معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۵۱ تا ۳۵۵
جزو چهارم فصل ۳۵۱
میاندیشیدم که مخلوق را به الله جنسیت نباشد چگونه به الله انس گیرد و خوش شود و بیارامد الله الهام داد که چون وجود مخلوق از موجد است و آن منم چگونه انیس نباشم آخر باشش[۱] وجود به ایجاد نبود با چه خواهد بود چو ارادتم و فعلم و صفتم و خلقم و رحمتم به مخلوق پیوسته باشد موانست با من نباشد با کی باشد آخر نه این همه شهوتها و عشقها و موانستها از من است و از آفرینش من است پس چگونه با من انس نباشد چو انس از فعل من است همه کلمات دوستان و راز گفتن ایشان و مماسّه و مصاحبه ایشان نه من هست میکنم پس هست را با هستکننده چگونه آرام نباشد و با کی خواهد آن موانست بودن که دایم ماند جز با من اکنون ذکر میگوی و به الله و با صفات او انیس میباش و قرآن میخوان و حقیقت انس را مشاهده میکن اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ[۲] چون نفاذ مشیت [نیست] هیچ کس را جز الله را و من خواسته آن خواستم خواست را با خواهنده چگونه انس نباشد. الْحَی[۳] چون زنده دایم است چگونه با زنده انس نباشد قیوم همه روزگار تو را میسازد و تصرّفات تو را راست میدارد چگونه تو را با او سخن و راز و انس نباشد لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ[۴] چو هیچ زمانی بیخبر نباشد چگونه حال خود را با وی عرضه نتوانی داشتن عاشقان بیدار باشند مگر تو معشوقه که خفته اکنون وجود تو چون شاخ ریحان در دست [الله است] همه شکوفهها شهوت و برگهای رارت[۵] به الله باید که باشد.
مضطجع بودم اندیشیدم که من و همه حوالی من از هوا و ارض و جهات و خطرات همه صنع الله است پس الله با من مضطجع باشد باز اندیشیدم که الله انبیا را علیهم السلام آن کشوف[۶] و آن حالات داده بود و ارض بهشت را آن چندان چشمههای خمر و حوران و غلمان و آن مکان را چشمه ایوب هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ[۷] و آن جبال آواز خوش أَوِّبِی مَعَهُ وَ الطَّیرَ[۸] و کوه طور را وجد و تجلی و استحقاق این شرفها مر جوهر و عرض را ثابت نیست بل که الله مخصوص گردانیده است اکنون گویم ای الله چون این همه چیزها تو میدهی مکان و زمان را اثر نیست و جوهر و عرض مستحق نی این همه اجزای منظور و مرئی[۹] مرا همچنین گردان چون با من مضطجع باشد او را به یکانیکان اسماء حسنی میستایم و از هر نامی علی حده شرابی مینوشم تا پایان الله مرا چه دهد.
طایفه عرفا گفتند بیا تا همه کار میکنیم و کار زن یکانیکان دوست[۱۰] میسازیم یکی از ایشان کاهلتر و بیجمالتر بود او را گفتند که تو را نظر بر کی میافتد گفت شما کابین آنکس نتوانید دادن یعنی نظرم بر دختر پادشاه است گفت شما کار خویش را باشیت و من کار خویش را هر روز آبدست بکردی و زیر طارم دختر رفتی و در آن مینگریست دختر گفت که این بیچاره را کسی نیست که سخن وی با من گوید زنینهاش داد و گفت سلام من ببر و بگوی که اگر کسی داری در میان کن تا سخن تو بگوید و اگر نداری هم به زبان خود بگوی چه میترسی اگر سرت نماند گو ممان آن زن سلام دختر به وی رسانید او فریاد کرد و در خود درافتاد و هلاک شد.
اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ[۱۱] به معنی آن است که میگوید درخواست کن از من که مرا راه نمای به خود من گفتم مرا راه منمای به جای دیگر مرا با تو خوش است.
یکی دعوی عشق زنی میکرد گفت شب بیامد و منتظر میبود تا معشوقه فروآید چون از شوی خود فارغ شد بیامد وی را خواب برده بود سه جوز در جیب وی کرد و برفت چو بیدار شد دانست که چنین گفته است که تو خردی از تو عاشقی نهآید از تو گوزبازی آید.
چون نقصان پیر بر دل مریدان بگذرد دستار در گردن کنند بیستند تا پیر ازیشان عفو کند.
عشق بلبل خوشترست یا عشق گل، در عشق آن است که چون بیندیشی بمیری اکنون همه کس چیزی میطلبد که از آن میترسد یعنی میترسد که نباید که جانش برآید.
جزو چهارم فصل ۳۵۲
مقتضی لوجوب الزکاة فی مال الضمار و نافی لوجوب الزکاة تعارضا نقول مقتضی راجع علی النافی لانّه لو لم یعمل بالمقتضی یلزم ابطاله فانّه لا یعمل بالمقتضی فی جمیع الصور لشمول النافی جمیع الصور المقتضی و حینئذ ترک العمل بالمقتضی لمکان النافی و لا کذلک لو لم یعمل بالنافی فی صورة المقتضی لا یلزم ابطاله فانّه معمول فیما قیل ورود المقتضی تمسّک بقوله تعالی و آتوا الزکاة[۱۲]، خطاب لکلّ عاقل بالغ لانّ المراد لو کان البعض لکان النصّ مجملا فلا یکون فیه فائده فکان امرا لکلّ فرد من الافراد بایتاء الزکاة و لن یتصور الامر بایتاء الزکاة الا بتصور الزکاة و لا یتصور الزکاة الّا بالوجوب فکان دالّا علی وجوب الزکاة فی کل فرد من افراد العقلاء فکان دالّا علی ارادة هذا العاقل و لا یقال بان صور عدم وجوب الزکاة من لوازم ارادة هذه الصورة قلنا ایش یعنی بملازمتها یعنی به انه وجد الدّلالة علی ارادة الصورة فمسلّم علی هذا التفسیر ولکن لم یلزم من خروج تلک الصورة عن الارادة خروج هذه الصورة عن الارادة و صار من امر جماعة بالحضور ثم نهی البعض عن الحضور لا یلزم ان یخرج الباقی عن الارادة و ان عنیت به انهما یتلازمان بمعنی انّه لو انعدم الارادة فی تلک الصورة تنعدم فی هذه الصورة فلا نسلم بانّهما یتلازمان علی هذا التفسیر و هذا الاشکال یرد علی العلّة المشترکة و دعوی التلازم فی العلة و هو قوله لو کان الحکم ثابتا هاهنا لکان ثابتا فی تلک الصّورة لانّه لو ثبت هاهنا انما ثبت للمصلحة المشترکة کالنّصّ الدّال علی ارادة الصورتین فی الثبوت فنقول ان عنیت بالتلازم وجود المصلحة الدالّة علی الثبوت فی الصورتین فمسلم ولکن لم یلزم من عدم الثبوت فی تلک الصورة عدم الثبوت هاهنا و ان عنیت بالملازمة انه اذا انتفی الحکم فی تلک الصورة فینبغی هاهنا فلا نسلّم قال بانّ الزکاة وجبت لدفع حاجة الفقیر لانها لو لم تجب لدفع حاجة الفقیر لما کانت واجبة فی موضع الاجماع لانها لم یکن ثابتة فالاصل استمرارها قلنا لا یکون الاصل استمرارها لانها لو استمرّت علی العدم لا تکون الزکاة هی و هی اشارة الی الزکاة الموجودة فلو کان الاصل استمرارها لما صحت الاشارة الی هذه الماهیة فلا یمکن ترتیب استمرار هذه الماهیة علی العدم فحینئذ لا یکون استمرار هذه الماهیة علی العدم بل یکون ماهیة اخری بخلاف قولنا این موجود معدوم بوده یصدق هذه لانّه نفی موجودا فصحّت الإشارة امّا قولک هذا الموجود لا یکون الآن موجودا لا یصحّ هذا الترکیب. انتفاء ولایة النّکاح فی صورة النزاع مع ثبوت ولایة النّکاح فی الامة مما لا یجتمعان لانّ ملک الیمین لا یخلوا امّا ان کان موجبا لثبوت ولایة الانکاح او لم یکن فان کان موجبا ثبتت الولایة فی صورة النزاع لان المعنی من کونه موجبا مستلزما لوجود الولایة فی موضع هو موضع وجود الموجب و ان لم یکن تلک الیمین موجبا لا تثبت الولایة فی فصل امة لمکان النافی السالم عن هذا المعارض او یمکن تمشیته بأن المعنی من الموجب ان یکون ثبوت ولایة الانکاح دایر [ا] معه وجود او عدما فملک الیمین علی هذا التفسیر لا یخلوا اما ان کان موجبا او لم یکن فان لم یکن لا یثبت ولایة الانکاح فی الامة و ان کان یثبت فی صورة النزاع فان قیل ثبوت ولایة الانکاح فی صورة النزاع مع ثبوت فی موضع الاجماع ممّا لا یجتمعان لان ملک الیمین لا یخلوا امّا ان کان موجبا او لم یکن فان کان موجبا لا یثبت ولایة الاکراه فی الامة لمکان النافی و هو الضرر فالحاصل انّ عندنا النافی انما ترک لکون الامتیة موجبا حتی لو کان الموجب هو ملک الیمین ما کان النافی متروکا و ما کان موجبا ثابتا اصلا و لا یقال لا نسلّم بان النافی موجود علی تقدیر کونه موجبا قلنا النافی لا یخلو امّا ان کان واقعا او لم یکن فان لم یکن واقعا لا یثبت ما ذکرتم من النکتة و ان کان واقعا فلا یخلو اما ان کان موجودا علی تقدیر کون ملک الیمین موجبا او لم یکن موجودا فان کان موجودا یثبت النافی علی تقدیر کونه موجبا و ان لم [یکن] موجودا لا یکون ملک الیمین موجبا و التقدیر تقدیر کونه موجبا فعلم ان النافی قائم علی تقدیر کونه موجبا فلا یثبت ولایة الاکراه و لا یقال ترک النافی حینئذ یکون لهذا المعارض فکان ترکه لهذا المعارض اولی من ترکه لا لهذا المعارض قلنا لا نسلم بانّ ترکه لهذا المعارض اولی و ان لم یکن موجبا ثبتت ولایة الانکاح فی صورة النّزاع لمکان النافی السالم عن هذا المعارض او عنینا بالموجب ما یدور معنی الموجب وجودا و عدما فینتفی الولایة عن صورة النزاع ضرورة انتفاء الموجب او تعارضه بوجهین آخرین احدهما ملک الیمین لا یخلو امّا ان کان موجبا ثبوت الولایة فی فصل الامة و لا یکون موجبا فی صورة النزاع او لم [یکن] ملک الیمین بهذه الصورة فان کان موجبا علی ما وصفنا لا یثبت ولایة الانکاح فی صورة النزاع لمکان النافی السالم عن المعارض او لان المضی من الموجب ما یدور معه الموجب وجودا و عدما و ان لم یکن ملک الیمین موجبا علی ما وصفنا لا یثبت ولایة فی فصل امه لمکان النافی السلم عن مثل هذا المعارض او لان الموجب ما ینتفی بانتفائه الولایة و الوجه النافی ان ملک الیمین لا یخلو اما ان کان نافیا للولایة فی صورة النزاع و موجبا للولایة فی فصل الامة او لم یکن فان لم یکن لا یثبت الولایة فی فصل الامة لمکان النافی السالم عن مثل هذا المعارض او لانّ المعنی من الموجب ما یلزم من وجوده وجود الموجب و من عدمه عدم الموجب و ان کان ملک الیمین بهذه المثابة تنفی الولایة عن صورة النزاع فعلم ان ثبوت الولایة فی صورة النزاع مع ثبوت الولایة فی فصل الامة مما لا یجتمعان لنا ان تقدیر وجوب الشیء مع انتفاء وجوب ذلک الشیء محال وقوعه وجوب و التغریب بهذه المثابة فلا یکون واقعا و ذلک لان وجوب التغریب لا یخلو اما ان کان منسحبا الی الزانیة او لم ینسحب لا جائز ان ینسحب لاشتراک الزانی و الزانیة فی القبح و هذا لان الزانی و ان کان اعقل ولکن فعل الزانیة وقع سعیا فی تحصیل فعل الزانی مع ان لذة فعل الزانی راجع الی الزانی و الثانی الغی زیادة قبح نشاء من العقل الزانی بدلیل استوائهما فی الرجم و قطع السرقة و لا جائز ان ینسحب الی الزانیة لان تغریب الزانیة لو کان یکون مع لوازمه او لا مع لوازمه لا جائز لا مع لوازمه لانه محال وقوعه و لا جائز مع لوازمه لان لوازمه تغریبها وحده او مع غیرها لا جائز وجود التغریب مع غیرها و هو المحرم او التزویج لان احدا لم یقل بجبر المحرم و الزوج فی التغریب او الجبر علی التزویج و لانه الزام عقوبة غیر الجانی و انّه جور و قد قال الله تعالی وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری[۱۳]
جزو چهارم فصل ۳۵۳
چنانکه همه اجزا از جمادات و نامیات زهرهشان نباشد تا سر به ادراک و تمیز و نظر برآرند جز آنکه قابل بوند مر حکمتها[ی] الله را و شب و روز در آن گردانند عظیم معاداتی نبوده باشد و عظیم نرنجیده باشند انبیا از دشنام دادن کفره و بدکرداری ایشان که گفتند که تَصْلی ناراً حامِیةً تُسْقی مِنْ عَینٍ آنِیةٍ[۱۴] اگر یک بهشتی را رحم آیدی از آن رنج کفره کفره را آن عقوبت نباشدی ولکن بهشتیان را دو تماشا باشد یکی نظاره نعمت بهشت و یکی نظاره رنج اهل دوزخ چنانکه کافری مسلمانی را اسیر کند و فرزند وی را زیر پای اسپ اندازد تا شکنبه وی بطرقد آن کافر را هر استخفافی که کنند آن مسلمان را شادی آید چون اخوّت در بهشت به کمال باشد هرچه با فرزند یک مسلمان کرده باشند ایشان را همچنان باشد که با فرزند همه مسلمانان کرده باشد صورت از مصوّر چگونه ترسان و لرزان نباشد و چگونه پرهیبت و تعظیم نباشد خواهد بشکندش و خواهد ریزهاش کند و خواهد زشتش نقش کند آخر صورت مر مصوّر را چه باشد تا گستاخیها کند چنانکه اسپک گلین مر نقّاش را اسپک بیچارهوار تنگ در داده تا مصوّر در حق وی چه کرم کند صورت را جز به مصوّر تعلّق بکی باشد اگرچه صورتم ناامید نهام از عشق و محبّت که همه صورتها را عشق و محبت تو داده مار بر سر زر غلطد و گوید اگر زر سودمند نیست مرا ولکن خوش است مرا بدانکه محبوب فرزند آدم از وی دور ماند تا حال حاسد را بدانی مثال حالی گوید هر دیکی علی حده بپزی دشوار آید اکنون بیا تا مختصری دیکی پزم که همه حاصل کرده باشم و مئونتی کم، گوشت و دوشاب و جغرات[۱۵] و سرکه و سیر و نشاسته این همه را به یک جای بپزد و میگوید که در جهان از من کسی داهیتر نباشد و نیز انتخابی کردهام از طاعت، کسی از من مصلحتر نباشد و آنگاه از این لقمه دیک میخورم ناگوار میافتد احتراز کنم و گردن میپیچانم و با خود میاندیشم و میگویم از این روش نیکوتر و با معاملهتر که من دارم هیچ کس را نباشد ولکن چکنم چو روزی ندارم فلا جرم فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ[۱۶] باشی روش صلاح فک رقبه است و إِطْعامٌ فِی یوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ[۱۷] است تو از اینها هیچ داری تا از عقبه خلاص یابی اگرچه این همه هست فعل و مشیت تو ای الله عذر گناهان بس و بدین جنایات شکسته نباشم آخر نه فعل تو آسیبی دارد بدین ضعیف، عقوبت مر بندگان را از آن است که شکسته نباشند و فعل تو را نبینند چو آشنای فعل توم آخر اَلمَعرِفَةُ تَنفَعُ وَ لَو بِالکَلبِ تا کریم چگونه سودمند بود.
سبب محبت بنده آن آمد که عاجزی و ناکسی و ورخجی خود میبیند و جمال و کمال و لطف الله و آسیب الله با خود میبیند و سبب خشیت آن است که میترسد از حرمان و فراق در هر خیال که نظر کردی تو آن چیز شدی مثلا خیال سگ دیدی تو سگ شدی بگو ای الله مرا بدین زودی گربه گردانیدی گربگک توم و اگر در ریم و خون نگری بگو ای الله مرا ریم و خون گردانیدی من خونگشته توم و اگر در گلزار نگری گلزار و بنفشه شوی بگو ای الله گلزارک توم و اگر در زن نغز نگری زن شوی بگو ای الله زنک نغز توم و اگر در الله بیچون نگری بیچون بشوی بگوی که ای الله بیچونک و متحیر توم و اگر در کافر نگری و در سختدلی نگری کافر سختدل شوی بگوی ای الله کافرک سخت دلک توم و اگر در احوال نبی و رسول نگری رسول و نبی با تعظیم شوی اکنون چون الله مدار تو را چنین گرداند چه عجب اگر تو را همچنین گرداند و اگر نظر حق حق زدن کس ترکان داری هزار سال عین همان حالت بگوی ای الله من کاین کنک توم و اگر در آن نگری که الله در اجزای تو صحبت و مجامعت میکند همه اجزای تو پر مزه الله شوند و آن چیزی که تو شدی چون سخن گویی از آن مستمع تو همان چیز شود و در خوشی افتد.
به برکت ذکر عالم غیب عین ریزهریزه میشود و محو میشود و به اجزای غیبی بدل میشود پس تو خود عالم غیبی عالم عین چگونه برقرار میماند چون فروبسته باشی و حلاوت غیب نیابی و کور و کبود باشی گویی الله تو را فروگرفته است و دست بر دهان تو نهاده استی چون دیدی که الله تو را میافشاردی از حلاوت کرم الله یاد کنی همه جهان شکوفه و باغ و بوستان نعم او بینی باز گویی الله تو را به بر انعام خود اندر گرفتی و هر حالتی که نبوده باشد چون آن حالت ببینی بدانکه الله است که تو را فروگرفته است و یا در تو تصرّف میکند چو دیدی که الله با تو آسیبی دارد از وی تعظیمی درخواست کن و باز به محبّت الله گرای، چون خود را تیرهروزگار بینی بگوی که سیهروزک توم برون میکنندم و دوزخیک توم و با عقوبتک توم و عاصیک توم و بیفرمانک تو امّا دشمنک تو نهام بل که دوست دارک توم و آموخته لطف توم اکنون در هر چیزی که نظر میکنی همان چیز میگردی، در فرشته نگر تا الله فرشته گرداندت و در پری نظر کن تا الله تو را پری گرداندت، به نظر محسوس نظر کن تا محسوس گرداند تو را الله پیش تو این چیزها را و اگر در الله نظر کنی محسوس گرداند پیش تو الله چنانکه یکی را پرسیدند که خدای تو چگونه مردی است گفت خدای من ربّ العالمین است مرد نباشد گفت من تو را از خدای آسمان و زمین نمیپرسم از خدای تو میپرسم که تو او را میپرستی و بندگی میکنی.
فخر الدین پسر شیخ تاج گفت جلال الدین و زین صوفی خانۀ فروآمد چند روزی برآمد مدرسه کوی متوکل[۱۸] رفت او را گفتند چرا از آن موضع نقل کردی گفت الحمد لله و بسم الله بسیار میگفتند فخر قلانسی[۱۹] گفت مدرسه من چرا نهآمدی که هرگز نه الحمد لله و نه بسم الله گویند و نه نماز و نه آبدست کنند.
آن صورت که تو را فروگیرد یا تو باشی که الله تو را چنان گردانید یا غیر تو باشد که تو را فروگرفت یا الله باشد که خود را بر تو افکنده باشد این صورت اگر زشت باشد آنجا که صورت چنان شده باشد بگوی ای الله روک مرا سیاه کردی سیاه روزگارک توم و سیاهه توم و روسپیک و عاجزک تقدیر توم اگر سیهرویم از بهر گنه کردی آن گنه از من کی رود که من با تو بس نهآیم و اگر آن صورت غیر توست بگوی که این را این صورت زشت هلاک کرد من بیچارگک حکم توم و عاجزک توم، کریم به نزد عاجزان چنین سخت دل نفرستند و اگر آن صورت الله است بگوی ای الله مرا پریر اندر[۲۰] غفج کردی و دمم گرفتی چنانکه عورتی را مردی کنگی[۲۱] فروگیرد، به زیر تقدیر تو مفعوله الله باشی.
از خاک پلیته تافت یعنی کالبد و این نور یا حواس و جان را در وی گیرانید[۲۲] اگر بار دیگر درگیراند چه عجب همچنانکه ذکر آغاز میکنی و چون کوه کوه گرفتگی داری و شکالها داری به برکت ذکر آن همه محو میشود و گداخته میشود و هوای صافی میشود لاجرم به قیامت همه کوهها را چون پشه گرداند و محو گرداند آنگاه فرماید لِمَنِ الْمُلْک الْیوْمَ[۲۳] جمادات و کوهها به فرمان الله چون لشکری است ایستاده تا الله اشارت کجا کند آنجا روند هر کوهی چون اسفندیار رومی[۲۴] ایستاده است.
هرگاه به دست غم و وحشت مبتلا شوی و میگویی چگونه کنم تا الله مرا با چیزی موانست دهد پس اگر الله مونس تو نیستی تو را این وحشت کی دهد و اگر اللهی که شادیبخش است با تو نیستی تو را این رنج و اندوه کی دهد وجود بیچاره موجد است تا موجد وجود را چه صفت دهد اگر صفت عشق دهد و اختیار دهد عاشق مختار باشی مر الله را و اگر مجبور باشد عاجز الله باشد تا الله مر آن وجود را چه نقش دهد هم بر آن صفت مضطرب باشد به نزد الله و موجد خود.
ترّهکار[۲۵] را گفتم همه کارت در این ترّهکاری نظر است همچنانکه در عزیر نخست نظر را زنده گردانیدیم که وَ انْظُرْ إِلی حِمارِک[۲۶] که چگونه خر تو را زنده میگردانیم تو را نیز نظر دادیم که بار توده تو را چگونه زنده گردانیدیم، تو را نیز به حشر زنده گردانیم آخر از باغبان گره زدن هوا با خاک چگونه صورت بندد و پیوند باد با دانه چگونه بود.
جزو چهارم فصل ۳۵۴
قال فی زکاة حلی لو وجبت الزکاة لا یخلو اما ان یجب جزو من النصاب اولا جزو من النّصاب لا وجه الی الاوّل لانّه یؤدّی الی الضّرر التشقیص و لا وجه الی التالی لانّه یؤدی الی ترک العمل بقوله علیه السلم هاتوا ربع عشور اموالکم قلنا یجب جزء لا یلزم من جزوه ترک العمل باحد هذین الدّلیلین لانه یمکن وجوب مثل هذا الجزء بدلیل وجوبه فی ثیاب التجارة و ذلک الوجوب سالم عن ترک العمل باحد ما ذکرتم من الدلیلین او نقول قولکم بان الوجوب لا یخلو اما ان یکون جزوا من النّصاب او غیر جزء قلنا الواجب جزو یخلو عن احد هذین الوصفین لانّ ما ذکرنا من النکتة یدلّ علی الوجوب و ما ذکرتم من الوصف ینفی الوجوب فکان الواجب عاریا عن الوصف احترازا عن ترک العمل باحد الدّلیلین.
وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ[۲۷] یعنی همه حالها[ی] آسمان و گردشهای وی و سعد و نحس وی در این دوازده خانه که در صحن آسمان است هر ستاره را برجی به اجتماع ایشان اثری پدید آرم چنانکه مرد و زن جفت شوند و چنانکه جامه به مردم گرم شود و مردم به جامه شما همانیت همان مبتلا نفع و ضرّگشته آن مشرق است و آن زمین مغرب است همه ره کاروان اثرها از زمین به آسمان میآید و از آسمان به زمین میآید شخص ستارگان و شخص کالبدها خانهها را ماند و اثرها چون مسافرانند ارواح هرکسی به آسمان میرود از آن منجّم به ستارگان معلّق بود و از آن طبیعیان [به خاصیت و چارگوهر] و از آن عوام به آسمان و ارواح محبّان به عرش رحمان چنانکه فرشتگان فرومیآیند ارواح و اوهام به آسمان میرود و اثر عمل صالح و طالح به آسمان میرود همچون آثار ضرّ و نفع و نحس و سعد ستارگان، دیو به آسمان از بهر استراق سمع میرود و فرشته فرومیآید إِنْ کلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیها حافِظٌ[۲۸] هیچ مر چیزی ضایعی را و بیفایده را حفظ نباشد و حافظی نی، هیچ چیزی نیست در جهان که وی را فایده نیست در جهان دشت پرخاک و خاشاک میبینی همچون دکان فیلور[۲۹] پر از خاشاک، نادان میگوید چندین چیز بیفایده چه میکند فیلور به زبان حال میگوید هریک داروی و درمانی است[۳۰] مر محتاج را میگویی این خاشاک دشت چه را خرج شود آخر نمیبینی که همه خرج میشود و هیچ نمیماند، باد و هوا و خاک و مور و مار همه از یکدیگر میربایند، این چیزی که نزد تو خرج نمیشود چنین غارت میکنند آنگاه که خرج شدی تا خود چگونه بودی اگر همه آن قدر آفریدندی که تو را خرج شدی و با فایده بودی از همه عالم اندکی آفریده شدی فَلْینْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ[۳۱] اگر در تو فایده و عاقبت نبودی همانگاهت رها کردندی که ماء مهین بودی گوشت نگرفتندی برمیکشیدندی اندرونت به عقل نیاراستندی و از برونت ننگاشتندی مِمَّ خُلِقَ[۳۲] گفتند از اول چون وهم و به آفرینش نرفت که از باد و هوا و دریا اما ماءٍ دافِقٍ[۳۳] را دانستی که از کوه پشت مهرها[ی] پدر و از غار سینه مادر و از عقبات هشت استخوان سینه مادر بیرون میآورد تا اگر خاک گردی از غارها و کوههات برون آرند عجبت نهآید، طرفه کاروانی از این کوههای استخوانها برون میآید اگرچه حقیر است ولکن بس خطیر است.
وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ[۳۴] که احوال ستارگان وی باز گردنده است وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ[۳۵] که نبات از وی روینده است، نجم هم نبات است و هم ستاره است از آسمان نبات ستاره همچنانکه آسمان میشکافد و نور از وی و ستاره از وی مینماید زمین میشکافد و نبات از وی مینماید و این نبات بعضی سیارهاند که در هر فصلی نوع دیگر باشد هیچ کس میداند که ایشان کجا میروند و موضع فنای ایشان هر سالی هرکس میداند نیز موضع فناء ستارگان [کس نداند] و همچنانکه هر آدمی که در صدیع[۳۶] سپیدهدم است متصدّع میشود و ستارگان حواس پدید میآید و باز انتقال میکند اکنون چون این آسمان و این زمین روی بر ویاند چرا آن علت است و زمین معلول چرا زمین علّت نیست و آسمان معلول هر ستاره چون برگی است بر شجره فلک و هر برگ ستاره چون اقلیمی چرا در بهشت برگی بدین کلانی نبود همه جهان در زیر نور یک برگ آفتاب میروند چه عجب در بهشت خلقی بسیار زیر سایه یک برگ روند خاصّه مملکت کمینه کسی از بهشت چند همه دنیا باشد.
رضی محمود عبد الرزّاق گفت سه شب است تا دعا میکنم تا رسول را علیه السّلم خواب بینم هر سه شب مولانا بهاءالدّین را خواب دیدم.
عبد الله هندی گفت سلطان وخش و همه غلامان و لشکریان علمها به زر در پوشیده بودند و ساختهای زرّین برانداخته و تو بر تختی بلند بودی میآمدندی تر کف[۳۷] پای تو را برمیداشتندی و در روی و در دست میمالیدندی و ایشان را کسی میگفتی که بروید در امان وی باشید.
دختر کرنجکوب که خواهر ترکناز است گفت دعا میکردم که ای خداوندا میباید تا دست آن زن را ببینم که پسر را غزو فرستاده بود سر دست خونآلود پیش من پدید آمد و نیز گفت مصطفی را علیه السّلم در بیداری بدیدم و نیز گفت اگر میخواهم بهشت و حورا و عینا را به چشم سر میبینم و اگر خواهم دوزخ را با همه ماران میبینم تا بدانی که تصدیق و اعتقاد به از صد هزار معرفت است همین حواسی که در این محسوس داد همان حواس در دید غیب تواند داد.
چند مهره نرد که به اتفاقا بیاختیار اندازند[۳۸] بر سبیل توکل که تا قسمت وی چهار است یا سه است یا شش بر بساط از زیر حقّه گردان میشود از آن چندان اثر پدید آرد در آن با زندگان یکی را خشم و یکی را دلتنگی و یکی را شادی که فلان را در شش دره آوردم، نیز مهرهای سیارات را بر بساط نیلگون به قبضه تقدیر گردان کرده است و آثار هر نفس ایشان الله در هر آفریده پدید میآرد اختیاری به اختیار ایشان و مجبور را با جبر ایشان و نیز شطرنج یکی مات میشود و یکی میبرد و پیاده فرزین میشود نیز این ستارگان یکی را مات میکنند و یکی را فرزین و یکی را پیاده، تأثیر ایشان در حق غیر است و در حق ایشان نیز وَ الْیوْمِ الْمَوْعُودِ[۳۹] که عاقبت این سماء ذات بروج و احوال وی و سعد و نحس وی و خیر و شرّ وی که سیارات چون وکیل در آنند که عطایا بر دست ایشان ببندگان مختار میرساند از نفع و ضرر و مغلوبی و غالبی و توفیق طاعت و خذلان معصیت و مرحمت و سختدلی، عواقب این سماء و آثار وی همه در یوم موعود پدید آید و شاهد ایام عمر تو که عزیزترین چیزی است گواهی دهند فرشتگان که در این ایام به چه مشغول بوده است و مشهود در قیامت قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ[۴۰] نظر کن که تأثیر سماء ذات بروج در حق طایفه بدان سختدلی که مؤمنان را به آتش میسوختند و تأثیر وی در حق طایفه چنان اعتقاد خوب که تن در آتش میدادند و از سر دین برنمیخاستند آخر یوم موعود است اثر این عواقب را زمان به الله کاری ندارد زمان با کسی تعلّق دارد که عدم بر وی روا بود از آنکه زمان سه نوع است یکی ماضی که عبارت از احوال و اعراض و معنی نیست شده بعد از وجود و دوم حال که وجودی باشد بر عرضه[۴۱] زوال و یکی استقبال چیزهای که موجود نباشد و به عرضه[۴۲] وجود بود پس کان الله فی الأزل عبارت از هستی باشد که آغازش نباشد و لایزال عبارت از هستی باشد که فنا بر وی روا نباشد، زمان با حدث باشد سبّوح و قدّوس آن است که منزه است از حدث، چون الله تو را قدرت داده باشد در چیزی قدرت داده او را از خود نفی نتوانی کردن و خود را عاجز نتوانی کردن و اگر عجزت دهد در چیزی خود را قدرت نتوانی دادن و اگرچه آفرینش اوست تو را هیچ عذر نباشد از آنکه این معنی را عذر و حجت نهآفریده است در هر دو جهان تو را چگونه عذر باشد حکمش این است که تو معذور نباشی تو چگونه معذور باشی جهان خوش آفرید، شاخ دیگر به جای دیگر موجود گردانید برخلاف این خوشیها از آنکه چه فرق است میان مکنت آفریدن اینها و میان مکنت آفریدن رنجهای آن جهانی گاهگاهی از آن دریا بدین جهان درآمیزد اندکی و نم آن بدین عالم میرسد نشانش آن است که چون شکر و نبات میخوری دهانت تلخ شود لقمه بدان خوشی میخوری چگونه تلخ و زرده[۴۳] میگرداند آن زرده شدن از نم آن عالم غسلین[۴۴] و صدید[۴۵] است تا بدانی که صورتهای نغز را در دوزخ زشت تواند گردانیدن عَلی رَجْعِهِ لَقادِرٌ[۴۶] چون آن منیات را این منی گردانید فضل بود اگر این منیت را آن منی بازگرداند عدل بود پس هر عقوبت که کند عدل بود.
جزو چهارم فصل ۳۵۵
فقیه عمر احدب فزاری گفت خواب دیدم که مولانا بهاالدین بلند شده بود در هوا نیک بلند و خلق بسیار بر روی زمین ایستاده او ذُو الْعَرْشِ الْمَجِیدُ[۴۷] را معنی میگفت بدیع ترک و علاء ترک آمدند و گفتند یکی جوانی است بیمار شده گفت در بیداری از روزن دو سبزپوش دیدم فرود آمدند و گفتند خضر و الیاسیم بدیع ترک و علاء ترک را بگوی تا نزد بهاالدین روند تا وی این را بگوید و ایشان گفتند، سلطان وخش ده سال دیگر بزید و ملک راند و بعد وی ملک به قلج تکن باز گردد نه به یغان تکن[۴۸] این خواب در ماه ربیع الاول سنه سبع و ستمائة.
——
تمام شد مقابله و تصحیح جزو چهارم از کتاب معارف تألیف سلطان العلماء بهاءالدین محمدبن محمدبن الحسین الخطیبی البلخی بامداد روز دوشنبه دوم اردیبهشت ماه ۱۳۳۶ شمسی مطابق با ۲۱ رمضان ۱۳۷۶ هجری قمری به اهتمام این بنده ضعیف بدیع الزمان فروزانفر اصلح الله حاله و مآله در منزل شخصی واقع در خیابان بهار از محلات شمالی طهران.
——
[۱] سکون و آرامش.
[۲] بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ نسا.
[۳] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره.
[۴] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره.
[۵] ظ: زاریت.
[۶] اصل: کسوف.
[۷] بخشی از آیۀ ۴۲ سورۀ ص.
[۸] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ سباء.
[۹] اصل: مرءى.
[۱۰] ظ: درست.
[۱۱] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه.
[۱۲] بخشی از آیۀ ۴۲ سورۀ بقره.
[۱۳] بخشی از آیۀ ۱۶۴ سورۀ انعام.
[۱۴] آیۀ ۴ و ۵ سورۀ غاشیه.
[۱۵] بضم اول ماست.
[۱۶] آیۀ ۱۱ سورۀ بلد.
[۱۷] آیۀ ۱۴ سورۀ بلد.
[۱۸] محلّتی بوده است ظاهرا در وخش یا بلخ.
[۱۹] شناخته نشد و پیداست که از مدرّسین و مدرسهداران معاصر مصنّف و ظاهرا رئیس حنفیان وخش یا بلخ بوده که بنا بر معمول آن عهد ریاست مدرسه بدو واگذار شده است. و قلانسی نسبت است به قلانس جمع قلنسوه (کلاه دراز) و معنی آن کلاهدوز یا کلاهفروش است و این نسبت را سمعانی در انساب و ابن الاثیر در لباب و مؤلف الجواهر المضیئه در باب نسبتها نیاوردهاند.
[۲۰] این کلمه را اینطور هم مىتوان خواند: به زیر اندر.
[۲۱] به ضم اوّل و سکون ثانی مرد درشت اندام قوی هیکل (آنندراج).
[۲۲] سوم شخص ماضی از گیرانیدن به معنی برافروختن و تأثیر بخشیدن.
[۲۳] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ غافر.
[۲۴] ظاهرا رویی یا رویینتن بوده و تحریف شده است.
[۲۵] سبزی کار، کسی که خیار و کدو و انواع ترهبار میکارد، کسی که گندنا بکارد.
[۲۶] بخشی از آیۀ ۲۵۹ سورۀ بقره.
[۲۷] آیۀ ۱ سورۀ طارق.
[۲۸] آیۀ ۴ سورۀ طارق.
[۲۹] تلفظ دیگر است از پیلور به معنی داروفروش.
[۳۰] اصل: داروى درمان است.
[۳۱] آیۀ ۵ سورۀ طارق.
[۳۲] بخشی از آیۀ ۵ سورۀ طارق.
[۳۳] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ طارق.
[۳۴] آیۀ ۱۱ سورۀ طارق.
[۳۵] آیۀ ۱۲ سورۀ طارق.
[۳۶] شکافته، شکاف زده، صبح (محیط المحیط).
[۳۷] ظ: ته کف.
[۳۸] اصل: اندازنده.
[۳۹] آیۀ ۲ سورۀ بروج.
[۴۰] آیۀ ۴ سورۀ بروج.
[۴۱] اصل: عرضیه، بعرضیه.
[۴۲] اصل: عرضیه، بعرضیه.
[۴۳] خلط صفرا.
[۴۴] به کسر اول و سکون ثانی چرک و ریم که از تن دوزخیان برآید، درختی در دوزخ.
[۴۵] به فتح اول چرک آمیخته به خون، چرک رقیق.
[۴۶] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ طارق.
[۴۷] آیۀ ۱۵ سورۀ بروج.
[۴۸] از امراء معاصر مصنّف است که در شفاعت قاضی رومی نامهیی بدو نوشته و آن نامه را در معارف بهاء ولد، طبع طهران، ص ۴۱۸ توان دید…
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!