فیه ما فیه مولانا – فصل ۴۵

فصل چهل و پنجم

نام آن جوان چیست؟ سَیف‌الدّین؛ فرمود که سَیف[۱] در غِلاف است نمی‌توان دیدن، سَیف‌الدّین آن باشد که برای دین جنگ کند و کوششِ او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حق را از باطل تمیز کند، الّا جنگْ اوّل با خویشتن کند و اخلاقِ خود را مهذَّب[۲] گرداند، اِبْدَأ بِنَفْسِکَ[۳] و همه نصیحت‌ها با خویشتن گوید که آخِر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولت‌ها یافتند و به مقصود رسیدند، ایشان نیز بشر بودند و چون من، گوش و عقل و زبان و دست و پا داشتند، چه معنی که ایشان را راه می‌دهند و در می‌گشایند و مرا نی؟ گوشِ خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمی‌شوی؟ تا سَیفُ‌الله و لسان‌الحق باشد.

مثلاً دَه کس خواهند که در خانه روند، نُه کس راه می‌یابند و یک کس بیرون می‌ماند و راهش نمی‌دهند، قطعاً این کس با خویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی‌ادبی آمد؟ باید که گناه بر خود نهد و خویشتن مقصر و بی‌ادب شناسد، نه چنان‌که گوید این را با منْ حق می‌کند، من چه کنم؟ خواست او چنین است، اگر بخواستی راه دادی که این به کفایت دشنام دادن است حق را و شمشیر زدن با حق، پس به این معنی سَیف علی‌الحقّ باشد نه سَیف‌الله.

حق تعالی منزّه است از خویش و اقربا[۴] لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُوْلَدْ[۵]؛ هیچ کس به او راه نیافت الّا به بندگی، اللهُ الْغَنِیُّ وَ اَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ[۶]، ممکن نیست که بگویی آن کس را که به حق راه یافت، او از من خویش‌تر و از من اُستاتر بود و او متعلّق‌تر بود از من، پس قربت به او میسّر نشود الّا به بندگی، او مُعطی علی الاطلاق است، دامنِ دریا پرگوهر کرد و خار را خلعتِ گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی‌غرضی و سابقه و همۀ اجزای عالَم از او نصیب دارند.

کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخشش‌ها و احسان می‌کند، بدین امید البته آن‌جا روَد تا از او بهره‌مند گردد، پس چون انعامِ حق چنین مشهور است و همۀ عالم از لطفِ او باخبرند چرا از او گدایی نکنی و طمعِ خلعت و صِلت[۷] نداری؟ کاهل‌وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی.

سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو می‌آید و دُمَک می‌جنباند، یعنی مرا نان دِه که مرا نان نیست و تو را هست، این قَدر تمیز دارد؛ آخِر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمی‌شود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان دهد، لابه می‌کند و دُم می‌جنباند؛ تو نیز دم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیشِ چنین مُعطی[۸] گدایی کردن عظیم مطلوب است؛ چون بخت نداری، از کسی بخت خواه که او صاحبِ بخت است و صاحبِ دولت است.

حق عظیم نزدیک است به تو، هر فکری و تصوّری که می‌کنی او ملازِمِ آن است، زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست می‌کند و برابرِ تو می‌دارد، الّا او را از غایتِ نزدیکی نمی‌توانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که می‌کنی، عقلِ تو با تو است و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی‌توانی دیدن، اگرچه به اثر می‌بینی الّا ذاتش را نمی‌توانی دیدن.

مثلاً کسی به حمّام رفت، گرم شد، هرجا که در حمّام می‌گردد آتش با اوست و از تأثیرِ تابِ آتش گرمی می‌یابد، الّا آتش را نمی‌بیند، چون بیرون آید و آتش را معیَّن ببیند و بداند که از آتش گرم می‌شوند، بداند که آن تابِ حمّام از آتش بود؛ وجودِ آدمی نیز حمّامی شگرف است، در او تابش عقل و روح و نَفْس همه هست؛ الّا چون از حمّام بیرون آیی و بدان جهان روی، معَیَّن ذاتِ عقل را ببینی و ذاتِ نَفس و ذاتِ روح را مشاهده کنی، بدانی که این زیرکی و ادراک از تابشِ عقل بوده است معیّن و آن تلبیس[۹] و حیل‌ها[۱۰] از نَفس بود و حیات، اثرِ روح بود، معیّن ذاتِ هر یک را ببینی الّا مادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا به اثر توان دیدن.

یا هچنان‌که کسی هرگز آبِ روان ندیده است او را چشم‌بسته در آب انداختند، چیزی تر و نرم بر چشمِ او می‌زند الّا نمی‌داند که آن چیست، چون چشمش بگشایند بداند معیّن که آن آب بود، اوّل به اثر می‌دانست، این ساعت ذاتش را ببیند؛ پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِیْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ[۱۱].

در سمرقَند[۱۲] بودیم و خوارزمشاه[۱۳] سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده جنگ می‌کرد[۱۴]؛ در آن محلّه دختری بود عظیم صاحب‌جمال، چنان‌که در آن شهر او را نظیر نبود، هر لحظه می‌شنیدم که می‌گفت خداوندا تو کی روا داری که مرا به دستِ ظالمان دهی؟ و می‌دانم که هرگز روا نداری، بر تو اعتماد دارم؛ چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می‌بردند و کنیزکانِ آن زن را اسیر می‌بردند و او را هیچ اَلمی نرسید و با غایتِ صاحب‌جمالی، کس او را نظر نمی‌کرد؛ تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد از آفت‌ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجتِ هیچ کس در حضرتِ او ضایع نشد.

درویشی فرزندِ خود را آموخته بود که هرچه می‌خواست پدرش می‌گفت که از خدا خواه، او چون می‌گریست و آن را از خدا می‌خواست، آن‌گه آن چیز را حاضر می‌کردند، تا بدین سال‌ها برآمد؛ روزی کودک در خانه تنها مانده بود، هَریسه‌اش[۱۵] آرزو کرد، بر عادتِ معهود[۱۶] گفت هَریسه خواهم، ناگاه کاسه‌ای هَریسه ازغیب حاضر شد، کودک سیر بخورد، پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمی‌خواهی؟ گفت آخِر هَریسه خواستم و خوردم، پدرش گفت الحمدلله که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوّت گرفت.

مادرِ مریم[۱۷] چون مریم[۱۸] را زاد، نذر کرده بود به خدا که او را وقفِ خانۀ خدا کند و به او هیچ کاری نفرماید، در گوشۀ مسجدش بگذاشت؛ زکریّا[۱۹] می‌خواست که او را تیمار دارد و هر کسی نیز طالب بودند، میان ایشان منازعت افتاد و – در آن دَور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد، چوبِ هر که بر روی آب بماند آن چیز از آنِ او باشد – اتفاقاً فالِ زکریّا راست شد، گفتند حق این است و زکریّا او را هر روز چون طَعام می‌آورد، در گوشۀ مسجد جنسِ آن آن‌جا می‌یافت، گفت ای مریم آخِر وصیِ تو منم، این از کجا می‌آوری؟ گفت چون محتاجِ طعام می‌شوم و هر چه می‌خواهم حق تعالی می‌فرستد، کرَم و رحمتِ او بی‌نهایت است و هر که بر او اِعتماد کرد هیچ ضایع نشد، زکریّا گفت خداوندا چون حاجتِ همه روا می‌کنی من نیز آرزویی دارم، میسّر گردان و مرا فرزندی دِه که دوستِ تو باشد و بی آن‌که من او را تحریض[۲۰] کنم او را با تو مؤانست باشد و به طاعتِ تو مشغول گردد، حق تعالی یَحیی[۲۱] را در وجود آورد، بعد از آن‌که پدرش پشت دوتا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمی‌زاد، پیر گشته عظیم؛ حیض دوید و آبستن شد؛ تا بدانی که این‌همه پیشِ قدرتِ حق بهانه است و همه و حاکم مطلق در اشیا اوست.

مؤمن آن است که بداند که در پسِ این دیوار کسی است که یک‌به‌یک بر احوالِ ما مطّلع است و می‌بیند، اگرچه ما او را نمی‌بینیم و این، او را یقین باشد، به خلافِ آن کس که گوید نی این همه حِکایت است و باور ندارد، روزی بیاید که چون گوشش بمالد پشیمان شود، گوید آه بد گفتم و خطا کردم، خود همه او بود، من او را نَفی می‌کردم، مثلاً تو رَبابیی، می‌دانی که من پسِ دیوارم و رَباب[۲۲] می‌زنی، قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی.

این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الّا غرض از این، آن است که می‌باید که آن حالتی که در نماز ظاهر می‌شود پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی، در جمیع احوال خالی نباشی از یادِ حق تا هُمْ عَلَی[۲۳] صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ[۲۴] باشی؛ پس این گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن و خشم و عفو و جمیعِ اوصاف، گردشِ آسیاب است که می‌گردد؛ قطعاً این گردشِ او به واسطۀ آب باشد زیرا خود را نیز بی‌آب آزموده است؛ پس اگر آسیاب این گردش از خود بیند عینِ جهل و بی‌خبری باشد، پس این گردش و مَیدان ننگ است زیرا احوالِ این عالَم است؛ با حق بنال که ای خداوندا، مرا غیرِ این سَیر و گردش گردشی دیگر روحانی میسّر گردان، چون همه حاجات از تو حاصل می‌شود و کرَم و رحمتِ تو بر جمیعِ موجوداتْ عامّ است؛ پس حاجاتِ خود دم‌به‌دم بر حق عرض کن و بی‌یادِ او مباش که یادِ او مرغِ روح را قوّت و پروبال است، اگر آن مقصودِ کلّی حاصل شد، نُورٌ عَلَی نُورٍ[۲۵] والّا باری به یاد کردنِ حق، اندک اندک باطن منوّر شود و تو را از عالَم انقطاعی حاصل گردد.

مثلاً همچنان‌که مرغی خواهد که بر آسمان پرَد، اگرچه بر آسمان نرسد الّا دَم‌به‌دَم از زمین دور می‌شود و از مرغانِ دیگر بالا می‌گیرد، یا مثلاً در حُقّه[۲۶] مُشک باشد و سرش تنگ است، دست در وی می‌کنی، مشک بیرون نمی‌توانی آوردن الّا مَعَ‌هذا[۲۷] دست معطّر می‌شود و مشام خوش می‌گردد.

پس یادِ حق همچنین است، اگرچه به ذاتش نرسی الّا یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایده‌های عظیم از ذکرِ او حاصل شود.

—–

[۱]  شمشیر.

[۲]  پاک، طیب، منزه.

[۳]  حواشی استاد فروزانفر: حدیث نبوی و نصّ آن مطابق نقل سیوطی در جامع صغیر،ج ۱،ص ۴، چنین است: ابدأ بنفسک فتصدق علیها فان فضل شیء فلا هلک فان فضل شییء عن اهلک فلذی قرابتک فان فضل عن ذی قرابتک شییء فهکذا و هکذا- و صدر حدیث در کنوزالحقایق،ص ۲، نیز نقل شده است.

[۴]  اقوام و بستگان.

[۵]  آیۀ ۳ سورۀ اخلاص: نزاده و زاده نشده است.

[۶]  بخشی از آیۀ ۳۸ سورۀ محمّد: خدا بی‌نیاز است و شما نیازمندانید.

[۷]  عطا، پاداش، انعام.

[۸]  از نام‌های حق تعالی و به معنی بخشنده و عطا کننده.

[۹]  نیرنگ ساختن، حقیقت را پنهان کردن.

[۱۰]  جمع حیله، نیرنگ.

[۱۱]  بخشی از آیۀ ۶۰ سورۀ غافر: مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم.

[۱۲]  دومین شهر بزرگ ازبکستان امروزی و زبان مردم این شهر فارسی تاجیکی است، نام سمرقند عربی شدۀ واژه پهلوی سمرکند است و معنی ترکیبی آن سنگ دژ می‌باشد این شهر یکی از کهن‌ترین مراکز تاریخی در آسیای میانه و به دلیل قرار گیری در مسیر جاده ابریشم از قدیم‌الایام پادشاهان بسیاری چشم طمع به این شهر باستانی داشته‌اند.

[۱۳]  علاءالدین محمد خوارزمشاه (زمان سلطنت ۵۹۶ تا ۶۱۷ ه ق) فرزند تکش خوارزمشاه و یکی از نامدارترین پادشاهان خوارزمشاهیان بود.

[۱۴]  حواشی استاد فروزانفر: فتح سمرقند و قتل عام مردم آن شهر به دست محمد خوارزمشاه و به امر وی مطابق نقل ابن‌الاثیر در ذیل حوادث سنه ۶۰۴ تقریباً در حدود سال ۶۰۷ واقع گردیده و بر وفق تصریح عطاملک جوینی در جلد دوم جهانگشا (چاپ لیدن،ص ۱۲۵) به سال ۶۰۹ اتفاق افتاده و در آن هنگام مولانا در حدود چهار یا شش سال عمر داشته است و با تصریح مولانا به این که در موقع فتح سمرقند در آن شهر اقامت داشته یکی از مشکلات تاریخ زندگی وی مرتفع می‌گردد و آن اختلافی است که در گفتۀ مورخین و نویسندگان مناقب راجع به علت و سبب مهاجرت خاندان مولانا از بلخ مشهود می‌گردد بدین طریق که بعضی سبب مهاجرت را غرض‌ورزی و حسد فخرالدّین رازی (م ۶۰۶) با پدر مولانا که موجب رنجش محمد خوارزمشاه از وی گردیده می‌شمارند در صورتی که سلطان ولد در مثنوی ولدی معروف به ولدنامه تصریح کرده است که مهاجرت وی مقارن حمله مغل و فتح بلخ به سال ۶۱۷ بوده است و وجه جمع میان این روایات با استفاده‌یی که از گفته مولانا در فیه ما فیه می‌شود امکان پذیر است و توان گفت که مسافرت بهاءولد و مولانا به سمرقند در نتیجۀ رنجش از محمد خوارزمشاه بوده و شاید پس از فتح سمرقند به بلخ بازگشته و دیگر بار مقارن حملۀ مغل از بلخ به دیار روم هجرت گزیده است. ناگفته نگذاریم که نگارنده چون در موقع تألیف رساله خود در تحقیق احوال مولانا بدین نکته بسیار مهم که در فیه ما فیه است توجه نداشته پس از جرح و تعدیل اقوال گفتۀ سلطان ولد را صحیح شمرده و سائر اقوال را به کلی باطل و نادرست انگاشته است رساله نگارنده در تحقیق احوال مولانا، ص ۸-۱۷٫

[۱۵]  هلیم (حلیم) غذایی تهیه شده از گوشت و گندم پخته شده و له شده.

[۱۶]  قدیمی، معروف.

[۱۷]  مادر حضرت مریم سلام الله علیها: حنّه دختر فاقود و همسر عمران بود.

[۱۸]  مریم مقدس یا مریم عذرا و در قرآن کریم (سورۀ آل عمران آیۀ ۴۵) و انجیل عهد جدید از ایشان به عنوان مادر عیسی مسیح (ع) یاد شده است، مادرش حنّه و پدرش عمران بود که در زمان تولّد مریم کشته شده بود.

[۱۹]  زکریا (ع) شوهر خالۀ مریم مقدس و از نوادگان ابیا و از کاهنان معبد سلیمان و در دوران پادشاهی هیرودیس زندگی می‌کرد. پس از متولد شدن مریم مقدس و وقف او به معبد، زکریا (ع) طی نزاعی با کاهنان کفالت او را بر عهده گرفت. مسلمانان و مسیحیان معتقد به پیامبری زکریا هستند امّا یهودیان پیامبری ایشان را انکار می‌کنند.

[۲۰]  برانگیختن، وادار کردن.

[۲۱]  یحیی تعمید دهنده: فرزند زکریا (ع) و الیصابات که خالۀ مریم مقدس و نازا بود.

[۲۲]  از آلات موسیقی شبیه تار که کاسۀ آن کوچک‌تر و در قدیم دارای دو سیم بوده و آن را با کشیدن کمانه یا آرشه می‌نواخته‌اند.

[۲۳]  “عَلَی” در نسخه “فی” ثبت شده.

[۲۴]  آیۀ ۲۳ سورۀ معارج: همان کسانی که بر نمازشان پایدارند.

[۲۵]  بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ نور: نور در نور است.

[۲۶]  ظرف کوچکی برای نگهداری جواهر یا اشیاء دیگر.

[۲۷]  با وجود این.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *