معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۴۱ تا ۳۵۰

جزو چهارم فصل ۳۴۱

در وقت ذکر خفته بودم، از خشکی دماغ می‌‏اندیشیدم، رنجم زیادت می‏‌شد چنان‌که کسی به‏ پای خود می‌‏رود تا به نزد شیری یا پلنگی، اکنون اندیشه را رها نباید کرد تا یاوه نرود و ناگاه به سر دردی نرسد و روی دردی را نبیند گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته‏‌اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه قطع می‌‏کند و بر آن درد می‌‏شافد[۱] پس درد و رنج آن آمد که وی را می‏‌بینی و می‌‏شناسی و به وی نظر می‏‌کنی اکنون نظر به خوشی‌ها و آسانی‌ها مصروف دار تا به نزد دوست رفته باشی نه نزد دشمن.

به دل می‌‏آمد که کسی همه مواضع عیب تو را می‏‌بیند قَرَعْ تو را و عورت تو را و اندام نهانی تو را چنان‌که عروس مر شوی خود و شوی مر عروس خود را همه مواضع نهانی و عیب‌های یکدیگر می‌‏بینند با یکدیگر خوش می‌‏بوند و با یکدیگر گستاخ و بی‏‌دهشت می‌‏بوند اکنون چون همه اجزای نهانی و عورت‌های تو را می‌‏بیند خود را دراز پیش الله بینداز بی‏‌دهشت که ای الله هر تصرّفی که در اجزای من کنی می‏‌کن که کسی خود را از تو نهان نتواند داشت باز همه اجزا پیش تعظیم الله برجستند با هیبت و شکوه چنان‌که عروس پیش شه به خدمت بیستد، گاهی از ترس و گاهی از دوستی رنگ به رنگ می‏‌گردد.

نماز خیر می‌‏کنند زنان دو رکعت نماز الحمد یک‏‌بار و اِذا جاءَ نصرُ الله سه بار از الله بخواهند در همه حال‌ها که فلان‏‌کس مرده است یا زنده است یا زود آید یا دیر یا خوش‏‌دل است یا تنگ‏‌دل یا چنین خواهد بودن و احوال لشکر چه خواهد شدن انگشت اندر گوش کند به سر سه راه رود نخستین سخنی که به‌گوش آید آن حسب حال این چیز باشد و جواب آن‏‌کس بود همچنان‌که قرآن می‏‌خوانند همه حسب حال‏[۲] چگونه پیوند جان باشد و اگرنه آب چگونه پیوند حیات بود و چه مناسب بود، طبیبان تا وحی آسمانی نبود چگونه از خود داروی شناسند، از خود چگونه بیرون می‏‌آرند چندین هزار سال است تا همین چند حبوب است که غذای خلقان است از خود هیچ غذای دیگر برون نه‌آورند.

ضعیف‌‏تر بودم حالت شما آن را ماند که خرکی از دست خداونده گریخته باشد کسی دیگر بی‏‌رحم‌‏وار کار بسته باشد و ضعیف شده باشد و دست و پای وی می‌‏لرزد یا در وحل افتاده بود، در وحل کاهلی افتاده باشی.

چنان‌که گره بر کاسۀ بخیلان و زره در آب، چین در جبین روزگار او پدید آمده است.

به مسجد رفتم در سبحانی نظر می‏‌کردم به معنی آنکه اجزای من هر عجبی از عجایب الله که ببیند چگونه شکفته شود و به راحت به آثار الله می‌‏نگرد و پرشکوه می‌‏شود از الله.

در هر عجبی از عشق و مصاحبت و معاشقت و بازی‌ها و معقولی‌ها و شکوفه‌‏ها و آب‌ها و ابوالعجب‌ها[۳] و زینت‌ها و تجمّل‌ها می‏‌گوی که ای الله از همه عجب‌ها و شگفت‌ها و سکرت‌ها در اجزای من پدید می‌‏آر و خشیت‌ها، و نظر می‌‏کن که این اجزای تو چند هزار رنگ عجب‌ها گرفته باشد تا اجزای آدمی شود گاه سبزه و گاه شاهد و عاشق و آب روان بوده باشد و چون اجزای آدمی شد چندهزار عجب‌ها مشاهده کرده و خوشی هر عجبی به حالت وجود او مقصور بود و متلاشی شد که اگر آن چشمه‌های خوشی‌ها یک‏‌بارگی روان شدی تو را از این جهان یک‌‏بارگی ربوده باشدی چنان‌که [اگر] بادها و آب‌ها و رعدها و برق‌ها به یکبارگی در وجود آیدی کجا عالم خاک برقرار ماندی اکنون در این یک زمان این شگفتی‌ها و عجب‌ها و خوشی‌ها[ی] عجب‌ها و شکوه‌های سبحانی و عجایب در خود مصوّر می‏‌دار و همچنین که اجزاء خود را به اثر سبحانی چنین افروخته دانستی اجزای خانه و زمین و مسجد را همچنین دان که این اجزای خاک چندهزار بار عجب‌ها شده باشد، پرهیبت و پرشکوه بر حضرت الله از بهر آن مانده است، کوه‌ها انگشت تحیّر در دهان مانده از بهر مشاهدۀ عجایب‌های اجزای خود که اثر سبحانی است گویی این کرۀ خاک بیخ درخت است که تنۀ او هوای لطیف است و شاخ‌های او افلاک و میوه‌‏های او ستارگان تا اجزای خاک چندهزار بار سبزه شد و میوه‏‌ها و آب‌ها و حیوانات شد و آدمیان و پریان و دیوان و عجایب بین شد و عقل و تمییز و روح شد و باز خاک شد.

جزو چهارم فصل ۳۴۲

با خود می‏‌اندیشیدم که چه عجب باشد اگر این روح و راحت که به مسجد می‌‏یابم به تنهایی و به خانه یابمی قوم را گفتم به جای اصلتان کارتان نمی‏‌رود و به جای عاریتی کارهاتان می‏‌رود گویی که چه شودی که این کارها به شهر ما برودی و این آرایش که به شهر دیگران است به شهر ما باشدی و از آن کوی سرمایه‏‌ها و نهال‌ها می‏‌بری تا به شهر خود بنشانی و چندبار بردی آن نهال نگرفت و آن کار تو نرفت همچنان می‏‌بری و می‌‏کوشی نی‌نی‏ وَ قَدَّرَ فِیهَا أَقْوَاتَهَا[۴] هر موضعی را مخصوص کرده است به فایده‌ای تا جهان مأهول ماند و تزاحمی نشود، به یک موضع، شارستانی[۵] به شارستان و قوهی[۶] به قوهستان و خرما به سجستان[۷] و مکران و سوهانی به بخارا[۸] اگر چنان‌که ممکن بودی پس موضعی [را] بر موضعی فضل نبودی و یاری به از یاری نبودی.

در آن وقت که غنچۀ جمادات و اجزای من و کوه‌ها شکفته می‏‌شود و حیات‌ها و عجایب‌ها و صورت‌های نغز مختلف در وی پدید می‌‏آرد الله، گویی فرشتگان آن لحظه جوق جوق می‌‏آیندی دسته‌های گل گوناگون پیش نظر من می‌‏آرندی و حوران صور را دست گرفته به سلام من می‏‌آرندی و باز چون به جمادی و گرفتگی محبوس می‌‏شوم گویی شیاطین چون کوه کوه پیش من می‏‌ایستندی.

زنان مطرب چو چنگ آشکارا زدن گرفتند من درهم شدم و حسینم رنجور بود شب به کنجی بیفتادم چو بیدار شدم سبحانک گفتم اجزام متعجّب می‌‏شد که الله اجزای مرا خارستان می‌‏گرداند و خمط می‏‌گرداند یعنی مغیلان، چشمه‌های تلخ و شور می‏‌گرداند و بیابان‌ها[ی] پرسموم و آتش می‏‌گرداند می‌‏گویم تا چندهزار بار اجزای من و اجزای در و دیوار نوحه کن، حیوانات و تارها[ی] چنگ شده باشد و چند بار ریگ تفسان شده باشد و سموم بیابان‌ها و خار مغیلان شده باشد از آنکه هر چیزی را که از حال به حال می‏‌گردانی چو نبات و حیوان و از طراوت به پژمردگی همچون تعزیتی و نوحه و چنگی و درد قطعیتی و دوزخی است و آتشی است مگر دژمی خاک از آن است، چندین هیبت‌ها به وی رسیده است خیره مانده است، کوه ایستاده متحیّر مانده است که چندگونه‏ام گردانید بَرِ آسمان کبود است که چندین بار اثر نحس و اثر سعد در من ظاهر شد، قطره‌های ستارگان گاه اشک سرد و خنکِ سعادت و گاه شور و تلخِ نحس گاه به خانۀ سردباد[۹] بدارند و گاه در خانۀ آتش آرند و گاه در خاک و آب، اکنون نظر می‏‌کنم که الله اجزای مرا چه رنگ می‏گرداند خارستان یا آتش‏دان و دود، و اجزای در و دیوار را در آن حال هم بر آن قیاس می‏‌کنم چند هزار بار چنین گشته و آن ترس‌ها را در اجزای خود از نهیب الله در خود تقدیر می‏‌گیر و چشمه‌های تلخ و شور را مشاهده می‏‌کن و این احوال را چون آواز چنگ می‏‌دان در وی معنی‌ها و نیازها باشد و کسی نداند که چیست.

به هر پهلویی که خفته باشی [و] می‏‌گردی می‌‏نگر که الله تو را چگونه می‌‏گرداند از پهلو به پهلو و در کرم‏ات چگونه می‌دارد وقتی بی‏‌خبرت می‌‏کند به درد و خواب و سرگشتگی، باز چو قوّت به تو باز می‏‌آرد تو را به اختیار در چشمه‌های شور می‌‏آرد یعنی بندۀ بنده را خفتن و سر و سامان چه کند و دل نهادن بر زن و فرزند و بر آنکه زن مطرب باید که چنگ نزند چه کار و بر آنکه سرای من به وخش باشد چه کار بنده را با دل نهادن [چه کار] به هیچ کار دل نباید [نهاد] به وقت خفتن این حالت‌ها که در تو پدید می‌‏آرد نظاره می‏‌کن و در آن وقت که تو را به مسجد با جمع مؤمنان می‌‏برد آن را نظاره می‏‌کن که گل‌ها و صور حور عین را نظاره می‏‌کن‏[۱۰] و همچون گوی پیش چوگان الله گردان می‌باش.

قوم را گفتم نهنگی پدید آمد و کشتی شما را بشکست چشم یک سوی رفت و گوش یک سوی و عقل یک سوی سَکْرَةُ الْمَوْت از بهر این گویند و چنان بوده باشد که در سابقه قرار کاری داده باشد و پشت به مسند عزّ بازنهاده باز این نهنگ پدید آمد اکنون راهی دیگرش یاد آمد ولکن به آزار درد پیشین است‏ إِنَّنِی أَنَا الله لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی‏[۱۱] بنده‏وار باش چون هوش به تو باز آمد أَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِکْرِی‏[۱۲] وقتی که تو را با قوت و اختیار و با خد[۱۳] داریم کمر عشق و محبّت و عبادت بر میان [بند] و گلزار نظاره می‌‏کن وقتی کاهلی و خفتن‏[۱۴] و بی‏‌قوتی طریق معبّد[۱۵] می‌‏باش تا ما بر تو می‏‌گذرانیم کارها را.

بار بر هوش است تو به تکلّف هوش از خود ببری بار از تو ننهند از آنکه هوش خداوند حق نبرده است عذر نباشد امّا هوش چون خداوند حق ببرد به خواب و غیر آن بار از تو بیفکند.

جزو چهارم فصل ۳۴۳

پسر سعد متولّی را شکم درد می‌‏کرد گفت نخست بنفشه و شکر بخوردم باز چند روز شکر آب سوزان[۱۶] شیرین می‏‌خوردم و بر روی می‏‌خفتم آنجا که درد بود شکر آب بر آنجا می‌‏رسانیدم چنان‌که هفت ستیر آب را دو و نیم ستیر شکر بود هم بر این مواظبت کردم چند روز، هم شکم نرم شد و هم درد برفت.

مطربان چنگ زدند مادرم شاخ کرد[۱۷]، غمناک شدم، به همان مخلص که خفته بودم که تصرّف الله مرا رهایی داده بود و این و این‏[۱۸] که بخفتم هرچند کرم الله رهایی نداد رنج بر رنج بیفزود.

قوم را گفتم چیزی که موافق طایفه‌ای بود تو را ناموافق آمد آن‏کس که موافق تو بود آن ناموافق را زیر و زبر می‎‏کرد تا تو زشتی آن را بدیدی از آن‏کس که استعانت خواسته بودی بدانجای دویدی هرچند بچاویدی‏[۱۹] البتّه تو را جوابی نداد و درد و حرمان بیفزود دامن به دندان گرفتی به هر راهی بدویدی یعنی می‏‌گفتی که به نزد ملک روم و بی‌واسطه‌ای با وی بگویم و یا از شهر بروم و یا در تذکیر ظلم ایشان بازگویم به هر راهی فرودویدی چون به سر راه می‌‏رسیدی کسی برمی‏‌خاست و بانگی بر تو می‏زد یعنی فساد آن راه پدید می‏‌آمد چون شهربندی و محبوسی ماندی و شاید که این حالت به سبب تهوّر طایفه‌ای بوده باشد. ذَرْنِی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَّمْدُوداً وَ بَنِینَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُّ لَهُ تَمْهِیداً[۲۰] باطل نماینده‌ای ناپایدار و حق نانماینده [پایدار] گوش نماینده و سمع نانماینده و کذی جملة الحواسّ و الرّوح و القالب معصیت و طاعت آفریدۀ اوست امّا باطل بی‌افریند تا حق بنماید از آنکه تا زشت نه‌‏آفریند نغز ننماید، آفرینش باطل نه از بهر عزّت اوست بلکه از بهر تعریف عزّت حق را چون چاوش در پیش می‏‌رود.

اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ[۲۱] به حکم نفاذ مشیّت الله همه اجزای من به تعظیم و خشیت الله برخاستند دیدۀ پرخون، باطنم راه ذرّه ذرّه می‏‌کرد حّمِ یعنی قُضِی ما هو که این یعنی حکم کردند همه بودنی‌ها را یعنی حکم کرده‌‏اند که مر جدّ و جهد را اثرهاست حکم کرده‌‏اند که مَنْ جَدّ وَجَد و مَنْ طَلَبَ وَصَلَ وَ مَنْ سَأَلَ اَدْرَکَ وَ مَنْ کَسِلَ خابَ وَ مَنْ لَمْ یَطْلُبْ ضاعَ وَ مَنْ اَنِسَ بِرَبِّهِ اونِسَ وَ مَنْ تَوَحَّشَ اوحِشَ و حکم کرده‌‏اند اِنَّ لِلْأَمْرِ وَ النَّهْیِ اَثَراً[۲۲] حکم کرده‌‏اند اِنَّ الْاَمْرَ لِلاَیتمارِ وَ اِنَّ النَّهْیَ لِلانتِها[ء] عَلی قَول الْمُعْتَزِلَةِ[۲۳] وَ کذی عَلی قَوْلِهِمْ حکم کرده‌‏اند اِنَّ الْعاصِیَ یُریدُ خِلافَ إِرادَةِ اللّهِ وَ اَرادَ اللّهُ اَنْ یَریدَ الْعاصی خِلافَ ما اَراد اللّهُ فَفی التَّحْقیق یَکونُ اِرادَةُ الْمَعْصِیَةِ بِاِرادَةِ الله باشد وَ حُکْمُ اللّهِ مُقارِنٌ لِعِلْمِهِ فَلا یَکُونُ حُکْمُهُ خِلافَ مَعْلومِهِ وَ یَشاءُ حُکْمُهُ اَنْ یَکونَ الْمُخْتارُ مُخْتاراً وَ لا یَکونَ مَجْبوراً. تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ‏[۲۴].

ای الله چون باطن و ادراک و ذهنم چون دست گلی است در دست مشیّت تو و تو ادراکم را صفت‌ها می‏‌دهی و می‏‌گردانی. کتاب‌های حکمت بخش بی‏‌رنجی چنان‌که توریة دادی باطن موسی را و فرقان باطن محمّد را و انجیل مر عیسی را و زبور مر داود را علیهم السّلام.

نور الدّین گفت چیزها خورده بودم بر و سینه گرفته بود و شب تب‏لرزه پدید کرد کشکاب[۲۵] جوشانیدند چندِ یک من یا زیادت آب و سر پستان و عُنّاب و بیخ سوسن و پنج درم‌سنگ بنفشه بجوشانیدند پانزده ستیر آب بازآمد بخوردم نیک مفید بود از اثر بنفشه، کسی را درد شکم باشد کشکاب ناموافق بود و قبض آرد.

منی همچون منیِ شهوت پلید است مگر از آن مرد آید و از آن مردمی، هرگاه از تو منی رفت بی‌‏قوّت شدی.

قولکم بانّ وجوب الزّکوة فی الصّورتین للمشترک من الثّواب قلنا ایش یعنی بالمشترک یعنی به انّه وجد فی کلّ واحدٍ من الصورتین ما یُسمّی ثواباً فمسلم ولکن لم یلزم من هذا الحکم ثمة الحکم هاهنا و انّما العلّة فی تلک الصّورة ذلک الثّواب و ان عنیت به شیئا آخر فلا نسلّم بان المشترک ثابت

بهر جزو وجودی که به تو تعلّق دارد و تعلّق گیرد از جسم و جوهر و عرض و فکر و نظر بیفشان و منبسط گردان و چون معلوم شد که هستی‌ها از عالم غیب و عدم مدد می‏‌گیرد بی‌‏تکیّفی از آنکه تکیّف از صفات محدثه است از غیب و از عدم در آن وقت که مدد از عدم و غیب می‏‌گیرد تکیّف نیست و چون آن تکیّف سبب نشو و نما[ی] محدث بود راحات و خوشی باشد چون بنفشه‏‌زارها و هوا و مزه‌‏های عشق و مصاحبت و سماع‌ها بی‌‏چون و چگونه باشد که اجزا در آن آسیب دارد و غرق آن مساس باشد تا به سبب او در هوا می‌‏شود و بلند می‏‌شود و صفت وجود می‌‏گیرد هر جزوی چون مرغابی همه تن در آن خوشی غیب غرق باشد اکنون نظر بدان استغراق اجزای خود دار، آن هوای خوشی و راحت و بر آن وجه که هر جزو تو را در کنار گرفته استی و در آن وقت ذکر الله می‌‏کن و به اجزا آن مزه‌ها را بی‏‌چگونگی به خود جذب می‌‏کن و چون نظرت در آن عالم حیات باشد گویی شخص تو در دارالحیوان استی و چون در این عالم شکّی نیست ضروری در دارالحیاة باشی.

 جزو چهارم فصل ۳۴۴

یا جِبالُ أَوِّبِی‏[۲۶] جان چیزی لطیف است بی‏‌چون که با هر چیزی که آسیب [زد] اهتزاز گرفت اگرچه با کوه است که جمع است با اجزای پراکندۀ تو آسیب زد همچنان باشد باز جانِ جان دوستی است که جان بی‏‌دوستی پژمرده باشد و با دوستی تازه و زنده بود نبینی که بعضی آدمی به دوستی زنده شود چون به محبّت پارۀ چیزها زنده شود چه عجب که کُلّ چیزها بدو زنده شود و چون محبّت ذاتی کامل شود سرایت کند به چیزی همه زنده شود چنان‌که کوه و چنان‌که عصاء موسی و سنگ‏ریزه در دست محمّد علیه السّلم[۲۷] و یاریگر وی شود، الهامات که سخن الله است ردّ مکن تا سخن دیگر گوید با تو، چون سخنش ردّ کنی چگونه سخن دیگر گوید تصرّف مکن در الهام سخن که مصلحت هست یا نه تو عاشق متصرّفی یا متصرّف و صرّاف سخن تو را صرّافی سخن کی داده‌‏اند.

آن یکی دستار صدقه داد گفتم دیگران سر درباخته‌‏اند تو دستار درباز. رنج به گرد روح اندر نرسد.

این عالم را بر چهار ضد بنا کرده‌‏اند چون وجود برخلاف اصل باشد بقاش به فضل ما باشد.

مثال ستارها با برج همچنان است که جامه با آدمی که جامه آدمی را گرم کند و آدمی جامه را گرم کند که این گرمی نه در وی باشد نه در وی. هرچه در مقابلۀ حواسّ تو داشتند آن را دیدی و هرچه مقابل وی نداشتند ندیدی همه حسّ همچون چشم دان که دور دور را نبیند و نیک نزدیک را نبیند و پس سر را نبیند نیز حواس تو عالم غیب را نبیند، تو را از دوزخ تن تو چنان نگاه می‏‌دارند که وی را خبر نیست از ورخجی وی پرده‏ها ثابت کردند تا مشام بوی ناخوش بوی نرسد و از بوی‌ها[ء] خوش استنشاق می‏کند و نظر ورخجی‌ها نبیند و صور خوش می‌‏بیند و مذاقه مزه را مشاهده می‌‏کند و ورخجی دور می‌‏دارد، برج‌ها را هیچ در نباشد و راه نباشد تا عمل وی بیرون آید ستارگان چو روزن و تا به بوی رسد اثرها از وی بترابد، یا چون پیشه‏وران‏اند پیشه‏‌ها را پیش نتوانند بردن تا به شهرها نرسند که هوای آن شهرها موافق بود مر آن پیشه را، چنان‌که کاغذ به سمرقند و لشه‏کالی یشه‏کال این ترکیب معین حاجت نیست مر راحت دادن الله را که همه ترکیب‌های متضادّ را راحت داده است دیگر ندانی به ضرورت بر این کار دل نهاده باشی سگ را چه ستم شکار بری چه مزه باشد نظیر تو همچنان است که کسی ناگاه از خواب بیدار شود کالۀ عمر دزد غفلت برده باشد باز چون دراندیشد گوید اگر ببرده است گو ببر، باز دلش برندارد، بدود کاله باز ستاند قسمت کردن گیرد گوید پاره‌ای نسب باید که برگیرد و دو پاره من و برگرفتن هر دو میسّر نشود گویی هرآینه نیمه‌ای را افساد می‏‌باید کرد نیمۀ خود را افساد کنم یا نیمۀ نسب را باز گویی اگر افسادی نیست هر دو نیمه افساد نمی‌‏باید کرد و اگر افسادی است رنج این همه چرا تحمّل می‏‌باید کرد، در این اشکال در این دو راه می‏‌بمانی، کسی می‏‌آید و تو را از بهر کار خود بانگ می‌‏کند چون از کار آن‏کس فراغت یافتی باز سر ماه تردّد آمدی اگر خر نیستی گرد شکال مگرد آدمی گرد یقین گردد، آنچ روشن از فایدها بگیر و آنچه تیره است رها کن، می‌‏خواهی هرچه در این آب از خاک و خاشاک است همه بخوری آن‏کس که تو را سرمایه داده است اگر قادر است چون تو را به حکمتی دادست آن شریک تو را یعنی نسب را بدهد اگر اهل بود. تو سرمایۀ خود را باز مده و اگر عاجز است هر دو را نتواند دادن یا از آن خود نگاه دار یا از آن شریک خواه‏ ذلِکَ بِأَنَّ الَّذِینَ کفَرُوا اتَّبَعُوا الْباطِلَ وَ أَنَّ الَّذِینَ آمَنُوا اتَّبَعُوا الْحَقَّ مِنْ رَبِّهِمْ‏[۲۸] این همه ضلالت از بهر آن است که چیزی می‌‏طلبی که چون بدان رسی هیچ نیابی و آن دنیاست و اگر در راه فروروی خود به هیچ‏چیزی نرسی به خلاف سعادت آخرت.

در مسجد در وقت نماز اگر هرچند کسی بر تو تکبّر کند تو تحمّل کن که آن وقت نیاز و بندگی عرضه کردن است نه به تکبّر مشغول شدن و خود را از همه گناه‌کارتر دانستن است بدان موضع خویشتن را مباش تا هم خالقت دوست دارد هم خلق و هرگاه مر خود را بودی هم خالقت دشمن دارد هم خلق، اکنون اگر خود را باشی مطرود هر دو باشی همه غم بر تو افتد و اگر خود را نباشی که دیگران را باشی مربّی‏ات هم خالق تو و هم بندگان وی، آخر چو مربّی خالق و بندگان وی [باشد] ضایع نمانی، چون در گلستان غذا و مرادات اجزا نظر کنی به صفات الله نظر کن مثلاً هر صفت الله را عالم بی‌‏نهایت و عجایب بی‌‏نهایت همی‌‏دان چنان‌که هویّت الله مشتمل بر عالم تعظیم هرچه در وهم تعظیم‌های مختلف باشد بی‌‏نهایت و هیئت تعظیم را مصوّر می‏‌دار از الله، عقیق و یاقوت اشک‌ها چون شاخ‌های ارغوان و بنفشه‌‏زارها گویی که از هیبت‌هاست که اجزاء جهان رنگ کبود و سیاه و لعل و خاک رنگ و دود رنگ از بیم الله است که همه اجزای جهان فرمان‏بردار الله‌‏اند و همچنین در میدان رحمانی و شهر رحیمی نظر کنی صد هزار شکوفه‏‌های عجایب عشق بی‏‌نهایت بینی که در یک زمان در یک جزو هوا پیش تو مصوّر کند بی‌‏نهایت و همچنین هر صفتی چون خط خط باز کشیده چون شهری کشیده در فضایی بی‌‏انتهایی.

جزو چهارم فصل ۳۴۵

قالَ إِنَّما أُوتِیتُهُ عَلی‏ عِلْمٍ عِنْدِی‏[۲۹] هوا و آرزوها چون لنگری است و رسن‌هاست که در این دریای هلاکت فرومی‌‏افکنی و مزه‏‌های این جهانی و زرها بار گران است که کشتی بدو گران بار می‏‌شود و غرق می‏‌شود تو را گفتند سبک روح باش تا به علّیین روی دل بر این جهان سرد دار و تو گران‏جانی می‏‌کنی، به حکم هوا می‏‌گویی منم آخر نگویی که این یک منی تو از کدام دریا کی برآوردست آخر هر نهالی را الله میوه جداگانه آفریده است توث را و آبی را آخر این نهال منی را میوه امر و نهی و مؤاخذت و عقوبت و سعادت نهاده است.

چگونه وجود تو را از بهر هوای تو آفریده باشند آخر سابقه هوای تو بی‌‏مرادی باشد تا عاجز و بی‏‌مراد نباشی هوا و مراد و مزه را بازنشناسی خر را بیکار نمی‏‌دارند خرد را که مایه همه کارها اوست چگونه بیکار دارند گفتم من کار الله را باشم همان الله که مرا فهم و وهم رغبت داد به کاری ایشان را تواند داد و همچنان‌که دانه وجود مرا از میان چندین هزار آسیاهای هلاکت سلامت بیرون آورد ایشان را تواند بیرون آوردن و اسباب ایشان تواند ساختن کوشش عاجزانه خود را در حق ایشان رها کنم حاسد و معادی از دو وجه بیرون نیست یا عاقبت به راه مسلمانی و نغز کاری باز خواهد آمدن یا نخواهد [آمدن‏] اگر باز خواهد آمدن دوست تو شود چو تو بر راه گذر مسلمانی‏[۳۰] کسی مر کسی را که روزی دوست وی خواهد شدن قمع و قهر وی نطلبد و اگر روش مسلمانی نخواهد گرفتن خود رنج این جهانی و آن جهانی بود پیوند الله حاصل چه دعوی می‏‌کنی که روش من روش سعادت و سلامت است اگر کسی ضدّ تو باشد خود در شقاوت و رنج بود تو را حاجت نیاید رنج رسانیدن و اگرنه ضدّ تو باشد او با تو متّحد باشد کسی بیگانه‏[۳۱] خود را رنج نخواهد.

قال جنسّیت علّت ضمّ است لانّه لو لم یکن علّة لا تکون الزّکاة واجبة فی اولاد ارباح بقوله علیه السلم من استفاد مالا فلا زکاة فیه حتّی یحول علیه الحول قلنا الحدیث ترک فی تلک الصّورة لانّه لو لم یترک فی تلک الصورة للزم الترک بهذا الحدیث فی جمیع الصّور[۳۲] ضرورة ثبوت کون الجنسیة علّة و لا یقال ترکه علی تقدیر کونه علة لمعارض العلّة و لا کذلک الترک فی تلک الصورة علی تقدیر عدم کونه علّة لانّ ترکه حینئذ لا لمعارض هذه العلّة.

از خرد و از کلان را معجب کنی مثلاً چنین پسر حاجی[۳۳] اندکی دانشمندی کرد گویی که بدین زودی چگونه دانشمند قوی شد این کسبی نیست این خود الله عطایی داده است من همچو اویی ندیده‌‏ام و همچنین هر یکی را به صفة خاصه بی‏نظیر گویی امّا اگر وزنی ننهی کسی را در صفتی به دل دشمنت گیرد و بیگانه دانند تو را گویند ما بهر صفتی می‏‌گردم او مرا اعتقاد نخواهد داشتن من نیز وی را دشمن گیرم هرجایی رنگی دیدی که بر آن خر یار جمع شده نبود خود را به همه کارها رنگ کردی تا همه خریاران با تو گرد شوند تو ندانسته که جامه چون یک‌رنگ بود او را خریار باشد و چون در هر رنگیش فروخلیدی هیچ‏کسش نخرد، زرد به سرخ و کبود و سیاه اندر زدی‏ الَّذِی جَعَلَ لَکمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً[۳۴] ای فلسفی چه خاصیت می‏‌گویی که ما ضدّ از ضدّ پدید می‌‏آریم هرچه تو قرار دهی از قرار تو ضدّ قرار پدید آریم تو گویی چگونه رمیم و رفات هست شود ضدّ آن پدید آریم و بی آن چگونه که تو قرار داده پدید آریم.

الم الف انا، گفتم الله می‏‌گوید انا، در اجزا و تن من دو انا چگونه تواند بودن در تنی اکنون انا من ضروری ممحوّ باشد اکنون انا الله گویی در اجزای من ایستاده استی و وی می‌‏گوید انا همه اجزا از شرم فرومی‌‏ریزدی، از شرم و خجلت آب می‌‏شود و می‏‌رود و چون سبحان می‏‌گویی صورت‌ها[ی] پاکیزه مرکب می‏‌شود به برکت این نام چون انا می‏‌شنود فرومی‌‏ریزد الله اکبر یعنی کبریا و ملک مرا می‏‌رسد انایی خود دور کنید اکنون در این راحت بودم و می‏‌گفتم که هم در این خوشی در روم و بیرون نه‏‌آیم و متفرّد در جهان تا به حقیقت انایی الله را ببینم تا چند به تقلید روزگار گذارم و باز می‌‏ترسیدم که نباید که این حالت نماند. قوم را گفتم که یکباره مهمّی رسیده است پای در می‏‌نهید و باز پی باز می‏‌کشیت که نباید که راهم بزنند یا این کار فلان جای نرود، هر ساعتی جائحه[۳۵] می‏‌آید و سر سر نبات را می‌‏سوزد و باز در حین بیرون می‌‏آید آن کار نیکوست ولکن بیم‏‌دلی آن کار را زیان می‌‏آرد اگر بیم‏‌دلی دور کنی آن کار رود ان شاء الله. اکنون نظر کن که در رفتن و بیرون آمدنت بخیر کدام نزدیکترست آن را دلیری نمایی و بیم‏‌دلی را ببر چنان‌که فرمود وَ اتْلُ عَلَیهِمْ نَبَأَ ابْنَی آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ یتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قالَ لَأَقْتُلَنَّک قالَ إِنَّما یتَقَبَّلُ الله‏[۳۶] از اهل آن نیستی که تو را گوییم از شک به یقین آی تو را می‏‌گوییم از یقین به شک آی که یقین است که دنیاوی چو نوبت‌ها پرمشغله است‏ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکزاً[۳۷] و به راه احتمال آخرت آی کسی راهی می‏‌رود که او را یقین برخواهند آویختن آخر به راهی نمی‌‏رود که احتمال کشتن باشد یعنی‏ تَجِدُ کلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیرٍ مُحْضَراً[۳۸] اگرچه در شب تاریک کرده باشد چنان‌که کسی دانه در بیابان به زیر خاک پنهان کرده باشد و باران بر وی آید چگونه آشکارا شود اگر تو نیکویی بر نفس خود فراموش گردانیده باشی و تا زیر هفتم‏[۳۹] از سنگ‌ها بروید و برون آید وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَینَها[۴۰] یعنی ما عملت من سوء تجد محضرا ایضا تود لو انّ بینها و بینه یعنی ندامت چنان باشد که دریغا میان من و میان آن کار بد در دار دنیا و میان من و میان یار بد که بر آن کار حامل بوده باشد دریغا دوری مشرق و مغرب بودی چنان دشمن گیرد آن یار را وَ یحَذِّرُکمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ[۴۱] بپرهیز می‌‏فرماید از بی‏‌فرمانی خود که حکم قدیم دیگرگون نشود و لوح و قلم را دیگرگون نکنیم ترتیب را بی‏‌ترتیب نکنیم نیکی و فرمان‏برداری را راه سعادتی نهاده‌‏ایم و دولتی و بی‌‏فرمانی و انکار را شقاوتی، اکنون شما را بیان راه سعادت و راه شقاوت می‏‌کنیم تا خود را نگاه داری و عظه و نصیحت را اثر نهاده‌‏ام در دریافت سعادت اگرچه حکمم بدل نشود.

جزو چهارم فصل ۳۴۶

خود را به رؤیت الله صرف کرده بودم که چو راه این است یک‏بارگی آن را باشم ولکن علی[۴۲] استنجا و استنقا می‏‌ترسیدم گاهی که نباید بدین روش فضیحت بود، قوم را گفتم متاع‌ها گرد کرده و گرم می‏‌روی که سود کنم و پنج شش کار یکی کردی باز چون تیز می‏‌بروی خیانت خود را در آن میانه می‏بینی دنبه زمین بر می‏‌زنی، باز ترسیدی که اگر عیب را نیکو ببینی سرت درد گیرد و دیوانه شوی از آنکه هیچ برون شوی دیگر نداری حکم الله مر معصیت و خذلان را هست و هم اختیار هست هم چشمۀ اختیار روان است و هم تلخ ضلال و هم چشمۀ خوش طاعت روان است در دریای حکم‏ مَرَجَ الْبَحْرَینِ یلْتَقِیانِ بَینَهُما بَرْزَخٌ لا یبْغِیانِ‏[۴۳] آب حکم چشمۀ اختیار را دیگرگون نمی‏‌گرداند چنان‌که در دریای خاک چشمه‌های افعال گوناگون روان است. از دور آدم باطلی با حقّی در هوا شد چنان‌که ابلیس با آدم و قابیل با هابیل چنان‌که خار با گل و تا داد آتش اندر میان آید خار را بسوزد و خاکستر را بی‌‏نور گرداند و گل را گلاب کند و قرین زلف و جیب حور بهشتی گرداند.

اصل باطل قیاس استبداد نفسانی است روی نصوص کم بیند و بدان اعتماد و تفویض نکند که اعتماد بر نص نوع توکل است و توکل بنابر اعتماد است و اصل حق نصّ است که عقل در وی خیره و سرگردان بود نصّ را ظاهر است و آن کار دولت است که معنی نصّ چهره نماید کسی را تا دلبری توکل بدو وصل کند این دو معنی با یکدیگر از آن است.

أَلَسْتُ بِرَبِّکمْ‏[۴۴] متضمن معنی نفی و اثباتی، هرکسی به لفظ گفتند بعضی به معنی این اعتقاد کردند و بعضی نکردند در حق آدم تنصیص آمد وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کلَّها[۴۵] و در حق شیطان قیاس و دوران[۴۶] خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ[۴۷] آدم از منصوصات اصول مقرّر کرد و روش آخرت و عالم غیب از وی که عقل از[۴۸] برینش[۴۹] آن راه مجال نبود شیطان نیز اصول اقیسه و اعتبار و دوران راست کرد که عقل و طبع را در آن مجال باشد و هر دو از آفرینش ربّانی است شیطان از طبع و ستاره اساس می‏‌نهاد و هر قرنی مؤید اصل خود می‏‌بودند گویی اصل قیاسشان آن بود از جزو بر کلّ استدلال کردند می‌‏باید که به دورانات و به تجارب نفسانی خود بیرون آریم بعضی مدار کار بر چهار طبع و ارکان کردند دوران چیزها دیدند.

و بعضی گفتند این ستارگان روندگان بر یک نمط می‏‌روند و هر یکی که به منزلی می‏‌برسند اثری پدید می‏‌آید و با وی دایر است وجوداً و عدماً تغیرات چیزها با تغیرات ایشان دیدند و به تجارب اقسام کردند آثار ایشان را بر اندازها تا هر یکی از این‌ها مؤثر در چه اندازه از آسمان بود همان اندازه را برج نام کردند و نجوم ثابته چون تغیری کمتر داشت تغیر متغیرات را با او کمتر مشاهده کردند تا احکام قمر[۵۰] پیش آمد از آنکه تغیر او بیش است.

إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَی الرَّسُولِ‏[۵۱] عشق نامۀ حورا و عینا باری جلّت قدرته به نزد تو رسانیده است تا بر فراق ایشان گریی از آنکه ایشان به امید وصال تو زار می‌‏گریند تو استماع کلمۀ حق را حلقه گوش خود ساز تا مخدّرات خلد بر این حلقه در گوش تو باشند.

دلی چون بهار دارم یک چشم گریان چون ابر نیسان و دیگر چشم خندان چون گلستان آن وقت که راحتی می‌‏یابی از تنت فراموش شود تا بدانی که تنت شرط نیست مر راحت را و هرگاه که ترک کنی احوالت را و تن خود را مزه عشق بیابی.

جزو چهارم فصل ۳۴۷

مَن تَرَکَ سُنَّتی لَم ینَله شَفاعَتی‏ المراد جملة السّنن لا السّنة الواحدة لانّه لما اتی ببعض السنن کان مستحقا للشّفاعة هرکه قدمی نهد از آن راه راهی دیگر پدید می‌‏آرند تا تو می‌‏روی تا اگر به بلایی و شقاوتی رسیده باشی به‏پای‏خود رفته و اگر طلب در راه نغزی باشد به جزای عمل خود رسیده باشی اکنون آن کار دولت است که کار و طلب او در راه سعادت افتد، به هدایت باری رسد. هدایت حق را کسی چگونگی نداند، عقل چون آن شربت نوش کرد نداند که آن مزه از کجا می‌یابد اگر هزار کلمه مزخرف[۵۲]‏ در روش دیگر می‌‏شنود و ترتیب و آرایش‌ها می‏‌شنود و می‏‌خواهد تا از کوی هدایت به کوی ضلالتش آرند عقل به حکم غلبه مشوّش می‌‏شود و چند گامی بر سبیل تقلید و ترس ملامت می‌‏رود ولکن با آن آرام نمی‌‏یابد ولکن چون معنی سعادتی می‌‏یابد با آن آرام می‌‏گیرد اگرچه چگونگی آرام گرفتن نمی‏‌داند و ترتیب آمدن و دریافتن و صفت کردن آن نمی‏‌داند هر کجا روی نهد نیکویی می‏‌بیند سوی وی می‌‏دود آشناوار گویی همه عمر با وی بوده است همچنان‌که الله بهشتیان را تعریف کند تا منازل خود را باز می‌‏شناسند بی‏‌معرّفی عقل نیز می‌‏شناسد مطالب و مقاصد را بی‏‌معرّفی و بی‏‌چگونگیی‏[۵۳].

کفر طبع است که نخست بچه خرد از مادر بزاید نه این جهان داند نه آن جهان، چون کلان‏تر شود این جهان داند و آن جهان نی، هرچند که با وی بیان کنی استدراک نکند طبع همین هوا و جهان داند، سر پای بجنبانی در باب کفر زود فرودود آدمی به حضیض طبع امّا مرد باید و عقل کامل تا روش راه آسمان و عالم غیب نگاه می‏‌دارد چنان‌که انبیا علیهم السلم‏ فَلا تَکنْ فِی مِرْیةٍ مِنْ لِقائِهِ‏[۵۴] یعنی ای محمد یقین است که از عین به غیب می‏‌روی و باز می‌‏آیی، یک دو گز تو را از تو بیرون بردیم، همه مکوّنات را پیش خویش دیدی، به یک‏چشم کالبد خود را بین و به یک‏چشم همه مکوّنات را می‏‌بین، این مسافت از این روی می‌نماید امّا از راه دیگر روی مسافت نبود آن مسافت از بهر آن است کی حجاب‌هاست که قطع می‌‏باید کرد روی روی حجاب بسیار باید تا بروی از آنکه هرچه از زیر حجاب روی بر طول وی تا سر وی رسی بسیار باید امّا اگر از حجاب گذاره کنی سرتاسر حجاب را بتوان دیدن بی‌‏قطع مسافت، نبینی که الله را با جهان و عالم و همه موجودات مسافتی نبود چون بنده به الله رود به یک‏دم از جهان چگونه مسافت بود میان وی و میان جهان، آن وقتی که خوابش خوانند که وقت غفلت است و وقت حجاب، بغداد رفته باشی که هم کالبد پیش تو باشد و هم بغداد، کسی سرانگشت بگیرد از بغداد بی‏درنگی آمده باشی.

سر رشته صواب آخرتی دست آورده بودم باز مشغول شدم از سر دستم برفت، قوم را گفتم که آنچه می‌‏بایست یافتی و به جای نهادی چون به چیزی مشغول شدی از شادی آنکه مراد یافتم چنان‌که جشن نهد بر حصول مراد، گزاف‏گویی کردی چو بازآمدی معشوقه را نیافتی، اکنون هماره می‏‌جوی معشوقه را و حاصل می‌‏کن، باز به چیزی مشغول می‏‌شو تا او می‏‌گریزد باز متوکل‏‌وار می‏‌طلب و دشوار می‌‏یابی یعنی اگر معشوقه‌‏ات من بودم روی سوی من چرا نداشتی و به کسی دیگر چرا پرداختی همچون مهره ابوالعجب زیر حقّه‌‏اش دیدی ناگاه سر از حقّه دیگر بیرون می‏‌کند.

سلام زمانه چون شستی است از گزافه لگام عَلَیک مگیر تا روزی به رنج اندر نمانی تخم که اندر زمین اندازند لایق زمین اندازند تخم زمین خاک چنین باشد امّا تخم عقیدت و عمل را زمین در خور وی باشد چون تخم معقول است محسوس نی، نیز زمین معقول باشد نه محسوس، اعتقاد رای و عزم چون تخم او عین و غیب است در زمین تن نیابی، نیز زمین وی غیب بود چنان‌که نفخۀ روح را صورت دهند نفخۀ غیب و فعل تو را نیز صورت دهند در عالم غیب و قالب دهند و در زمین غیب بکارند تا برگ او بلند می‌‏شود.

الله ایستاده است اختیار و تدبیر و عقل و ارادت و عشق و حرص من هست می‏‌کند تا از من فعل در وجود می‏‌آید و تا هیچ گونه بی‏کار نباشم اکنون نظاره می‏‌کن که الله چگونه این تدبیرها و اختیارات و تقدیرها را هست می‌‏کند چون ذکر الله مربّع[۵۵] و خفته می‏‌کنی بگوی ای الله این کاهلی و نمایش بی‏‌فایدگی خدمت تو و این خیال که الله را از مربّع من چه نقصان و از چست نشستن من چه زیادت این همه خیالات که صنع الله است همچون کافران‏اند که من اسیر ایشانم و خدمت تو نمی‌‏توانم کردن اکنون باید که زاری بیش باشد چون خود را اسیر ایشان بینی.

جزو چهارم فصل ۳۴۸

در کلوخ و زمین نظر می‌‏کردم به دل آمد که الله چندین هزار حیات گوناگون و ارواح و عقول و عشق و محبّت و رنج و سبزه و آب روان این همه چیزهای لطیف الله هماره از این جماد غلیظ برون می‏‌آرد پس این غلیظی زمین و چرخ فلک چون پوست غوزه را ماند درشت که از وی پنبه لطیف برون می‌‏آری باز چون از این غلیظ‌ها کم شود الله از آن لطیف‌ها غلیظ می‏‌گرداند همچون دانه‌ها که آب می‏‌گرداند باز آن آب را دانه غلیظ می‌‏گرداند.

سبحانک دور از همه آفت‌ها یعنی دور دار نظرت از الله و صفات، سرافکنده از شرم و هیبت به تعظیم مشغول باش و جمله اجزای تو همچنین باید که باشد.

تا محافظت بچگان می‌‏کردم شکسته و رنجور می‏‌بودم گفتم خوارزمشاه ترک خان‏ومان و بچگان گرفته است تا ملکی می‌‏تواند گرفتن و جمله تجّار بل که انبیا علیهم السّلام. گفتم عزم غزو و کارهای شگرف می‌‏کنیم باز در تسویف می‏‌افکنیم و به شومی آن سر رشته را گم می‌‏کنیم اگرچه عزم خیر است و نیکوست ولکن با تو سوداهای فاسد است می‏‌خواهی تا به آن حق بیامیزی تو را از آن عزم می‏‌اندازد چنان‌که شیاطین از استراق سمع هرچند که کلام ملایکه نیکوست ولکن چون عزمشان بد است تو نیز همچون ایشان به هر وادی می‏‌افتی و دیر باید تا سررشته خود بازشناسی. منجّم از شمار ساعت زیادت نمی‌‏آید او را مزه در شمار عالم افتاده است.

لنا انّ طلاق الید ازالة ملک النکاح عن الید و انّه لغو لأن ملک النکاح لا یوجد فی الید و الید لا تقبله عند اضافة النکاح الی الید مع انّ الشرع اثبت ولایة ان شاء النکاح للمکلّف فی محل یقبله فعلم انّ النکاح لا یوجد فی الید بانشائه فی الید فلا یتصور زواله عن الید مع انّ الید لا یقبله فکان طلاق ازالة النکاح عن الید لا تقبله بعد و صار کاضافة البیع الی الید الا انّ الاطراف یدور مع ثبوت الملک فی الذات و زواله عن الذات فی حلّ الاستمتاع و حرمته کما فی البیع و العتاق و علی هذا خرج جزو الذی لا یتجزی و النصف و الراس و لا یحتاج فیه الی تحقیق اللغة و لا یقال بانّ الظاهر من حال القائل الاحتراز عن اللغو ولکن ظاهر الحال متروک فی صور و صور المنکر.

تا به را به آفتاب اعتراض نباشد که من سیاه چراام و تو روشنی‏ ذلِک تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ‏[۵۶] سبحانک می‏‌گفتم جان گویی یقین و صدق است فی الله و صفاته مع عبد که بهر جزو که آن یقین یار شود آن جزو زنده می‏‌باشد چنان شود که همه اجزای تن تو یار شوند در تسبیح گفتن مر الله را و همه جان ور شوند و با روح و با عقل و تمییز شوند و یا چون یقین بیشتر شود در آن زمان همه اجزای مکوّنات زنده شوند و تسبیح‏‌گویان شوند و تو به چه اندازه زنده می‏‌شوی به یقین خود به هر کجا که نظر تو افتد آن چیز همان مقدار زنده شود در آن زمان به نظر تو چنان‌که کوه طور با یقین موسی زنده شود و جبال و طیور با سلیمان، و حدید و عصا ایشان را نبیند بدان صفت به همان صفت مردگی خود ببیند و روا باشد که این موجودات از روی آن طرف مرد زنده با یقین زنده باشند و از طرف خلقان دیگر که بی‏‌یقین‏اند و مرده‌اند جماد باشند چنان‌که این مرد زنده با یقین از این طرف که نظر اوست زنده است و از طرف‌های دیگر که نظر و حواس او از آن منقطع است مرده است و چنان‌که موجودات از طرف قبول فرمان الله زنده‏‌اند و از طرف قبول فرمان خلق مرده‌‏اند.

جزو چهارم فصل ۳۴۹

اللّهمّ یعنی ای بار خدای ما را خیر خواه اُمَّ بِنا خَیراً به هر حالتی یقین ما[ن‏] می‏‌دهی از این حالتما[ن‏] بهتر ده همچنین الی مالا یَتَناهی و بحمدک که نیاز دادۀ این چه عجب است از تجلی طور و عصای موسی و تکلّم ظبی مع النَّبی علیه السّلم به شهاده رساله‏[۵۷] و حمامة و غیر حمامه بر کتف سار[۵۸] رسول علیه السلم نشست و گواهی داد و ظبی در خاک می‏‌غلطید این چه عجب می‏‌آید که این‏‌ها از وجهی عارفند الله را و از وجهی نی آدمی بنگر که چند روی‌ها دارد یکی رویش خوشی‌های بهشت و عقل و دانش و یکی روی غم و تاریکی و یکی رویش خون و شش و جگر یکی رویش جماد تا عالم باطنش چو نیک موج زند آنگاه بر ظاهر او پدید آید و همچنین صورت عقل و آنچه در وی است کس را بر وی وقوفی نیست و همچنین آتش اندر سنگ و آهن مدفون است کس را بر آن وقوفی نیست و نیز آن ساعت که جان یقین و صدق به جزو تو پیوندد آن یک طرف جزو تو به نور معرفت آراسته و طرف دیگرش از آن فارغ و اجزای عالمت نیز از آن بی‌‏خبر مگر آن جان یقین می‏‌جنبد و کلان می‌‏شود و اجزای تنت برسد همه زنده شود و اگر به دیوار و اجزای خاک برزند و با اجزای دیوار معرفت وی بجنبد نیز زندگی خود پیدا کند چنان‌که عصاء موسی و کوه طور تا در چه شیوه جان یقینت باشد آن معنی در همه چیز بجنبد و به یکدیگر زنده شوند از آنکه همه محدثات مشابه‏‌اند مر یکدیگر را همه معانی‌های ایشان در یکدیگر باشد چون عاملی بیاید در همه عمل کند نبینی نبات چندانی معانی رستن را از الله قبول کند و هیچ کس را بر آن قبول او وقوفی نی ولکن در و دیوار الله در عمل نه آرد تا غیب ماند و ختم رسالت به محمد علیه السلم بود.

معین هرّا[۵۹] را خواستم تا بگویم تو و اعونۀ[۶۰] تو در حق من باید که نظری نکنند یعنی مزرعۀ مرا فراموش کنند اما جواب وی آن است که تو نیز نظر مکن در زمین ولایت ما.

دانشمندی عبّادی را در تذکیر از حیض مسئله پرسید عبّادی تذکیر ختم کرد گفت فردا جواب تو بگویم روز دیگر یسْئَلُونَک عَنِ الْمَحِیضِ‏[۶۱] بخواندند چهل روز در این تذکیر گفت آنگاه دانشمند را گفت که در زیر هر بیل پایه مثل آن‏کس بیابی که مسئله حیض تو را جواب گوید اما یک کس بیار که بر یسْئَلُونَک‏ چندین تذکیر بگوید، همه دولت این جهانی بنده آن است که وی بی‏‌نظیر باشد در کاری از کارها.

مرا می‌‏گفتند که تفسیر به تازی گفتن نیک صید می‌‏کند مردمان را.

پیران چون جمع شوند برکت آن عمل کند چنان‌که چهار جوی و یا ده جوی یکی شود چگونه عمل کند نشان اهل اباحت سر دست یکدیگر را بگیرند نرمک بمالند بی‌فشارند.

شرف سگزی[۶۲] می‌‏گفت چون جمع شوند به باطن با یکدیگر سخن می‏‌گویند و درمی‌‏یابند و فهم می‏‌کنند که به زنان حاجت نه‌‏آید از شهوت زنان و غیرهما.

به نور جمال یوسف چو برقع برداشت نور وی اثر کرد در چشم نابینا بینا شد نیز کودکی نزد علیه السّلم آمد دعا کرد الله بینایی به وی باز داد یوسف صلوات الله علیه دعا کرد زلیخا را جوان گردانید و بینا. نیز پیری مر رسول علیه السّلم را گفت یا رسول الله جوان بودم با یکی عشق آورده بودم هر دو پیر شدیم علیه السّلم دعا کرد هر دو جوان شدند لوط علیه السّلم قوم لوط مواشی وی را به کوه سنگ ناک بی‏نبات اندر راندند دعا کرد آن را کلوخ گردانید و پرنبات قومش چهار پایان خود را در آنجا راندند آن چهار پایان ایشان چو آن را می‏‌خوردند هلاک می‌‏شدند نیز علیه السّلم موضعی را که کوه بود دعا گفت کلوخ با نبات شد لوط علیه السّلم مشتی سنگ به سوی قوم انداخت در آن وقت مهمانان همه کور شدند پیوسته قوم لوط سنگ انداختندی نیز علیه السّلم در غزو تبوک[۶۳] مشتی سنگ بینداخت چندین هزار کافر هلاک شدند یوسف علیه السّلم چنان سخن خوش گفتی که هیچ کس نبودی که سخن وی شنیدی که مسلمان نشدی نیز علیه السّلم هفتاد کس را از حبشه به سخن خوش رسول علیه السّلم اسلام آوردند.

چراغ به حجره [علی بمرد] علیه السّلم بخندید از تبسّم او تا سحر حجره روشن بود رنج تو از آن است که ملازم صورت دشمن می‌‏باشی کسی با صورت دوست چندین ملازمت ندارد که تو با صورت دشمن، آنجا که دوستت چندین با وی نباشی این چه عشق است که تو را با دشمن افتادست چندانی به دوست مشغول شو که تو را یاد دشمن نه‏‌آید. به مجرّد معصیت کفر نباشد و این شکال مدفوع است که اگر ایمان داشتی بترسیدی و معصیت نکردی[۶۴] جواب چنان‌که طبیب گوید به وقت بیماری صحبت مکن تو نشکیبی و دانی که زیان می‌‏دارد ولکن صحبت [کنی‏] به سبب غلبه شهوت طبیب تو را دشمن نگیرد و تدارک آن صحبت و رنج به تو رساند اما اگر سخن طبیب را سرسری دانسته باشی و استوار نداشته باشی او تو را دشمن گیرد و در معالجه تو نکوشد، دشمنی الله لایق وی باشد و نظیر دیگر از گر[۶۵] خاریدن نشکیبد هرچند که می‏‌داند که کش شود و زیان دارد و مستسقی که می‌‏داند آب زیان می‌‏دارد ولکن می‏‌خورد نیز عاصی اگرچه می‏‌داند که سبب عقوبت آخرت است و می‌‏ترسد این دانستن از وی ایمان باشد و به سبب غلبۀ شهوت می‌‏خورد هرچه در وی ایمان نبود این ترس ایمان نباشد.

نظیر عداوت من با قاضی چنان است که مایعی باشد و آبی باشد هر دو در حیز خود برقرار باشد نه آن این را تیره دارد و نه این آن را پراکنده اما ناگاه کسی برگذرد و سر پای وی در این مایع و آب زند چنان‌که دعوی حاجی صدّیق بود آن از جای برود و این تیره شود اکنون صبر باید کردن بود که هرکسی به قرار خود باز شود این سوداها را فسون باید و آن فسون از زهر مار گرزه اجل است که اعتبار گیری از وی‏ سَکرَةُ الْمَوْتِ‏[۶۶] سکر: بند آب، سکر: بند کردن، سکر: شراب، آن سختی جان کندن بند کند، منافع و راحات این جهانی بر تو ببندد فرزند و دوستان پیش تو نشسته باشند چون در و دیوار می‏‌نماید و پروای اندیشه ایشان نباشد و راه آن جهان بر وی بسته باشد که عالم غیب را مشاهده نتواند کردن.

می‌‏اندیشیدم که این فرزند و مادر و غیر این‏‌ها را رنج می‌‏برم از بهر چه فایده مثلاً جمله کافران و یا اباحتیان هیچ فایده آخرتی نمی‏‌بینند با این همه در این بار کشیدن گرم رو می‏‌باشند و هیچ‏گونه دلشان نمی‏‌دهد تا از این بار کشیدن دل بردارند معلوم شد که این بار کسی دیگر برمی‏‌نهد و مهار اشتیاق بر ایشان نهاده و در زیر بار کشیده اما خداونده با خر مشورت نکند که این بار بر تو از بهر چه فایده نهاده‌‏ام او را با یک من جو خود کار باشد اگر کسی دیگر نیستی درد را بر تو کی نهادی تو هرگز درد را بر خود ننهی خود غوطه خوری در زیر درد چو فایده ندیدی وجود را، چو بر می‌‏کشندت و به زیر دردت می‏‌دارند بدان‌که کسی دیگر است آخر چندین سلاح کار جمع می‌‏کنی چو میانگاه[۶۷] نداری بر کجا بندی یکی کار به دست گرفتی چو کار دیگر گیری هرآینه این را از دست بباید نهادن چو هر دو در دستت نگنجد، اکنون در این چه فایده باشد که برمی‌‏گیری و رها می‏‌کنی اگر بنگری در هیچ سفهی نیست که در وی فایده نیست چو مخلوق الله است تو سنبله، در تو دانه‏‌های حواس آکنده، آب شغل بسیار در وی بندی زرد شود، به وقت مرگ که بکوبندت باز همه کاه برون آیی نه دانه آکنده آن گندم کوهی[۶۸] بدان آهنگی[۶۹] و آکندگی از آن است که چون قانعان متوکل باش آنچه یافت خورد از آب باران و بس کرد باز گندم آبی چون بسیار خورد چنان سست باشد تو نیز آب شهوت نظر به چشمت بسیار رسد نظرت در شهوت بی‏‌مزه شود به همان آب اندک غُضّ بَصَرَکَ اِلّا عَن زَوجَتِکَ وَ اَمَتِکَ بس کن تا کارت نیکو شود و آب کلمات به گوش رسانیدی گاهی بیرون آمد و مغز مزه رفت معجزه صالح درخواست کردند که ما را اثری می‏‌باید که آتش بارد همچنان کرد خدای عز و جلّ اثری فرستاد که آتش می‏‌بارید و باران می‏‌بارید و در میان بستان‌های ایشان حیات و افاعی بسیار بود آن آتش همه را بسوخت.

نیز علیه السّلم آتش خواست[۷۰] ابری با آتش پدید آمد و مر آن عتبه پسر بولهب همه را بکشت بچۀ نسب را قرآن می‏‌آموختم دلم گرم شد با قوم گفتم دورتر گرفته و نزدیکتر را فراموش کرده باز چو از نزدیکت یاد آمد به وی مشغول شدی به سبب فراق دورتر گرم دل شدی آنگاه درمان آن چنین خواستی کردن که هر دو را رها خواستی کردن و آنکه دورتر است هوایی است و آنکه نزدیکتر است دوست حقیقی است اینک دشمن‏[۷۱] هوا و جادوی وی بدین تواند دانستن پایان دورتر باز می‌‏کاوی هیچ به کف تو نخواهد ماندن و آنچ نزدیکتر است مفارقت نخواهد کردن با دوست حقیقی بیگانه شده از بهر آن‏چنان بیگانه چنان‌که گند پیری باشد به هر جای که در می‏‌نگرد به هیچ‏‌چیزی نه‌‏ارزد و بسیار جفتان را طلاق داده به جادوی تو را از راه برده.

جزو چهارم فصل ۳۵۰

لا تَسُبُّوا الَّذِینَ یدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَیسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَیرِ عِلْمٍ‏[۷۲] آن زشت را چه دشنام می‏‌دهی اگر آن زشت نبودی نغزی کجا پیدا آمدی آن زشت را زشتی بس نمی‏‌کند تو به شکر نیکویی خود مشغول باش باز که با خات[۷۳] جنگ آغاز کند آن مردار خواری او را بس نمی‏‌کند کذلِک زَینَّا لِکلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ‏[۷۴] همچنان‌که تو را راه حق نمودیم او را راه باطل نمودیم و او را در خور آن گردانیدیم تو را در خور این گردانیدیم‏ ثُمَّ إِلی‏ رَبِّکمْ مَرْجِعُکمْ فَینَبِّئُکمْ بِما کنْتُمْ تَعْمَلُونَ‏[۷۵] ما اشارت کردیم بر آن برو و اگرنه سزای آن بینی.

پاره حکمتم نانبشته مانده بود قومم بانگ کردند می‌‏ترسیدم که این حکمت‌هاام نانبشته بماند از من برود گفتم در قید چیزی ماندستی چنان‌که غلام گریخته را باز یافته باشد عاجز وی مانده که نباید که بگریزد غلام با خیانت را مانی که چون مالک او را امین داند آن را بگیرد و بگریزد تو همان درگاه را باش که این دولت یافته نعمت چه کم آید چو آنت بداد دیگرت بدهد یعنی با یاران بنشین همان حکمتت باز دهد.

آفتاب گرفتن از بهر معصیت مردمان آن است که هرکه معصیتی کند بنابر آن باشد که سخن تباه شنوده باشد و یا کسی تباهی را دیده و کاهلی را دیده باشد از آنکه اگر همه نیکو دیدی و نیکو شنیدی هرگز بلا یکی ندیدی و آن‏کس که غافل و کاهل و عاصی باشد از آن باشد که سخنی بی‏‌اعتقادی و ملحدی ستده‏[۷۶] باشد که تدبیر عالم همه از عالم است بعضی طبع را و بعضی آفتاب و بعضی ماه و بعضی هوا اکنون نقصان بر هر جزوی از اجزای جهان پدید می‌آرد آفتاب را کسوف می‌‏دهد و ستاره را نحس شرف را هبوط و زمین را زلزله و هوا را وبا و آب را نتن و سنون[۷۷] از بهر الزام حجّت را که شما مدبّر این‌‏ها را می‏‌دانستیت این‌‏ها مدبّراند نه مدبّر لاجرم بتان و رؤسا را در دوزخ عقوبت کنند تا عبرت بود اتباع را.

هود را باد را معجزه او کرده بود دست بر دست زدی سوی یمین باد از سوی یمین آمدی و اگر دست بر دست زدی سوی چپ باد از سوی چپ آمدی نیر علیه السّلم دعا خواست روز احزاب همه را باد زیر و زبر کرد معجزه شعیب را گفتند تو از بهر گوسفندان نزد مایی چو صاحب غنمیم شب دعا کرد آن همه سنگ‌ها را گوسپند گردانید نیز علیه السّلم دعا کرد تا سنگ‌ها را گوسپندان خوشان او را گردانید.

معجزه ایوب بعد از آنکه سره شده بود ملخ زرین بارید نیز علیه السلام به دعا روز تنگ دستی از بهر حسن و حسین زر بارید سی درست حسن گرفت گفت مرا بس کند.

فرق میان جمله جمادات و مجبورات منی است که نباید که من از دست بروم و نباید که بچه‌‏ام قرآن نه‌آموزد و ادب نیاموزد و چه کنم و چگونه کنم این منی بود که آسمان برنداشت و زمین برنداشت‏ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولًا[۷۸] همچون حمّالی که ستمکار تن خود باشد برون از طاقت باری برگرفته باشد این سنگ منی را نونو از کدام کوهساری غلطانند و تو در قازغان شکم انداخته و آتش تیز برافروخته و می‌‏تابانی سنگ تاب[۷۹] کنی هی گوشت پاره دل که چندین گاه این آتش‌ها در تو افروخته و هرگز پخته و سوخته و بریان نشدی‏ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏[۸۰] چون به شربت خواب همه جهان را سرمست و بی‏‌هوش گردانیدیم اگر مرا سنه باشد سر و پای شما را به وقت مستی کی نگاه دارد کالبد چون کنده است بر پای باز جان به رشته حیات به کالبد بربسته روح رشته می‏‌کشد و به عالم غیب می‌‏رود باز کنده کالبد او را باز می‏‌آرد روح از کالبد جدا شد و کالبد به حکم فرمان‏برداری در هوا ایستاد.

شرف سگزی گفت ملک غور[۸۱] را گفتم که تیغ از بهر دین زن نه از بهر کین گفت بزرگی را ملک سجستان[۸۲] به در خانه خود استدعا می‏‌کرد که سبق اینجا گوی گفت مر غلام ترک وی را که ملک با تو می‏‌باشد ملک را غیرت آمد ملک را هم بگفت ملک شرم‏زده بماند آنگاه گفت که از من شرم می‏‌داری از رسوایی آخرت نمی‏‌اندیشی.

ملک سجستان فساد می‌‏کرد درآمد و گفت اَلنّاسُ علی دینِ مُلوکهِم اکنون تو سعی می‌‏کنی تا همه شهر مفسد شوند و وبال همه در گردن تو باشد.

بدیع ترک خواب دید که روز آدینه ستی و صد هزار خلق سپید جامه می‏‌گویندی که نماز آدینه بهاء ولد می‏‌کندی ما همه نماز سپس تو گزاردیمی مردمان خواهندی تا شاخ شاخ[۸۳] شوندی مردمان را باز می‏‌رانندی که همه سپس وی رویت و می‏‌گفتند که چون نماز آدینه بگزارند آنگاه حکم قیامت برانند و نیز وی در خواب دید که من در سرایم با خلق بسیار و آن سرا را بناء وی کم می‌‏بینم و رسن دراز بینمی که هرگز پایان نیست آن رسن را، و تو بر آن رسنی و می‌‏بافی و می‏‌روی.

چون بیکار باشی و مانع و جمادات نماید تو را و زندگی نباشدت در الله نگری که همه کارها در الله است‏ کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ‏[۸۴] هر زمانی صد هزار کار می‌‏کند در مشرق و مغرب گویی الله فعل عالم است‏ فَعَّالٌ لِما یرِیدُ[۸۵] در الله نظر کنی صد هزار عجایب و صد هزار شهرها را مطالعه کنی و گویی الله عالم را همان می‏‌جنباندی و می‏‌لرزاندی و می‏‌راندی از آنکه با عرض حرکت و سکون و اجتماع و افتراق و حدوث و بقاست و هیچ عرضی دو زمان نپایدی چون در و دیوار و هوا نگری چون همه زنده و عقل و صاحب روح بوده‌‏اند و اجزای زندگان بوده‌‏اند و محتمل است که همچنان گردند اکنون همه همچون عاشقان و مصاحبان و مجامعان را مانند که تو در ایشان نظر می‌‏کنی.

لقمۀ جهان می‏‌گیری نامردمی است و اگرنه می‏‌گیری مردمی است به یک تقدیر چو سگ جنگ می‌‏باید کرد و به یک تقدیر از گرسنگی می‌‏باید مردن، مردمان‏[۸۶] رنج می‏‌برند و مال‌ها بذل می‏‌کنند تا دوست انگیزند تو مستان تا دشمن نه‌‏انگیزی آخرش آسان‏تر است مهر زن و فرزند و ترس فوات بچگان و نااهل شدن و ضایع ماندن ایشان اگرچه فایده نمی‌‏بیند ولکن الله عشق داد مروی را تا از آن نشکیبد و این تازیانه بر میان جان است وقتی که فایده نبینی چو خر باش بار می‌‏بر و فایده مدان تو را با جو خود کار باشد وقتی فایده دانی آدمی باشی همه بادهای گرم و سرد در جهان هیچ‏کس سرّ فایده آن نداند مگر الله تا در آن باد چه چیزها را پرورش است و چه چیزها ناسازوار است نیز این اختیارات و حالات آدمیان چون گردبادهاست و موج‌هاست تا کدام چیزها را سود دارد و کدام چیزها را زیان دارد در هیچ چیز نیست که ضرّ نیست به بعضی و نفع نیست به بعضی از آنکه در هیچ چیزی نیست که ضارّ و نافع نیست پس جمله اسماء حسنی مشتمل بر قهر و لطف است پس همه موجودات به فعل احد آمد هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ[۸۷] زشت را به دست درشت باز دهند و لطیف را به دست لطیف، جلاد با هیبت بیافریدند از بهر قهر را نامش مالک که سخت‏گیر باشد لطیف با لطافت آفریدند از بهر خلعت نامش رضوان و ریحان که اگر جلاد درشت مر زشتان را نبودی زینت اهل لطافت برقرار نبودی آن رعد ترش روی با هیبت را که می‏‌غرّد و آتش از دهانش می‏‌جهد موکلان دوزخ سخن می‏‌گوید آتش از دهانش می‏‌جهد همچنان‌که آتش خشم تو در جوش آمد لقمه طلبد تا بیارامد چون آن‏کس را بزنی بی‌ارامی یا بکشی نیز آتش جهنم لقمه‏جوی است‏ تَکادُ تَمَیزُ مِنَ الْغَیظِ[۸۸] چو لقمه‌ها به وی رسانند او را گویند به مراد رسیدی‏ هَلِ امْتَلَأْتِ‏[۸۹] او شکر گوید هَلْ مِنْ مَزِیدٍ[۹۰] چندان انعام کردی که هیچ باقی نیست، زشت را به دست درشت دهند. خار را با شتر دهند علف دوزخ چه چیزهاست کدام‌ها را به دست دوزخ دهند دروغ را و دزدی را و خیانت و کژروی و غمز کردن و بی‏‌ادبی و بی‏‌نمازی و سخت‏دلی ورزیدن چو سخت‌دل باشی وقت قدرت تو را به دست سخت باز دهند اَلحَدیدُ بِالحَدیدِ یفلح اما به چوب تروتازه مشقوق نشود، باز راستی و امانت و شجاعت در راه‌‏اند، جود و سخاوت و مرحمت و شفقت به بهشت لطیف رسانند زمین دهان‌ها[ی] لحد باز کردست لقمۀ آدمی را می‌‏خاید امّا در وی راه‌های مختلف است چنان‌که دهان یک است ولکن راه‌ها در وی سه است یکی مری، ودجان[۹۱]، و حلقوم، آب را راهی و دم را راهی و علف را راهی باز در معده راه‌های دیگر برخیزد و هر اهلی را به اهلی رساند آنچه مدد چشم باشد به وی رساند و آنچه از آن سفل باشد به وی رساند نیز خاک دهان جهان است و جبال اضراس و جهان که حلقوم و معده عالم غیب است می‌خورد و اهل را به اهل می‌‏رساند چنان‌که دریای عدم موج زد و کف و خاشاک و صدف‌های صور را و درر معانی را به ساحل و جزایر و به مراتب بر روی آب بر روی پدید آورد و آدمی را در این مرتبه بر روی آب افکند هرکس را چون فانی شوند ممکن باشد که دریای عدم باز دگر بار موج زند طوفان فرعون چون باز ایستاد سبزها رست که هرگز چنان نرسته بود چون ملخ‌هاشان بمرد به سرزمین زار آمدند که ما را هنوز دخل‌ها[ی] ما برجاست دبی‏[۹۲] ملخ، مدباة زمین ملخ‏ناک مدبیة زمینی که ملخ گیاهش خورده بود کافران چون جزیه پذیرفتند چو سرگین در زیر آب نشستند.

خاصیت‏گویان[۹۳] سرگردان مانده‌‏اند چنان‌که غریبی در گردش روم افتد و هم در آنجا بمیرد راه نیابد کالبد چون پلی است که حیات و عقل و تدبیر و فعل چون خلقان بر وی می‌‏گذرد و اگرنه مان‏[۹۴] تو می‏‌باشد همچنان‌که آن زمان طلوع را چه اثر است، همه آدمیان و حیوانات الله همه را از نیست هست می‏‌کند و نیست می‏‌کند همه از نیست سر برمی‌‏زنند اندر هوا همچون قبّه بر روی آب کس نداند که اصل چیست.

سیلاب آب سیاه شب که چشمه سلسبیل خمر خواهد همه سنگ یک منی‌هاتان که به روی سینه‌های شما نهاد همه را برد چون منی‌هاتان رفت تدبیرها و تصرّف‌هاتان رفت از آنکه چون تو نماندی چگونگی که من چنین کنم و چنان کنم [هم نماند] چون شب درآمد حشرات حواس تو از کالبد تو گریختند و در گوش‌ها و سوراخ‌ها پنهان شدند و آرامیدند و حشرات زمین برون آمدند.

——

[۱] این لغت در فرهنگ‌ها نیست و به قرینه عبارت‏ معنی: می‌‏افتد و می‌‏چسبد از ان مستفاد می‏‌شود.

[۲] از اینجا به مطالب گذشته مرتبط نیست و قطعا صفحه‏یى افتاده است.

[۳] شعبده‏باز، مشعبد…

[۴] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ فصلت: و به آن برکت بخشید.

[۵] بی‏گمان مقصود «شهرستانی» است که نسبت است به شهرستان که شهری بوده در سه میلی نسا و بر کنار بادیه خوارزم و نیز یکی از دو شهر اصفهان (یهودیه، جی یا شهرستان) و شهری در فارس که مرکز شاپور بوده است و به قرینه قوهی و خرما معلوم می‏‌شود که «شارستانی» کالایی است که از این شهرها صادر می‌‏شده و به‏طوری‏که یاقوت نقل می‏‌کند در شهرستان خوارزم نوعی از عمامه می‏‌ساخته‏‌اند دراز و رفیع (گران‏‌بها) و جز این خصوصیتی نداشته است و از شهرستان اصفهان جامه‏‌های حریر و عتابی به سائر بلاد می‏‌برده‏‌اند و ناچار یکی از این دو معنی مراد مصنّف بوده است.

[۶] نوعی از قماش و جامه که به احتمال قوی از پنبه ساخته می‌‏شده و ظاهرا باید قسمی از کرباس لطیف مشبّک باشد که هنوز هم در حدود طبس می‏‌بافند و آن را تودار (تاب‏دار) می‌نامند و مردم دهشک از توابع طبس در ساخت این قسم تخصص دارند و دلیل این مطلب آن است که اصطخری می‏‌گوید از قهستان کرباس صادر می‌‏شود و قوهی منسوب است به قهستان ناحیه‏یی در جنوب خراسان مشتمل بر قاینات و ناحیه گناباد و طبس و به تحدید وسیع‏تر شامل ترشیز و خواف و باخرز و قاینات و گناباد و طبس.

[۷] به تصریح مقدسی یکی از صادرات سیستان خرما بوده است. احسن التقاسیم، طبع لیدن، ص ۳۰۵، ۳۲۴٫

[۸] به تحقیق معلوم نشد و محتمل است مقصود حلوای سوهان باشد که طرز پختن آن در تحفه حکیم مؤمن (باب ششم از قسم دوم) و قرابادین کبیر (طبع هند، ج ۲، ص ۲۳) ذکر شده است.

[۹] منجمین بروج دوازده‏گانه را به چهار مثلّثه تقسیم نموده و هریک را بر طبیعتی فرض کرده‏‌اند از این قرار: ۱- مثلّث آتشی که گرم و خشکند و عبارتند از حمل و اسد و قوس ۲- مثلّث ارضی که سرد و خشکند و مراد بدان ثور و سنبله و جدی است ۳- مثلّث هوایی مشتمل بر جوزا و میزان و دلو که گرم و تر است ۴- مثلث آبی شامل سرطان و عقرب و حوت که سرد و تر است و اگر مصنّف اشاره بدین تقسیم کرده باشد تعبیر او (خانه سرد باد) مبتنی بر مساهله و ملاحظه شهرت باد در غالب به خنکی و سردی بوده است.

[۱۰] ظ: مى‏کنى.

[۱۱] بخشی از آیۀ ۱۴ سورۀ طه: همانا من خداوندم که جز من خدایی نیست، پس مرا بپرست.

[۱۲] بخشی از آیۀ ۱۴ سورۀ طه: و نماز را به یاد من برپا دار.

[۱۳] ظ: با خود.

[۱۴] ظ: خفته.

[۱۵] راه کوفته و هموار.

[۱۶] ظاهرا چیزی نظیر: نبات سوخته مراد است که هم اکنون در شکم درد (دل درد) به کار می‌‏برند.

[۱۷] ظاهرا تعبیری است نظیر: شاخ به شاخ، کنایه از گریه بسیار که در آنندراج نقل شده و در حدود طبس «چادر یک شاخ کردن» استعمال می‏‌شود در کنایه از خشم آوردن و خشمناک شدن و محتمل است که «شاخ کردن» به همان معنی استعمال شده باشد و می‌توان آن را نظیر: سرو کردن که در کلیله و دمنه (طبع طهران، ص ۱۰۵) به معنی آماده جنگ شدن به کار رفته تصوّر نمود.

[۱۸] در اصل مکرر است.

[۱۹] اصل: بحاویدى.

[۲۰] آیۀ ۱۱ الی ۱۴ سورۀ مدثر: مرا با کسی که تنها آفریده‌ام واگذار، و برای او مالی روزافزون قرار دادم، و پسرانی حاضر و ناظر، و به او [چه بسیار] میدان [و امکان‌] دادم..

[۲۱] بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ نسا: خداوند کسی است که خدایی جز او نیست.

[۲۲] اصل: اثر.

[۲۳] اصل: قول معتزله.

[۲۴] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ زمر: کتابی است که از سوی خداوند فرو فرستاده شده است.

[۲۵] آش جو و به قولی هریسه و هلیم است (مخزن الادویه، آنندراج) و جمله: چند یک من الخ ارتباطی بما قبل خود ندارد زیرا بنفشه ملین است و در سطر ۱۵ می‏‌گوید: کسی را درد شکم باشد کشکاب ناموافق بود و قبض آرد.

[۲۶] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ سباء.

[۲۷] اشاره است به قصه تسبیح سنگ‏ریزه در دست حضرت رسول اکرم.

[۲۸] بخشی آیۀ ۳ سورۀ محمد.

[۲۹] بخشی از آیۀ ۷۸ سورۀ قصص.

[۳۰] ظ: مسلمانیى.

[۳۱] ظ: یگانه یا: بیگانه خود.

[۳۲] اصل: الصورة.

[۳۳] مقصود پسر حاجی صدّیق است که ذکر او بسیار در این کتاب می‌‏آید.

[۳۴] بخشی از آیۀ ۸۰ سورۀ یس.

[۳۵] مخفّف جائحه مصیبت و بلای بزرگ.

[۳۶] بخشی از آیۀ ۲۷ سورۀ مائده.

[۳۷] بخشی از آیۀ ۹۸ سورۀ مریم.

[۳۸] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران.

[۳۹] عبارت ناقص است و ظاهرا چنین بوده است: و تا زیر هفتم زمین رفته باشد.

[۴۰] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران.

[۴۱] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران.

[۴۲] چنین است در اصل.

[۴۳] آیۀ ۱۹ و ۲۰ سورۀ رحمن.

[۴۴] بخشی از آیۀ ۱۷۲ سورۀ اعراف.

[۴۵] بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ بقره.

[۴۶] مقصود قیاس است در اصطلاح فقها و اهل شرع که منطقیان و متکلّمان آن را تمثیل نامند.

[۴۷] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ اعراف.

[۴۸] ظ: عقل را.

[۴۹] به ضمّ اول اسم مصدر است از بریدن (آنندراج) و مشهور و متداول «برش» است و این استعمال از جهت ندرت نظیر: بودش است در زاد المسافرین از تألیفات ناصر خسرو که هنوز در تعبیرات مردم نوخانیک از قرای کوهستانی بشرویه بگوش می‏‌خورد.

[۵۰] منجمین در اختیارات اعتبار بسیار به احوال قمر داده‏‌اند و در حقیقت آن را مبنای اختیار شناخته‌‏اند و «بالجمله در هر شغل برج طالع و موضع قمر و موضعی که قمر متصل به او باشد باید که مناسب آن شغل باشد» و جمیع مشاغل را از قبیل: دیدن ملوک، فصد، حجامت، حمام رفتن، زفاف کردن و غیر آن باعتبار احوال قمر اختیار می‌‏کنند…

[۵۱] بخشی از آیۀ ۸۳ سورۀ مائده.

[۵۲] به ظاهر آراسته و به معنی تباه. دروغ به راست مانند.

[۵۳] در حاشیه به خط متن نوشته است: چشم به موافق و ناموافق کى راه داد همان که مر اهل بهشت را ( چند کلمه پس از این محو شده است).

[۵۴] بخشی از آیۀ ۲۳ سورۀ سجده.

[۵۵] چارزانو، مربّع‏نشین. به قرینه ذکر خفته پس از آن و ظاهرا مقصود «چهار ضرب» در اصطلاح اهل ذکر نیست که در مورد لا إله الّا الله می‌‏گویند «لا إله الّا الله چهار ضرب».

[۵۶] بخشی از آیۀ ۹۶ سورۀ انعام.

[۵۷] ظ: رسالته.

[۵۸] ظ: مبارک. ترکیب اضافی است از «کتف» عربی و «سار» فارسی که لغتی است در «سر» به معنی مشهور (یکی از هفت اندام) و معادل است با «سردوش» در محاورات و استعمالات ادبی و بنابراین احتمالی که در ذیل صفحه داده‌‏ام‏ وجهی ندارد.

[۵۹] ظاهرا وی همان کس است که در صفحه ۱۳۸ به نام «معین محتسب» مذکور است به قرینه ذکر اعونه (عوانان) که مجری احکام محتسب نیز بوده‌‏اند و هرّا به فتح اول و تشدید را و الف مقصوره در آخر، کسی را می‌‏گفته‏‌اند که ثیاب هروی و قماش بافت هرات را می‌‏فروخته است و مشهور است بدین نسبت معاذ بن مسلم الهرا از نحاة و شعراء معروف متوفی سال ۱۸۷٫

[۶۰] جمع عوان است به معنی سرهنگ دیوان و مأمور اجرای دیوان قضا و حسبت و عوان خود باحتمال قوی مخفف اعوان است یعنی یاران که اصطلاحا نزد ارباب دیوان اطلاق می‌‏شده است بر کسی که اجراء اوامر دیوان بر عهده او بوده…

[۶۱] بخشی از آیۀ ۲۲۲ سورۀ بقره.

[۶۲] از مذکرین و وعاظ یا علمای معاصر مصنّف که نام و حکایتی از وی در ص ۱۶۴ نیز آمده است.

[۶۳] این حادثه در غزوه بدر کبری و جنگ حنین اتفاق افتاد نه در غزاة تبوک…

[۶۴] اشاره است به عقیده خوارج که مرتکب کبیره را کافر دانسته‌‏اند و اشکالی که نقل می‏‌کند نزدیک است به استدلال حسن بصری و پیروان او که مرتکب کبیره را منافق شمرده‌‏اند (شرح مواقف، چاپ آستانه، ج ۳، ص ۲۵۷- ۲۵۴) و حاصل سخن مصنف این است که مرتکب کبیره اگر مستحلّ (قائل به حلّیت و عدم حرمت) باشد کافر است ولی اگر از سر هوای نفس و غلبه شهوت مرتکب شود اطلاق کافر بر وی روا نیست.

[۶۵] ظ: گراز خاریدن.

[۶۶] بخشی از آیۀ ۱۹ سورۀ ق.

[۶۷] محل بستن کمر و نیام زیرا میان به معنی کمر و غلاف شمشیر نیز آمده است.

[۶۸] گندم دیم.

[۶۹] کشیدگی و درازی خوشه.

[۷۰] مطابق روایات متعدد عتبه پسر بولهب که رقیه دختر حضرت رسول اکرم به زنی در خانه‏اش بود وقتی به شام می‌‏رفت رقیه را طلاق گفت و کافر شد و پیغمبر را آزار کرد و به دعای آن حضرت که گفته بود «اللّهم سلّط علیه کلبا من کلابک» شیری به هنگام شب وی را در اثناء سفر بدرید و بخورد.

[۷۱] ظ: دشمنى.

[۷۲] بخشی از آیۀ ۱۰۸ سورۀ انعام.

[۷۳] زغن، غلیواج و به معنی باز هم گفته‌‏اند (آنندراج در ذیل: خات، خاد).

[۷۴] بخشی از آیۀ ۱۰۸ سورۀ انعام.

[۷۵] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ زمر.

[۷۶] ظ: شنده ( مخفف شنوده).

[۷۷] به کسر اول جمع سنه به معنی سال قحط و خشکی (محیط المحیط).

[۷۸] بخشی از آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب.

[۷۹] پخته و برشته شده به روی سنگ.

[۸۰] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره.

[۸۱] ظاهرا مقصود غیاث الدین محمدبن سام غوری است که از سال ۵۵۸ تا سال ۵۹۹ بر ممالک غور و غزنه و قسمتی از خراسان سلطنت می‏‌کرد و یا برادر وی شهاب الدین محمدبن سام که بعدها لقب معزّالدین یافت و با غیاث الدین در سلطنت شریک بود و غزنویان را در سال ۵۸۲ برانداخت و لاهور را به تصرّف درآورد و در سال ۶۰۲ به قتل رسید و گمان می‌‏رود که شرف سکزی در جنگ‌های آن دو با محمد خوارزمشاه در فاصله ۶۰۱- ۵۹۶ این نصیحت کرده باشد.

[۸۲] بی‏‌گمان مرادش تاج الدین حرب بن محمدبن نصر است که از ۵۶۲ یا ۵۶۴ تا سال ۶۱۰ یا ۶۱۲ بر سیستان حکومت داشت و هنگام وفات صد سال از عمر وی گذشته بود و او مطابق نقل تاریخ سیستان روز یازدهم شعبان ۵۶۴ پادشاهی بگرفت و روز سوم ماه رجب ۶۱۰ وفات یافت. (تاریخ سیستان، طبع طهران، ص ۳۹۳- ۳۹۱ مجمع الانساب، طبع مصر، ص ۳۰۲).

[۸۳] متفرق، پراکنده، قسمت قسمت.

[۸۴] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ رحمن.

[۸۵] بخشی از آیۀ ۱۰۷ سورۀ هود.

[۸۶] اینجا کلمه‏ییست که درست خوانده نمى‏شود مانند: نبینى. یا: بینى.

[۸۷] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق.

[۸۸] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ ملک.

[۸۹] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق.

[۹۰] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق.

[۹۱] دو رگ از دو سوی گلو که به بریدن آن زندگی به سر آید (محیط المحیط).

[۹۲] اصل: دبا

[۹۳] حکما و علمای طبیعی و طبّ که ظهور آثار را از مواد به سبب خاصیت (سبب مجهول نسبت به اثر معلوم و مشخص) و لازمه طبیعت آنها می‏دانند برخلاف اشعریه که پدید آمدن آثار را به حسب عادت و خلق حق تصوّر می‏‌کنند.

[۹۴] اینجا سقطى هست.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *