شیطنت کند و بیاد ما را فریب بدهد و گول بزند. کاشکی آدم از آن میوهی ممنوعه نخورده بود و همیشه در بهشت مانده بود ولی به هر حال مصلحت این بود تقدیر این بود یا هرچه که بود اینها این دو تا گناه را کردند که باید میکردند و موجب شدند که نسل بشر آغاز بشود و ما زندگی مان را بر روی زمین آغاز کنیم و دست شیطان هم در فریفتن ما باز بشود. و عجیب این است که این شیطان فریبکار وقتی از خداوند مهلت خواست خدا هم زود به او داد و اصلا چون و چرا هم نکرد. تا گفت خدایا فانظرنی لی یوم یبعثون مرا تا روز قیامت مهلت بده خدا گفت باشد و تا روز قیامت مهلت داد به همین راحتی قصهی گناهش بیشتر مورد توجه حافظ قرار گرفت خیلی زیاد و اینکه گناه یک نقشی در ساختارعالم دارد. بشریت بیگناه نمیتواند زندگی کند. ماها فرشته نیستیم.
پدرم روضهی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
یعنی ما اگر گناه نکنیم فرزندان ناخلف آدمیم چون آدم هم گناه کرد
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
وقتی آدم ابوالبشر به گناه مبتلا شد ما چگونه میتوانیم ادعا کنیم که ما لغزش نخواهیم کرد و ما معصوم خواهیم بود و دچار گناه نخواهیم شد و در واقع درس تواضع هم به ما میدهد و اینکه آغاز خلقت چگونه بوده داستان مفصلی است از این قصه، نصیب حافظ این بود. اما نصیب مولانا چیز دیگری است هم در اینجا آن را گفته است و هم در این غزل که خواندم و هم در مثنوی بود که به آن اشاره کردم. در اینجا میگوید” آن بلیس بیتبش ” تبش یعنی تابش یعنی نور. آن ابلیس ظلمانی و تاریک و بیتابش آمد و از خدا مهلت خواست.
مهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد
نمی دانست که این مهلت عین مرگ اوست. چرا؟ برای اینکه آنچنانکه در مثنوی آورده
عُمرِ بی توبه همه جان کَندن است
مرگِ حاضِرْ غایِب از حَق بودن است
می گوید وقتی خداوند شیطان را لعنت کرد و گفت که دور شو از درگاه من
آن هم از تاثیرِ لَعْنَت بود کو
در چُنان حَضرت هَمیشُد عُمرجو
گفت در آنجا شاید همین تاثیر لعنت بود که از خدا چه چیزی بخواهد کاشکی میگفت خدایا توبه کردم و این کار را نکرد. گفت خدایا به من مهلت بده تا روز قیامت نمیدانست که این مهلت دادن یعنی که بر شیطنت او و بر خباثت اوو بر بُعد و دوری از او از خدا خواهد افزود او این را نمیفهید کاشکی به خدا میگفت خدایا مرا از شیطان بودن نجات بده. میگوید که
کاغْ کاغ و نَعْرۀ زاغِ سیاه
دایِما باشد بَدَن را عُمرخواه
مشهور است که کلاغ، زاغ سرگین خوار است و پلیدی و نجاست میخورد و مشهور است که زاغ عمر بلندی دارد مولوی میگوید این زاغ وقتی از خداوند عمر بلند میخواهد معنای آن این است که بیشتر نجاست بخورد معنی دیگری ندارد. اگر میخواهد یک دعای خوبی در حق خودش بکند این است که:
گوید از زاغیام تو وارهان
خدایا مرا از این زاغ بودن نجات بده
نه اینکه عمر دراز تر به من بده تا من نجاست خواری بیشتری بکنم. نکته را نظر میکنید چقدر نکتهی نیکویی است آن بیتش را هم بخوانم. بالاخره مولانا از اینها هم دارد
عُمرْ بیشَم دِهْ که تا گُه میخورَم
دایم اینَم دِهْ که بَس بَدگوهرَم
گرنه گُه خوار است آن گَنْدهدَهان
گویدی کَزْ خویِ زاغَم وا رَهان
اگر این بلا بر سر او نیامده بود میگفت خدایا از زاغ بودن مرا نجات بده که نجاست خواری نکند. همان که در فارسی داریم. توبهی گرگ مرگ است. یعنی گرگ اگر بخواهد گرگ نباشد باید بگوید خدایا مرا بکش. تا گرگی در میان نماند وگرنه مادامی که ماهیت گرگی هست صفات و عوارض آن هم هست. خلاصه مطلب این است که مرگ مذموم در واقع دوری از خداوند است. میگوید شیطان دیری است که مرده است. و خدا او را کشته و جانش را گرفته. ولی خودش فکر میکند زنده است. یک توضیحی راهم اینجا بدهم. ما در قرآن داریم که
الذین کفرو اولیاء الطاغوت یخرجونهم من نور الی الظلمات
کسانی که کافرند ولی شان طاغوت است و کار طاغوت این است که آدمها را از نور به سوی ظلمات ببرد. از نور به ظلمت بردن همین مفهومی است که مولوی در اینجا گفته ابلیسی که در ظلمت است بیتابش است بینور است در زبان انگلیسی میدانید کلمهی Lucifer به معنی شیطان است یعنی کسی که نور را میرباید و میبرد. دقیقا همان معنای بیتبش است لوکس یعنی نور و فر یعنی ربودن شیطان ظلمت آفرین. این شیطان ظلمت زده و زدایندهی نور از خداوند خواهش کرد که به او مهلت بده و خدا هم با طعنه و ریشخند یک مهلتی به او داد که همان لحظهی مهلت او از میان رفت.
مهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد
برای اینکه عمری را در پیش گرفت در غیاب حق و بدون او وخالی از حضور حضرت حق. بیت بعد میگوید:
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
در مدزد از وی گلو گر میکشد تا میکشد
نوبت پیشین هم برایتان گفتم که این قربانی شدن اسماعیل وار چیزی بود که مولانا تجربه کرده بود در دست شمس و خودش آن را آزمود و قربانی شد در واقع. ابراهیم مولانا همان شمس بود مولانا اسماعیل بود در دست او که حاضر به کشته شدن شد اما کشته نشد و حیات مجدد یافت این تجربه برای مولانا بود بر ابراهیم و اسماعیل هم همینطور نظر میکرد به همین دلیل هم هست که حتی به اسماعیلیان مولانا حرمت مینهاد اسماعیلیه که کارهای انتحاری میکردند.
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم زسر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
می گوید من مثل اسماعیلیها بیحذرم یعنی پروای از مرگ ندارم. این ابراهیم و اسماعیل دو تا الگوی فوق العاده دلربا برای مولانا بودند و چنانکه برای شما گفتم سالها از عمرش بعد از ملاقاتش با شمس شیفتهی اینها بود که اینها چه کردند و در روح ابراهیم و اسماعیل چه میگذشت که تن به آن حرکت نادر دادند که از هر طرف شما در باره اش فکر کنید به مشکل بر خورد میکنیدو به نکته های اخلاقی میرسید اما این را میپسندید چون در او مفهوم قربانی نهفته بود و به شما و همهی عاشقان هم این را میگوید که باید اسماعیل باشند حالا اگر صد در صد اسماعیل نمیشوند که جان خودشان را فدا کنند چیزی را باید فدا کنند. بدون فدا کردن هیج کس به جایی نمیرسد خلاصه مطلب این است. چیزی را باید فدا کنند که در حکم اسماعیل آنهاست اگر نه در حد اسماعیل چیزی کمتر از اسماعیل ولو یک انگشتری از اسماعیل یا انگشتی از اسماعیل. اما بدون فدا کردن و بدون ورود در قربانی شدن عید قربان بر شما طالع نخواهد شد و شما نه پیرو ابراهیم خواهید بود و نه پیرو اسماعیل و نه پیرو پیامبر اسلام که میگفت پیرو ابراهیم است. خیلی مهم است. ما در سنن شرعی داریم که از ابراهیم چند تا چیز مانده است در دین اسلام. یکی ختنه کردن است. یکی گوشت مرده نخوردن است. یکی شراب نخوردن است مولوی که فرافقهی میاندیشید از اینها عبور کرده بود و میگفت ابراهیمی زندگی کردن یعنی اسماعیل را قربانی کردن این روح ابراهیمیت است این مظهر حقیقت حنیفیتی است که ابراهیم برای ما به جا نهاده است هم در موسویت و هم در عیسویت و هم در اینها جاری است یعنی شما چه یهودی بشوید چه کلیمی و چه عیسوی بشویدو چه محمدی بشوید ابراهیمی هستید.
گَر شود موسی بیاموزَم جُهودی را تمام
وَرْبُوَد عیسی، بگیرم مِلَّتِ تَرسایییی
برای من مادامی که قربانی کردن در راه است و ابراهیمیت به این معنای فدا کردن در آنجا حاضر است برای من فرقی نمیکند. فرمانی که به عاشقان میدهد این است که
در مدزد از وی گلو گر میکشد تا میکشد
نیست عزراییل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد
در اینجا سخن خودش را و آن راز را آشکار میکند. چون در پایان غزل هم باز به این نکته اشاره میکند می گوید عزراییل جان ما را نمیگیرد این نکته را جند بار مولوی در دیوان شمس و مثنوی گفته. بنده ندیدم کسی بگوید مطلب خیلی جالبی است. در واقع میخواهد بگوید که جان ستانها متفاوتند فرودست ترین نوع جان دادن آن است که عزراییل جان آدم را بگیرد ولی ما جان دادن های نوع دیگری هم داریم و بالاتر آنجاست که معشوق شما بیاید و جان شما را بگیرد و بالاترین آنجاست که شما جانتان را دو دستی تقدیم معشوقتان کنید آنجا در واقع مرگ واقعی و شیرین رخ میدهد در مثنوی بارها مولوی داستانها یی را نقل میکند که همین را میخواهد بگوید ولی جاهای دیگر پنهان مانده است داستان آن عاشقی را نقل میکند که پیش معشوقش نشسته بود و تعریف میکرد و به یک اعتباری هم شاید منت مینهاد بر معشوقش میگفت من همه کار برای تو کردم:
هیچ صُبحَم خُفته یا خَندان نیافت
هیچ شامَم با سَر و سامان نیافت
می گوید من خیلی ناکامی کشیدم. روزی نبود که من خندان از خواب بر خیزم یک سر شب نبود که من سرو سامانی داشته باشم زندگی مرتبی داشته باشم. معشوق او همهی اینها را شنید گفت اینها قبول
تو همه کردی نمردی زندهای
هین بمیر ار یار جانبازندهای
تو هنوز نمردی. اینکه نشد عاشقی.
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
گفت یک پله از این نردبان مانده تا از این پله نگذری به بام نمیرسی هنوز نرسیدی به آنجا. این درست همان است که مولوی میگوید. که در ظاهر شما زندهای اما در واقع مرده ای زندهای یعنی حیات بدنی داری اما روح شما جای دیگری است و در عالم دیگر زندگی میکند. این مردن است. یعنی که روح ما به یک عالم دیگری برود ممکن است هنوز هم بین مردم شما زندگی کنید اما روحتان متعلق به یک عالم دیگری است اینجاست که عزراییل جان شما را نگرفته شما زنده اید در پایان این غزل میگوید
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گرچه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد
منکران نمیتوانند باور کنند. این یک جور جان دادن دیگری است.
چون جان تو میستانی جان پرور است مردن
حقا ز جان شیرین شیرین تر است مردن
این یک جور جان دادن دیگری است و این جایی است که شما دو دستی تعارف میکنید به یک معنای دیگری وفات کردید و مرگ پذیرفتید این قربانی کردن است اینجا عزراییل با شما کاری ندارد برای اینکه عزراییل جان کسانی را میگیرد که خودشان نمیخواهند جان بدهند به زور میاد و از آنها جانشان را میگیرد و تازه جان دیگری هم به آنها نمیبخشد میمیرند از دنیا میرود در واقع بیرحمی میکند به آنها. مولوی داستان خیلی خوبی دارد در مثنوی دفتر پنجم است گویا. میگوید خداوند چهار تا ملک خودش را جبراییل و عزراییل واسرافیل و مکاییل را صدا زد و یکی یکی اینها را فرستاد و گفت بروید زمین یک قطعه خاک از زمین بکنید و بیاورید پیش من. اول جبرییل آمد و بعد اسرافیل و سه تا از آنها آمدند همینکه آمدند قدری از خاک زمین رابکنند و بردارند زمین شروع به تضرع و زاری کرد که پارهی تن مرا نکنید و چنین و چنان و آنقدر گریه کرد تا اینها دلشان به رحم آمد بر گشتند پیش خدا و گفتند نتوانستیم و بعد چهارمی عزراییل بود که خدا فرستاد و او هر چه زمین تضرع کرد گوش نکرد و گفت فرمان خداست و کند و برد. و خدا گفت به تو میتوانم ماموریت قبض روح بندگانم را بدهم چون تو از آن دل رحمهایی نیستی که تا تضرع کنند ماموریت خودت را فراموش کنی. تو میتوانی. البته اینها همه حرفهای مولاناست در واقع. عزراییل هم البته همینطور نایستادگفت قبول ولی کمی این پا و اون پا کرد وگفت ولی خدایا مرا در میان مخلوقات خودت بدنام میکنی. به من نفرت میفرستند و منفور عالمیان میشوم خداوند گفت من فکر آن را هم کردم من چیزهایی خلق میکنم میکربها ویروسها مرضها و امثال اینها که مردم مرگ را به آنها نسبت میدهند به تو نسبت نمیدهند میگویند این یکی زیر ماشین رفت اون یکی سرطان گرفت اون یکی سکته قلبی کرد و…کسی نمیگوید عزراییل جانش را گرفت. بعد عزراییل باز کم نیاورد و گفت خدایا تو بندگانی داری که این وسایط را نمیبینند اون کسی که کار اصلی به دست اوست میبینن آنها بالاخره نفرتشان را به من میفرستن. خداوند گفت آن بندگانی که وسایط را نمیبینن تو را هم نمیبینند. همهی اینها را مستقیما به من بسپار وناراحت نباش و برو کارت را بکن. این عزراییلی که سرچشمهی ماموریتش بیرحمی و سخت سری است این برای گرفتن جان کسانی است که به جانشان سخت چسبیدند که باید بکند و جدا کند مرگشان تلخ است ولی این مرگ طبیعی و عدمی است اینها اصلا محل بحث نیست. اگر برای کسی وقتش بیاید اجل مقدر است و باید بگذارد و برود ما برای ماندن که نیامدیم برای رفتن آمدیم ولی ماندگاریم ما در ابدیتیم ولی یک جان دادن دیگری داریم که کسی نمیآید که جان شما را بگیرد شما خودتان دو دستی میدهید با نهایت شیرنی و تمایل و اشتیاق هم میدهید. برای اینکه جان نمیدهی بلکه جان میستانی زنده تر میشوی. همان که در دفتر سوم مثنوی مولانا میگوید که
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهم زین زندگی پایندگی است
او دو صد جان دارد از نور خدا
آن دو صد را میکند هر دم فدا
و از این طریق جان بیشتری پیدا میکند. این همان نکتهای است که مولانا در اینجا برای ما میگوید.
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان میدهد دلدار و پیدا میکشد
یا لیت قومی یعلمون یکی از آیات سورهی یاسین است چنانکه میدانید در آنجا وقتی یک بیم دهندهای آمده بود به سوی قومی و سخنش را نپذیرفتند و او را کشتند وقتی او کشته شد و در های رحمت الهی به روی او باز شد از آن عالم ماوراء ندا میداد که ای کاش مردم و قوم من میدانستند که این طرف چه خبر است میدانستند که من آنها را وعده به چه جهانی دادم چه بهشتی است ای کاش پس پرده را میدیدند و خبرهایی را که من داده بودم
قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ یَا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ (۲۶) بِمَا غَفَرَ لِی رَبِّی وَجَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ
ای کاش این کرامتی را که خداوند در حق من کرد میدیدند و میفهمیدند مولوی همین را میآموزد. میگوید کشتگان راه عشق همه شان این ذکر بر زبانشان است. ای کاش میدانستند که چه حیاتی در این مرگ نهفته است. خفیه یعنی معانی.
خفیه صد جان میدهد دلدار و پیدا میکشد
ظاهرا میکشد اما در نهان صد جان به شما میبخشد.
آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
مولوی چند بار با مسیحیان در گیر شده است در مثنوی و در دیوان شمس. مولوی مسیحیان را خیلی میپسندید و با پارهای از راهبان مسیحی حتی نشست و برخاست داشت بر عکس یهودیان که ظاهرا از آنها خوشش نمیآمد و ذکر نیکویی از آنان در کلماتش نیاورده ولی از ترسایان چرا. ترسا یعنی راهب یعنی کسی که میترسد. در فارسی قبلا نویسندگان ما عنوان مسیحی را کمتر به کار میبردند یا نصاری به کار میبردند ( همانجایی که عیسی به دنیا آمد و تعبیر قرآنی است) و یا ترسا که ترجمهی راهبه است راهب کسانی بودند که رهبانیت پیشه کرده بودند. در صومعهها و دور از شهرها زندگی میکردند و عبادت میکردند و این را شکل راستین مسیحیت میدانستند. اتفاقا قرآن هم بر این شیوهی اینها صحه میگذارد در پایان سورهی حدید ( ۲۶)هست که
وَرَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا کَتَبْنَاهَا عَلَیْهِمْ إِلَّا ابْتِغَاءَ رِضْوَانِ اللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَایَتِهَا
رهبانیت را خودشان اختراع وابداع کردند و ما بر آنها واجب نکرده بودیم. ولی آن را هم با نیت خیر انجام دادند برای رضوان خدا کردند ولی متاسفانه آداب آن را آنچنانکه باید مراعات نکردند. پیامبر اسلام راهم میدانید اصلا مخالف رهبانیت بود و کناره گیری و ترک دنیا و اینها را نمیپسندیدو روایت مشهوری از ایشان هست که:
رهبانیت امت من نشستن در مسجد است یعنی اجتماع نه دور شدن و کناره گرفتن و رفتن به صومعهها و کوهها و غارها اینها را ایشان نمیپسندید و مولانا گفت
مَصْلَحَت در دینِ ما جنگ و شُکوه
مَصْلَحَت در دینِ عیسی غار و کوه
ترسا معنی اش این است که بر وجه زندگی راهبانه دلالت دارد. مولوی میگوید ترسایان معتقدند که عیسی را بر دار زدند
میگوید این از جهالت آنهاست که میگویند عیسی را بر دار زدند در اینجا همان را میگوید
آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
می گوید مومنان راستین چنین اعتقادی ندارند و نمیتوانند قبول کنند که خداوند عاشق خودش را میکشد این فعل کشتن که مولوی در اینجا به کار برده همان کشتن تلخ است همان کشتنی که در انجیل ما داریم. که عیسی بر صلیب رفت. که این یکی از سخنان غریب است که در متن مسیحیت آمده است. عیسی زمانی که بر صلیب بود و زمانی که خون از بدن او رفته بود و در حالت احتزار افتاده بودو آخرین نفسها را میکشید در آنجا به خدا گفت چرا مرا رها کردی این تلخ ترین حالتی است که بر یک ولی خدا بگذرد. این مرگی است که مولوی میگوید به چنین مرگی خداوند بندهی خودش را نمیکشد عاشق خودش را نمیکشد.
صد خنجر بزنند و صد بار او را بر دار بیاویزند آن مرگ تلخ نیست مرگ تلخ آن است که در یک لحظه فکر کنی تو را رها کرده و تو را ترک کرده. و این حالتی است که اگر حقیقت داشته باشد چنانکه انجیل آورده به گمان من مرگ تلخ عیسی اگر رخ داده باشد آن است والا بر صلیب رفتن البته سخت است ولی برای عاشق خداوند آن مرگ سخت نیست. امام حسین هم به همان شیوه کشته شد. حالا چون شب تاسوعا هم هست من به یادم آمد عرض میکنم.
امام حسین چنانچه روایات نوشتهاند هنگامی که زخمی شده بود و بر زمین افتاده بود نگفت خدایا چرا مرا ترک کردی گفت خدایا من به رضای تو راضی ام. چقدر تفاوت است بین این مرگ که مولانا میگوید شیرین میمیرد با رضایت میمیرد و آن مرگ تلخی که بیرضایت میمیرد احساس میکند که معشوق او را رها کرده و دور افتاده و او را وانهاده اند این آن است که مولانا میگوید: آن گمان ترسا برد، ترسایان این گمان را آوردند و شایعه کردند که خدا مسیح خودش را بر چلیپا کشت او را وانهاد و رها کرد و یا آن مرگ تلخ را نصیب او کرد.
مومن ندارد آن گمان کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد من اطمینان میدم که مولوی از آن نکتهی انجیلی آگاه بوده و به آن سبب است وگرنه اینکه بندگان خدا هم کشته میشوند در راه خدا چیزی نیست که مولوی بخواهد آن را انکار کند و قابل انکار باشد. خیلی داشتیم شهدایی که در راه حق شهید شدند هم در اسلام هم در ادیان قبل از اسلام اما آن مرگی که اگر راست باشد آنچنانکه انجیل میگوید نمیتوان باور کرد آن مرگ تلخی است که بندهای در حد عیسی پیامبراولوالعزم خداوند در لحظات پایانی عمر خودش ناگهان گرفتار این تردید شخصیتی شکن بشود که خدایی نیست و یا اگر هست او را رها کرده و او را وانهاده و رشتهی محبتش را با او بریده این تلخ ترین نحوهی مردن است اگر آن غزل زیبای مولوی را به یاد داشته باشید این حرف را در آنجا کاملا متجلی میبینید
ای خدا این وصل را هِجْران مَکُن
سَرخوشانِ عشق را نالان مَکُن
این قول قاطع مولاناست. هجران و دچار هجران معشوق شدن تلخ ترین اتفاقی است که برای یک عاشق میتواند بیفتد.
مینَهَم پیشِ تو شمشیر و کَفَن
میکَشَم پیشِ تو گردن را، بِزَن
یکی در مثنوی است و یکی در دیوان غزلیات.
نیست در عالم زهجران تلخ تر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن
این هجران همان مرگ است همان بعد و مهلتی است که خداوند به شیطان داد. مهلتی داداش که او را بعد فردا میکشد. این همانی است که اگر کسی مبتلا به او شد مرگ حقیقی روح و وجود او در رسیده است.
آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
یک مومن واقعی هیچ وقت چنین فکری نمیکند.
هر یکی عاشق چو منصوراند خود را میکشند
غیر عاشق وانما کو خویش عمدا میکشد
یک نفر غیر عاشق به من نشان دهید که خواستار مرگ باشد.
صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بیتقاضا میکشد
لازم نیست مرگ به سراغ او بیاید او به سراغ مرگ میرود. مرگ عاشقانه چنان که گفتم یعنی جان را تسلیم دوست کردن.
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گرچه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد
مولانا در اینجا سری را برای ما فاش کرد و من امیدوارم که این راز فاش شده که مرگ حربهی حیات است این برای شما آشکار شده باشد. و بعد بتوانید این را به امور دیگر تعمیم دهید.
جون که ما این شبها در کنار آفتابیم و مهمان آفتابیم بلکه آفتاب را هم به مهمانی خودمان دعوت کردیم بگذارید که در پایان بحث امشب این غزل زیبای مولانا را هم برایتان بخوانم و سخن را به پایان ببریم
ای خوشا روزا که ما معشوق را مِهْمان کنیم
دیده از رویِ نِگارینَشْ نِگارِستان کنیم
والسلام
شبی در کنار آفتاب
دکتر #عبدالکریم_سروش
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!