مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۳۷ – حکایتِ مارگیر که اَژدَهایِ فَسُرده را مُرده پِنداشت در ریسمان‌هاش پیچید و آوَرْد به بغداد

 

۹۷۶ یک حِکایَت بِشْنو از تاریخ‌گویْ تا بَری زین رازِ سَرپوشیده بویْ
۹۷۷ مارگیری رفت سویِ کوهْسار تا بگیرد او به اَفْسون هاش مار
۹۷۸ گَر گِران و گَر شِتابَنده بُوَد آن کِه جوینده‌ست یابَنده بُوَد
۹۷۹ در طَلَب زن دایما تو هر دو دست که طَلَب در راهْ نیکو رَهْبر است
۹۸۰ لَنْگ و لوک و خُفته‌شَکْل و بی‌اَدَب سویِ او می‌غیژ و او را می‌طَلَب
۹۸۱ گَهْ به گفت و گَهْ بخاموشیّ و گَهْ بوی کردن گیر هر سو بویِ شَهْ
۹۸۲ گفت آن یعقوب با اَوْلادِ خویش جُستنِ یوسُف کُنید از حَدّ بیش
۹۸۳ هر حِسِ خود را دَرین جُستن بِه جِد هر طَرَف رانید شَکْلِ مُسْتَعِد
۹۸۴ گفت از رَوْحِ خدا لا تَیْاَسوا هَمچو گُم کرده پسر رو سو به سو
۹۸۵ از رَهِ حِسِّ دَهانْ پُرسان شوید گوش را بر چارْ راهِ آن نَهید
۹۸۶ هر کجا بویِ خوش آید بو بَرید سویِ آن سِر کآشْنایِ آن سَرید
۹۸۷ هر کجا لُطْفی بِبینی از کسی سویِ اصلِ لُطْفْ رَهْ یابی عَسی
۹۸۸ این همه خوش‌ها زِ دریایی‌ست ژَرْف جُزو را بُگْذار و بر کُلّ دار طَرْف
۹۸۹ جنگ‌هایِ خَلْقْ بَهرِ خوبی است بَرگِ بی‌بَرگی نِشانِ طوبی است
۹۹۰ خشم‌هایِ خَلْقْ بَهرِ آشتی‌ست دامِ راحتْ دایما بی‌راحتی‌ست
۹۹۱ هر زدن بَهرِ نَوازش را بُوَد هر گِلِه از شُکر آگَهْ می‌کُند
۹۹۲ بوی بَر از جُزو تا کُلّ ای کَریم بوی بَر از ضِدّ تا ضِدّ ای حَکیم
۹۹۳ جنگ‌ها می‌آشتی آرَد دُرُست مارگیر از بَهرِ یاریْ مار جُست
۹۹۴ بَهرِ یاری مار جویَد آدمی غَم خورَد بَهرِ حَریفِ بی‌غَمی
۹۹۵ او هَمی‌جُستی یکی ماری شِگَرف گِردِ کوهستان و در اَیّامِ برف
۹۹۶ اَژدَهایی مُرده دید آن جا عَظیم که دِلَش از شَکْلِ او شُد پُر زِ بیم
۹۹۷ مارگیر اَنْدَر زمستانِ شَدید مار می‌جُست اَژدَهایی مُرده دید
۹۹۸ مارگیر از بَهرِ حیرانیِّ خَلْق مار گیرد اینْت نادانیِّ خَلْق
۹۹۹ آدمی کوهی‌ست چون مَفْتون شود؟ کوه اَنْدَر مارْ حیران چون شود؟
۱۰۰۰ خویشتن نَشْناخت مِسْکین آدمی از فُزونی آمد و شُد در کَمی
۱۰۰۱ خویشتن را آدمی اَرْزان فُروخت بود اَطْلَس خویش بر دَلْقی بِدوخت
۱۰۰۲ صد هزاران مار و کُهْ حیرانِ اوست او چرا حیران شُده‌ست و ماردوست؟
۱۰۰۳ مارگیر آن اَژدَها را بَر گرفت سویِ بغداد آمد از بَهرِ شِگِفت
۱۰۰۴ اَژدَهایی چون سُتونِ خانه‌یی می‌کَشیدَش از پِیِ دانگانه‌یی
۱۰۰۵ کَاژْدَهایِ مُرده‌یی آوَرْده‌ام در شِکارش من جِگَرها خَورْده‌ام
۱۰۰۶ او هَمی مُرده گُمان بُردَش وَلیک زنده بود و او نَدیدَش نیکْ نیک
۱۰۰۷ او زِ سَرماها و برفْ اَفْسرده بود زنده بود و شَکْلِ مُرده می‌نِمود
۱۰۰۸ عالَم اَفْسردست و نامِ او جَماد جامِد اَفْسرده بُوَد ای اوسْتاد
۱۰۰۹ باش تا خورشیدِ حَشْر آید عِیان تا بِبینی جُنبِشِ جسمِ جهان
۱۰۱۰ چون عَصایِ موسی این جا مار شُد عقل را از ساکِنانْ اِخْبار شُد
۱۰۱۱ پارهٔ خاکِ تورا چون مَرد ساخت خاک‌ها را جُملگی شاید شِناخت
۱۰۱۲ مُرده زین سو یَند و زان سو زنده‌اند خامُش این جا وان طَرَف گوینده‌اند
۱۰۱۳ چون از آن سوشان فِرِستَد سویِ ما آن عَصا گردد سویِ ما اَژدَها
۱۰۱۴ کوه‌ها هم لَحْنِ داودی کُند جوهرِ آهن به کَفْ مومی بُوَد
۱۰۱۵ بادْ حَمّالِ سُلَیمانی شود بَحْر با موسیٰ سُخَن‌دانی شود
۱۰۱۶ ماه با اَحمَد اشارتْ‌بین شود نارْ ابراهیم را نَسرین شود
۱۰۱۷ خاکْ قارون را چو ماری دَر کَشَد اُسْتُنِ حَنّانه آید در رَشَد
۱۰۱۸ سنگ بر اَحمَد سلامی می‌کُند کوهْ یَحییٰ را پیامی می‌کُند
۱۰۱۹ ما سَمیعیم و بَصیریم و خوشیم با شما نامَحْرمانْ ما خامُشیم
۱۰۲۰ چون شما سویِ جَمادی می‌رَوید مَحْرمِ جانِ جَمادان چون شوید؟
۱۰۲۱ از جَمادی عالَمِ جان‌ها رَوید غُلْغُلِ اَجْزایِ عالَم بِشْنَوید
۱۰۲۲ فاش تَسْبیحِ جَمادات آیَدَت وَسوَسه‌یْ تاویل‌ها نَرْبایَدَت
۱۰۲۳ چون ندارد جانِ تو قِنْدیل‌ها بَهرِ بینِش کرده‌یی تاویل‌ها
۱۰۲۴ که غَرَض تَسْبیحِ ظاهر کِیْ بُوَد؟ دَعویِ دیدنْ خیالِ غَی بُوَد
۱۰۲۵ بلکه مَر بیننده را دیدارِ آن وَقتِ عِبْرَت می‌کُند تَسْبیح‌خوان
۱۰۲۶ پس چو از تَسْبیحْ یادت می‌دَهَد آن دَلالَت هَمچو گفتن می‌بُوَد
۱۰۲۷ این بُوَد تاویلِ اَهْلِ اِعْتِزال وانِ آن کَس کو ندارد نورِ حال
۱۰۲۸ چون زِ حِس بیرون نَیامَد آدمی باشد از تَصویرِ غَیْبی اَعْجَمی
۱۰۲۹ این سُخَن پایان ندارد مارگیر می‌کَشید آن مار را با صد زَحیر
۱۰۳۰ تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو تا نَهَد هنگامه‌یی بر چارْسو
۱۰۳۱ بر لبِ شَطْ مَرْد هنگامه نَهاد غُلْغُله در شهرِ بغداد اوفْتاد
۱۰۳۲ مارگیری اَژدَها آوَرْده است بوالْعَجَب نادر شِکاری کرده است
۱۰۳۳ جمع آمد صد هزاران خام‌ریش صَیْدِ او گشته چو او از اَبْلَهیش
۱۰۳۴ مُنْتَظِر ایشان و هم او مُنتَظِر تا که جمع آیند خَلْقِ مُنْتَشِر
۱۰۳۵ مَردمِ هنگامه اَفْزون‌تَر شود کُدیه و توزیعْ نیکوتَر رَوَد
۱۰۳۶ جمع آمد صد هزاران ژاژخا حَلْقه کرده پُشتِ پا بر پُشتِ پا
۱۰۳۷ مَرد را از زَن خَبَر نه زِازْدِحام رَفته درهم چون قیامَت خاص و عام
۱۰۳۸ چون هَمی حُرّاقه جُنْبانید او می‌کُشیدند اَهْلِ هنگامه گِلو
۱۰۳۹ وَاژْدَها کَزْ زَمْهَریر اَفْسرده بود زیرِ صد گونه پَلاس و پَرده بود
۱۰۴۰ بَسته بودَش با رَسَن‌هایِ غَلیظ احتیاطی کرده بودَش آن حَفیظ
۱۰۴۱ در دِرَنگِ اِنْتِظار و اِتِّفاق تافت بر آن مارْ خورشیدِ عِراق
۱۰۴۲ آفتابِ گرمْ‌سَیْرش گرم کرد رَفت از اَعْضایِ او اَخْلاطِ سرد
۱۰۴۳ مُرده بود و زنده گشت او از شِگِفت اَژدَها بر خویش جُنْبیدن گرفت
۱۰۴۴ خَلْق را از جُنْبشِ آن مُرده مار گَشتَشان آن یک تَحَیُّر صد هزار
۱۰۴۵ با تَحَیُّر نَعْره‌ها اَنْگیختند جُملگان از جُنْبشَش بُگْریختند
۱۰۴۶ می‌سُکُسْت او بَند و زان بانگِ بُلند هر طَرَف می‌رفت چاقاچاقِ بَند
۱۰۴۷ بَندها بُگْسَست و بیرون شُد زِ زیر اَژدَهایی زشتِ غُرّان هَمچو شیر
۱۰۴۸ در هَزیمَت بَس خَلایِق کُشته شُد از فُتاده وْ کُشتگانْ صد پُشته شُد
۱۰۴۹ مارگیر از تَرسْ بَر جا خُشک گشت که چه آوَرْدم من از کُهْسار و دشت؟
۱۰۵۰ گُرگ را بیدار کرد آن کور میش رَفت نادانْ سویِ عِزْرائیلِ خویش
۱۰۵۱ اَژدَها یک لُقْمه کرد آن گیج را سَهْل باشد خونْ‌خوری حَجّاج را
۱۰۵۲ خویش را بر اُسْتُنی پیچید و بَست استخوانِ خورده را دَر هَم شِکَست
۱۰۵۳ نَفْسَت اَژْدَرهاست او کِی مُرده است؟ از غَم و بی‌آلَتی اَفْسرده است
۱۰۵۴ گَر بَیابَد آلَتِ فرعونْ او که به اَمرِ او هَمی‌رفت آبِ جو
۱۰۵۵ آن گَهْ او بُنیادِ فرعونی کُند راهِ صد موسیّ و صد هارون زَنَد
۱۰۵۶ کِرْمَک است آن اَژدَها از دستِ فَقر پَشّه‌یی گردد زِ جاه و مالْ صَقْر
۱۰۵۷ اَژدَها را دار در برفِ فِراق هین مَکَش او را به خورشیدِ عِراق
۱۰۵۸ تا فَسُرده می‌بُوَد آن اَژدَهات لُقمهٔ اویی چو او یابَد نَجات
۱۰۵۹ مات کُن او را و ایمِن شو زِ مات رَحْم کَم کُن نیست او زَاهْلِ صَلات
۱۰۶۰ کان تَفِ خورشیدِ شَهْوت بَر زَنَد آن خُفاشِ مُرده ریگَت پَر زَنَد
۱۰۶۱ می‌کَشانَش در جِهاد و در قِتال مَردْوار اَللهُ یُجْزیکَ الْوِصال
۱۰۶۲ چون که آن مَرد اَژدَها را آوَرید در هوایِ گرم خوش شُد آن مَرید
۱۰۶۳ لاجَرَم آن فِتْنه‌ها کرد ای عزیز بیست هم چَندان که ما گفتیم نیز
۱۰۶۴ تو طَمَع داری که او را بی‌جَفا بَسته داری در وَقار و در وَفا؟
۱۰۶۵ هر خَسی را این تَمَنّا کِی رَسَد؟ موسی یی باید که اَژدَرها کَشَد
۱۰۶۶ صدهزاران خَلْق زَ اژْدَرهایِ او در هَزیمَت کُشته شُد از رایِ او

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

مارگیری برای گرفتن مار راهی کوهستان می‌شود. پس از چندی تلاش به اژدهایی بزرگ بر می‌خورد که در میان سنگ و برف بنظر مرده می‌نمود. مارگیر سریع دست به کار می‌شود و آن اژدها را غل و زنجیر کرده و به سوی شهر بغداد حرکت میکند تا در آنجا با این اژدها معرکه ای بر پا کند و پول فراوان به جیب بزند. مرد اژدهای مرده‌وش را تا شهر کشان کشان برد و بساط معرکه گسترد و مردم از همه سو برای تماشا هجوم آوردند و ازدحام جمعیت به حدی بود که جایی برای سوزن انداختن نبود. پس از ساعتی آفتاب سوزان تابیدن گرفت و اژدهاد خموده را گرما بخشید و اژدها کم کم جان گرفت و به حرکت در آمد. مردم با دیدن صحنه هولناک پا به فرار گذاشتند اما چون ازدحام بالا بود عده زیادی زیر دست و پا تلف شدند. مارگیر هم که حیران خشکش زده بود با خود می‌گفت: عجب تحفه‌ای با خود از کوهسار آورده‌ام؟! در آن حین اژدها به سوی مارگیر هم حمله ور شد و او را به هلاکت رساند.

این حکایت نقد حال ما انسان‌هاست و نفس اماره همانند اژدهایی نهفته در درون ماست که هرگاه امکان قدرت نمایی پیدا کند، با قدرتی هولناک به حرکت در می‌آید. بنابرین ممکن است هر فرد ضعیف و ناتوانی بالقوه فرعون و گردنکشی بیدادگر باشد اما فعلا امکانات لازم دنیوی برای عرض اندام در اختیار ندارد.

#شرح_مثنوی

در بیان عظمت وجود آدمی و غفلت او از خویش

انسان همانند کوهی بزرگ و استوار است, چرا باید در فتنه گرفتار شود؟ چگونه ممکن است انسانی که همانند کوه است, سرگشته و حیران ماری شود؟
انسان بیچاره خودش را نشناخت و به همین دلیل از کمال خود فرود آمد و گرفتار نقصان شد.
انسان خودش را ارزان فروخت. او همانند پارچه ابریشمی است که خودش را به یک لباس ژنده وصل کرده است.

2 پاسخ
  1. احمد
    احمد گفته:

    سلام. قبل از بیت ما سمیعیم و بصیریم و هشیم یک بیترو نیاوردید

    جمله ذرات عالم در نهان
    با تو میگویند روزان و شبان

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *