فیه ما فیه مولانا – فصل ۲

فصل دوم

یکی می‌گفت که مولانا سخن نمی‌فرماید؛ گفتم آخِر آن شخص را نزدِ من خیالِ من آورد، این خیالِ من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونه‌ای، بی‌سخنْ خیالِ او را این‌جا جذب کرد، اگر حقیقتِ من او را بی‌سخن جذب کند و جای دیگر برد چه عجب باشد؟

سخن سایۀ حقیقت است و فرعِ حقیقت، چون سایه‌ای جذب کرد، حقیقت به طریق اولی؛ سخن بهانه است، آدمی را با آدمی آن جزوِ مناسب جذب می‌کند نه سخن، بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببینند، چون در او از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد، آن جزو است که او را در جوش و بی‌قرار می‌دارد، در کاه از کهرُبا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود، آن جنسیّت میانِ ایشان خفی است در نظر نمی‌آید؛ آدمی را خیالِ هر چیز با آن چیز می‌برد، خیالِ باغ به باغ می‌برد و خیالِ دُکان به دکان، اما در این خیالات تزویر پنهان است، نمی‌بینی که فِلان جایگاه می‌روی پشیمان می‌شوی و می‌گویی پنداشتم که خَیر باشد، آن خود نبود، پس این خیالات بر مثالِ چادرند و در چادر کسی پنهان است، هر گاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند، بی‌چادرِ خیال قیامت باشد، آن‌جا که حال چنین شود پشیمانی نمانَد، هر حقیقت که تو را جذب می‌کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ[۱]، چه جای این است که می‌گوییم در حقیقت کَشنده یکی است، اما متعدّد می‌نماید، نمی‌بینی که آدمی را صدچیز آرزوست گوناگون؟ می‌گوید تُتماج[۲] خواهم بُورک[۳] خواهم حلوا خواهم قلیَه[۴] خواهم میوه خواهم خرما خواهم، این عددها می‌نماید و به گفت می‌آورد، اما اصلش یکی است، اصلش گرسنگی است و آن یکی است؛ نمی‌بینی چون از یک چیز سیر شد می‌گوید هیچ از این‌ها نمی‌باید، پس معلوم شد که دَه و صد نبود بلکه یک بود.

وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلَّا فِتْنَةً[۵]، این شمار خَلق فتنه است که گویند این یکی و ایشان صد؛ یعنی ولی را یک گویند و خلقان بسیار را صد و هزار گویند، این فتنه‌ای عظیم است، این نظر و این اندیشه، که این اندیشید که ایشان را بسیار بیند و او را یکی، فتنه‌ای عظیم است، وَمَا جَعَلنَا عِدَّتَهُم اِلّا فِتنَةً، کدام صد، کدام پنجاه، کدام شصت؟ قومی بی‌دست و بی‌پا و بی‌هوش و بی‌جان چون طلسم و ژیوه و سیماب[۶] می‌جنبند، اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گویی و این را یکی، بلکه ایشان هیچ‌اند و این هزار و صدهزار و هزاران هزار.

قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا[۷]

پادشاهی یکی را صد مَرده نان پاره داده بود، لشکر عتاب می‌کردند؛ پادشاه به خود می‌گفت روزی بیاید که به شما بنمایم که بدانید که چرا می‌کردم؛ چون روز مصاف[۸] شد همه گریخته بودند و او تنها می‌زد؛ گفت اینک برای این مصلحت.

آدمی می‌باید که آن ممَیزِ[۹] خود را عاری از غرض‌ها کند و یاری[۱۰] جوید در دین، دین یارشناسی است، اما چون عمر را با بی‌تمیزان گذرانیده، ممیّزۀ او ضعیف شد، نمی‌تواند آن یارِ دین را شناختن؛ تو این وجود را پروردی که در او تمیز نیست، تمیز آن یک صفت است؛ نمی‌بینی که دیوانه هم جسد و دست و پا دارد اما تمیز ندارد؟ به هر نجاست دست می‌بزد و می‌گیرد و می‌خورد، اگر تمیز در این وجود ظاهر بودی نجاست را نگرفتی؛ پس دانستیم که تمیز آن معنی لطیف است که در تو است و شب و روز در پرورش این بی‌تمیز مشغول بوده‌ای، بهانه می‌کنی که این به این قایم است، آخِر این نیز با آن قایم است، چون است که کلّی در تیمارداشتِ[۱۱] اینی و او را به کلّی گذاشته‌ای؟ بلکه این به آن قایم است و آن به این قایم نیست؛ آن نور از این دریچه‌های چشم و گوش و غیره ذلک بیرون می‌زند؛ اگر این دریچه‌ها نباشد از دریچه‌های دیگر سر برزند، همچنان باشد که چراغی آورده‌ای در پیشِ آفتاب که آفتاب را به این چراغ می‌بینم، حاشا اگر چراغ نیاوری آفتابْ خود را بنماید، چه حاجتِ چراغ است؟

امید از حق نباید بریدن که اِنَّهُ لَا یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ[۱۲]، امید سَرِ راهِ ایمنی است، اگر در راه نمی‌روی، باری سَرِ راه را نِگه دار، مگو که کژی‌ها کردم، تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نمانَد، راستی همچون عصای موسی است، آن کژی‌ها همچون سِحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد؛ اگر بدی کرده‌ای با خود کرده‌ای، جفای تو با وی کجا رسد؟ شعر

مُرغی که بر آن کوه نِشَست و بَرخاست/ بِنگَر که در آن کوه چه اَفزود و چه کاست[۱۳]

چون راست شوی آن همه نمانَد، امید را زنهار مَبُر.

با پادشاهان نشستن از این‌روی خطر نیست که سَر برود، که سَری است رفتنی، چه امروز و چه فردا، اما از این‌رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفس‌های ایشان قوّت گرفته است و اژدرها شده، این کس که با ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مالِ ایشان قبول کرد، لابُد[۱۴] باشد که بر وفقِ ایشان سخن گوید و رأی‌های بدِ ایشان را از روی دل‌نگاه‌داشتی[۱۵] قبول کند و نتواند مخالفِ آن گفتن، از این‌رو خطر است، زیرا دین را زیان دارد؛ چون طرفِ ایشان را مَعمُور داری، طرفِ دیگر که آن اصل است از تو بیگانه شود، چندان‌که آن‌سو می‌روی، این‌سو که معشوق است رو از تو می‌گرداند و چندان‌که تو به اهلِ دنیا به صلح درمی‌آیی، او از تو خشم می‌گیرد؛ مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَ اللهُ عَلَیْهِ[۱۶] آن نیز که تو سوی او می‌روی در حُکم این است، چون آن‌سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلّط کند.

حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن، آخِر از دریا گوهرها و جوهرها و صدهزار چیزهای مقوَّم[۱۷] بَرند، از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر آرند و چه کرده باشند؟ بلکه عالَم کَفی است؛ این دریای آب، خود عِلم‌های اولیاست، گوهر خود کجاست؟ این عالَم کفی پر خاشاک است، اما از گردشِ آن موج‌ها و مناسبتِ جوششِ دریا و جنبیدن موج‌ها، آن کف خوبی می‌گیرد که زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَالْبَنِینَ وَ الْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَالْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِکَ مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا[۱۸]، پس چون زُیِّنَ فرمود او خوب نباشد، بلکه خوبی در وی عاریت باشد و از جای دیگر باشد، قلبِ[۱۹] زراَندود است، یعنی این دنیا که کفک است قلب است و بی‌قدر است و بی‌قیمت است، ما زراندودش کرده‌ایم که زُیِّنَ لِلنَّاسِ.

آدمی اُسطرلابِ[۲۰] حقّ است، اما منجّمی باید که اسطرلاب را بداند، تَره‌فروش یا بقّال اگرچه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوالِ افلاک را و دَورانِ او را و برج‌ها را و تأثیرات را و انقلابات[۲۱] را الی غیر ذلک؟ پس اسطرلاب در حقِّ منجّم سودمند است که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ[۲۲]، همچنان‌که آن اسطرلابِ مسین آینۀ احوالِ افلاک است، وجودِ آدمی که، وَ لَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ[۲۳]، اسطرلاب حق است، چون او را حق تعالی به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلابِ وجودِ خود تجلّیِ حق را و جمالِ بی‌چون را دم‌به‌دم و لَمحه‌لَمحه[۲۴] می‌بیند و هرگز آن جمال از این آینه خالی نباشد؛ حق را عزوجَل بندگان‌اند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامات می‌پوشانند، اگرچه خَلق را آن نظر نیست که ایشان را ببینند، اما از غایتِ غیرت، خود را می‌پوشانند، چنان‌که مُتنبی[۲۵] گوید

لَبِسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ/ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بِهِ الْجَمَالَا[۲۶]


دکلمه فیه ما فیه


[۱]  آیۀ ۹ سورۀ طارق: روزی که رازها از پرده بیرون افتد.

[۲]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر:به ضم اول لفظی است ترکی و آن نوعی از آش خمیر است که با دوغ یا کشک سازند.

[۳]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: به ضم اول و فتح ثالث آشی است که با ماست و سیر پزند.

[۴]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: به فتح اول و کسر ثانی و یاء مشدد گوشتی است که در تابه بریان کنند و با تخفیف و سکون لام نیز گفته می‌شود.

[۵]  بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ مدّثّر: و شمارِ آنان را جز آزمونی برای کافران نگردانده‌ایم.

[۶]  در فرهنگ دهخدا هر دو واژه ژیوه و سیماب به معنای جیوه است.

[۷]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: این مصراع از ابوالطیب متنبی است.

[۸]  جنگ، میدان جنگ.

[۹]  تمیز داده شده و تشخیص داده شده.

[۱۰]  دوستی، همدی، همراهی.

[۱۱]  تیمار داشتن: اهتمام، پرستاری کردن.

[۱۲]  بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ یوسف: جز خدانشناسان کسی از رحمت الهی نومید نمی‌گردد.

[۱۳]  بیت دوم از رباعی شماره: ۱۵۲ مولانا.

[۱۴]  ناچار، ناگزیر.

[۱۵]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: به معنی رعایت خاطر و میل و ملاحظه حال ترکیبی است.

[۱۶]  حواشی استاد فروزانفر: حدیث نبوی است و در کنوزالحقایق عبدالرّوف مناوی (چاپ هند، ص ۱۲۳) توان یافت.

[۱۷]  قیمت کرده شده، ارزیابی شده.

[۱۸]  بخشی از آیۀ ۱۴ سورۀ آل عمران: عشق به خواستنی‌ها از جمله زنان و فرزندان و مال هنگفت اعم از زر و سیم و اسبان نشاندار و چارپایان و کشتزاران، در چشم مردم آراسته شده است، این‌ها بهره زندگانی دنیاست.

[۱۹]  در فارسی به معنی زر و سیم ناسره، تقلب کردن.

[۲۰]  ستاره سنج، ابزاری است که برای اندازه گیری محل و ارتفاع ستارگان و دیگر اندازه گیری‌های نجومی به کار می‌رود.

[۲۱]  حواشی استاد فروزانفر: منّجمان چهار برج را که در اوائل فصول اربعه واقع و عبارت است از حمل و سرطان و میزان و جدی، منقلب نامند و در مقابل چهار برج را که در اواسط فصول چهارگانه است و آن عبارت است از ثور و اسد و عقرب و دلو ثابت گویند و چهر برج را (جوزا و سنبله و قوس و حوت) ذو جسدین خوانند و نیز انقلاب تغییر فصل است از بهار به تابستان و از پاییز به زمستان برای اطلاع از عقائد اهل نجوم در معنی انقلاب و نقطه انقلاب رجوع کنید به کشاف اصطلاحات‌الفنون در کلمه برج و دائره.

[۲۲]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: از کلمات حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب است و مولانا در فیه ما فیه (همین کتاب، ص۵۶) آن را بدان حضرت نسبت داده.

[۲۳]  بخشی از آیۀ ۷۰ سورۀ اسراء: و به راستی که فرزندان آدم را گرامی داشتیم.

[۲۴]  دم‌به‌دم، همیشه، همواره.

[۲۵]  ابوالطیب احمد بن حسین بن حسن بن عبدالصمد الجُعفی الکِندی الکوفی. معروف به ابوالطیب مُتَنَبّی ، متولد (۳۰۳ ه ق) در حوالی کوفه. ادیب و شاعر برجستۀ عرب زبان.

[۲۶]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: این بیت را متنبی احمدبن الحسن (۳۰۱-۳۵۴) در قصیده‌ای می‌گوید… مولانا در این کتاب چندین بار به اشعار متنّبی استناد فرموده و در مقام تمثیل و به عنوان شاهد آورده و از مطالعۀ مثنوی نیز معلوم است که مضمون بعضی ابیات متأثر از سخنان متنّبی است و از مجموع این قرائن واضح می‌گردد که مولانا را به اشعار وی انس و اهتمامی بوده است و روایات افلاکی نیز این حدس را تأیید می‌کند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *