مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۵۷ – قِصّهٔ مِری کردنِ رومیان و چینیان در عِلْمِ نقّاشی و صورَتگَری

 

۳۴۸۱ چینیان گفتند ما نَقّاش‌تَر رومیان گفتند ما را کَرّ و فَر
۳۴۸۲ گفت سُلطان اِمْتِحان خواهم دَرین کَزْ شماها کیست در دَعوی گُزین
۳۴۸۳ اَهْلِ چین و روم چون حاضر شُدند رومیان در عِلْمْ واقِفْ‌تَر بُدَند
۳۴۸۴ چینیان گفتند یک خانه به ما خاص بِسْپارید و یک آنِ شما
۳۴۸۵ بود دو خانه مُقابلْ دَر به دَر زان یکی چینی سِتَد، رومی دِگَر
۳۴۸۶ چینیان صد رنگ از شَهْ خواستند پس خَزینه باز کرد آن اَرجُمند
۳۴۸۷ هر صَباحی از خَزینه رَنگ‌ها چینیان را راتِبه بود از عَطا
۳۴۸۸ رومیان گفتند نه نَقْش و نه رنگ دَر خور آید کار را، جُز دَفْع زَنگ
۳۴۸۹ دَر فُرو بَستند و صَیْقل می‌زَدند هَمچو گَردونْ ساده و صافی شُدند
۳۴۹۰ از دو صد رَنگی به بی‌رَنگی رَهی‌ست رنگْ چون ابر است و بی‌رنگی مَهی‌ست
۳۴۹۱ هرچه اَنْدر اَبر ضَوْ بینیّ و تاب آن زِ اَخْتَر دان و ماه و آفتاب
۳۴۹۲ چینیان چون از عَمَل فارغ شُدند از پِیِ شادی دُهُل‌ها می‌زدند
۳۴۹۳ شَهْ دَر آمَد، دید آن‌جا نَقْش ها می‌رُبود آن عقل را و فَهْم را
۳۴۹۴ بَعد از آن آمد به سویِ رومیان پَرده را بالا کَشیدند از میان
۳۴۹۵ عکسِ آن تصویر و آن کِردارها زد بَرین صافی شُده دیوارها
۳۴۹۶ هرچه آن‌جا دید، این‌جا بِهْ نِمود دیده را از دیده‌خانه می‌رُبود
۳۴۹۷ رومیانْ آن صوفیانند ای پدر بی زِ تَکْرار و کتاب و بی‌هُنر
۳۴۹۸ لیکْ صَیْقل کرده‌اند آن سینه‌ها پاکْ از آز و حِرص و بُخْل و کینه‌ها
۳۴۹۹ آن صَفایِ آیِنه وَصْفِ دل است صورتِ بی‌مُنْتَها را قابِل است
۳۵۰۰ صورتِ بی‌صورتِ بی‌حَدِّ غَیْب زآیِنه‌یْ دل تافت بر موسی زِ جَیْب
۳۵۰۱ گَرچه آن صورت نگُنجَد در فَلَک نه به عَرش و فَرش و دریا و سَمَک
۳۵۰۲ زان که مَحْدود است و مَعْدود است آن آیِنه‌یْ دل را نباشد حَدْ بِدان
۳۵۰۳ عقلْ این‌جا ساکِت آمد یا مُضِل زان که دل یا اوست، یا خود اوست دل
۳۵۰۴ عکسِ هر نَقْشی نَتابَد تا اَبَد جُز زِ دل، هم با عَدَد هم بی‌عَدَد
۳۵۰۵ تا اَبَد هر نَقْشِ نو کایَد بَرو می‌نِمایَد بی‌حِجابی اَنْدَرو
۳۵۰۶ اَهلِ صَیقل رَسته‌اند از بوی و رَنگ هر دَمی بینند خوبی بی‌دِرَنگ
۳۵۰۷ نَقْش و قِشْرِ عِلْم را بُگْذاشتند رایَتِ عَیْنُ الْیَقین اَفْراشتند
۳۵۰۸ رَفت فکر و روشنایی یافتند نَحْر و بَحْرِ آشنایی یافتند
۳۵۰۹ مرگْ کین جُمله ازو در وَحشت‌اَند می‌کُنند این قوم بر وِیْ ریش‌خَند
۳۵۱۰ کَس نَیابَد بر دلِ ایشان ظَفَر بر صَدَف آید ضَرَر، نه بر گُهَر
۳۵۱۱ گَرچه نَحْو و فِقْه را بُگْذاشتند لیک مَحوِ فَقر را بَرداشتند
۳۵۱۲ تا نُقوشِ هشت جَنَّت تافته‌ست لوحِ دِلْشان را پَذیرا یافته‌ست
۳۵۱۳ بَرتَرَند از عَرش و کُرسیّ و خَلا ساکنانِ مَقْعَدِ صِدْقِ خدا

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

نقاشان چینی با نقاشان رومی در حضور پادشاهی از هنر و مهارت خود سخن می‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند که در هنر نقاشی بر دیگری برتری دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان می‌کنیم تا ببینیم کدامتان برتر و هنرمندتر هستید.
دیوار خانه‌ای را پرده کشیدند و دو گروه نقاش رومی و چینی در دو طرف پرده کار خود را آغاز کردند. چینی‌ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زیادی برای نقاشی به کار می‌بردند.
بعد از چند روز صدای ساز و دُهُل و شادی چینی‌ها بلند شد آنها نقاشی خود را تمام کردند اما رومیان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط دیوار را صیقل می‌زدنند.
چینی‌ها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت کردند. شاه نقاشی چینی‌ها را دید و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زیبا بود عقل را می‌ربود. آنگاه رومیان شاه را به تماشای کار خود دعوت کردند. دیوار رومیان مثلِ آینه صاف بود. ناگهان رومی‌ها پرده را کنار زدند عکس نقاشی چینی‌ها در آینه رومی‌ها افتاد و زیبایی آن چند برابر بود و چشم را خیره می‌کرد. شاه از دیدن این صحنه شوری خاص پیدا کرد و دید که معرفت رومی‌ها باعث شده کاری خلاق‌تر کنند. پس جذب هنر رومیان شد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *