مجالس سبعه مولانا – مجلس هفتم

من فوایده اسبغ اللهُ فینا نعمة موایده

  الحمدللهِ الّذی صیَّر نفوس العارفین طایرة فی مطار امتثال امره و زجرها بنهیه عن المعاصی، فانزجرت عنه بزجره و سقی قلوب العاشقین محبتّه فما صحّت من سُکره، وألهمها ادامة ذکره فما تقتُر من ذکره واری المبتلی جزیل ثواب صبره علی بلایه، فاستعذَبَ مرارةَ صبره و نصب للغنیّ علم احسانه الیه و انعامه علیه لیستدل به علی وجوب حمده و شکره، سبحان الّذی جعل کلّ قلبٍ احبایه مقراً بمحبتّه، و صیّر محبّته مستقرّةً فی سویدایه و حبتّه و اطّلع نفوس العارفین علی آیات توحیده و معرفته، و ألهم الارواح بالارتیاح الی بحبوحة جنّته والاشتیاق الی نظره و رؤیته و اشهد ان لااله الاالله وحده لاشریک له شریک له شهادةً تؤمن قایلها من عذابه وسطوته واشهد انّ محمّدا عبده و رسوله الّذی نسخ الشّرایع المتقدّمة بشریعة و ختم رسالةَ الرُسل برسالته، صلّی الله علیه و علی آله و اصحابه و عترته و علی الخلفآء الرّاشدین خصوصاً علی ابی بکرٍ الصّدّیق فی قوله و عقیدته و عمرالفاروق الّذی فرّق بین الحقّ و الباطل بقضیّته و علی عثمان ذی النّورین الّذی نوّرالله قلبه بنور معرفته و علی علیّ المرتضی فی خلقه و سیرته و علی الحسن و الحسین الّذی خصَّصَهُماالله علی خلقه بقُربه و رحمته و علی جمیع المهاجرین والانصار من اتباعه و صحابته و سلم تسلیماً کثیراً.[۱]
عن الحسن البصری انه قال: حدّثنی جماعةٌ کلّهم سمعوا الحدیث عن النّبی – صلی الله علیه و سلّم – یقول: “ان الله تعالی لمّا خَلَقَ العقل فقال له: اَقعُد فقعد. ثمَّ قال له: قُم فقام: ثمّ قال له: اقبل، فاقبل، ثمّ قال له: ادبر، فَادبَرَ، ثمّ قال له: تکلَّمَ فَتَکلّم. ثمّ قال له: انصت، فانصت، ثم قال له: انظر، فنظر، ثمّ قال له: انصرِف فانصرّف ثمّ قال له: اِفهَم، فَفَهِمَ، ثمّ قال له: وَ عزّتی و جلالی و عظَمتی و کبریایی و سلطانی و جبروتی و علوّی و ارتفاع مکانی و استوایی علی عرشی و قدرتی علی خلقی، ما خلقتُ خلقاً اکرمُ علیّ منک و لا احبّ الیَّ منک، بِکَ اُعرَفُ و بک اُعبَدُ و بک اُطاع و بک اُعطی و بِکَ اُعاتَبُ، لک الثّواب و علیکَ العِقاب، صدق الله و صدق رسولُ الله.[۲]
رسول مجتبی، سفیر معلّی، مقرّب “ثُمَّ دَنی فَتَدَلَّی”، خاصّ الخاصّ “قابَ قَوسَینِ اَو اَدنی” محمّد مصطفی، خیر اوّلین و آخرین، خاتم النبیّین، خلاصۀ موجودات، مظهر آیات بیّنات، دریای بی‌پایان بی‌قیاس، آفتاب “جَعَلنا لَهُ نُوراً یَمشی بِهِ فِی النّاس”، کلید فردوس و حدایق، کاشف رموز و اسرار حقایق، آن منّورِ منوَّر صاحب توقیع[۳] “اِنّا اَعطَیناکَ الکوثَر” – صلّی الله علیه و علی آله الطیّبین الطاهرین – چنین می‌فرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق، چنین املا می‌کند که: “اِنَّ الله تعالی لَما خَلَقَ العَقلُ” می‌فرماید: آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر، و آن بصیر سمیع، آن زنده‌یی که همۀ زندگان زندگی از او یابند و آن قیّومی که همه محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند. آن قهّاری که گردن قاهران را به زنجیر و غلّ “اِنّا جَعَلنا فی اَعناقِهِم اَغلالاً”[۴] بربسته[۵] است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ “لقَطَعنا مِنهُ الوَتَین”[۶] شکسته است – جلّ جلاله – چون عقل را که تاج زرّین اوست، بر فرق “وَ لَقَد کَرَّمنا بَنی آدَمَ”[۷] نهاد، عقل چیست؟ قندیل عالم مِهین، و نور “طُورِ سینین”، و امیرداد “وَ هذَا البَلَدِ الاَمین”[۸] و خلیفۀ عادل حضرت ربُّ العالمین است. عقل چیست؟ سلطان عادل خوش خوست، و سایۀ رحمت لا هُو اِلّا هُوست. عقل کیست؟ آنکه فاضلان صفّۀ صفا و صفوت، ره نشین[۹] ویند و انبارداران “اَلدُّنیا مَزرَعَةُ الاخِرَةِ”[۱۰] خوشه چین ویند.
در شرح بیفزا، شرح عقل دل را مشرّح کند. عقل چیست؟ گره گشای عقده های مشکلات و مشّاطۀ عروسان مضمرات معضِلات، قلاوز ارواح تا به حضرت فالقُ الاصباح[۱۱] که رمزی از اسراراو اشارت رفت. چون ازعالم لامکان و ازکتم[۱۲] عدم به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود، ازین آفتاب سعود، نور و ضیا گرفت، خواست که هنرهای عقل را و عجایبها و لطایفها و غرایبها که در ضمیرعقل بود، بر موجودات پیدا کند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جدا کند، سنگ محکی می‌بایست که تا صفا و خالصی و پاکی و بی‌عیبی این نقد ظاهر شود. به گواهی آن محک، ترازویی می‌بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیف تمام عیار را بدان ترازو برکشند تا سنگ و هنگ او پیدا شود که هیچ چیز در هجده هزار عالم بی‌گواهی ترازو، نه عزیز شود و نه خوار شود.
ترازو نه این است تنها که بر دکانها آویخته اند در بازارها، ترازو آیت حقّ است و سرّ خداست و تمییز علم است که آن ترازوی روحانی است. میزان آسمانی است که این همه ترازوهای جهان را از آن ترازو بیرون آورده اند. میوه را ترازوی دیگر، سخن را ترازویی دیگر که بدانی که راست است یا دروغ است، حق اّست یا باطل است. آدمی را ترازوی دیگر که بدانی که آن آدمی چند ارزد. حیوان را ترازوی دیگر. ملایکه را ترازوی دیگر که: “وَ ما مِنّا اِلّا لَهُ مَقامٌ مَعلُوم”[۱۳] پریان را ترازوی دیگر که: “و انّا منّا الصالحون و منّا دون ذلک.”[۱۴] انبیا را ترازوی دیگر که: “تِلکَ الرُّسُلُ فَضَّلنا بَعضُهُم عَلی بَعضٍ”[۱۵] ترازو از آفتاب ظاهرتر است درعالم که حق – تعالی – با آفتاب قرین کرد و پهلوی آفتاب نشاند که آفتاب را بر ترازو بر سنجد که در کدام درجه است، مقارنه با چیست. ترازو از آسمان محیط‌تر است. آسمان محتاج ترازوست و ترازو محتاح آسمان نیست.
حق – تعالی – بیان کرد که: “والسَّماءُ رَفَعَها وَ وَضَعَ المیزانُ اَن تَطغَوا فِی المیزان”[۱۶] آسمان بلند است. ترازو از آسمان بلندتر است ولیکن به تواضع “وَضَعَها” به زمین آمده است. با خلقان میگوید که: من ازعالم بلندِ بلند آمده ام. ای ترازو به چه کار آمده ای؟ آمده ام تا سبکساران را و سبک عقلان را بدیشان بنمایم، تا سبک عقلی خود ببینند و به تدارک و داروی حال خود مشغول شوند، خویشتن را گوهری و گرانیی و ثباتی و تمکینی حاصل کنند.

گر از هر باد چون کاهی بلرزی
اگر کوهی شوی، کاهی نیرزی

ای ترازو، گرانی به چه حاصل کنیم؟
گفت، شما چون پوستید و جسمید، آب و گلید، خویشتن را مغز نغز و جان و دلی حاصل کنید.
ای ترازو! این مغز از کجا حاصل کنند؟
گفت: آخر این همه گیاهها و سنبل های گندم و جوز و باقلی و داروها و گیاهها، همه اوّل از زمین برگی می‌رویند که ایشان را مغزی نیست. از هوای موافق جذب می‌کنند، چنانک مردم گرما زده و سینۀ گرم سوخته، نفس را چون به خود کشد، آن برگها از هوای بهار چنان به خود می‌کشند. و از تخت زمین آب میکشند از میان گل آب را چون جدا میکنند و به خود می‌کشند. آدمی زنده از قدح آب که در او خاشاک بود، نتواند آب صاف به خود کشیدن، زهی قدرت که حق – تعالی – چوب را و گیاه را داده است که از میان وَحَلِ[۱۷] تیره، آب آمیخته با صد هزار چیز، آب صافی به خود جذب می‌کند و وجود خود را بدان نعمت حق، پر مغز و آراسته می‌کند.
پس باد علم و آب عمل از بهر نهال آدمی فرستاده اند که: “العلمُ حَیوةُ القُلُوبِ وَ العَمَلُ کَفّارَةُ الذُّنُوبِ”[۱۸] اگر سینۀ گرم داری، نسیم علم و حکمت، درخت وار بکش. اگر جگر بریان داری از آب حیات عمل تشنه وار بچش. چون سلیمان بهار بر تخت عدل نشست که “عَلَّمنا مَنطِقَ الطَّیر”[۱۹] بهار حیاتی است که باد تخت اوست که “وَسَخَّرنالَهُ الرّیحَ”[۲۰] آمده است تا عدل در جهان بگستراند و ظلمی که کافرخزان، برساکنان باغ و بوستان رانده است، داد آن خوب رویان از آن زشت فعلان بستاند. از زمین و از درخت پیش این سلیمان وقت، هر نباتی زبانی برون آورد به دعوی که من،گوهری دارم و میوه‌یی دارم و مغزی دارم و اینک زبان سنبل من گواه است. سلیمان بهار گفت که: هر دعوی را ترازویی است:

دعوی عشق کردن آسان است
لیک آنرا دلیل و برهان است[۲۱]

ای اصناف درخت و انواع نبات که دهانها گشاده اید و زبان دعوی جنبانیدید، اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدّعی ظاهر شود. آن ترازو کدام است؟ یکی باد است و یکی آب. هر برگی که سنبله‌یی داشت و میوه‌یی داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت، ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را و گوهر او را در عالم آشکارا کند.
یک مثال ذرّه، آن هنر هیچ درختی و گوهری پنهان نماند. ترش[۲۲] ترشی نماید که: “وجوهٌ یؤمئذٍ باسرةٌ”[۲۳] شیرین شیرینی بنماید که: “وجوه یومئذ مسفرةٌ ضاحکةٌ مستبشرةٌ”[۲۴] آنچه بیخ آن درختان در زمین در تاریکی آب و گل که هنری و معنیی داشت و حلال صاف می‌خوردند و از مخالف تیره پرهیز می‌کردند و در خود گوهری و هنری می‌دیدند که دیگران آن نمی‌دیدند، می‌گفتند که: دریغ که ما در زیرزمین چنین هنرها داریم و چنین موزونیها و خوبیها داریم و از جناب حق چنین عنایتها داریم و بیخهای دیگر ازین خبر ندارند. دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی، تا نغزی ما بدیدندی.
ایشان را از عالم غیب جواب می‌آمد که: ای محبوسان آب و گِل برکار باشید و هنر حاصل کنید و دل شکسته مباشید و مترسید که هنرهای شما پنهان نماند که این گوهرها و میوه‌ها در خزینۀ شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود. این در غیب علم ما بود و این هنرها و خوبیها که شما امروز در خود می‌بینید، پیش از آنک اینها در وجود شما درآید، در دریای غیب این گوهرها می‌تافتند و به سوی خزاین خاکیان می‌شتافتند.
ما چنین خاصیّت نهاده‌ایم در هر صاحب هنری و هر پیشه وری و هراستاد کاری، از زرگری و جوهری و سیماگری و کیمیا گری و پیشه وران و عالمان و محقّقان که همواره در جوش باشند و هنر خود آشکارا کنند، آن جوش ما نهاده‌ایم و آن طلب ما نهاده‌ایم که ایشان بی‌قرار شده‌اند، همچون دختران نوبالغ در خانه‌ها چادر و جمال می‌آرایند، در آینه می‌نگرند و می‌خواهند تا پرده بدرّانند و جمال بخاص و عام بنمایند و از میان جان می‌گویند:

ما را به دَمِ پیر نِگَه نَتْوان داشت
در خانهٔ دِلْگیر، نِگَه نَتْوان داشت

 آن را که سَرِ زُلْفِ چو زنجیر بُوَد
در خانه به زنجیر، نِگَه نَتْوان داشت [۲۵]

پس تقاضای همۀ خوبان و هنرمندان که می‌جوشند برخود تا جمال و کمال خود بنمایند، دکانی می‌طلبند تا بر آن دکّان، هنر خود پیدا کنند. آخر این تقاضاها از آن بی‌خبر نیست. پوست و گوشت و استخوان را چه خبر از هنر؟
چنانکه آن روباه در میان کشت زار، دنبه‌یی دید آویخته. گفت: هر آینه اینجا دامی است و این فعل صیّادی است که هرگز ازکشت زار دنبه نروید. دنبه در میان کشت زار چه کار دارد؟ پس در عالم کشت زار نهاد آدمی که آنجا گوشت و پوست و استخوان روید، این همّتها و تقاضاها چه کار دارد؟ این تقاضای صفات پاک من است.
موسی – علیه السلام – سؤال کرد در آن زمانی که صدهزار عجایب برو تاختن آورد و حیران شد. او را از این عالم بدان عالم بردند. عالمی حیات در حیات، روح در روح، نور در نور، ذوق در ذوق، موج می‌زد و لمعان[۲۶] می‌کرد.
گفت: یارب! ما ازین عالمیم. شهرما، این است. معدن ما این است. از این کان و معدن بی‌پایان نقدۀ وجود ما را بدان بازار طرّاران[۲۷] چرا بردی؟ چه حکمت بود، چنین گوهر نفیس را بدان عالم خسیس بردن؟
حق – جلّ جلاله – فرمود: ای موسی! “کنت کنزاً مخفیًّا فاحببتُ اَن اُعرَفَ”[۲۸] گنجی بودم پنهان، خواستم که مرا بشناسند.
موسی گفت: یارب! آنها که اهل گنج بودند، می‌شناختند و می‌دانستند و ماهی دریا را چون نداند؟ و دیدۀ روشن آفتاب را چون نداند؟ و طوطی ربّانی، شکرستان بی‌نهایت را چون نشناسد؟ بلبل آسمانی، گلستان “خلق الورد الاحمر من عرقی”[۲۹] را چون نداند؟ و بر رخسار گل خوش عذار، بلبل چون سرمست و بی‌خود نشود؟ و از آن مستی، نطقش چون به جوش نیاید، و بیخود، هزار و یک نوای گوناگون نسراید، بر هزار و یک پرده که این پرده به آن نماند؟ ای بلبل عشق ابدی! این هزار پرده و یک پرده از کدام مغنّی[۳۰] آموختی؟ از کدام مطرب تعلیم کردی؟
بلبل می‌گوید: از آن مادر من زاییدم، همه دانا و اوستاد زایند، علم مادرزاد دارند. عقل مادرزاد دارند. من از نر و مادۀ بشریت نزاییده ام، به حقیقت از مادر عشق گل زاییده ام. عشق من مادرزاد و عقل من مادرزاد. من امّیم. امّی را دو معنی باشد: یکی آنک نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب، از امّی این فهم می‌کنند. اما به نزد محققان امیّ آن باشد که آنچ دیگران به قلم و دست نویسند، او بی‌قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده و گذشته حکایت کنند، او از غیب و آینده و نابوده و نا آمده حکایت کند.

بوده بیند هر آنک جانورست
آنکه نابوده دید، او دگرست

ای محمد! تو امّی بودی و یتیم بودی. پدری و مادری نبود که تو را به مکتب برند و خط و هنر آموزند. این چندین هزار علم و دانش از کجا آموختی؟ هرچه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد، قدم قدم، از سفر او حکایت کردی؟ از سعادت و از شقاوت او خبر دادی؟ از باغ بهشت، درخت درخت، نشان دادی؟ و تا حلقهای گوش حوران، شرح کردی و از زندان دوزخ، زاویه زاویه، هاویه[۳۱] هاویه حکایت کردی؟ تا منقرض عالم و آخر ابد که او را آخر نیست، درس گفتی؟ آخر این همه از که آموختی؟ و به کدام مکتب رفتی؟
گفت: چون بی‌کس بودم و یتیم بودم، آن کس بی‌کسان، معلّم من شد. مرا تعلیم کرد که: “الرحمن علم القرآن”[۳۲] و از خلق بایستی این علم را آموختن، به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصل کردن و اگر بیاموختمی، علم آموخته، تقلیدی باشد. مقالید[۳۳] آن به دست او نباشد. بربسته باشد. بر رُسته[۳۴] نباشد. نقش علم باشد، حقیقت علم و جانِ علم نباشد.
همه کس بر دیوار نقش تواند کردن، که سرش باشد. عقلش نباشد. جسمش باشد بیناییش نباشد. دستش باشد،عظایش نباشد. سینه اش باشد، اما دل منّورش نباشد. شمشیرش به دست باشد، امّا شمشیرگذاریش نباشد. در هر محرابی، صورت قندیل کنند، اما چون شب درآید، یک ذرّه روشنایی ندهد، بر دیوار نقش درخت کنند، امّا چون بیفشانی، میوه‌یی فرو نیاید. امّا آن نقش، دیوار را اگرچه چنین است بی‌فایده نیست، از بهر آنکه اگر کسی در زندانی زاییده شد، جمعیّت خلقان ندید و روی خوبان ندید در آن زندان، بر در و دیوار های زندان اگر نقش‌ها بیند و صورت‌های خوبان بیند و شاهان و عروسان بیند و صورت تجمّل پادشاهان و تخت و تاج بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنّیان و رقّاصان بیند، از آنجا که الفت جنسیّت است، باز پرسد و فهم کند که بیرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنین صورتهای زیباست و چنین درختان میوه دارند که اینجا نقش کرده اند، آتشی در نهاد او افتد که چنین چیزها در عالم هست و ما زنده در گور مانده و این نعره برآرد، و به اهل زندان گوید:

ای قوم ازین سرای حوادث حذر کنید
خیزید سوی عالم علوی سفر کنید

جان کمال یافته در قالب شما
وآنگه شما حدیث تن مختصر کنید

عیسی نشسته پیش وآنگه از سفه[۳۵]
دلتان دهد که بندگی سُمِّ خر[۳۶] کنید؟

ای روحهای پاک درین توده های خاک
تا کی چو حسّ اهل سَقَر[۳۷] مستقر کنید؟

دیرست تا دمامۀ[۳۸] دولت همی زنند
ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید[۳۹]

ای محبوسان جهان نادیده! چاره‌یی نمی‌کنید! آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقتها باشد که هیچ دروغی بی‌راست نیست. هر جا دروغی گویند، به امید آن گویند که شنونده وقتی آن را به جای راست قبول کند که راست را بداند، راستی دیده باشد تا این دروغ را بجای آن قبول کند.
درم قلب را بدان طمع خرج کردند که مشتری آنرا به جای نقرۀ خالص بگیرد، و وقتی گیرد که این مشتری خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبول کند هرجا دروغی بود، راستی باشد و هرجا قلبی باشد، خالصی جنس آن باشد و هر جا خیالی بود، حقیقتی باشد.
اکنون این صورتها و خیالها که بر این دیوار زندان عالم فانی است که می‌نمایند و محو می‌شوند با چند هزار کس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازها گفتی. اینک نقش از ایشان رفت. برو بر گورستان، سنگهای لحد برگیر، کلوخهاشان را می‌بین. نقشها محو شده، یقین دان که آن نقشهای خوب، عکس آن نقشهاست که بیرون زندان دوستان است که “الباقیاتُ الصالحاتُ خیرٌ”[۴۰] کجایند این صورتهای باقی؟ “عند ربّک”[۴۱] نزد آن کس اند که ربّ تست که دم بدم تربیتهای او به تو می‌رسد. شرح این دراز است، بیا تا کوتاه کنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویم که حقیقت این نقشهاست که ما برآن عاشقیم. چون آنجا باز رویم، موسی وار در آن آب حیات غوطه می‌خوریم، ماهی وار با آن دریای حیات می‌گوییم: چرا موج زدی و ما را بخشکی آب و گِل انداختی؟ این چنین رحمت که تراست، چنان بی‌رحمی چرا کردی؟ ای بی‌رحمی تو شیرین‌تر از رحمت‌های رحیمان عالم. جواب می‌فرماید: “کنت کنزا مخفیًّا فاحببتُ ان اُعرَف”[۴۲] گنجی بودم پنهان در پردۀ غیب، در خلوت لامکان از پس پردهای هستی، خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینید که من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم. گفتند که: ما که ماهیان این دریاییم، اوّل در این دریای حیات بوده ایم. ما می‌دانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا را و لطف این دریا را که مسّ اکسیرپذیر این کیمیای بی‌نهایتیم، می‌دانستیم عزّت این کیمیای حیات را و آنها که ماهیان این دریا نبودند، در اول چندانکه بر ایشان عرضه کردیم، نشنیدند و ندیدند و ندانستند. چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف این گنج هم ماییم. این چندین غربت دراز، جهتِ “احببتُ اَن اُعرَف” خواستم که مرا بدانند، این با کی بود؟
جواب آمد که: ای ماهیان! اگرچه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چسفیده باشد بر وصال دریا، امّا بدان صفت و بدان سوز و بدان گرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشد که آن ماهیی که موج او را بخشکی افکند و مدّتهای دراز بدان خاک گرم و ریگ سوزان می‌طپد که: “لایموتُ فیها و لایحیی”[۴۳] نه فراق دریا می‌گذارد که حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات، چگونه لذّت حیات یابد کسی که آن دریا را دیده باشد؟

هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد
چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار

امکان زیستن بی‌دریا و امکان مردن نه، از امید رسیدن به دریا.

گویی که مگر به باغ زر رشته امی
یا بر رخ خویش زعفران کاشته امی

اومید وصال تو رها می‌نکند
ورنه خود را به رایگان کشته امی[۴۴]

دریا این ندا می‌کند و این وحی می‌فرماید که: “ولا تَقتُلوا اَنفُسَکم انّه کان بِکُم رحیما”[۴۵] و حکمتی دیگر، چنانکه خواستم که گنج خود ظاهر کنم. خواستم که گنج شناسی شما هم ظاهر کنم و چنانکه خواستم که صفا و لطف این دریا را پیدا کنم خواستم که بلند همّتی این ماهیان را و لطف پروردگی این ماهیان و این خلق دریا را پیدا کنم تا وفای خود را ببینند و همّتشان آشکارا شود. “الم، احَسِبَ النّاسُ اَن یُترَکُوا ان یقولوا آمنّا و هم لایُفتَنُون”[۴۶] صد هزار مار است که دعوی ماهیی می‌کند، صورت، صورتِ ماهی و معنی، معنیِ مار.

جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد

باد و خاک غذای ماهی نیست. هر حیوانی را که از دور ببینی، ندانی که سگ است، یا آهو است. اگر سوی استخوان رود، آهو نیست.
مسئله‌یی است در شریعت، که گرگ با آهو جفت شد، میان ایشان بچۀ زاییده شد. این بچه را حکم آهو گیریم، یا حکم گرگ؟ در اینجا اختلاف علماست. شرح آن قول‌ها در مدرسه توان بحث کردن، الّا آنچه قولِ درست است، آن است که پیش او بندِ گیاه بیندازیم و مشتی استخوان بیندازیم. اگر سر به گیاه فرود آورد، آهوست و اگر سر به استخوان فرود آورد، حکم گرگ دارد. در هر آبی که او دندان اندر کند، پلید شود، زیرا گرگ هم سگ است، الّا صحرایی[۴۷] است.
اکنون غذای مار باد است و خاک و غذای مار نفس امّاره هم باد است و خاک. آن خاک کدام است؟ چرب و شیرین دنیا که از خاک رسته است. خدا او را رنگی داده است. اگر خواهی عاقبت بنگر که خاک می‌شود. آن نقش از او می‌رود.
اکنون چون دانستی که نان و گوشت، خاک رنگین است، اگر مار نه‌ای، غیر این غذایی بجو. دیگر غذای مار، باد است، کدام باد است؟ باد جاه امیری و خواجگی که آدمی همین که از نان سیر شد از گرسنگی، دست آرزوی باد خواجگی در سر می‌کند که اصل ما چنین بوده است و ما چنین محترم بوده ایم. منصب طلب می‌کند آن نفس مار پاره، چون این خاک و باد فراوان یافت، اژدهایی می‌شود، همچون فرعون.

مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر از سر موران مار گشته دمار

مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار

اکنون مؤمنان، مار خالص نیستند، ماهی خالص نیستند بلک مارماهی‌اند. نیم دست راستشان ماهی است و نیم دست چپ مار. ساعتی آن نیم به باد و خاک دنیا می‌کشد و ساعتی این نیم به طلب دریا می‌کشد.

ما می‌خواهیم و دیگران می‌خواهند
تا بخت کرا بود، کرا دارد دوست؟

آدمی هست طرفه معجونی
از عزیزعزیز وز دونی

اکنون چون مجاهده کرد این نیم دست راست که عقل است که: “اِنّ الله تعالی لمّا خلق العقل قال له اقبل فاقبل، ثمّ قال له اَدبر فادبر”[۴۸]، خطاب کرد این عقل را که رو آر به من، رو آورد، بدو گفت: ای عقل رو بگردان از من، گفت: فرمان بردارم، پشت آوردن به امر رو آوردن است. نبینی که فرشتگان را فرمود که: به جای سجود من سجود آدم کنید. این از روی ظاهر، پشت آوردن به بندگی حق و روی آوردن به غیر حق بود، امّا چون به امر بود، رو آوردن بود به حق، بلک عظیم تر، چراعظیم تر؟ از بهر آنکه ایشان سالها حق را سجود می‌کردند، از بیگانه تمییز نمی‌یافتند و با ابلیس همکاسه و هم خرقه بودند. به این یک رو از حق گردانیدن و به آدم رو کردن، خلعت تمیز یافتند و از بیگانه ممتاز شدند و ابلیس اگرچه بظاهر پشت به حق نکرد و از سجود حق ننگ نداشت، از سجود غیر ننگ داشت، الّا چون پشت به امر کرد، در نگریست روی خود را پشت دید و پشت فرشتگان را روی دید.
اکنون ای بندۀ مؤمن که نیم تو مار است و نیم تو ماهی، ساعتی رو به ماهی می‌کن که رو به حضرت ما دارد و ساعتی برای مصلحت، روی به مار می‌کن. آن اوّلین چیست؟ “ایّاک نعبد”[۴۹] مشغولیم به عبادت تو، به امر تو. “و ایّاک نستعین”[۵۰] هم به امر تو، پشت آوردیم به بندگی تو و رو آوردیم به تیمار نفس امّاره که پشت او سوی درگاه توست، از بهر آنکه تو این دشمن را سبب ما کرده‌ای. چنانکه از کافران خراج ستانند از بهر قوّت اسلام، او را نیز همچون این مار و ماهی که گفتیم، دو صفت است:
یک صفت، بند اوست و یک صفت پای اوست. آن صفت که پای اوست شوق جنسیّت است و آن صفت که بند اوست، خویشی است که او را با خاک است. زیرا اوّل گوهری آفرید حقّ – تعالی – در وی نظر کرد. آن گوهر از شرم آب شد و دریا شد و برخود بجوشید و کف کرد و کف او خاک شد و زمین شد از آن سبب که خاک، از آب زاییده است، این خویشی و تعلّق بند اوست. بیدار باش ای قطره! و بدین بند و خویشی مغرور مشو که بسیار قطرها را این بند مغرور کرد و از طلب دریا بازداشت. خُنُک آن کس که او را بند آهنین بود یا چوبین بود که همواره در آن کوشد که آن را بشکند و بیندازد. اما آن کس را که بند زرّین باشد و او زر دوست، و یا بند گوهرین باشد و او گوهر دوست، اکنون آن قطره که سوی دریای وحدت سیل وار می‌رود، آن قطره، جان مؤمن است که سیل وار می‌رود سوی دریای وحدت که: “انّی ذاهبٌ الی ربّی”[۵۱] “علیه توکّلی و هو حسبی و الله اعلم”[۵۲].
“تمّت المجالس بحمدالله المحمود بکلِّ مکانٍ و المذکور بکلّ لسانٍ یوم الثلثا فی اوائل ربیع الاخر ثلث و خمسین و سبعمانه و الصّلوه علی نبیّه محمّد المرسل عن عدن عدنان و علی صحابته الجواد الحسان الطّاهرین عن شوائب الحسبان انّه کریمٌ منّان.”[۵۳]

————————————-

[۱] . معنی عبارات عربی از تصحیح دکتر توفیق سبحانی:
ستایش بر خدایی که جان عارفان را پرنده یی در جولانگاه فرمانبرداری ز خویش قرارداد و با نهی خویش آنان را از ارتکاب گناهان بازداشت و شرابی از محبت خویش بر عاشقان نوشانید که از مستی آن به خود نیایند، و دوام ذکر خویش را بر آنان بیاموخت، چنانکه از ذکر او دلهاشان به ستوه نیاید. بر دوستداران خویش پاداش فراوان بردباری بر بلا را نشان داد بر بی نیازان بیرق احساس و انعام خویش برافراشت تا آشکارا وجوب حمد و سپاس خویش را بر آنان مدلّل دارد. پاکیزه خدایی که قلب تک تک دوستانش را قررگاه محبّت خویش ساخت و دوستی خود را در خلوتگاه و نهانخانۀ دل آنان جای داد و جان عارفان را با نشانه های یگانگی و معرفت خویش بسرشت و ارواح را به شادخواری در باغهای بهشت و ذوق یافتن از نظاره و دیدار خود الهام داد. گواهی می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست، شریکی ندارد. این گواهی است که گویندۀ آن را از عذاب و قهر او رهایی می‌بخشد و شهادت می‌دهم که محمّد (ص) بنده و رسول اوست. پیامبری که با آیین او آیینهای قبل از وی منسوخ شد و رسالت پیامبران پیش با رسالت وی به پایان رسید. درود خدا بر او و خاندان و یاران و عشیرت او باد. و درود و سلام فراوان خدا بر خلفای راشدین، مخصوصاً بر اوبکر که در گفتار و اعتقاد خویش صدیق است، و بر عمر فاروق که با احکام خود حق را از باطل جدا کرد، و بر عثمان صاحب دو نور که خدا دلش را با نور معرفت خویش نورانی ساخته است و بر علی (ع) که با رفتار و کردار خود جویای رضای الهی است و بر حسن و حسین(ع) که خدا با رحمت و قربت آنان را از میان خلق برگزید و بر همۀ مهاجران و انصار و پیروان و نزدیکان او باد.

[۲] . ترجمۀ عبارات عربی از تصحیح دکتر توفیق سبحانی:
از حسن بصری روایت کرده اند که گفت: گروهی که جملگی حدیث را از پیامبر – که درود و سلام خدا بر او باد – شنیده بودند، به من گفتند که پیامبر می‌فرمود: آنگاه که خدای تعالی عقل را آفرید، بدو گفت: بنشین. بنشست. سپس گفت: برخیز، برخاست و پس گفت: سخن گوی، به حرف آمد. گفت: خاموش باش، دم در کشید. سپس گفت: بنگر، نگریست، گفت: برگرد، برگشت. سپس گفت: فهم کن، فهمید. آنگاه خدای تعالی گفت: به جلال و شکوه و بزرگی و عظمت و قدرت و تسلط و بزرگواری و بلندی مقام و چیرگیم بر عرش و تواناییم بر آفرینش قسم که گرامی‌تر از تو چیزی نیافریده ام و هیچ چیز نزد من محبوب‌تر از تو نیست. من به تو شناخته می‌شوم، با تو عبادتم می‌کنند. و به تو پیروی مرا گردن می‌نهند و به راهنمایی تو در راه من احسان می‌کنند و من با تو انسان‌ها را مورد عتاب قرار می‌دهم، پاداش بر توست و کیفر از توست خدا راست گفت و رسول او حقیقت را بیان داشت. مولانا این حدیث را در نامۀ پنجاهم خود در مکتوبات نیز به کار برذه است.

[۳] . نشان گذاشتن، نشان کردن، امضاء کردن نامه

[۴] . ما بر گردن آنان زنجیرهایی نهادیم.(یس،۳۶/۸)

[۵] . مصنوعی، ساختگی.

[۶] . هر آینه رگ گردنش را می‌بریدیم.( حاقه،۶۹/۴۶)

[۷] . فرزندان آدم را گرامی داشتیم.(اسرا،۱۷/۷۰)

[۸] . بدین شهر آرام سوگند.(تین،۹۵/۳)

[۹] . گدای سر راه، بی خانمان.

[۱۰] . حدیث نبوی است، احادیث مثنوی: دنیا کشتزار آخرت است.

[۱۱] . خالق صبح.

[۱۲] . پنهان داشتن.

[۱۳] . و هیچ یک از فرشتگان نیست که در بارگاه الهی مقامی معین نداشته باشد. (صافات،۳۷/۱۶۴)

[۱۴] . و برخی از ما نیکوکار و برخی جز این هستند. (جنّ،۷۲/۱۱)

[۱۵] . برخی از این پیامبران را بر بعضی دیگر برتری دادیم. (بقره،۲/۲۵۳)

[۱۶] . او آسمان را برافراشت و در عالم میزانی وضع کرد و فرمود که هرگز در میزان عدل تعدی مکنید. (رحمن،۵۵/۸-۷)

[۱۷] . گل تنگ که ستور در آن درماند.

[۱۸] . حدیث نبوی است.

[۱۹] . نطق پرندگان را بر ما آموختند. (نمل،۲۷/۱۶)

[۲۰] . و باد را بر سلیمان رام کردیم. (ص،۳۸/۳۶)

[۲۱] . حدیقه الحقیقه

[۲۲] . زمخت و تند و تیز

[۲۳] . در آن روز رخسار گروهی تیره است. (قیامه،۷۵/۲۴)

[۲۴] . در آن روز رخسار گروهی فروزان اس، خندان و شادمان است. (عبس،۸۰/۳۹-۳۸)

[۲۵] . رباعی ۳۹۸ مولانا

[۲۶] . درخشیدن، تابش.

[۲۷] . کیسه بری، دزد.

[۲۸] . حدیث نبوی است. احادیث مثنوی، گنجی نهفته بودم. خواستم که شناخته شوم.

[۲۹] . حدیث نبوی است. گل سرخ از عرق من ساخته شده.

[۳۰]. آوازه خوان، مطرب.

[۳۱] . دوزخ.

[۳۲] . خدای مهربان، قرآن را به محمد آموخت. (رحمن،۵۵/۲-۱)

[۳۳] . جمع مقلاد، مفتاحها، کلیدها.

[۳۴] . امری حقیقی و بدون تصنّع

[۳۵] . نادانی، کم خردی.

[۳۶] . چیز بی ارزش، حقیر و بی مقدار.

[۳۷] . دوزخ.

[۳۸] . نقاره و طبل، به معنی نفیر است.

[۳۹] . دیوان سنایی.

[۴۰] . اعمال نیک و صالح بسی بهتر است. (کهف، ۱۸/۴۶)

[۴۱] . در پیشگاه پروردگارت( کهف، ۱۸/۴۶)

[۴۲] . حدیث شریف نبوی است.

[۴۳] . در آنجا نه می‌میرد و نه زندگی می‌کند. (طه، ۲۰/۷۴)

[۴۴] . با اندکی اختلاف (رباعی ۱۸۴۵ مولانا)

[۴۵] . و یکدیگر را نکشید که خدا بر شما مهربان است. (نساء،۴/۲۹)

[۴۶] . آیا مردم پنداشتند که اگر بگویند ایمان آورده‌ایم رهایشان می‌کنند و برای دعوی نمی‌آزمایندشان. (عنکبوت،۲۹/۲-۱)

[۴۷] . وحشی

[۴۸] . حدیث نبوی است.

[۴۹] . تو را عبادت می‌کنیم. (حمد،۱/۴)

[۵۰] . و از تو یاری می‌طلبیم. (حمد،۱/۴)

[۵۱] . من به سوی پروردگار می‌روم. (صافات،۳۷/۹۹)

[۵۲] . بر او متّکی هستم، او برایم کافی است و خدا داناترست.

[۵۳] . این عبارت در تصحیح موحد برگرفته از نسخه ای دیگر آمده. معنی عبارات:
سپاس خدای را که همه جا ستوده است و ورد هر زبانی است، مجالس روز سه شنبه اوایل ربیع الاخر سال ۷۵۳ تمام شد. درود و سلام به پیامبر او که از عدن عدنان پیامبری داشت و بر یاران بخشنده و نیک و پاکیزه از آلودگیهای گمان، او خدای بخشندۀ پر احسان است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *