مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۴۹ – اِخْتلاف کردن در چگونگی و شَکلِ پیل
۱۲۶۰ | پیلْ اَنْدَر خانهیی تاریک بود | عَرضه را آورده بودَندَش هُنود | |
۱۲۶۱ | از برایِ دیدنَش مَردم بَسی | اَنْدَر آن ظُلْمَت هَمیشُد هر کسی | |
۱۲۶۲ | دیدنَش با چَشمْ چون ممکن نبود | اَنْدَر آن تاریکیاَش کَف میبِسود | |
۱۲۶۳ | آن یکی را کَف به خُرطوم اوفْتاد | گفت هَمچون ناودان است این نِهاد | |
۱۲۶۴ | آن یکی را دست بر گوشَش رَسید | آن بَرو چون بادْبیزن شُد پَدید | |
۱۲۶۵ | آن یکی را کَفْ چو بر پایَش بِسود | گفت شَکلِ پیلْ دیدم چون عَمود | |
۱۲۶۶ | آن یکی بر پُشتِ او بِنْهاد دست | گفت خود این پیلْ چون تَختی بُدهست | |
۱۲۶۷ | هم چُنین هریک به جُزوی که رَسید | فَهْمِ آن میکرد هرجا میشَنید | |
۱۲۶۸ | از نَظَرگَهْ گُفتَشان شُد مُخْتَلِف | آن یکی دالَش لَقَب داد این اَلِف | |
۱۲۶۹ | در کَفِ هر کَس اگر شمعی بُدی | اِخْتِلاف از گُفتَشان بیرون شُدی | |
۱۲۷۰ | چَشمِ حِسْ هَمچون کَفِ دست است و بَسْ | نیست کَف را بر همهیْ او دَسترَس | |
۱۲۷۱ | چَشمِ دریا دیگر است و کَف دِگَر | کَفْ بِهِل وَزْ دیدهٔ دریا نِگَر | |
۱۲۷۲ | جُنبِشِ کَفها زِ دریا روز و شب | کَفْ هَمیبینیّ و دریا نه عَجَب | |
۱۲۷۳ | ما چو کَشتیها به هم بَر میزَنیم | تیرهچَشمیم و در آبِ روشنیم | |
۱۲۷۴ | ای تو در کَشتیِّ تَنْ رفته به خواب | آب را دیدی نِگَر در آبِ آب | |
۱۲۷۵ | آب را آبیست کو میرانَدَش | روح را روحیست کو میخوانَدَش | |
۱۲۷۶ | موسی و عیسی کجا بُد کافْتاب | کِشتِ موجودات را میداد آب؟ | |
۱۲۷۷ | آدم و حَوّا کجا بُد آن زمان | که خدا اَفْکَند این زِهْ در کَمان؟ | |
۱۲۷۸ | این سُخَن هم ناقص است و اَبْتَر است | آن سُخَن که نیست ناقِصْ آن سَر است | |
۱۲۷۹ | گَر بگوید زان بِلَغْزَد پایِ تو | وَرْ نگوید هیچ ازان ای وایِ تو | |
۱۲۸۰ | وَرْ بگوید در مِثالِ صورتی | بر همان صورت بِچَفْسی ای فَتی | |
۱۲۸۱ | بَستهپایی چون گیا اَنْدَر زمین | سَر بِجُنبانی به بادی بییَقین | |
۱۲۸۲ | لیکْ پایَت نیست تا نَقْلی کُنی | یا مگر پا را ازین گِل بَر کَنی | |
۱۲۸۳ | چون کَنی پا را؟ حَیاتَت زین گِل است | این حَیاتَت را رَوِش بَسْ مُشکل است | |
۱۲۸۴ | چون حَیات از حَق بگیری ای رَوی | پس شَوی مُسْتَغنی از گِل میرَوی | |
۱۲۸۵ | شیرخواره چون زِ دایه بِسْکُلَد | لوتخواره شُد مَر او را میهِلَد | |
۱۲۸۶ | بَستهٔ شیرِ زمینی چون حُبوب | جو فِطامِ خویش از قوتُ الْقُلوب | |
۱۲۸۷ | حَرفِ حِکْمَت خور که شُد نورِ سَتیر | ای تو نورِ بیحُجُب را ناپَذیر | |
۱۲۸۸ | تا پَذیرا گردی ای جان نور را | تا بِبینی بیحُجُب مَسْتور را | |
۱۲۸۹ | چون ستاره سَیْر بر گَردون کُنی | بلکه بیگَردونْ سَفَر بیچون کُنی | |
۱۲۹۰ | آن چُنان کَزْ نیست در هست آمدی | هین بِگو چون آمدی؟ مَست آمدی | |
۱۲۹۱ | راههایِ آمدن یادَت نَمانْد | لیکْ رَمزی بر تو بَر خواهیم خوانْد | |
۱۲۹۲ | هوش را بُگْذار و آن گَهْ هوشدار | گوش را بَر بَند و آن گَهْ گوش دار | |
۱۲۹۳ | نه نگویم زان که خامی تو هنوز | در بهاری تو نَدیدَسْتی تَموز | |
۱۲۹۴ | این جهان هَمچون درخت است ای کِرام | ما بَرو چون میوههایِ نیمْخام | |
۱۲۹۵ | سخت گیرد خامها مَر شاخ را | زان که در خامی نَشایَد کاخ را | |
۱۲۹۶ | چون بِپُخت و گشت شیرین لبْگَزان | سُست گیرد شاخها را بَعد ازان | |
۱۲۹۷ | چون ازان اِقْبالْ شیرین شُد دَهان | سَرد شُد بر آدمی مُلْکِ جهان | |
۱۲۹۸ | سختگیریّ و تَعَصُّب خامی است | تا جَنینی کارْ خونْآشامی است | |
۱۲۹۹ | چیزِ دیگر مانْد امّا گُفتَنَش | با تو روحُ الْقُدْس گوید بیمَنَش | |
۱۳۰۰ | نه تو گویی هم به گوشِ خویشتن | نه من و نه غیرِ من ای هم تو من | |
۱۳۰۱ | هَمچو آن وقتی که خواب اَنْدَر رَوی | تو زِ پیشِ خود به پیشِ خود شَوی | |
۱۳۰۲ | بِشْنَوی از خویش و پِنْداری فُلان | با تو اَنْدَر خواب گفتهست آن نَهان | |
۱۳۰۳ | تُو یکی تو نیستی ای خوشْ رَفیق | بلکه گَردونیّ و دریایِ عَمیق | |
۱۳۰۴ | آن تُویِ زَفْتَت که آن نُهصَد تو است | قُلْزُم است وغَرقه گاهِ صد تو است | |
۱۳۰۵ | خود چه جایِ حَدِّ بیداریست و خواب | دَم مَزَن وَاللهُ اَعْلَمْ بِالصَّواب | |
۱۳۰۶ | دَم مَزَن تا بِشْنَوی از دَم زَنان | آنچه نامَد در زبان و در بَیان | |
۱۳۰۷ | دَم مَزَن تا بِشْنَوی زان آفْتاب | آنچه نامَد درکتاب و در خِطاب | |
۱۳۰۸ | دَم مَزَن تا دَم زَنَد بَهرِ تو روح | آشنا بُگْذار در کَشتیِّ نوح | |
۱۳۰۹ | هَمچو کَنْعان کاشْنا میکرد او | که نخواهم کَشتیِ نوحِ عَدو | |
۱۳۱۰ | هی بیا در کَشتیِ بابا نِشین | تا نگردی غَرقِ طوفانْ ای مَهین | |
۱۳۱۱ | گفت نه من آشِنا آموختم | من به جُز شمعِ تو شمع اَفْروختم | |
۱۳۱۲ | هین مَکُن کین موجْ طوفانِ بَلاست | دست و پا و آشِنا امروز لاست | |
۱۳۱۳ | بادِ قَهْر است و بَلایِ شمع کُش | جُز که شمعِ حَق نمیپایَد خَمُش | |
۱۳۱۴ | گفت نه رفتم برآن کوهِ بُلند | عاصِم است آن کُهْ مرا از هر گَزَند | |
۱۳۱۵ | هین مَکُن که کوه کاه است این زمان | جُز حَبیبِ خویش را نَدْهَد اَمان | |
۱۳۱۶ | گفت من کِی پَندِ تو بِشْنودهام | که طَمَع کردی که من زین دودهام؟ | |
۱۳۱۷ | خوش نیامد گفتِ تو هرگز مرا | من بَریاَم از تو در هر دو سَرا | |
۱۳۱۸ | هین مَکُن بابا که روزِ ناز نیست | مَر خدا را خویشی و اَنْباز نیست | |
۱۳۱۹ | تا کُنون کردیّ و این دَمْ نازُکیست | اَنْدَرین دَرگاهْ گیرا نازِ کیست؟ | |
۱۳۲۰ | لمْ یَلِدْ لَمْ یولَد است او از قِدَم | نه پدر دارد نه فرزند و نه عَم | |
۱۳۲۱ | نازِ فرزندان کجا خواهد کَشید؟ | نازِ بابایان کجا خواهد شَنید؟ | |
۱۳۲۲ | نیستم مَوْلود پیرا کم بِناز | نیستم والِد جوانا کَم گُراز | |
۱۳۲۳ | نیستم شوهر نِیَم من شَهْوتی | ناز را بُگْذار این جا ای سِتی | |
۱۳۲۴ | جُز خُضوع و بَندگیّ و اِضْطِرار | اَنْدَرین حَضرت ندارد اِعْتِبار | |
۱۳۲۵ | گفت بابا سالها این گفتهیی | باز میگویی به جَهْلْ آشفتهیی | |
۱۳۲۶ | چند ازینها گفتهیی با هرکسی | تا جوابِ سَرد بِشْنودی بَسی؟ | |
۱۳۲۷ | این دَمِ سَردِ تو در گوشم نرفت | خاصه اکنون که شُدم دانا و زَفْت | |
۱۳۲۸ | گفت بابا چه زیان دارد اگر | بِشْنَوی یک بار تو پَندِ پدر؟ | |
۱۳۲۹ | هم چُنین میگفت او پَندِ لَطیف | هم چُنان میگفت او دَفْعِ عَنیف | |
۱۳۳۰ | نه پدر از نُصْحِ کَنْعان سیر شُد | نه دَمی در گوشِ آن اِدْبیر شُد | |
۱۳۳۱ | اَنْدَرین گفتن بُدند و موجِ تیز | بر سَرِ کَنْعان زد وشُد ریزْ ریز | |
۱۳۳۲ | نوح گفت ای پادشاهِ بُردبار | مَر مرا خَر مُرد و سَیْلَت بُرد بار | |
۱۳۳۳ | وَعده کردی مَر مرا تو بارها | که بِیابَد اَهْلَت از طوفانْ رَها | |
۱۳۳۴ | دلْ نَهادم بر امیدَت منْ سَلیم | پس چرا بِرْبود سَیل از من گِلیم؟ | |
۱۳۳۵ | گفت او از اَهْل و خویشانَت نبود | خود ندیدی تو سپیدی او کَبود؟ | |
۱۳۳۶ | چون که دَندانِ تو کِرمَش دَر فُتاد | نیست دَندان بَرکَنَش ای اوسْتاد | |
۱۳۳۷ | تا که باقی تَن نگردد زار ازو | گَرچه بود آنِ تو شو بیزار ازو | |
۱۳۳۸ | گفت بیزارم زِ غَیرِ ذاتِ تو | غَیر نَبْوَد آن کِه او شُد ماتِ تو | |
۱۳۳۹ | تو هَمیدانی که چونَم با تو من | بیست چَندانَم که با بارانْ چَمَن | |
۱۳۴۰ | زنده از تو شاد از تو عایِلی | مُغْتَذی بیواسطه وْ بیحایلی | |
۱۳۴۱ | مُتَّصِل نه مُنْفَصِل نه ای کَمال | بلک بیچون و چگونه وِ اعْتِلال | |
۱۳۴۲ | ماهیانیم و تو دریایِ حَیات | زندهایم از لُطْفَت ای نیکو صِفات | |
۱۳۴۳ | تو نگُنجی در کِنارِ فِکْرَتی | نی به مَعْلولی قَرینْ چون عِلَّتی | |
۱۳۴۴ | پیش ازین طوفان و بَعدِ این مرا | تو مُخاطب بودهیی در ماجَرا | |
۱۳۴۵ | با تو میگفتم نه با ایشان سُخَن | ای سُخَنبَخشِ نو و آنِ کُهَن | |
۱۳۴۶ | نه که عاشقْ روز و شب گوید سُخَن | گاه با اَطْلال و گاهی با دِمَن؟ | |
۱۳۴۷ | رویْ با اَطْلال کرده ظاهرا | او کِه را میگوید آن مِدْحَت؟ کِه را؟ | |
۱۳۴۸ | شُکرْ طوفان را کُنون بُگْماشتی | واسطهیْ اَطْلال را بَر داشتی | |
۱۳۴۹ | زان که اَطْلالِ لَئیم و بَد بُدند | نه نِدایی نه صَدایی میزدند | |
۱۳۵۰ | من چُنان اَطْلال خواهم در خِطاب | کَزْ صَدا چون کوه واگوید جواب | |
۱۳۵۱ | تا مُثَنّا بِشْنَوَم من نامِ تو | عاشقم برنامِ جانْ آرامِ تو | |
۱۳۵۲ | هرنَبی زان دوست دارد کوه را | تا مُثَنّا بِشْنَود نامِ تو را | |
۱۳۵۳ | آن کُهِ پَستِ مِثالِ سَنْگلاخ | موش را شاید نه ما را در مُناخ | |
۱۳۵۴ | من بگویم او نگردد یارِ من | بی صَدا مانَد دَمِ گُفتارِ من | |
۱۳۵۵ | با زمین آن بِهْ که هَموارش کُنی | نیست هَمدَم با قَدَم یارش کُنی | |
۱۳۵۶ | گفت ای نوح اَرْ تو خواهی جُمله را | حَشْر گَردانَم بَر آرَم از ثَریٰ | |
۱۳۵۷ | بَهرِ کَنْعانی دلِ تو نَشْکَنم | لیکَت از اَحْوالْ آگَهْ میکُنم | |
۱۳۵۸ | گفت نه نه راضی اَم که تو مرا | هم کُنی غَرقه اگر باید تو را | |
۱۳۵۹ | هر زمانم غَرقه میکن من خَوشَم | حُکْمِ تو جان است چون جان میکَشَم | |
۱۳۶۰ | نَنْگَرَم کَس را وَگَر هم بِنْگَرَم | او بَهانه باشد و تو مَنْظَرَم | |
۱۳۶۱ | عاشقِ صُنْعِ تواَم در شُکر و صَبر | عاشقِ مَصْنوع کِی باشم چو گَبْر؟ | |
۱۳۶۲ | عاشقِ صُنْعِ خدا با فَر بُوَد | عاشقِ مَصْنوعِ او کافَر بُوَد |
هندیان فیلی را در اتاقی تاریک قرار داده بودند و مردم را برای دیدن آن جمع کرده بودند. مردم زیادی هم برای دیدن آن در اتاق تاریک جمع شده بودند. چون اتاق تاریک بود و نمیشد آن را با چشم دید، هرکسی به عضوی از آن فیل دست میزد. یک نفر دست خود را بر خرطوم او زد و گفت که این همانند یک ناودان است. یک نفر دیگر دست خود را بر گوش فیل کشید و گفت که این شبیه بادبزن است. یک نفر دیگر دست خود را بر پای فیل کشید و گفت که این شبیه یک ستون است. نفر بعدی دست خود را به پشت فیل زد و گفت که شبیه تخت میباشد. به همین ترتیب هرکسی که به هر جای فیل دست میزد، به همان نسبت آن را درک میکرد. اختلاف نظر بین آنها ایجاد شد و یکی آن را دال لقب میکرد و دیگری الف. اگر در دست هرکدام از آنها شمعی وجود داشت، اختلاف نظر آنها از بین میرفت. چشمان ما هم مانند حس کف دست است و دست ما نیز به همۀ اندام فیل دسترسی ندارد. چشمی که بتواند دریا را به صورت کامل ببیند چشمی دیگر است و حس کف دست ما چیزی دیگر. تو باید حس ضعیف و ناقص دست خود را کنار بگذاری و از چشمان دریا بین به آن نگاه کنی. حرکت کف روی آب دریا به خاطر وجود دریا است و تو کف روی آب را میبینی ولی پی به وجود دریا نمیبری؟ خیلی تعجب برانگیز است. تن ما همانند کشتی است که به هم برخورد میکنیم و چشمهایمان تیره شده است در حالی که در آب روشن قرار داریم. ای تو که در کشتی تنت به خواب فرو رفتهای، اگر پی به وجود آب بردی، پی به وجود خالق و هدف از خلقت آب هم باید ببری. هر آبی، محرکی دارد که آن را به حرکت در میآورد. روح هم توسط روحی دیگر به حرکت وادشته می شود.
داستانی شگفتآور درباره #تعصب
#ایرج_شهبازی
فضیلتِ یقین همسایۀ دیواربهدیوار رذیلتِ تعصب است. یقین به آسانی قابلیت تبدیل شدن به تعصب را دارد. تعصب درواقع یقینی است ایستا، منجمدکننده، متوقفسازنده و انعطافناپذیر. بر اثر تعصب، چه خونها که ریخته نشده، چه خانهها که ویران نشده و چه استعدادها که هدر نرفته است. تعصب درهای وجود انسان را به روی همۀ خیرها میبندد و شخص را به وضعیت خطرناکی میرساند که حاضر است بکُشد و کُشته شود، ولی فکر نکند و نفهمد. اولین قربانیِ تعصب همانا شخصِ متعصب است. شخص متعصب، بر اثر تعصب خود، به نوعی درخودماندگیِ روحی دچار میشود و فکر او به تدریج رسوب میکند، بو میگیرد و میگندد. به قول مولانا:
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی، کار خونآشامی است
(مثنوی، دفتر ۳، بیت ۱۲۹۷)
تعصب اشخاص و اشیا را به مقام خدایی میرساند؛ به همین جهت است که تعصب و شرک از هم جداییناپذیرند. تعصب حقانیت آیین و دینِ شخصِ متعصب را هم از بین میبرد و ناخواسته و ناآگاهانه کار او را به انکار اصول بنیادینِ آن میکشاند. داستانی زیبا از کتاب بدایع الوقایع، این حقیقت را به بهترین شکل نشان میدهد. دربارۀ این داستان میتوان کتابی نوشت، اما من بدون هیچ توضیحی داستان را به شما، دوستان عزیزم، تقدیم میکنم و تأمل در آن را به خود شما وامیگذارم. بااینکه نثر کتاب که در آغاز سده دهم نوشته شده، آسان و روان است، آن را به نثر امروزی بازنویسی کردم. داستان را بخوانید و ببینید وقتی جهل و تعصب دست به دست هم میدهند، انسان را تا کجاها پیش میبرند.
مردی سیستانی، روز عاشورا، در مشهد، در جمع شیعیان حاضر شد. او بزرگِ شیعیان را دید که بر منبری نشسته بود و پیروانش پیرامون او حلقه زده بودند. وقتی همگی غذا خوردند و از لعنتهایی که داشتند، فارغ شدند، بزرگِ آنها گفت: «آن گستاخِ ظالم را که خاک بر دهانش باد، بیاورید». پیروان او تندیسی چوبین آوردند و در برابرِ مهترِ خود نگاه داشتند. او خطاب به آن پیرمردِ چوبی گفت: «تو شرم نداشتی حکومت را که حق علی مرتضی بود، غصب کردی و به زور بر او چیره شدی»؟ مردی که مجسمۀ پیرمرد را در دست داشت، سر او را فرود آورد؛ یعنی که من بد کردم و پشیمانم. آنگاه بزرگ شیعیان دستور داد او را به ضرب چوب، قطعهقطعه کردند.
پس از آن بزرگ شیعیان دستور داد تندیس خلیفۀ دوم را حاضر کردند و با خطابهای عتابآلود به او گفت: «ابوبکر پیر بود و تا حدی خلافت به او میآمد. باری بهانۀ تو برای قبول خلافت چه بود؟ شرم نداشتی که حقّ مرتضی علی را غصب کردی»؟ پس دستور داد او را نیز در هم شکستند. بعد از آن دستور داد تندیس خلیفۀ سوم را آوردند و با آن را هم خرد و خمیر کردند.
آنگاه مجسمهای بسیار زیبا و بزرگ آوردند که معلوم شد از آنِ علی مرتضی است! بزرگ شیعیان رو به او کرد و گفت: «خدا تو را شیر خود خوانده و به تو ذوالفقار عطا کرده است. تو چرا زبونِ آن جماعت شدی و اجازه دادی حقّ تو را غصب کنند»؟ پس با نهایت خشم دستور داد که او را نیز به ضرب چوب در هم شکستند.
بعد تندیسی دیگر آوردند در نهایت جمال و درخشش که به پیامبر اسلام تعلق داشت. مجسمه را در برابر بزرگِ شیعیان قرار دادند و او سرزنشکنان به پیامبر گفت: «خدای تعالی از میان همۀ انسانها تو را برگزیده و همۀ هستی را به طفیل وجود تو آفریده است و تو پسر عمو و دامادی داشتی که در حق او فرمودی: «گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است»، چرا هنگام مرگ، با صراحت و قاطعیت تمام، دستور ندادی که خلافت به کسی غیر از او نرسد»؟ پس دستور داد که او را نیز در هم شکستند.
سرانجام تندیسی آوردند ازآنِ خدا و بزرگ شیعیان به او رو کرد و گفت: «تو خدایی و بر جهان و جهانیان قدرت مطلق داری؛ چرا مقدّر نکردی که کسی جز علی مرتضی به خلافت دست نیابد»؟
مرد سیستانی دید عن قریب است که با این تندیس نیز مانند قبلیها رفتار کنند، از ترس و خشم، سنگی برداشت و بر پیشانی بزرگِ شیعیان کوبید و تندیس چوبی خدا را برداشته، زیر بغل گذاشت و به سرعت از آنجا گریخت.
شیعیان او را تعقیب کردند و او بهناچار وارد خانهای شد و درِ آن را محکم بست. قضا را جمعی از سیستانیها در آن خانه بودند. آنها از او شرح ماجرا را پرسیدند و او داستان را از آغاز تا پایان برایشان تعریف کرد. همشهریهای او شگفتزده گفتند: «عجب کار خطرناکی کردی. خدا تو را از آن قوم ناهموار نجات داد».
مرد سیستانی گفت: «درست میگویید؛ چراکه من نیز خدا را نجات دادم» و مجسمۀ خدا را از زیر بغل خود بیرون آورد و به آنها نشان داد.
(بدایع الوقایع، از واصفی هروی، تصحیح بلدروف، جلد ۲، ص ۲۲۴).