مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۳۰ – جمع آمدنِ عِمْران به مادرِ موسیٰ و حامله شُدنِ مادرِ موسیٰ عَلَیْهِ‌السَّلام

 

۸۷۸ شب بِرَفت و او بر آن دَرگاه خُفت نیم‌ْشب آمد پِیِ دیدنْش جُفت
۸۷۹ زن بَرو افتاد و بوسید آن لَبَش بَر جَهانیدَش زِ خواب اَنْدَر شَبَش
۸۸۰ گشت بیدار او و زن را دید خَوش بوسه باران کرده از لب بر لَبَش
۸۸۱ گفت عِمْران این زمان چون آمدی؟ گفت از شوق و قَضایِ ایزدی
۸۸۲ دَر کَشیدش در کِنار از مِهرْ مَرد بَر نیامَد با خود آن دَمْ در نَبَرد
۸۸۳ جُفت شُد با او اَمانَت را سِپُرد پس بِگُفت ای زن نه این کاری‌ست خُرد
۸۸۴ آهنی بر سنگ زد زاد آتشی آتشی از شاه و مُلْکَش کین‌کَشی
۸۸۵ من چو اَبرَم تو زمین موسیٰ نَبات حَقْ شَهِ شطرنج و ما ماتیمْ مات
۸۸۶ مات و بُرد از شاه می‌دان ای عروس آن مَدان از ما مَکُن بر ما فُسوس
۸۸۷ آنچه این فرعون می‌تَرسَد ازو هست شُد این دَم که گشتم جُفتِ تو

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *