مجالس سبعه مولانا – مجلس پنجم

 من بیانه نور الله بنور عرفانه

 الحمدلله الاول الذی ما وفی حقّ کبریایه مجتهد ولا جاهد، الاخر الّذی کلّ موجودٍ الی عتبة جلاله قاصد، الظّاهر الّذی بهرت آیاته العقول فلایجحده جاحد، الباطن الّذی کلّ ذرةٍ فی السّموات و الارض علی وحدانیّته علمٌ شاهد، السّمآء قبّته و ایوانهُ و الارض فراشه و میدانه البسیط بساطه و شاذروانه، و انّه قلوب العارفین اَکِرَّتُه و القضاء صولجانه، الجنّة رحمته و خازن الجنّة رضوانه، النّار سِجنه و مالکها سجّانه، القیامة مجمعه الاکبر و مظالمه الاعظم و دیوانه “فَمَن یعمل مثقال ذرّهٍ خیراً یَرَهُ و من یعمل مثقال ذرّهٍ شراً یره” مکیاله و میزانه، عمّ العالمین رافته و احسانه، و شمل العاصین رحمته و غفرانه، من غاص فی بحر اوصافه کلَّ لسانه و من جال فی میدان جلاله تقاعس و ان طال جولانه “کلّ یوم هو فی شان” فاحذروا مخالفة من هذا شانه. بعث نبیّنا محمّداً – صلّی الله علیه وسلّم – العنایة الازلیّة بضاعته و انشقاق القمر اشارته، “و ان یکادالّذین کفروا” تعویذه و تمیمته، “ما زاغ البصر و ماطغی” همّته ورتبته، الدّنیا مفقوده و العقبی موجوده و الرّبّ معبوده و المعبوده مقصوده و الله عاصمه و جبرییل خادمه و البراق مرکبه و المعراج سفرته و سدرة المنتهی مقامه و “قاب قوسین” مطلبه و مرامه و الصّدیق عاشقه و مستهامه، الفاروق عدله و همامه و ذوالنورین ختنه و امامه و المرتضی شجاعه و صمصامه – علیهم رضوان الله و سلامه[۱]

  #دعاهای_مجالس_سبعه_مولانا
مناجات
ای ملکی که ذاتت باقی و قایم است و مُلکی و دولتی که تو بخشی، دایم است. ملک توحیدمان تو داده ای بیسابقۀ خدمت و بی‌لاحقۀ طاعت، تاج زرّین “ولقد کرمنا”[۲] بر فرق ما نهاده ای، به ناشکری ما و به تقصیری ما به تاراج قهر از سر ما برمگیر. دشمن ابلیس به قصد ما، گرد ما تکاپوی می‌کند، مکرها می‌اندیشد تا جامۀ آشنایی و خلعت روشنایی از سر ما برکشد. ای خالق دشمن و دوست! این بندگان را دشمن‌کام[۳] او مگردان. دوست شفیع و نور رفیع پیغامبر ماست – صلوات الله علیه – کمر شفاعت بر میان بسته است و بر گوشۀ صراط ایستاده تا زمرۀ امّت را از دود عذاب به سلامت گذراند. آن آفتاب عالم و رحمت بنی‌آدم را بر ما مشفق و مهربان گردان و به ستّاری خویش ما را از او خجل مگردان. ای ملک تو را از ثواب دادن مطیعان زیانی نی، و از عذاب کردن مجرمان سودی نی، به حقّ جگرهای کباب گشته از تاب آتش محبّت تو که جگر ما را به آتش فراق ابد سوخته مگردان. هرچه خواهی، توانی کرد، و هر عتاب که فرمایی، سزاوار آنیم و جز فضل و رحمت تو حیله و چاره ندانیم، ای چاره گر بیچارگان و ای پناه آوارگان! سایۀ لطف ابدی بر سر ما انداز و انعام عامّت که دل دوستان را صدف دُرّ توحید کرده است، آلایش ما را بدان انعام آرایش گردان. صدف دل ما را به دست تلف عذاب مده. پیش خلف و سلف ما را رسوا مکن. چون جهان به کام توست و فلک غلام توست و قاهران آسمان و زمین مقهور تواند و نیّرات درخشان گدای نور تواند و ملوک و سلاطین زکات خوار دولت منصور تواند، از چنین دولتی که ما را واقف کردی، محروم مگردان، ما را تمام از خود بی‌خود گردان.

بادۀ عشق درده ای ساقی
تا شود لاف عقل در باقی

از آن شرابی که در روز الست ذرّات ارواح مست وار “بلی”[۴] گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.

ای ساقی از آن باده که اوّل دادی
رطلی دو در انداز و بیفزا شادی

یا چاشنیی از آن نبایست نمود
یا مست و خراب کن چو سر بگشادی

آغاز و افتتاح این خبر به حدیثی کنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلین، آفتاب کونین، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب و گِل برآید، آثار نورش، چون صبح عالم را از نور پر کرده بود.
چنانکه می‌آورند که قحطی افتاده بود در مکّه پیش از این، کافران به نزدیک عبدالمطلّب آمدند که آخر تدبیر این چیست؟ کسی بایستی که حلقۀ درِ رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضا کردی که آتش قحط دود ازحلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطّه اثبات. عبدالمطلّب گفت: مرا باری نه بر آسمان آب روی است و نه در زمین، اما نوری بود در پیشانی من از عدّنِ عدنان آمده بر ناف عبد مناف گذر کرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سپرد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشد که به دولت او کاری برآید.
محمّد(ص) را بیاوردند. عبدالمطلّب پیش او برخاست، او را در صدر نشاند.
گفتند طفلی را بر صدر می‌نشانی؟
گفت: آری اگرچه به صورت من در صدرنشسته‌ام، اما ازبارگاه معنی غلغله‌یی می‌شنوم که او به صدر از تو حق تر است. بعد از آن عبدالمطلب او را بنواخت، چنانک پادشاه زادگان را بندگان می‌نوازند و به در خانۀ کعبه آورد. با او بازی می‌کرد و او را برمی‌انداخت، چنانک عادت است که طفلان را به بازی به دست براندازند و گفت: ای خداوندا! این بندۀ توست – محمد، و گریه بر وی افتاد.
دایۀ لطف قدیم را مهر بجنبید، دریای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمین برآمد و برچشم ابر زد، باران باریدن گرفت به اطراف، چاهها و گردابها پُر و نباتها سیراب شدند. عالَمِ مُرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیّت کافران بت پرست از بلاخلاص یافتند، روزی که این شفیع قیامت، کمر شفاعت برمیان بندد و شفاعت کردن گیرد به ذات خود، آن رحمت بی‌پایان کی روا دارد که مؤمنان در عقوبت مانند؟ این مهتر که شمّه‌یی از فضایل او شنیدی، چنین می‌فرماید که:
“العلم حیوة القلوب و العمل کفّارةُ الذّنوب النّاس رجلان: عالمٌ ربّانیُّ و متعلّمٌ علی سبیل النجاةِ و سایرُ النّاس هَمَجٌ اِرتعوا فی ریاضِ الجنّةِ، قیل و ما ریاضُ الجَنّة قال حِلَقُ الذِّکر، قیل و ما الرُّتُوع؟ قال: الرّغبةُ فی الدّعآء مَن احبّ العلم و العلمآءَ لم تَکتُب له خطیئتهُ قطُّ”، صدق رسول الله.[۵]
رسول کاینات، مهتر و بهتر موجودات – صلّی اللهُ علیه و سلّم – چنین می‌فرماید: العلمُ حیاتُ القُلوب: علم زندگی دل‌هاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی‌آگاهی مردگی است. چون دست تو بی‌خبر شود، از سرما و گرما خبر ندارد، و از زخم ندارد، گویی که دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارت کند دست را که کوزه برگیر، و دست اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند، زیرا اشارت دل را فهم می‌کند و می‌خواهد که بکند، امّا منتظر است که رنج از او برود. امّا آن دستی که هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکند که نداند که سرماست یا گرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنین هر آدمیی که نداند و حس نیابد که اثر گرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچون آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستان‌ها شخصی سازند از بهر مترس. شب کسی پندارد که پاسبان است که باغ و بوستان را نگاه می‌دارد. او خود کسی نباشد. آنها که به نور صبح بدو نگرند، دانند که کسی نیست: “وَ تَراهم ینظرون الیک و هم لا یبصرون”[۶] اگر تو از ظلمت نفس هوا بیرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین همچو آن مترسِ بوستان بینی.

میدان فراخ و مرد میدانی نی
احوال جهان چنانکه میدانی نی

ظاهرهاشان باولیا ماند لیک
در باطنشان بوی مسلمانی نی

نعوذ بالله. دگر چه می‌فرماید رسول محبوب: “و العمل کفّارة الذّنوب” یعنی عمل صالح عمل‌های بد را محو کند و پاک کند. مثلا تو اندیشیدی که فلان کس در حقِّ من چنین بد کرد و چنین سعی دشمنانگی کرد، تو را خشمی آمد که او را بزنم و در زندان کنم. باز اندیشیدی که فلان روز چنین نیکویی کرد و چنین خدمت کرد و از بهر من به فلان کس جنگ کرد، آن خشم از تو رفت و گفتی: نشاید چنین دوستی را آزردن، آن خطا که کرده بود، بقصد نبود و عذر خواستن گرفتی. همچنین اَکرَمُ الاکرَمین[۷] طاعت‌ها فرمود و آموخت بندگان را تا عذرخواهِ بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماری‌ها باشد و جوشن‌ها و زره‌ها و سپرها آفرید تا دفع زخمِ شمشیر و تیر و نیزۀ گناهان باشد. شمشیرگر که شیطان است، شمشیر تیز می‌کند و سپرگر که عقل و عمل است، سپر را محکم می‌کند و تیر تراشِ نَفس، پیکان را سرتیز می‌کند، و زره گر توبه حلقه‌های زره تنگ و محکم می‌کند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ می‌روی، بی‌سپر توبه و طاعت مرو.
دیگر چه می‌فرماید: “النّاس رجلان: عالم و متعلمٌ علی سبیل النّجاة”عالم همچون قلاوز[۸] است مر مسافران ره روان را به کار آید. کسی را که دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوز را؟ عالِم طبیب است مر علّت‌های صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا می‌کند و منّت بر جان خود می‌نهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ دارو کسی را به کار آید که دردی دارد، آن که درد ندارد، به گوش می‌شنود، او چه داند قدر دارو را؟ کسی را که درد چشم نیست، داروی چشم را چه کند؟ آن را که درد چشم است، نیم دِرَم سنگ داروی چشم، پیش او صد هزار دِرَم می‌ارزد.

آن شنیدی که رفت نادانی
به عیادت بدرد دندانی

گفت: بادست ازین مباش حزین
گفت: آری ولی بنزد تو این

بر من این غم چو کوه پولادست
چون تو زین فارغی، تو را با دست

اکنون دانش راه دین و دانش مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنائی دل و دین، آن کس داند اکنون که روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و از میان گلستان و سیبستان و شکرستان بی‌نهایت در تاریکی خارستان گرفتار شده باشد، همچو آدم و حوّا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده، به شومی نفس و مکر شیطان، گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی به چنین زندانی و خاکدانی افتاده که “اِهبِطُوا منها جمیعا”[۹] لاجرم چندین سال گریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب می‌گردد و می‌گرید تا از آب دیدۀ او زمین هندوستان دل، چنین داروها و عقاقیر[۱۰] بروید. آب دیدۀ گناهکاران داروست در این جهان و در آن جهان.

گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان
خود نبودی در حقیقت آب و آتش در جهان

تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟

ای شمع زرد روی که با اشک دیده‌ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده‌ای

فرهاد وقت خویشی، می‌سوز و می‌گداز
تا خود چرا ز صحبت شیرین بریده‌ای؟

بعضی گویند: شمع از بهر آن گرید که آتش هم خانۀ او شدست و بعضی می‌گویند: از بهر آن می‌گرید که شهد شیرین از خانۀ او رفته است، او به زبان حال می‌گوید:

حال شب‌های مرا همچو منی داند و بس
تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد

*

پرسید یکی که: عاشقی چیست؟
گفتم که: چون من شوی بدانی[۱۱]

هر شبانگاهی که طاس مرصّع زحل بر سر پایۀ چرخ می‌درخشید، نسرِ طایر[۱۲] گرد هامون گردون می‌گردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ می‌تافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا[۱۳] بر کارگاه ثریّا، دیبای چگلی[۱۴] می‌بافت، هر شبانگاهی که چنین طناب ظلمت خود بگسترانیدی، حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال باز آمدی، عیال و فرزندان همه روز منتظر بوده که شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبین او نشسته، انگشت تشویر[۱۵] به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذر گویم؟
عیال گفتی: هیچ آورده‌ای؟
حبیب گفتی که: استادم و کارفرمایم سیم حواله بروز آدینه کرده است. آن یک هفته عیال و فرزندان منتظر می‌ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قیرگون خود برزد، حبیب از خجالت کنجی رفت و می‌نالید و می‌گفت: ای دستگیر درماندگان حبیب را خجل مگردان.
ملک – جلّ جلاله – بزرگی را به خواب نمود و از واقعۀ او خبر داد که حبیب با عیال، هفته‌یی است که به امید کرم ما وعده به روز آدینه می‌دهد. آن بزرگ چندانی زر و گندم و گوسفندان و تخت‌های جامه و غیر آن به خانۀ حبیب فرستاد که در خانه نمی‌گنجید. همسایگان و خلق حیران ماندند که این از کجاست؟
آرندگان گفتند که: کارفرمای حبیب عذر می‌خواهد که این ما حضری را خرج می‌کنید تا دیگر رسیدن. گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چنین خزینه و نعمت می‌کشیدند؟ آن اندازۀ کرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق می‌کرده است که اکرم الاکرمین است؟

لُطْفَت به کدام ذَرّه پیوست دَمی
کان ذَرّه بِهْ از هزار خورشید نَشُد؟[۱۶]

شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذر گویم؟ بهانه‌یی می‌اندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان در پیش دویدند، در دست و پای او می‌افتادند و همسایگان سجده می‌کردند، زهی کریمی که تو خدمت او گزیدی و مزدوری او کردی، زهی بخشنده، زهی بخشاینده، که خانۀ ما را همچو انار پر گوهر کرد. خانه، مال و نعمت را بر نمی‌تابد. تدبیر خانۀ دیگر می‌باید کرد. ایشان از این‌ها برمی‌شمردند و حبیب می‌پندارد که بر او افسوس می‌کنند و تَسخَر می‌زنند[۱۷] که هفته‌یی است که ما را با آدینه وعده می‌دهد. چون آدینه آمد، گریختی، این ساعت می‌آیی، خواست گفتن مرا افسوس مدارید، از گوشۀ بی‌گوشه آواز آمد، آوازی که آوازهای همۀ عالم از آدمی و پری و فرشته خروشانند و نعره زنانند و ربّنا گویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آن کرامت و عطای ملک قدّوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها و گوهرها و تختۀ جامه‌ها و گوسفندان و شمع که فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست. حاشا از کرم ما! آن استخوانی است که انداختیم پیش سگان نَفس ایشان، آن نفسِ خصومت گر بیشین طلب[۱۸] بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، تو را به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند.

#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
ای نفس! بتر ازان گاوی که در اخبار آورده‌اند که در ساحلی از ساحل‌ها، حق تعالی گاوی آفریده است از مدّت شش هزار سال پیش، هر روزی که بدمد، آن گاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل را که چشم به کنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آن گیاه که گاو در او گم شود و آن گاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاه‌ها را همه بخورد، جوع البقر[۱۹] از این رو نام نهاده اند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاه‌ها را خورده باشد آن گاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت[۲۰]. بعد از آن نماز شام نظر کند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آن گاو با خود گوید: امروز چندین گیاه ببایست تا سیر شدم. شکم پر کردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آه کند و غم فردا بخورد که همچنان لاغر شود که بود و هیچ در یادش نیاید که بارها من چنین غم خورده‌ام به هرزه[۲۱]، و حق – تعالی – به خلاف گمان من صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازه گردانید، چندین سال است.[۲۲]
پاک آن قادری که رایت نصرت بر اولیای خود آشکارا کرد و آن قهّاری که بر اعدای خود آیت حجّت پیدا کرد و آن کریمی که دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلی که بر دشمنان خود، باران خواری و نگونساری بارانید. وحی فرستاد برآن نبی باخبر- محمد رسول الله – صلی الله علیه و سلم – ای محمّد! مرا که آفریدگارم، در عالم غیب در هر کنجی صد هزار گنج است که خاطر هر ناگنجی[۲۳] بدان نرسد.
حجاب دیده نامحرمان زیادت باد
آن را که خواهیم برگزینیم و خانۀ سینۀ وی را مفتاح خزاین غیب گردانیم و انوار بی‌شمار بر وی نثار کنیم و مدد لطایف بی‌عدد بر وی ایثار کنیم و تقوی را دثار[۲۴] وی گردانیم تا کلام نامخلوق از وی خبر می‌دهد: “هُدَّی للمتّقین الّذین یؤمنون بالغیب”[۲۵] دست ایشان به گنج نعمت غیب رسد، در بحر آلاء و نعماء غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند، از کأس محبّت شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریّا کشیده و قلم و لوح، این رقم به روزگار ایشان زده. “انّ الابرار لفی نعیم”[۲۶] در آن برگزیدن کس را بر من اعتراضی نی، آن را که خواهم بردارم و آن را که خواهم فرو گذارم، تا نهاد یکی را عیبۀ[۲۷] عیب گردانیم و سرمۀ بی‌خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسل کسل از شرابخانۀ ابلیس – علیه اللعنه – می‌نوشد که: “وانّ الفجّار لفی جَحیم”[۲۸]
اما فتح بابی که طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشان گرد آن نگردد و چون فتح باب اصلی، نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب، به سالکی یا به عاشقی رسد ازغیب، در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بی‌پایان این نفس طرّار خودپرست و این هوای غدّار من گوی[۲۹] که او فرعون بی‌فرّ وعون است که “اَنَا ربُّکُمُ الاعلی”[۳۰] می‌گوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در جبل متین آویزد که: “وَاعتَصِمُوا بحبل الله”[۳۱] و این کلمه را ورد خود سازد و از گفتۀ من، خود را عنوان نسازد که “فذلک حرمان”[۳۲] بر جریدۀ جریمۀ خود کشد و از آن رقم این آیت که “فَخَسَفنا بِهِ بدارِه الارض”[۳۳] اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان در هوای بُعد افتادند، از بی‌باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام[۳۴] شدند، و به چربی لقمه و بزرگی طعمۀ لذّت ساختند تا خود را درآتش دوزخ انداختند و حطب جهنّم شدند.
“اولئک کالانعام بل هم اَضَلّ”[۳۵] و “سَوآءٌ علیهمء انذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون”[۳۶] لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد که: “یا لیتنی کنت ترابا”[۳۷] و جماعتی از معاصی روی گردانیدند و دنیا را رد کردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا، برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند ایشان از صدق این حدیث بی‌خبرند، با نفاق آشنا گشته اند، این چنین سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ “فَمَثَلُهُ کَمَثل الکَلبِ”[۳۸] تا به فروغ دروغ ایشان مغرورشدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع “و من سنَّ سنّةً سِیئةً فله وزرها و وزر من عمل بها”[۳۹]
در قیامت همۀ مطیعان راثواب جزا باشد و او در محلِ “ظلماتُ بعضها فوق بعض”[۴۰] بماند، نه در دنیا کامی داشته و نه در عقبی کام داشته. این مفلسان در عقب مخلصان می‌آیند و همی‌گویند که: “اُنظُرُونا نَقتَبِس مِن نُورِکُم”[۴۱] جواب می‌آید: “قیل ارجعوا و راء کم فالتمسوا نورا”[۴۲] آن قوم، خود پرستانند که تا قرآن کریم بر سیّد طریقت و معنی شریعت گوید: “اَفَرایتَ من اتَّخَذَ اِلهَهُ هواهُ وَ اَضَلَّهُ الله الایة”[۴۳]،
یک جماعتی دیگر که عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهر کردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشان گردد و این بشارت از قرآن کریم به سمعِ جمع رسیده بود: “و لکم فیها ما تشتهی الانفس”[۴۴]
این گروه از هوای نفس گذشتند، اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوّت خبر کرده است که “اکثرُ اَهلِ الجنّة البُلهُ”[۴۵] باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذّت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند، از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طائفه، سالکان طریقت و طالبان عین[۴۶] حقّند – تعالی و تقدّس – که در انوارالله افتاده اند. گاه هست از جمال احدّیت شدند و گاه نیست کمال صمدّیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طائفه انبیاء‌اند – صلوات الله علیهم اجمعین.

———————————–

[۱] . معنی عبارات از تصحیح دکتر توفیق سبحانی:
از بیانات اوست، خداوند با پرتو عرفان او دلهای ما را منوّر گرداند.
حمد بر خدای لم یزل که هیچ مجتهد و کوشنده‌یی حقیقت عظمت او را در نیابد، لایزالی که همه به آستان او روی آورده‌اند، ظاهری که نشانه‌های قدرت او بر عقلها آشکار است. هیچ منکری قدرت انکار او را ندارد، خدای نهانی که هر ذرّۀ موجود در آسمانها و زمین بر یگانگی او پرچم تائید برافراشته، آسمان ایوان و بارگاه او، زمین بستر و میدان اوست؛ پهنۀ زمین سفره و شادُروان اوست، جهنّم زندان او و مالک جهنّم زندانیان اوست. رحمت و احسان او بر همه عالمیان رسیده و بخشش و عفو او بر گناهکاران شامل است. هر آنکه در دریای اوصاف او غوطه خورد، زبانش لال گردد و هرکس که در میدان جلال او بیشتر جولان کند، شکست می‌خورد، ” هر روز او در کاری است” از مخالفت با صاحب چنین مرتبتی باید پرهیز کرد. پیامبر ما محمّد(ص) را که درود خدا بر او باد – برانگیخت دستمایۀ او عنایت ازلی و شکافتن ماه نشانۀ نبوّت اوست. “وان یکاد” حرز و بازوبند اوست، ” چشم نلغزید و طغیان نکرد” اراده و پایگاه اوست. از نظر او این جهان مفقود و آن جهان موجود است. الله معبود و معبود مقصود اوست. خداوند حافظ و جبرئیل خادم اوست. صدّیق(ابوبکر) شیفته و عاشق اوست. فاروق (عمر) قاضی و مهتر او. ذوالنّورین(عثمان)، پدر زن و خلیفه اوست. مرتضی(علی) شمشیر و دلاور اوست. سلام و رضوان خدا بر همۀ آنان باد.

[۲] . ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم. ( اسراء،۱۷/۷۰)

[۳] . کسی که وضع او چنان بد باشد که دشمن آن کس می‌خواهد، بدبخت

[۴] . بلی، (اعراف،۷/۱۷۲)

[۵] . حدیث نبوی است: دانش مایۀ زندگی دلها و عمل کفّارۀ گناهان است. مردم دو دسته‌اند: عالم ربّانی و کسانی که در راه رستگاری گام بر می‌دارند، بقیّه ساده دلانی هستند که در ناز و نعمت در باغهای بهشت می‌زیند. پرسیدند: باغهای بهشت چیست؟ فرمود: حلقه‌های ذکر است. سوال کردند: منظور از گفتن اینکه در ناز و نعمت می‌زیند، چیست؟ فرمود: رغبت در دعا. آن که محبّت دانش و دانشمندان را در دل داشته باشد، هرگز خطاهای او نوشته نمی شود.

[۶] .می بینی که آنان به سوی تو می‌نگرند، لیکن نمی بینند. (اعراف،۷/۱۹۸)

[۷] . آزاده ترین آزاده‌ها، جوانمردترین جوانمردها

[۸] . راهبر، مقدمۀ لشکر

[۹] . همه از آنجا فرود آیید. (بقره،۲/۳۸)

[۱۰] . جمع عقّار، ادویه که از قسم بیخ نباتات است.

[۱۱] . با اندکی اختلاف ” مقدمۀ دفتر دوم مثنوی مولانا

[۱۲] . یکی از صور شمالی فلک که چون عقابی به پرتور هم شده و ستاره ای از قدر اول هم در این صورت واقع است که آن را نیز نسر طایر نامند.

[۱۳] . جوزا (دو پیکر) به شمع مانند شده است.

[۱۴] . نام شهری است از ترکستان که مردم آنجا بغایت خوب رو باشند.

[۱۵] . شرمنده شدن و شرمنده کردن

[۱۶] . رباعی ۶۱۲ مولانا

[۱۷] . مسخرگی و تمسخر باشد.

[۱۸] . زیادی طلب، افزون خواه

[۱۹] . یا جوع بقری آن است که شکم سیر ولی اعضا گرسنه باشد.

[۲۰] . توصیف ناپذیر، چنانکه در وصف نگنجد

[۲۱] . بی‌سبب، بی‌دلیل، بی‌جهت

[۲۲] این حکایت در دفتر پنجم مثنوی بخش ۱۲۵ آورده شده است.

[۲۳] . آنچه در جایی نگنجد، ناسازگار

[۲۴] . جامۀ رویین، روپوش، لباس رویی.

[۲۵] . راهنمای پرهیزگاران است که به نادیده ایمان آرند. (بقره، ۲/۲-۳)

[۲۶] . نیکان در ناز و نعمت خواهند بود. (انفطار،۸۲/۱۳)

[۲۷] . کیسه‌یی از چرم و مانند آن، جامه دان.

[۲۸] . و گناهکاران در دوزخ خواهند بود.

[۲۹] . ظاهراً متکبر، مغرور

[۳۰] . من پروردگار بزرگ شما هستم. (نازعات،۷۹/۲۴)

[۳۱] . و به ریسمان الهی چنگ زنید. (آل عمران،۳/۱۰۳)

[۳۲] . که این نومیدی است.

[۳۳] . قارون و خانۀ او را در زمین بردیم.( قصص،۲۸/۸۱)

[۳۴] . ساخت زین بود، یعنی لجام و یراق زین اسب

[۳۵] .آنان مانند حیوانات، بلکه گمراه تر از آنهایند.(اعراف،۷/۱۷۹)

[۳۶] . اگر آنان را بیم دهی یا نترسانی برای آنان یکسان است. (بقره،۲/۶)

[۳۷] . ای کاش من خاک بودم. (مزمل،۷۳/۴۰)

[۳۸] . مثل او مانند سگ است.

[۳۹] . حدیث نبوی است: هر کس شیوۀ ناپسندی را بنا نهاد. گناه او و گناه کسانی که بدان شیوه عمل کنند، به گردن اوست.

[۴۰] . تاریکیها پاره‌یی بر فراز دیگر است.

[۴۱] . به ما بنگرید تا از نور شما بهره مند گردیم. (حدید،۵۷/۱۳)

[۴۲] . به دنیا بازگردید و از آنجا نور طلبید. (حدید،۵۷/۱۳)

[۴۳] . آیا آن کس را دیدی که هوای خویش را خدای خود ساخت و خدا گمراهش کرد. (جاثیه،۴۵/۲۳)

[۴۴] . آنچه نفسها بخواهد در بهشت هست. (زخرف،۴۳/۷۱)

[۴۵] . حدیث نبوی است.

[۴۶] . چشمه

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *