غزل ۱۸۰۸ مولانا
۱ | با آن که از پیوستگی من عشقْ گشتم عشقْ من | بیگانه میباشم چُنینْ با عشقْ از دستِ فِتَن | |
۲ | از غایَتِ پیوستگی بیگانه باشد کَس؟ بلی | این مُشکلات اَرْ حَلْ شود دشمن نَمانَد در زَمَن | |
۳ | بَحْریست از ما دور نی ظاهر نه و مَسْتور نی | هم دَم زدن دستور نی هم کُفر از او خامُش شدن | |
۴ | گفتن از او تَشبیه شُد خاموشیاَت تَعطیل شُد | این دَردْ بیدَرمان بُوَد فَرِّجْ لَنا یا ذَا الْمِنَن | |
۵ | نَقْشِ جهانِ رنگ و بو هر دَم مَدَد خواهد ازو | هم بیخَبَر هم لُقمه جو چون طِفْلِ بُگْشاده دَهَن | |
۶ | خُفتهست و بَرجَستهست دل در جوشِ پیوستهست دل | چون دیگِ سَربَستهست دل در آتشش کرده وَطَن | |
۷ | ای داده خاموشانهیی ما را تو از پیمانهیی | هر لحظه نوافسانهیی در خامُشی شد نَعْره زن | |
۸ | در قَهرِ او صد مَرحَمَت در بُخْلِ او صد مَکْرُمَت | در جَهلِ او صد مَعرِفَت در خامُشی گویا چو ظَن | |
۹ | اَلْفاظِ خاموشانِ تو بِشْنوده بیهوشانِ تو | خاموشَم و جوشانِ تو مانندِ دریایِ عَدَن | |
۱۰ | لُطفَت خدایی میکُند حاجَت رَوایی میکُند | وان کو جُدایی میکُند یا رَب تو از بیخَش بِکَن | |
۱۱ | ای خوش دلیّ و نازِ ما ای اصل و ای آغازِ ما | آخِر چه دانَد رازِ ما عقلِ حَسَن یا بوالْحَسَن؟ | |
۱۲ | ای عشقِ تو بِخْریده ما وَزْ غیرِ تو بُبْریده ما | ای جامهها بِدْریده ما بر چاکِ ما بَخیه مَزَن | |
۱۳ | ای خونِ عقلَم ریخته صَبر از دِلَم بُگْریخته | ای جانِ من آمیخته با جانِ هر صورت شِکَن | |
۱۴ | آن جا که شُد عاشقْ تَلَف مُرغی نَپَرَّد آن طَرَف | وَرْ مُرده یابَد زان عَلَف بیخود بِدَرّانَد کَفَن |
یکی از مهمترین غزلهای مولاناست در باب وحدت.
۱- میفرماید ما همه از جنس عشقیم، هر ذره وجود از جنس عشق است؛ و “عشق”، خداست. با این حال همین هم جنسی و تجانس است که مانع فهمیدن معنای آن گشته است. چنان با عشق یگانه شده ام، چنان با خدا پیوستهام، که احساس بیکانگی میکنم.
۲- میپرسد، آیا میشود از شدت یگانگی با کسی یا چیزی با او بیگانه بود و او را نشناخت؟ پاسخ میدهد که بلی؛ این مشکلات اگر به این سادگی قابل حل بود که ستیز و مخالفتی نمیبود. نزدیکترین چیز به ما “خود” ماست و با این حال پنهانترین چیز هم بر ما همین “خود” است؛ تا آنجا که پیامبر شناخت خود را با شناخت رب همسنگ میداند: “من عرف نفسه، فقد عرف ربه”. در شناخت هر چیزی یک عامل شناسا داریم و یک موضوع شناسایی؛ اما در شناخت خود عامل شناسا همان موضوع شناسایی است. هیچ فاصلهای نیست که بشود عمل شناختن را به آن منسوب کرد. آنکه میشناسد، همان است که باید شناخته شود؛ دشواری کار هم در این است.
۳- دریایی است که از ما دور نیست؛ نه پیداست و نه پنهان؛ نه میتوان از او گفت و نه میشود خاموش بود و هیچ نگفت.
۴- اگر از او بگوییم به تشبیه دچار میشویم، چون جز به طریق مثال نمیتوانیم از او سخن بگوییم. تن زدن از مثال و تشبیه به معنای دست کشیدن از سخن گفتن از اوست.
گَر بگوید زان بِلَغْزَد پایِ تو
وَرْ نگوید هیچ ازان ای وایِ تو
وَرْ بگوید در مِثالِ صورتی
بر همان صورت بِچَفْسی ای فَتی
ای صاحب منت ما را از این درد بیدرمان برهان.
۵- این عالم صورتها هر دم از او، از آن بحر نزدیک، مدد میجوید و قوت میگیرد. همچون کودکی که از پستان مادر مینوشد و در عین حال از کسیتی و چیستی مادر بیخبر است. کودک از وجهی مادر را میشناسد و از وجهی دیگر او را نمیداند؛ نسبت همه ذرات عالم به آن حقیقت مکنون نیز چنین است.
۶- این دل من در عین خاموشی و خفتگی در جوشش و تپش آتش آن حقیقت وجود است؛ چون دیگی سربسته که بر اجاق او گذاشته شده باشد.
۷- ای آنکه ما را با پیمانهای از آن شراب حقیقت به خاموشی کشاندهای؛ ما خاموشیم، اما این خاموشی عین فریاد برآوردن است. حکایتهای نو را میتوانی دمادم از خاموشی ما بشنوی.
۸- آری هر چیزی بر ضد خودش دلالت دارد. همان طور که خاموشی، گویایی است، قهر هم میتواند رحمت باشد و نداشتن، عین لطف و مرحمتش؛ آن کس که خود را نادان مییابد، اصل دانایی را یافته و آن کس که خاموش است، به حقیقت گویاست.
۹-تنها آنان که از “خودی” خود بیخبرند و مستغرق دریای تو، میتوانند اسرار را از زبان خاموشان بیایند؛ من دریایی هستم که در عین خاموشی در جوش و خروشم.
۱۰- تو به لطف خود حاجت ما را برآورده میکنی. پروردگارا آن کس که در من، خود را جدا از تو میبیند و میداند، از بیخ و بن نابود کن.
۱۱-ادامه بیت پیش است: ای پروردگار، ای آنکه مایه خوش دلی و فخر ما هستی، ای کسی که اصل و آغاز ما هستی … آخر هر کسی چگونه باید از راز ما با خبر شود. حسن و بوالحسن یعنی “این کس و آن کس”.
۱۲-ای آن که عشق تو را بگزیدهایم و از غیر تو ببریدهایم؛ بر این تَرَکهای وجودمان که از شوق وصال تو برداشته است، بخیه مزن؛ این جامهها را که در عشق تو بدریدهایم، رفو مفرما.
۱۳- ای کسی که عقل را از من ربودهای و صبر را از دلم گریزاندهای، ای جان من، ای کسی که در صورت نمیگنجی و جانی صورت شکن داری.
۱۴- آنجا که دیگر عاشق حضور ندارد، همگی عشق است و معنا. تا زمانی که عاشق از وجود خود با خبر است بین خود و عشق و معشوق تفاوت میگذارد. عاشق و معشوق در عالم دوگانگی معنا مییابد و به جهان صورتها تعلق دارد. اما آنجا که از عاشق دیگر خبری نمییابی، تنها معنا وجود دارد؛ و آن معنا عشق است. آنجا که عاشق و معشوق و عشق یگانه و واحد میشود؛ مرده نیز اگر از آن عالم برخوردار شود زنده میشود. نگاه کنید به مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۶۰ به بعد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!