مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۴۹ – مَشکِ آن غُلام ازغَیْب پُر آب کردن به مُعْجزه و آن غُلامِ سیاه را سِپیدرو کردن به اِذْنِ اللهِ تَعالیٰ

 

۳۱۶۴ ای غُلام اکنون تو پُر بین مَشکِ خَود تا نگویی درشِکایَت نیک و بَد
۳۱۶۵ آن سِیَه حیران شُد از بُرهانِ او می‌دَمید از لامَکانْ ایمانِ او
۳۱۶۶ چَشمه‌یی دید از هوا ریزان شُده مَشکِ او روپوشِ فیضِ آن شُده
۳۱۶۷ زان نَظَر روپوش‌ها هم بَر دَرید تا مُعَیَّن چَشمهٔ غَیْبی بِدید
۳۱۶۸ چَشم‌ها پُر آب کرد آن دَمْ غُلام شُد فراموشَش زِ خواجه وَزْ مُقام
۳۱۶۹ دست و پایَش مانْد از رفتن به راه زَلْزَله اَفْکَند در جانَش اِلٰه
۳۱۷۰ باز بَهرِ مَصْلَحَت بازش کَشید که به خویش آ باز رو ای مُسْتَفید
۳۱۷۱ وَقتِ حیرت نیست حیرت پیشِ توست این زمان در رَهْ دَر آ چالاک و چُست
۳۱۷۲ دستهایِ مُصْطَفیٰ بر رو نَهاد بوسه‌هایِ عاشقانه بَسْ بِداد
۳۱۷۳ مُصْطَفیٰ دستِ مُبارک بر رُخَش آن زمان مالید و کرد او فَرُّخَش
۳۱۷۴ شُد سپیدْ آن زَنگی و زاده‌یْ حَبَش هَمچو بَدْر و روزِ روشنْ شُد شَبَش
۳۱۷۵ یوسُفی شُد در جَمال و در دَلال گفتش اکنون رو به دِه واگویْ حال
۳۱۷۶ او هَمی‌شُد بی سَر و بی پایْ مَست پایْ می‌نَشْناخت در رفتن زِ دست
۳۱۷۷ پس بِیامَد با دو مَشکِ پُر رَوان سویِ خواجه از نواحی کاروان

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *