مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۰۰ – کَشیدنِ موشْ مَهارِ شُتُر را و مُعْجَب شُدنِ موش در خود

 

۳۴۴۸ موشَکی در کَفْ مَهارِ اُشتُری دَر رُبود و شُد رَوانْ او از مِری
۳۴۴۹ اُشتُر از چُستی که با او شُد رَوان موش غِرِّه شُد که هَستَم پَهْلوان
۳۴۵۰ بر شُتُر زد پَرتوِ اَنْدیشه‌اَش گفت بِنْمایَم تو را، تو باش خَوش
۳۴۵۱ تا بیامَد بر لبِ جویِ بزرگ کَنْدَرو گشتی زَبونْ پیلِ سُتُرگ
۳۴۵۲ موش آن‌جا ایستاد و خُشک گشت گفت اُشتُر ای رَفیقِ کوه و دشت
۳۴۵۳ این تَوَقّف چیست؟ حیرانی چرا؟ پا بِنِه مَردانه، اَنْدَر جو دَرآ
۳۴۵۴ تو قَلاووزیّ و پیش‌آهنگِ من درمیانِ رَهْ مَباش و تَنْ مَزَن
۳۴۵۵ گفت این آبِ شِگَرف است و عمیق من هَمی‌تَرسَم زِ غَرقابْ ای رَفیق
۳۴۵۶ گفت اُشتُر تا بِبینَم حَدِّ آب پا دَرو بِنْهاد آن اُشتُر شِتاب
۳۴۵۷ گفت تا زانوست آب ای کورْ موش از چه حیران گشتی و رفتی زِ هوش؟
۳۴۵۸ گفت مورِ توست و ما را اَژدَهاست که زِ زانو تا به زانو فَرق‌هاست
۳۴۵۹ گَر تو را تا زانو است ای پُر هُنر مَر مرا صد گَزْ گُذشت از فَرقِ سَر
۳۴۶۰ گفت گُستاخی مَکُن بارِ دِگَر تا نَسوزَد جسم و جانَت زین شَرَر
۳۴۶۱ تو مِری با مِثْلِ خود موشان بِکُن با شُتُر مَر موش را نَبْوَد سُخُن
۳۴۶۲ گفت توبه کردم از بَهرِ خدا بُگْذَران زین آبِ مُهْلِک مَر مرا
۳۴۶۳ رَحْم آمد مَر شُتُر را گفت هین بَرجِه و بر کودْبانِ من نِشین
۳۴۶۴ این گُذشتن شُد مُسَلَّم مَر مرا بُگْذرانَم صد هزاران چون تو را
۳۴۶۵ چون پَیَمْبَر نیستی، پَس روْ به راه تا رَسی از چاهْ روزی سویِ جاه
۳۴۶۶ تو رَعیَّت باش، چون سُلطان نه‌یی خود مَران، چون مَردِ کَشتیبان نه‌یی
۳۴۶۷ چون نه‌یی کامل، دُکان تنها مگیر دستْ‌خوش می‌باش تا گَردی خَمیر
۳۴۶۸ اَنْصِتوا را گوش کُن، خاموش باش چون زبانِ حَق نگَشتی، گوش باش
۳۴۶۹ وَرْ بگویی شَکلِ اِسْتِفْسار گو با شَهَنشاهان تو مِسْکین‌وار گو
۳۴۷۰ اِبْتِدایِ کِبْر و کین از شَهْوت است راسِخیِّ شَهْوتَت از عادت است
۳۴۷۱ چون زِ عادت گشت مُحْکَم خویِ بَد خشم آید بر کسی کِتْ واکَشَد
۳۴۷۲ چون که تو گِل‌خوار گشتی هر کِه او واکَشَد از گِلْ تو را، باشد عَدو
۳۴۷۳ بُت‌پَرَستانْ چون که گِردِ بُت تَنَنْد مانِعانِ راهِ خود را دُشمن‌اَند
۳۴۷۴ چون که کرد اِبْلیسْ خو با سَروَری دید آدم را حقیر او از خَری
۳۴۷۵ که بِهْ از من سَروَری دیگر بُوَد تا که او مَسْجودِ چون من کَس شود؟
۳۴۷۶ سَروَری زَهْر است جُز آن روح را کو بُوَد تِریاق‌لانی زِابْتِدا
۳۴۷۷ کوه اگر پُر مار شُد، باکی مَدار کو بُوَد در اَنْدَرون تِریاقْ‌زار
۳۴۷۸ سَروَری چون شُد دِماغَت را نَدیم هر کِه بِشْکَسْتَت شود خَصْمِ قَدیم
۳۴۷۹ چون خِلافِ خویِ تو گوید کسی کینه‌ها خیزد تو را با او بَسی
۳۴۸۰ که مرا از خویِ من بَرمی‌کَنَد خویش را بر من چو سَروَر می‌کُند
۳۴۸۱ چون نباشد خویِ بَد سَرکَش دَرو کِی فُروزَد از خِلافْ آتش دَرو؟
۳۴۸۲ با مُخالفْ او مُدارایی کُند در دلِ او خویش را جایی کُند
۳۴۸۳ زان که خویِ بَد نَگَشْته‌ست اُسْتوار مورِ شَهْوت شُد زِ عادت هَمچو مار
۳۴۸۴ مارِ شَهْوت را بِکُش در اِبْتِلا وَرْنه اینک گشت مارَت اَژدَها
۳۴۸۵ لیک هر کَس مور بیند مارِ خویش تو زِ صاحِبْ‌دل کُن اِسْتِفْسارِ خویش
۳۴۸۶ تا نَشُد زَرْ مِس، نَدانَد من مِسَم تا نَشُد شَهْ دل نَدانَد مُفْلِسَم
۳۴۸۷ خِدمَتِ اِکْسیر کُن مِسْ‌وار تو جور می‌کَش ای دل از دِلْدار تو
۳۴۸۸ کیست دِلْدار؟ اَهْلِ دل، نیکو بِدان که چو روز و شب جَهانَند از جهان
۳۴۸۹ عَیْب کَم گو بَندهٔ اَلله را مُتَّهَم کَم کُن به دُزدی شاه را

دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

موشی کوچکی که افسار شتری بزرگ را می کشید و مغرور به کار خود بود.
موشی کوچک افسار شتری بزرگ را به دست گرفت و کشید. شتر هم پشت سر موش به راه افتاد. موش وقتی دید به هر جهتی که حرکت می کند شتر پشت سرش می آید به خود مغرور شد و پیش خود گفت من عجب پهلوانی هستم. شتر که در صبر و بردباری زبانزد خاص و عام است از شکل و حرکات موش متوجه غرور او شد اما در دل به موش گفت فعلا خوش باش تا زمانش برسد. موش مغرور شتر را پی خود می کشید، رفتند و رفتند تا به رودی بزرگ رسیدند که حتی حیوانات بزرگ و قدرتمندی همچون شیر و گرگ هم توان عبور از آن را نداشتند. موش تا لب رود آمد اما وحشت کرد و بر جای خود میخکوب شد. شتر وقت را مغتنم شمرد و با لبخند گفت: ای رفیق کوه و دشتم چرا ایستادی؟ چرا گیج و متحیر شدی؟ افسار من دست توست و جلودار من تویی چرا در میان راه توقف می کنی؟ مثل یک مرد پای در این رود بگذار و مرا از این آب عبور بده. موش با ترس گفت: ای رفیق این آب بسیار خروشان و عمیق است و من می ترسم که در آن غرق شوم. شتر برای درهم شکستن غرور موش گفت: اجازه بده تا عمق آب را بسنجم، سریع پای خود را به میان رود گذاشت و گفت ای موش مگر کوری این آب که از زانو بیشتر نیست چرا از این آب کم عمق می ترسی؟ موش گفت: این رود در برابر تو یک مورچه است و در مقابل من اژدهایی بزرگ و بین زانوی من و زانوی تو تفاوت بسیار است، این آب تا زانوی تو می رسد اما صد گز از سر من بالاتر است. شتر گفت: پس دیگر گستاخی را کنار بگذار و اگر می خواهی جسم و جانت سلامت باشد با همنوع و هم اندازه خودت معاشرت و مجالست کن که موش در برابر شتر حرفی برای گفتن ندارد. موش گفت: توبه کردم تو را به خدا مرا از این آب مهلک و کشنده عبور بده. دل شتر به رحم آمد و به موش گفت سریع بیا روی جهاز من بنشین که عبور از این رود برای من سهل و آسان است و می توانم صدهزار چون تو را از این آب بگذرانم. اگر پیامبر نیستی پس مطیع و تابع پیامبر باش تا از چاه تاریک نادانی و غفلت خلاصی یابی و به جایگاه و منزلت روشنایی برسی. اگر شاه نیستی رعیت باش، اگر کشتی رانی نمی دانی سکان به دست نگیر و اگر کسب نمی دانی به تنهایی حجره داری نکن. اگر زبان حق نیستی باری گوش باش. اگر سخنی به زبان می رانی به صورت پرسشی بگو و با شاهان واقعی متواضعانه حرف بزن،

(عین این حکایت در مقالات حضرت شمس تبریزی آمده)

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *