مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۵۱ – مَثَل در بیانِ آن که حیرت مانِعِ بَحث و فِکْرت است
۱۳۷۷ | آن یکی مَردِ دومو آمد شِتاب | پیشِ یک آیینه دارِ مُسْتَطاب | |
۱۳۷۸ | گفت از ریشَم سپیدی کُن جُدا | که عروسِ نو گُزیدم ای فَتی | |
۱۳۷۹ | ریشِ او بُبْرید و کُل پیشَش نَهاد | گفت تو بُگْزین مرا کاری فُتاد | |
۱۳۸۰ | این سوآل وآن جواب است آن گُزین | که سَرِ اینها ندارد دَردِ دین | |
۱۳۸۱ | آن یکی زد سیلییی مَر زَیْد را | حَمله کرد او هم برای کَیْد را | |
۱۳۸۲ | گفت سیلیزَن سوآلت میکُنم | پس جوابَم گوی وآن گَهْ میزَنَم | |
۱۳۸۳ | بر قَفایِ تو زدم آمد طَراق | یک سوآلی دارم این جا در وِفاق | |
۱۳۸۴ | این طَراق از دستِ من بودهست یا | از قَفاگاهِ تو؟ ای فَخْرِ کیا | |
۱۳۸۵ | گفت از دَردْ این فَراغَت نیستم | که دَرین فِکْر و تَفکُّر بیسْتم | |
۱۳۸۶ | تو که بیدَردی هَمی اَنْدیش این | نیست صاحبْدَرد را این فکر هین |
مردی که موهای سفید صورتش از موهای سیاه آن بیشتر بود نزد آرایشگری رفت و از او خواست که ریشهای سفید شده را از سیاه جدا کند چون قصد دارد عروسی نو بیاورد. آرایشگر همۀ ریشهای او را برید و در مقابل او نهاد و گفت که خودت آنها را جدا کن زیرا من کار دارم.
حکایت دیگر اینکه یک نفر سیلیی به نفر دیگر زد و آن نفر هم حمله کرد تا تلافی کند و به او سیلیی بزند. آن نفر اولی که سیلی زده بود گفت که صبر کن اول من از تو سوالی بکنم بعد مرا بزن. پرسید که وقتی من پس سر تو زدم یک صدایی ایجاد شد. سوالم این است که این صدا از دست من بوده است یا از پس سر تو؟ آن مرد گفت که از درد سیلی تو نمی توانم فکر کنم که کدام یک عامل ایجاد صدا بود. تو که درد نداری به این مساله فکر کن چون کسی که دردمند است، به دنبال فهمیدن این مسائل نیست.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!