فیه ما فیه مولانا – فصل ۴۴

فصل چهل و چهارم

هر کسی چون عزمِ جایی و سفری می‌کند او را اندیشه‌ای معقول روی می‌نماید که اگر آن‌جا روم مصلحت‌ها و کارهای بسیار میسّر می‌شود و احوالِ من نظام پذیرد و دوستان شاد شوند و بر دشمنان غالب گردم، او را پیشنهاد[۱] این است و مقصودِ حقْ خود چیزی دیگر، چندین تدبیرها کرد و بیرون‌شوها[۲] اندیشید، یکی میسّر نشد بر وفقِ مرادِ او مَع‌هَذا[۳] بر تدبیر و اختیارِ خود اعتماد می‌کند.

تَدبیر کُند بَنده و تَقدیر نَدانَد/ تَدبیر به تَقدیرِ خداوند نَمانَد؟[۴]

و مثالِ این چنان باشد که شخصی در خواب می‌بیند که به شهری غریب افتاد و در آن‌جا هیچ آشنایی ندارد، سرگردان می‌گردد، نه کس او را می‌شناسد نه او کس را، این مَرد پشیمان می‌شود و غصّه و حَسرت می‌خورد که من چرا به این شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست زَند و لب می‌خاید، چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد که آن غصّه و تأسُّف و حسرت خوردن بی‌فایده بود، پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند، باز باری دیگر چون در خواب شود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از غم خوردن پشیمان شده بودم و می‌دانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بی‌فایده؛ اکنون همچنین است، خَلقان صدهزار بار دیده‌اند که عزم و تدبیرِ ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مرادِ ایشان پیش نرفت الّا حق تعالی نسیانی بر ایشان می‌گمارد که آن جمله را فراموش می‌کنند و تابعِ اندیشه و اختیارِ خود می‌گردند؛ اِنَّ اللهَ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ[۵].

ابراهیمِ اَدهم[۶] در وقتِ پادشاهی به شکار رفته بود، در پی آهویی تاخت تا چندان که از لشکر به کلّی جدا گشت و دور افتاد و اسپ در عرق غرق شده بود از خستگی، او هنوز می‌تاخت در آن بیابان، چون از حد گذشت آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که مَا خُلِقْتَ لِهذا‌‌ تو را برای این نیافریده‌اند و از عدم[۷] جهتِ این موجود نگردانیده‌اند که مرا شکار کنی، خود مرا صید کرده گیر تا چه شود؟ ابراهیم چون این را بشنید نعره‌ای زد و از اسپ خود را درانداخت، هیچ کس در آن صحرا نبود غیر شبانی، به او لابه کرد و جامه‌های پادشاهانۀ مُرصَّع به جواهر و سِلاح و اسپ خود را گفت از من بستان و آن نمدِ خود را به من دِه و با هیچ کس مگوی و کس را از احوالِ من نشان مده، آن نمد درپوشید و راه گرفت؛ اکنون غرضِ او را بنگر که چه بود و مَقصود حق چه بود؟ او خواست که آهو را صید کند، حق تعالی او را به آهو صید کرد تا بدانی که در عالَم آن واقع شود که او خواهد و مُراد مُلکِ اوست و مَقصود تابعِ او.

عُمَر[۸] رضی الله عَنهُ پیش از اسلام به خانۀ خواهرِ خویشتن درآمد، خواهرش قرآن می‌خواند، طه مَا أَنْزَلْنَا[۹] به آوازِ بلند، چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد، عمر شمشیر برهنه کرد و گفت البته بگو که چه می‌خواندی و چرا پنهان کردی والّا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببُرّم، هیچ امان نیست؛ خواهرش عظیم ترسید و خشم و مَهابتِ[۱۰] او را می‌دانست، از بیمِ جان مُقر شد، گفت از این کلام می‌خواندم که حق تعالی در این زمان به محمّد عَلَیْهِ السَّلم فرستاد؛ گفت بخوان تا بشنوم؛ سورۀ طه را فروخواند؛ عمَر عظیم خشمگین شد و غضبش صدچندان گشت، گفت اکنون اگر تو را بکشم این ساعت زبون‌کُشی باشد، اوّل بروم سرِ او را ببُرم آن‌گاه به کارِ تو پردازم، همچنان از غایتِ غضب با شمشیرِ برهنه روی به مسجدِ مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نهاد، در راه چون

صَنادیدِ[۱۱] قریش او را دیدند گفتند هان عمَر قصدِ محمّد دارد و البته اگر کاری خواهد از این بیاید، زیرا که عمر عظیم با قوَّت و رُجولیَّت بود و به هر لشکر که روی نهادی البته غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا به حَدّی که مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همیشه می‌فرمود که خداوندا دینِ مرا به عمر نصرت دِه یا به ابوجهل[۱۲]، زیرا این دو در عهدِ خود به قوَّت و مردانگی و رجولیّت مشهور بودند و آخِر چون مسلمان گشت همیشه عمر می‌گریستی و می‌گفتی یا رسول الله وای بر من، اگر بوجَهل را مقدَّم می‌داشتی و می‌گفتی که خداوندا دینِ مرا به ابوجَهل نصرت دِه یا به عُمَر، حالِ من چه بودی و در ضَلالت می‌ماندمی، فی‌الجمله در راه با شمشیرِ برهنه روی به خانۀ رسول نهاد، در آن میان جبرئیل عَلَیْهِ السَّلم وحی آورد به مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که اینک یا رسول الله، عمر می‌آید تا روی به اسلام آورَد، در کنارش گیر؛ همین که عمر از درِ خانه درآمد مُعیّن دید که تیری از نور بپرّید از مصطفی و در دلش نشست، نعره‌ای زد بیهوش بیفتاد، مهری و عشقی در جانش پدید آمد و می‌خواست که در مصطفی گداخته شود از غایتِ محبّت و محو گردد، گفت اکنون یا نبی الله، ایمان عرض فرما و آن کلمۀ مبارک بگوی تا بشنوم، چون مسلمان شد گفت اکنون به شکرانۀ آن‌که به شمشیرِ برهنه به قصدِ تو آمدم و به کفّارتِ آن، بعد از این از هر که نقصانی در حقِ تو بشنوم فی‌الحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم؛ از خانه بیرون آمد، ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی؟ فی‌الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشیرِ خون‌آلود در دست می‌رفت[۱۳]، صنادیدِ قریش شمشیر خون‌آلود دیدند گفتند آخِر وعده کرده بودی که سر آورم، سر کو؟ گفت اینک سر، گفت این سر را از این‌جا بردی؟ گفت نی این آن سر نیست؛ اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.

شمشیر به کَفْ، عُمَّر در قَصدِ رَسول آید/ در دامِ خدا اُفْتَد وَزْ بَختْ، نَظَر یابَد[۱۴]

اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید؟ بگویید سر آوردیم، گویند ما این سر را دیده بودیم، بگویید نی، این آن سر نیست، این سری دیگر است، سر آن است که در او سرّی باشد و اگر نی هزار سر به پولی نیرزد؛ این آیت را خواندند که وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِّلنَّاسِ وَأَمْناً وَاتَّخِذُوا مِن مَّقَامِ إِبْرَاهِیمَ مُصَلّیً[۱۵]، الآیه[۱۶]؛ ابراهیم صَلواتُ الله عَلیهِ گفت خداوندا، چون مرا به خلعتِ رضایِ خویشتن مشرَّف گردانیدی و برگزیدی، ذریّاتِ[۱۷] مرا نیز این کرامت روزی گردان؛ حق تَعالی فرمود که لَا یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ[۱۸] یعنی آنها که ظالم باشند، ایشان لایقِ خلعت و کرامتِ من نیستند؛ چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست، قید گرفت گفت خداوندا، آنها که ایمان آورده‌اند و ظالم نیستند، ایشان را از رزقِ خویشتن با نصیب گردان و از ایشان دریغ مَدار؛ حقّ تعالی فرمود که رزق، عامّ است، همه را از وی نصیب باشد و از این مهمان‌خانه کلِ خلایق منتفع و بهره‌مند شوند الّا خلعتِ رضا و قبول و تشریف کرامت قسمتِ خاصان است و برگزیدگان.

اهلِ ظاهر می‌گویند که غرض از بَیت[۱۹]، کعبه است که هر که در وی گریزد از آفات اَمان یابد و در آن‌جا صید، حَرام باشد و به کس نشاید ایذا[۲۰] رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است، این راست است و خوب است الّا این ظاهرِ قرآن است؛ محقّقان می‌گویند که بیتْ درونِ آدمی است، یعنی خداوندا، باطن را از وسواس و مشاغلِ نفسانی خالی گردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا هیچ در او خوفی نماند و امن ظاهر گردد و به کلّی محلِ وحیِ تو باشد، در او دیو و وسواس را راه نباشد؛ همچنان‌که حق تعالی بر آسمان شُهُب[۲۱] گماشته است تا شیاطینِ رجیم را مانع می‌شوند از اِستماعِ اسرارِ ملایکه، تا هیچ کسی بر احوالِ ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفت‌ها دور باشند؛ یعنی خداوندا، تو نیز پاسبانانِ عنایتِ خود را بر درونِ ما گماشته گردان تا وسواسِ شیاطین و حیَل‌های نَفس و هوا را از ما دور گردانید؛ این قولِ اهلِ باطن و محقّقان است، هر کسی از جای خود می‌جنبد؛ قرآن دیبایی دورویه است، بعضی از این‌رویْ بهره می‌یابند و بعضی از آن‌رویْ و هر دو راست است چون حق تعالی می‌خواهد که هر دو قوم از او مستفید شوند.

همچنان‌که زنی را شوهری است و فرزندی شیرخوار و هر دو را از او حَظّی دیگر است، طفل را لذّت از پستان و شیرِ او و شوهر لذّتِ جفتی یابد از او و خلایق طفلانِ راهند، از قرآن لذّتِ ظاهر یابند و شیر خورند الّا آنها که کمال یافته‌اند ایشان را در معانی قرآن تفرّجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند؛ مقام و مصَلّیِ ابراهیم در حوالی کعبه جایی است که اهلِ ظاهر می‌گویند آن‌جا دو رَکعت نماز می‌باید گزاردن، این خوب است ای والله الّا مقامِ ابراهیم پیشِ محقّقان آن است که ابراهیم‌وار خود را در آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی به جَهد و سعی در راهِ حق، یا نزدیکِ آن مقام که او جهتِ حق خود را فدا کرد؛ یعنی نَفْس را پیشِ او خطری نماند و بر خود نلرزید، در مقامِ ابراهیم دو رکعت نماز خوب است الّا چنان نمازی که قیامش در این عالم باشد و رکوعش در آن عالَم.

مَقصود از کعبه دلِ انبیا و اولیاست که محلِّ وحیِ حق است و کعبه فرعِ آن است[۲۲]؛ اگر دل نباشد کعبه به چه کار آید؟ انبیا و اولیا به کلّی مرادِ خود ترک کرده‌اند و تابعِ مرادِ حقند تا هر چه او فرماید آن کنند و با هر که او را عنایت نباشد، اگر پدر و مادر باشد، از او بیزار شوند و در دیدۀ ایشان دشمن نماید.

دادیم به دستِ تو عِنانِ دلِ خویش/ تا هر چه تو گویی پُخت، من گویم سوخت[۲۳]

هر چه می‌گوییم مثال است، مِثْل نیست؛ مِثال دیگر است و مِثل دیگر، حق تعالی نورِ خویشتن را به مِصباح[۲۴] تشبیه کرد جهتِ مثال و وجودِ اولیا را به زُجاجه[۲۵]، این جهتِ مثال است[۲۶]، نورِ او در کون و مکان نگنجد، در زجاجه و مصباح کی گنجد؟ مَشارقِ انوارِ حق جَلّ جَلالهُ در دل کی گنجد؟ الّا چون طالبِ آن باشی، آن را در دل یابی؛ نه از روی ظَرفیّت که آن نور در آن‌جاست بلکه آن را از آن‌جا یابی، همچنان‌که نقشِ خود در آینه یابی و مَع‌هذا[۲۷] نقشِ تو در آینه نیست الّا چون در آینه نظر کنی خود را ببینی؛ چیزهایی که آن نامعقول[۲۸] نماید، چون آن سخن را مِثال بگویند معقول گردد، محسوس شود، همچنان‌که بگویی که چون یکی چشم به هم می‌نهد چیزهای عجب می‌بیند و صُوَر و اشکالِ محسوس مشاهده می‌کند و چون چشم می‌گشاید هیچ نمی‌بیند، این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند الّا چون مِثال بگویی معلوم شود و این چون باشد؟ همچو کسی در خواب صدهزار چیز می‌بیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و همچون مهندسی که در باطن تَصوّر کرد خانه‌ای و عرض و طول و شکلِ آن، کس را این معقول ننماید الّا چون صورتِ آن را بر کاغذ نِگارد ظاهر شود و چون معیّن کند کیفیتِ آن را مَعقول گردد و بعد از آن چون معقول شود، خانه بنا کند، بر آن نسَق[۲۹] محسوس شود؛ پس مَعلوم شد که جمله نامعقولات به مِثال معقول و محسوس گردد و همچنین می‌گویند که در آن عالم نامه‌ها پرّان شود، بعضی به دستِ راست و بعضی به دستِ چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان و حساب و کتاب، هیچ معلوم نشود تا این را مِثال نگویند، اگرچه آن را در این عالَم مِثل نباشد الّا به مثالْ مُعیّن گردد و مثالِ آن در این عالم[۳۰] آن است که شب همه خلق می‌خسبند، از کفشگر و پادشاه و قاضی و خیّاط و غَیرهم، جمله اندیشه‌ها از ایشان می‌پرّد و هیچ کس را اندیشه‌ای نمی‌ماند، باز چون سپیدۀ صبح همچون نفخۀ اِسرافیل ذرّاتِ اجسامِ ایشان را زنده گرداند، اندیشۀ هر یکی چون نامه‌ای پرّان سوی هر کسی می‌آید، هیچ غَلط نمی‌شود، اندیشۀ دَرزی[۳۱] سوی درزی و اندیشۀ فقیه سوی فقیه و اندیشۀ آهنگر سوی آهنگر، اندیشۀ ظالم سوی ظالم و اندیشۀ عادل سوی عادل؛ هیچ کسی شب درزی می‌خسبد و روز کفشگر می‌خیزد؟ نی زیرا که عَمل و مشغولیِ او آن بوَد، باز به آن مشغول شود تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این مُحال نیست و در این عالم واقع است؛ پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سرِ رشته رسد جمله احوالِ آن عالم در این دنیا مشاهده کند و بوی بَرد و بر او مکشوف شود تا بداند که در قدرتِ حق همه می‌گنجد، بَسا استخوان‌ها در گور بینی پوسیده الّا متعلَّقِ راحتی باشد، خوش و سَرمست خفته، و از آن لذّت و مَستی باخبر؛ آخِر این گزاف نیست که می‌گویند خاک بر او خوش باد، اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی؟

صد سالْ بَقایِ آن بُتِ مَهْ وَش باد/ تیرِ غمِ او را دلِ من تَرکَش باد

بر خاکِ دَرَش بِمُرد خوشْ خوشْ دلِ من/ یارَب، کِه دُعا کرد؟ که خاکَشْ خُوش باد[۳۲]

و مثالِ این در عالمِ محسوسْ واقع است، همچنان‌که دو کس در یک بستر خفته‌اند، یکی خود را میانِ خوبان و گلستان و بهشت می‌بیند و یکی خود را میانِ ماران و زبانیۀ[۳۳] دوزخ و کژدمان و اگر بازکاوی میانِ هر دو نه این بینی و نه آن[۳۴]، پس چه عجب که اجزای بعضی در گور نیز در لذّت و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و اَلم و محنت باشند؟ و هیچ نه این بینی و نه آن؛ پس معلوم شد که نامعقول[۳۵] به مثالِ معقول گردد و مِثال به مِثْل نمانَد، همچنان‌که عارف گشاد و خوشی و بَسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان می‌گوید؛ چه ماند خوشی به بهار یا غم به خزان، از روی صورت؟ الّا این مثال است که بی‌عقل آن معنی را ادراک و تصوّر نتواند کردن و همچنان‌که حق تعالی می‌فرماید وَمَا یَسْتَوِی الْاَعْمَی وَالْبَصِیرُ، وَلَا الظُّلُمَاتُ وَلَا النُّوْرُ، وَلَا الظَّلُّ وَلَا الْحَرُورُ[۳۶]، ایمان را به نور نسبت کرد و کفر را به ظلمت، یا ایمان را به سایۀ خوش نسبت فرمود و کفر را به آفتابِ سوزانِ بی‌امان که مغز را به جوش آرد، و چه ماند روشنی و لطفِ ایمان به نورِ این جهان یا فرخجی[۳۷] و ظلمتِ کفر به تاریکیِ این عالم؟

اگر کسی در وقتِ سخن گفتنِ ما می‌خسبد آن خواب از غفلت نباشد بلکه از امن باشد، همچنان‌که کاروانی در راهِ صَعبِ[۳۸] مخوف در شبِ تاریک می‌روند و می‌رانند از بیم، تا نَبادا[۳۹] که از دشمنان آفتی برسد، همین که آوازِ سگ یا خروس به گوشِ ایشان رسید و به دیه‌ای[۴۰] آمدند فارغ گشتند و پا کشیدند[۴۱] و خوش خفتند، در راه که هیچ آواز و غُلغله نبود، از خوف خواب‌شان نمی‌آمد و در دِه به وجودِ اَمن با آن‌همه غلغلۀ سگان و خروشِ خروس فارغ و خوش در خواب می‌شوند؛ سخنِ ما نیز از آبادانی و اَمن می‌آید و حدیثِ انبیا و اولیاست، ارواح چون سخنِ آشنایان می‌شنوند ایمن می‌شوند و از خوف خلاص می‌یابند زیرا که از این سخن بوی امید و دولت می‌آید، همچنان‌که کسی در شبِ تاریک با کاروانی همراه است، از غایتِ خوف هر لحظه می‌پندارد که حَرامیان با کاروان آمیخته شده‌اند می‌خواهد تا سخنِ همراهان بشنود و ایشان را به سخن بشناسد، چون سخنِ ایشان می‌شنود ایمن می‌شود، قُلْ یَا مُحَمْدُ أقْرَأْ تو بگو زیرا ذاتِ تو لطیف است، نظرها به او نمی‌رسند، چون سخن می‌گویی درمی‌یابند که تو آشنایی، ارواح ایمن می‌شوند و می‌آسایند، سخن گو.

کَفی بِجِسْمِیْ نُحُوْلًا اَنْبِی رَجُلُ[۴۲]/ لَوْ لَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِی[۴۳]

در کِشتزار جانورکی[۴۴] است که ازغایتِ خردگی در نظر نمی‌آید، چون بانگ کند او را می‌بینند به واسطۀ بانگ، یعنی خلایق در کشتزارِ دنیا مستغرقند و ذاتِ تو از غایتِ لطف در نظر نمی‌آید، سخن بگو تا تو را بشناسند.

چون تو خواهی که جایی روی اوّل دلِ تو می‌رود و می‌بیند و بر احوالِ آن مطلّع می‌شود، آن‌گه دل باز می‌گردد و بَدن را می‌کِشاند؛ اکنون این جملۀ خَلایق به نسبتِ با انبیا و اولیا اجسامند، دلِ عالَم ایشانند، اوّل ایشان به آن عالم سَیر کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بیرون آمدند و تحت و فوقِ این عالم را و آن عالم را مطالعه کردند و قطعِ منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون می‌باید رفتن، آن‌گه آمدند و خلایق را دعوت می‌کنند که بیایید بدان عالمِ اصلی که این عالمِ خرابی است و سرای فانی است و ما جایی خوش یافتیم، شما را خبر می‌کنیم؛ پس معلوم شد که دل فی جمیع الاَحوال ملازمِ دِلدار است و او را حاجتِ قطعِ منازل و خوفِ رَهزَن و پالان و اشتر نیست، تن مسکین است که مقیّدِ این‌هاست. رباعی

با دل گفتم که ای دل از نادانی/ محروم ز خدمت که‌یی، می‌دانی؟

دل گفت مَرا تخته غلط می‌خوانی/ من لازمِ خِدمتم، تو سَرگردانی[۴۵]

هر جا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملکِ تو شد همیشه محب باشی، در گور و در حَشر و در بهشت تا مالا نهایَة[۴۶]؛ چون تو گندم کاشتی قطعاً گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.

مجنون خواست تا پیشِ لیلی نامه‌ای نویسد، قلم در دست گرفت و این بیت گفت

خَیَالُکِ فِیْ عَیْنِیْ وَ اِسمُکِ فِیْ فَمِیْ/ وَ ذِکْرُکِ فِیْ قَلْبِی الی اَیْنَ اَکْتُبُ[۴۷]

پس چون خیالِ تو مقیمِ چشم است و نامِ تو از زبان خالی نیست و ذکرِ تو در صَمیم[۴۸] جان جای دارد، پس نامه پیشِ که نویسم، چون تو در این محلّه‌ها می‌گردی، قلم بشکست و کاغذ بدرّید.

بسیار کس باشد که دلش از این سخنان پر باشد الّا به عبارت و الفاظ نتواند آوردن، اگرچه عاشق و طالب و نیازمندِ این باشد، عجب نیست و این مانعِ عشق نباشد بلکه خود، اصل دل است و نیاز و عشق و محبّت، همچنان‌که طفل عاشقِ شیر است و از آن مدد می‌یابد و قوّت می‌گیرد و معَ‌هَذا[۴۹] نتواند شرحِ شیر کردن و حدِ آن را گفتن و در عبارت نتواند آوردن که من از خوردنِ شیر چه لذّت می‌یابم و به ناخوردنِ او چگونه مُتألِّم و ضعیف می‌شوم، اگرچه جانش خواهان و عاشقِ شیر است و بالغ، اگرچه به هزار گونه شیر را شرح کند و وصف کند اما او را از شیر هیچ لذّت نباشد و از آن حَظّ ندارد.

—–

[۱]  حواشی استاد فروزانفر: به معنی غرض و مقصد و اندیشه‌ای که آدمی بر نفس خود عرضه کند در ص ۱۹۹ و ۲۰۹ از متن حاضر هم بدین معنی می‌آید.

[۲]  چاره، رهایی، مخلص.

[۳]  با وجود این.

[۴]  بیت اوّل از غزل ۶۴۷ مولانا. حواشی استاد فروزانفر: مطلع غزلی است که در دیوان غزلیات چاپ لکنهو ص ۲۲۳ و بعضی از نسخ خطی آن را به مولانا نسبت می‌دهند.

[۵]  بخشی از آیۀ ۲۴ سورۀ انفال: خدا میان انسان و دل او حایل می‌گردد.

[۶]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن سلیمان بن منصور البلخی از قدماء زهّاد و مشایخ صوفیه است و وفات او بنا بر مشهور به سال ۱۶۶ هجری واقع شده و او چنانکه می‌گویند از ابناء ملوک و امیرزادگان بلخ بود ولی در نتیجه حادثه‌یی که موجب تنبّه و بیداری او گردید ترک امارت گفت و از دنیا و دنیاوی اعراض کرد و آن حادثه را به وجوه مختلف نقل کرده‌اند و اشهر اقوال مطابق آنچه در حلیة‌الاولیاء و رسالۀ قشریه و کشف المحجوب و صفة‌الصفوه آمده همین است که مولانا در فیه ما فیه بیان فرموده… ولی شیخ عطّار آن واقعه را به کیفیّت دیگر نیز روایت کرده که مولانا آن را در مثنوی به نظم آورده است: (دفتر چهارم بخش ۳۰).

[۷]  نیستی، نابودی.

[۸]  ابو حفض عمر بن الخطاب بن نفیل ملقب به فاروق (۵۸۶ میلادی در مکه، ۲۳ ه ق در مدینه) از صحابه پیامبر اکرم (ص) و فرمانده نظامی سپاه صدر اسلام و خلیفه دوم از خلفای راشدین.

[۹]  آیۀ ۱ و بخشی از آیۀ ۲ سورۀ طه: طه، قرآن را بر تو نازل.

[۱۰]  بزرگی و شکوه.

[۱۱]  بزرگان و اشراف.

[۱۲]  ابوالحکم عمروبن هشام بن مغیرة مخزومی مشهور به ابوجهل از اشراف قریش و از مشرکان بنام مکه و از مخالفین سرسخت اسلام و پیامبر (ص) بود.

[۱۳]  حواشی استاد فروزانفر: قصۀ اسلام آوردن عمر مشهور و در سیرۀ ابن هشام،ج ۱،ص ۳۶۳-۳۷۱ و تاریخ ابن‌الاثیر،ج ۲،ص ۳۱ و حلیلة‌الاولیاء،ج ۱،ص ۳۹-۴۱ و صفة‌الصفوه،ج ۱،ص ۱۰۲-۱۰۴ و اسدالغابه،ج ۴،ص ۵۳-۵۸ به وجوه و کیفیّات مختلف مذکور است و در هیچ یک از آنها اشاره‌یی وجود ندارد که عمر پدر خود را بعد از قبول اسلام به قتل رسانیده و ظاهراً این مطلب اساس ندارد زیرا به اغلب احتمال خطّاب پدر عمر قبل از این تاریخ درگذشته بود.

[۱۴]  بیت هشتم از غزل ۵۹۸ مولانا.

[۱۵]  آیۀ ۱۲۵ سورۀ بقره: و یاد کنید که خانه [کعبه] را بازگشتگاه و حرم امن مردم قرار دادیم و [گفتیم] از مقام ابراهیم نمازگاهی بسازید و به ابراهیم و اسماعیل سفارش کردیم که خانه‌ام را برای غریبان [مسافران] و مقیمان و نمازگزاران پاکیزه گردانید.

[۱۶]  الا آخر آیه.

[۱۷]  جمع ذُرّیَّة، فرزندان، نسل.

[۱۸]  بخشی از آیۀ ۱۲۴ سورۀ بقره: عهد من به ستمکاران [مشرکان] نمی‌رسد.

[۱۹]  خانه.

[۲۰]  اذیت کردن.

[۲۱]  جمع شهاب.

[۲۲]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: راجع به ترجیح کعبۀ دل بر کعبۀ ظاهر در مثنوی و غزلیات سخن بسیار گفته چنانکه در مثنوی فرماید: (دفتر دوم بخش ۵۳ ابیات ۲۲۴۷ تا ۲۲۴۹).

[۲۳]  حواشی استاد فروزانفر: مضمون آن را مولانا در مثنوی اقتباس کرده گوید: بَنده بر وَفْقِ تو دلْ اَفْروخته‌ست/ هرچه گویی پُخت، گوید سوخته‌ست (دفتر اوّل بخش ۱۱۸ بیت ۲۴۱۸).

[۲۴]  چراغ.

[۲۵]  شیشه.

[۲۶]  اشاره است به آیۀ ۳۵ سورۀ نور: خدا نور آسمان‌ها و زمین است. مثلِ نور او (خصلت ایمان و هدایت) چون چراغدانی است که در آن چراغی و آن چراغ در شیشه‌ای است. آن شیشه گویی اختری درخشان است که از درخت با برکت زیتونی که نه شرقی است و نه غربی [بلکه در وسط باغ آفتاب می‌خورد] افروخته می‌شود.

[۲۷]  با وجود این.

[۲۸]  چیزهایی که با عقل ادراک نشوند.

[۲۹]  روش، قاعده.

[۳۰]  حواشی استاد فروزانفر: بیان این معنی را از مثنوی بشنوید: (دفتر اوّل بخش ۸۹ از بیت ۱۶۹۱ تا انتهای بخش).

[۳۱]  خیاط.

[۳۲]  رباعی ۴۳۴ مولانا. حواشی استاد فروزانفر: با تفاوتی اندک در دیوان کمال‌الدّین اسمعیل، چاپ بمبیی، قسمت رباعیات ص ۸ موجود است و در رباعیات مولانا، چاپ اسلامبول ص ۱۳۰ به وی نسبت داده‌اند.

[۳۳]  مالک دوزخ، دوزخیان.

[۳۴]  حواشی استاد فروزانفر: نظیر این تمثیل در مثنوی فرماید: (دفتر سوم بخش ۱۶۷ بیت ۳۵۱۵ تا انتها)

[۳۵]  چیزی که با عقل درست نباشد، مخالف عقل.

[۳۶]  در نسخه این آیات ناقص و به این صورت ثبت شده‌اند: لا یستوی الظلمات ولا الظل ولا الحریر. از تصحیح استاد فروزانفر استفاده شد. آیات ۱۹ و ۲۰ و ۲۱ سورۀ فاطر: و نابینا و بینا یکسان نیستند، و نه ظلمت‌ها و نه روشنایی، و نه سایه و نه گرمای آفتاب.

[۳۷]  زشتی، پلیدی، ناپاکی.

[۳۸]  سخت، دشوار.

[۳۹]  مبادا. حواشی استاد فروزانفر: چنین است در نسخه اصل و ح و سلیم آغا و این دلیلی است بر جواز استعمال حرف نفی در مورد دعا شبیه بدانکه در محاورات امروزی نفی را به جای نهی به کار می‌بردند و مثلاً نکن و نرو می‌گویند به جای مکن و مرو.

[۴۰]  آبادی، دِه.

[۴۱]  حواشی استاد فروزانفر: یعنی دراز کشیدند و ظاهراً واکشیدن که در محاورات می‌گویند مبدل همین کلمه باشد.

[۴۲]  این مصراع در نسخۀ ۲۱۱۱ نیامده است و از تصحیح استاد فروزانفر استفاده شد.

[۴۳]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: از ابوالطیّب متنّبی است.

[۴۴]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مراد حشره‌ای است کوچک‌تر از ملخ که در هوای گرم میان کشتزار و علفزار فریاد کند و به پارس او را چزد نامند.

[۴۵]  رباعی ۱۸۶۵ مولانا. حواشی استاد فروزانفر: با مختصر تفاوت به مولانا نسبت داده شده است، رباعیات چاپ اسلامبول ص ۳۵۴٫

[۴۶]  تا بی نهایت.

[۴۷]  حواشی استاد فروزانفر: منسوب است به حسین بن منصور حلّاج از اکابر صوفیّه مقتول سال ۳۰۹٫ دیوان اشعار حلّاج، گرد آورده لویی ماسینیون، ص ۱۰۶٫ ولی در صفحۀ ۱۶۹ از همین کتاب به مجنون بن عامر نسبت داده شده است.

[۴۸]  ژرفا.

[۴۹]  با وجود این.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *