مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۵۱ – قِصّه صوفی که در میانِ گُلِستانْ سَر بر زانو مراقب بود. یارانش گفتند سَر برآور، تفرّج کُن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثارِ رَحْمَةِ اللهِ تَعالی
۱۳۵۷ | صوفییی دَر باغْ از بَهرِ گُشاد | صوفیانه رویْ بر زانو نَهاد | |
۱۳۵۸ | پَس فُرورفت او به خود اَنْدَر نُغول | شُد مَلول از صورتِ خوابَش فُضول | |
۱۳۵۹ | که چه خُسبی؟ آخِر اَنْدَر رَز نِگَر | این درختان بین و آثار و خُضَر | |
۱۳۶۰ | اَمْرِ حَقْ بِشْنو که گفتهست اُنْظُروا | سویِ این آثار رَحمَت آر رو | |
۱۳۶۱ | گفت آثارش دل است ای بوالْهَوَس | آن بُرونْ آثارِ آثار است بَس | |
۱۳۶۲ | باغها و سَبزهها در عینِ جان | بَر بُرون عَکسَش چو در آبِ رَوان | |
۱۳۶۳ | آن خیالِ باغ باشَد اَنْدَر آب | که کُنَد از لُطفِ آب آن اِضْطِراب | |
۱۳۶۴ | باغها و میوهها اَنْدَر دل است | عَکسِ لُطفِ آن بَرین آب و گِل است | |
۱۳۶۵ | گَر نبودی عکسِ آن سَروِ سُرور | پَس نَخوانْدی ایزَدش دارُالْغُرور | |
۱۳۶۶ | این غرور آن است یعنی این خیال | هست از عکسِ دل و جانِ رِجال | |
۱۳۶۷ | جُمله مَغرورانْ بَرین عکس آمده | بر گُمانی کین بُوَد جَنَّتکَده | |
۱۳۶۸ | میگُریزَند از اصولِ باغها | بر خیالی میکُنند آن لاغها | |
۱۳۶۹ | چون که خوابِ غَفْلَت آیَدشان به سَر | راست بینند و چه سود است آن نَظَر؟ | |
۱۳۷۰ | پَس به گورستانْ غَریو افتاد و آه | تا قیامَت زین غَلَط واحَسْرَتا | |
۱۳۷۱ | ای خُنُک آن را که پیش از مرگْ مُرد | یعنی او از اَصْلِ این رَز بوی بُرد |
صوفیای برای انبساط روحی در باغی نشست و مشغول مراقبه شد. فضولی که حوصلهاش از مراقبه او سر رفته بود رو به او کرد و گفت: چرا خوابیدهای؟! بلند شو و از منظره و گیاهان سرسبز باغ لذت ببر. صوفی گفت: همه زیباییها درون آدمی است و همه زیباییهای این عالم انعکاسی است از آن. اما مردم خیال میکنند این مظاهر زیبایی دنیوی ذاتی است پس شیفته آن می شوند. اما وقتی حجاب دنیا کنار رود این حقیقت بر آنها آشکار خواهد شد.
مولانا در این حکایت به نکته مهمی اشاره دارد و آن اینکه منشأ زیبایی، جهان درون است و نه برون و زیبایی جهان خارج، جلوهای است از عالم درون.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!