معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۴۱ تا ۳۵۰
جزو چهارم فصل ۳۴۱
در وقت ذکر خفته بودم، از خشکی دماغ میاندیشیدم، رنجم زیادت میشد چنانکه کسی به پای خود میرود تا به نزد شیری یا پلنگی، اکنون اندیشه را رها نباید کرد تا یاوه نرود و ناگاه به سر دردی نرسد و روی دردی را نبیند گویی درد و رنج در مواضع خود نشستهاندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه قطع میکند و بر آن درد میشافد[۱] پس درد و رنج آن آمد که وی را میبینی و میشناسی و به وی نظر میکنی اکنون نظر به خوشیها و آسانیها مصروف دار تا به نزد دوست رفته باشی نه نزد دشمن.
به دل میآمد که کسی همه مواضع عیب تو را میبیند قَرَعْ تو را و عورت تو را و اندام نهانی تو را چنانکه عروس مر شوی خود و شوی مر عروس خود را همه مواضع نهانی و عیبهای یکدیگر میبینند با یکدیگر خوش میبوند و با یکدیگر گستاخ و بیدهشت میبوند اکنون چون همه اجزای نهانی و عورتهای تو را میبیند خود را دراز پیش الله بینداز بیدهشت که ای الله هر تصرّفی که در اجزای من کنی میکن که کسی خود را از تو نهان نتواند داشت باز همه اجزا پیش تعظیم الله برجستند با هیبت و شکوه چنانکه عروس پیش شه به خدمت بیستد، گاهی از ترس و گاهی از دوستی رنگ به رنگ میگردد.
نماز خیر میکنند زنان دو رکعت نماز الحمد یکبار و اِذا جاءَ نصرُ الله سه بار از الله بخواهند در همه حالها که فلانکس مرده است یا زنده است یا زود آید یا دیر یا خوشدل است یا تنگدل یا چنین خواهد بودن و احوال لشکر چه خواهد شدن انگشت اندر گوش کند به سر سه راه رود نخستین سخنی که بهگوش آید آن حسب حال این چیز باشد و جواب آنکس بود همچنانکه قرآن میخوانند همه حسب حال[۲] چگونه پیوند جان باشد و اگرنه آب چگونه پیوند حیات بود و چه مناسب بود، طبیبان تا وحی آسمانی نبود چگونه از خود داروی شناسند، از خود چگونه بیرون میآرند چندین هزار سال است تا همین چند حبوب است که غذای خلقان است از خود هیچ غذای دیگر برون نهآورند.
ضعیفتر بودم حالت شما آن را ماند که خرکی از دست خداونده گریخته باشد کسی دیگر بیرحموار کار بسته باشد و ضعیف شده باشد و دست و پای وی میلرزد یا در وحل افتاده بود، در وحل کاهلی افتاده باشی.
چنانکه گره بر کاسۀ بخیلان و زره در آب، چین در جبین روزگار او پدید آمده است.
به مسجد رفتم در سبحانی نظر میکردم به معنی آنکه اجزای من هر عجبی از عجایب الله که ببیند چگونه شکفته شود و به راحت به آثار الله مینگرد و پرشکوه میشود از الله.
در هر عجبی از عشق و مصاحبت و معاشقت و بازیها و معقولیها و شکوفهها و آبها و ابوالعجبها[۳] و زینتها و تجمّلها میگوی که ای الله از همه عجبها و شگفتها و سکرتها در اجزای من پدید میآر و خشیتها، و نظر میکن که این اجزای تو چند هزار رنگ عجبها گرفته باشد تا اجزای آدمی شود گاه سبزه و گاه شاهد و عاشق و آب روان بوده باشد و چون اجزای آدمی شد چندهزار عجبها مشاهده کرده و خوشی هر عجبی به حالت وجود او مقصور بود و متلاشی شد که اگر آن چشمههای خوشیها یکبارگی روان شدی تو را از این جهان یکبارگی ربوده باشدی چنانکه [اگر] بادها و آبها و رعدها و برقها به یکبارگی در وجود آیدی کجا عالم خاک برقرار ماندی اکنون در این یک زمان این شگفتیها و عجبها و خوشیها[ی] عجبها و شکوههای سبحانی و عجایب در خود مصوّر میدار و همچنین که اجزاء خود را به اثر سبحانی چنین افروخته دانستی اجزای خانه و زمین و مسجد را همچنین دان که این اجزای خاک چندهزار بار عجبها شده باشد، پرهیبت و پرشکوه بر حضرت الله از بهر آن مانده است، کوهها انگشت تحیّر در دهان مانده از بهر مشاهدۀ عجایبهای اجزای خود که اثر سبحانی است گویی این کرۀ خاک بیخ درخت است که تنۀ او هوای لطیف است و شاخهای او افلاک و میوههای او ستارگان تا اجزای خاک چندهزار بار سبزه شد و میوهها و آبها و حیوانات شد و آدمیان و پریان و دیوان و عجایب بین شد و عقل و تمییز و روح شد و باز خاک شد.
جزو چهارم فصل ۳۴۲
با خود میاندیشیدم که چه عجب باشد اگر این روح و راحت که به مسجد مییابم به تنهایی و به خانه یابمی قوم را گفتم به جای اصلتان کارتان نمیرود و به جای عاریتی کارهاتان میرود گویی که چه شودی که این کارها به شهر ما برودی و این آرایش که به شهر دیگران است به شهر ما باشدی و از آن کوی سرمایهها و نهالها میبری تا به شهر خود بنشانی و چندبار بردی آن نهال نگرفت و آن کار تو نرفت همچنان میبری و میکوشی نینی وَ قَدَّرَ فِیهَا أَقْوَاتَهَا[۴] هر موضعی را مخصوص کرده است به فایدهای تا جهان مأهول ماند و تزاحمی نشود، به یک موضع، شارستانی[۵] به شارستان و قوهی[۶] به قوهستان و خرما به سجستان[۷] و مکران و سوهانی به بخارا[۸] اگر چنانکه ممکن بودی پس موضعی [را] بر موضعی فضل نبودی و یاری به از یاری نبودی.
در آن وقت که غنچۀ جمادات و اجزای من و کوهها شکفته میشود و حیاتها و عجایبها و صورتهای نغز مختلف در وی پدید میآرد الله، گویی فرشتگان آن لحظه جوق جوق میآیندی دستههای گل گوناگون پیش نظر من میآرندی و حوران صور را دست گرفته به سلام من میآرندی و باز چون به جمادی و گرفتگی محبوس میشوم گویی شیاطین چون کوه کوه پیش من میایستندی.
زنان مطرب چو چنگ آشکارا زدن گرفتند من درهم شدم و حسینم رنجور بود شب به کنجی بیفتادم چو بیدار شدم سبحانک گفتم اجزام متعجّب میشد که الله اجزای مرا خارستان میگرداند و خمط میگرداند یعنی مغیلان، چشمههای تلخ و شور میگرداند و بیابانها[ی] پرسموم و آتش میگرداند میگویم تا چندهزار بار اجزای من و اجزای در و دیوار نوحه کن، حیوانات و تارها[ی] چنگ شده باشد و چند بار ریگ تفسان شده باشد و سموم بیابانها و خار مغیلان شده باشد از آنکه هر چیزی را که از حال به حال میگردانی چو نبات و حیوان و از طراوت به پژمردگی همچون تعزیتی و نوحه و چنگی و درد قطعیتی و دوزخی است و آتشی است مگر دژمی خاک از آن است، چندین هیبتها به وی رسیده است خیره مانده است، کوه ایستاده متحیّر مانده است که چندگونهام گردانید بَرِ آسمان کبود است که چندین بار اثر نحس و اثر سعد در من ظاهر شد، قطرههای ستارگان گاه اشک سرد و خنکِ سعادت و گاه شور و تلخِ نحس گاه به خانۀ سردباد[۹] بدارند و گاه در خانۀ آتش آرند و گاه در خاک و آب، اکنون نظر میکنم که الله اجزای مرا چه رنگ میگرداند خارستان یا آتشدان و دود، و اجزای در و دیوار را در آن حال هم بر آن قیاس میکنم چند هزار بار چنین گشته و آن ترسها را در اجزای خود از نهیب الله در خود تقدیر میگیر و چشمههای تلخ و شور را مشاهده میکن و این احوال را چون آواز چنگ میدان در وی معنیها و نیازها باشد و کسی نداند که چیست.
به هر پهلویی که خفته باشی [و] میگردی مینگر که الله تو را چگونه میگرداند از پهلو به پهلو و در کرمات چگونه میدارد وقتی بیخبرت میکند به درد و خواب و سرگشتگی، باز چو قوّت به تو باز میآرد تو را به اختیار در چشمههای شور میآرد یعنی بندۀ بنده را خفتن و سر و سامان چه کند و دل نهادن بر زن و فرزند و بر آنکه زن مطرب باید که چنگ نزند چه کار و بر آنکه سرای من به وخش باشد چه کار بنده را با دل نهادن [چه کار] به هیچ کار دل نباید [نهاد] به وقت خفتن این حالتها که در تو پدید میآرد نظاره میکن و در آن وقت که تو را به مسجد با جمع مؤمنان میبرد آن را نظاره میکن که گلها و صور حور عین را نظاره میکن[۱۰] و همچون گوی پیش چوگان الله گردان میباش.
قوم را گفتم نهنگی پدید آمد و کشتی شما را بشکست چشم یک سوی رفت و گوش یک سوی و عقل یک سوی سَکْرَةُ الْمَوْت از بهر این گویند و چنان بوده باشد که در سابقه قرار کاری داده باشد و پشت به مسند عزّ بازنهاده باز این نهنگ پدید آمد اکنون راهی دیگرش یاد آمد ولکن به آزار درد پیشین است إِنَّنِی أَنَا الله لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی[۱۱] بندهوار باش چون هوش به تو باز آمد أَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِکْرِی[۱۲] وقتی که تو را با قوت و اختیار و با خد[۱۳] داریم کمر عشق و محبّت و عبادت بر میان [بند] و گلزار نظاره میکن وقتی کاهلی و خفتن[۱۴] و بیقوتی طریق معبّد[۱۵] میباش تا ما بر تو میگذرانیم کارها را.
بار بر هوش است تو به تکلّف هوش از خود ببری بار از تو ننهند از آنکه هوش خداوند حق نبرده است عذر نباشد امّا هوش چون خداوند حق ببرد به خواب و غیر آن بار از تو بیفکند.
جزو چهارم فصل ۳۴۳
پسر سعد متولّی را شکم درد میکرد گفت نخست بنفشه و شکر بخوردم باز چند روز شکر آب سوزان[۱۶] شیرین میخوردم و بر روی میخفتم آنجا که درد بود شکر آب بر آنجا میرسانیدم چنانکه هفت ستیر آب را دو و نیم ستیر شکر بود هم بر این مواظبت کردم چند روز، هم شکم نرم شد و هم درد برفت.
مطربان چنگ زدند مادرم شاخ کرد[۱۷]، غمناک شدم، به همان مخلص که خفته بودم که تصرّف الله مرا رهایی داده بود و این و این[۱۸] که بخفتم هرچند کرم الله رهایی نداد رنج بر رنج بیفزود.
قوم را گفتم چیزی که موافق طایفهای بود تو را ناموافق آمد آنکس که موافق تو بود آن ناموافق را زیر و زبر میکرد تا تو زشتی آن را بدیدی از آنکس که استعانت خواسته بودی بدانجای دویدی هرچند بچاویدی[۱۹] البتّه تو را جوابی نداد و درد و حرمان بیفزود دامن به دندان گرفتی به هر راهی بدویدی یعنی میگفتی که به نزد ملک روم و بیواسطهای با وی بگویم و یا از شهر بروم و یا در تذکیر ظلم ایشان بازگویم به هر راهی فرودویدی چون به سر راه میرسیدی کسی برمیخاست و بانگی بر تو میزد یعنی فساد آن راه پدید میآمد چون شهربندی و محبوسی ماندی و شاید که این حالت به سبب تهوّر طایفهای بوده باشد. ذَرْنِی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَّمْدُوداً وَ بَنِینَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُّ لَهُ تَمْهِیداً[۲۰] باطل نمایندهای ناپایدار و حق نانماینده [پایدار] گوش نماینده و سمع نانماینده و کذی جملة الحواسّ و الرّوح و القالب معصیت و طاعت آفریدۀ اوست امّا باطل بیافریند تا حق بنماید از آنکه تا زشت نهآفریند نغز ننماید، آفرینش باطل نه از بهر عزّت اوست بلکه از بهر تعریف عزّت حق را چون چاوش در پیش میرود.
اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ[۲۱] به حکم نفاذ مشیّت الله همه اجزای من به تعظیم و خشیت الله برخاستند دیدۀ پرخون، باطنم راه ذرّه ذرّه میکرد حّمِ یعنی قُضِی ما هو که این یعنی حکم کردند همه بودنیها را یعنی حکم کردهاند که مر جدّ و جهد را اثرهاست حکم کردهاند که مَنْ جَدّ وَجَد و مَنْ طَلَبَ وَصَلَ وَ مَنْ سَأَلَ اَدْرَکَ وَ مَنْ کَسِلَ خابَ وَ مَنْ لَمْ یَطْلُبْ ضاعَ وَ مَنْ اَنِسَ بِرَبِّهِ اونِسَ وَ مَنْ تَوَحَّشَ اوحِشَ و حکم کردهاند اِنَّ لِلْأَمْرِ وَ النَّهْیِ اَثَراً[۲۲] حکم کردهاند اِنَّ الْاَمْرَ لِلاَیتمارِ وَ اِنَّ النَّهْیَ لِلانتِها[ء] عَلی قَول الْمُعْتَزِلَةِ[۲۳] وَ کذی عَلی قَوْلِهِمْ حکم کردهاند اِنَّ الْعاصِیَ یُریدُ خِلافَ إِرادَةِ اللّهِ وَ اَرادَ اللّهُ اَنْ یَریدَ الْعاصی خِلافَ ما اَراد اللّهُ فَفی التَّحْقیق یَکونُ اِرادَةُ الْمَعْصِیَةِ بِاِرادَةِ الله باشد وَ حُکْمُ اللّهِ مُقارِنٌ لِعِلْمِهِ فَلا یَکُونُ حُکْمُهُ خِلافَ مَعْلومِهِ وَ یَشاءُ حُکْمُهُ اَنْ یَکونَ الْمُخْتارُ مُخْتاراً وَ لا یَکونَ مَجْبوراً. تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ[۲۴].
ای الله چون باطن و ادراک و ذهنم چون دست گلی است در دست مشیّت تو و تو ادراکم را صفتها میدهی و میگردانی. کتابهای حکمت بخش بیرنجی چنانکه توریة دادی باطن موسی را و فرقان باطن محمّد را و انجیل مر عیسی را و زبور مر داود را علیهم السّلام.
نور الدّین گفت چیزها خورده بودم بر و سینه گرفته بود و شب تبلرزه پدید کرد کشکاب[۲۵] جوشانیدند چندِ یک من یا زیادت آب و سر پستان و عُنّاب و بیخ سوسن و پنج درمسنگ بنفشه بجوشانیدند پانزده ستیر آب بازآمد بخوردم نیک مفید بود از اثر بنفشه، کسی را درد شکم باشد کشکاب ناموافق بود و قبض آرد.
منی همچون منیِ شهوت پلید است مگر از آن مرد آید و از آن مردمی، هرگاه از تو منی رفت بیقوّت شدی.
قولکم بانّ وجوب الزّکوة فی الصّورتین للمشترک من الثّواب قلنا ایش یعنی بالمشترک یعنی به انّه وجد فی کلّ واحدٍ من الصورتین ما یُسمّی ثواباً فمسلم ولکن لم یلزم من هذا الحکم ثمة الحکم هاهنا و انّما العلّة فی تلک الصّورة ذلک الثّواب و ان عنیت به شیئا آخر فلا نسلّم بان المشترک ثابت
بهر جزو وجودی که به تو تعلّق دارد و تعلّق گیرد از جسم و جوهر و عرض و فکر و نظر بیفشان و منبسط گردان و چون معلوم شد که هستیها از عالم غیب و عدم مدد میگیرد بیتکیّفی از آنکه تکیّف از صفات محدثه است از غیب و از عدم در آن وقت که مدد از عدم و غیب میگیرد تکیّف نیست و چون آن تکیّف سبب نشو و نما[ی] محدث بود راحات و خوشی باشد چون بنفشهزارها و هوا و مزههای عشق و مصاحبت و سماعها بیچون و چگونه باشد که اجزا در آن آسیب دارد و غرق آن مساس باشد تا به سبب او در هوا میشود و بلند میشود و صفت وجود میگیرد هر جزوی چون مرغابی همه تن در آن خوشی غیب غرق باشد اکنون نظر بدان استغراق اجزای خود دار، آن هوای خوشی و راحت و بر آن وجه که هر جزو تو را در کنار گرفته استی و در آن وقت ذکر الله میکن و به اجزا آن مزهها را بیچگونگی به خود جذب میکن و چون نظرت در آن عالم حیات باشد گویی شخص تو در دارالحیوان استی و چون در این عالم شکّی نیست ضروری در دارالحیاة باشی.
جزو چهارم فصل ۳۴۴
یا جِبالُ أَوِّبِی[۲۶] جان چیزی لطیف است بیچون که با هر چیزی که آسیب [زد] اهتزاز گرفت اگرچه با کوه است که جمع است با اجزای پراکندۀ تو آسیب زد همچنان باشد باز جانِ جان دوستی است که جان بیدوستی پژمرده باشد و با دوستی تازه و زنده بود نبینی که بعضی آدمی به دوستی زنده شود چون به محبّت پارۀ چیزها زنده شود چه عجب که کُلّ چیزها بدو زنده شود و چون محبّت ذاتی کامل شود سرایت کند به چیزی همه زنده شود چنانکه کوه و چنانکه عصاء موسی و سنگریزه در دست محمّد علیه السّلم[۲۷] و یاریگر وی شود، الهامات که سخن الله است ردّ مکن تا سخن دیگر گوید با تو، چون سخنش ردّ کنی چگونه سخن دیگر گوید تصرّف مکن در الهام سخن که مصلحت هست یا نه تو عاشق متصرّفی یا متصرّف و صرّاف سخن تو را صرّافی سخن کی دادهاند.
آن یکی دستار صدقه داد گفتم دیگران سر درباختهاند تو دستار درباز. رنج به گرد روح اندر نرسد.
این عالم را بر چهار ضد بنا کردهاند چون وجود برخلاف اصل باشد بقاش به فضل ما باشد.
مثال ستارها با برج همچنان است که جامه با آدمی که جامه آدمی را گرم کند و آدمی جامه را گرم کند که این گرمی نه در وی باشد نه در وی. هرچه در مقابلۀ حواسّ تو داشتند آن را دیدی و هرچه مقابل وی نداشتند ندیدی همه حسّ همچون چشم دان که دور دور را نبیند و نیک نزدیک را نبیند و پس سر را نبیند نیز حواس تو عالم غیب را نبیند، تو را از دوزخ تن تو چنان نگاه میدارند که وی را خبر نیست از ورخجی وی پردهها ثابت کردند تا مشام بوی ناخوش بوی نرسد و از بویها[ء] خوش استنشاق میکند و نظر ورخجیها نبیند و صور خوش میبیند و مذاقه مزه را مشاهده میکند و ورخجی دور میدارد، برجها را هیچ در نباشد و راه نباشد تا عمل وی بیرون آید ستارگان چو روزن و تا به بوی رسد اثرها از وی بترابد، یا چون پیشهوراناند پیشهها را پیش نتوانند بردن تا به شهرها نرسند که هوای آن شهرها موافق بود مر آن پیشه را، چنانکه کاغذ به سمرقند و لشهکالی یشهکال این ترکیب معین حاجت نیست مر راحت دادن الله را که همه ترکیبهای متضادّ را راحت داده است دیگر ندانی به ضرورت بر این کار دل نهاده باشی سگ را چه ستم شکار بری چه مزه باشد نظیر تو همچنان است که کسی ناگاه از خواب بیدار شود کالۀ عمر دزد غفلت برده باشد باز چون دراندیشد گوید اگر ببرده است گو ببر، باز دلش برندارد، بدود کاله باز ستاند قسمت کردن گیرد گوید پارهای نسب باید که برگیرد و دو پاره من و برگرفتن هر دو میسّر نشود گویی هرآینه نیمهای را افساد میباید کرد نیمۀ خود را افساد کنم یا نیمۀ نسب را باز گویی اگر افسادی نیست هر دو نیمه افساد نمیباید کرد و اگر افسادی است رنج این همه چرا تحمّل میباید کرد، در این اشکال در این دو راه میبمانی، کسی میآید و تو را از بهر کار خود بانگ میکند چون از کار آنکس فراغت یافتی باز سر ماه تردّد آمدی اگر خر نیستی گرد شکال مگرد آدمی گرد یقین گردد، آنچ روشن از فایدها بگیر و آنچه تیره است رها کن، میخواهی هرچه در این آب از خاک و خاشاک است همه بخوری آنکس که تو را سرمایه داده است اگر قادر است چون تو را به حکمتی دادست آن شریک تو را یعنی نسب را بدهد اگر اهل بود. تو سرمایۀ خود را باز مده و اگر عاجز است هر دو را نتواند دادن یا از آن خود نگاه دار یا از آن شریک خواه ذلِکَ بِأَنَّ الَّذِینَ کفَرُوا اتَّبَعُوا الْباطِلَ وَ أَنَّ الَّذِینَ آمَنُوا اتَّبَعُوا الْحَقَّ مِنْ رَبِّهِمْ[۲۸] این همه ضلالت از بهر آن است که چیزی میطلبی که چون بدان رسی هیچ نیابی و آن دنیاست و اگر در راه فروروی خود به هیچچیزی نرسی به خلاف سعادت آخرت.
در مسجد در وقت نماز اگر هرچند کسی بر تو تکبّر کند تو تحمّل کن که آن وقت نیاز و بندگی عرضه کردن است نه به تکبّر مشغول شدن و خود را از همه گناهکارتر دانستن است بدان موضع خویشتن را مباش تا هم خالقت دوست دارد هم خلق و هرگاه مر خود را بودی هم خالقت دشمن دارد هم خلق، اکنون اگر خود را باشی مطرود هر دو باشی همه غم بر تو افتد و اگر خود را نباشی که دیگران را باشی مربّیات هم خالق تو و هم بندگان وی، آخر چو مربّی خالق و بندگان وی [باشد] ضایع نمانی، چون در گلستان غذا و مرادات اجزا نظر کنی به صفات الله نظر کن مثلاً هر صفت الله را عالم بینهایت و عجایب بینهایت همیدان چنانکه هویّت الله مشتمل بر عالم تعظیم هرچه در وهم تعظیمهای مختلف باشد بینهایت و هیئت تعظیم را مصوّر میدار از الله، عقیق و یاقوت اشکها چون شاخهای ارغوان و بنفشهزارها گویی که از هیبتهاست که اجزاء جهان رنگ کبود و سیاه و لعل و خاک رنگ و دود رنگ از بیم الله است که همه اجزای جهان فرمانبردار اللهاند و همچنین در میدان رحمانی و شهر رحیمی نظر کنی صد هزار شکوفههای عجایب عشق بینهایت بینی که در یک زمان در یک جزو هوا پیش تو مصوّر کند بینهایت و همچنین هر صفتی چون خط خط باز کشیده چون شهری کشیده در فضایی بیانتهایی.
جزو چهارم فصل ۳۴۵
قالَ إِنَّما أُوتِیتُهُ عَلی عِلْمٍ عِنْدِی[۲۹] هوا و آرزوها چون لنگری است و رسنهاست که در این دریای هلاکت فرومیافکنی و مزههای این جهانی و زرها بار گران است که کشتی بدو گران بار میشود و غرق میشود تو را گفتند سبک روح باش تا به علّیین روی دل بر این جهان سرد دار و تو گرانجانی میکنی، به حکم هوا میگویی منم آخر نگویی که این یک منی تو از کدام دریا کی برآوردست آخر هر نهالی را الله میوه جداگانه آفریده است توث را و آبی را آخر این نهال منی را میوه امر و نهی و مؤاخذت و عقوبت و سعادت نهاده است.
چگونه وجود تو را از بهر هوای تو آفریده باشند آخر سابقه هوای تو بیمرادی باشد تا عاجز و بیمراد نباشی هوا و مراد و مزه را بازنشناسی خر را بیکار نمیدارند خرد را که مایه همه کارها اوست چگونه بیکار دارند گفتم من کار الله را باشم همان الله که مرا فهم و وهم رغبت داد به کاری ایشان را تواند داد و همچنانکه دانه وجود مرا از میان چندین هزار آسیاهای هلاکت سلامت بیرون آورد ایشان را تواند بیرون آوردن و اسباب ایشان تواند ساختن کوشش عاجزانه خود را در حق ایشان رها کنم حاسد و معادی از دو وجه بیرون نیست یا عاقبت به راه مسلمانی و نغز کاری باز خواهد آمدن یا نخواهد [آمدن] اگر باز خواهد آمدن دوست تو شود چو تو بر راه گذر مسلمانی[۳۰] کسی مر کسی را که روزی دوست وی خواهد شدن قمع و قهر وی نطلبد و اگر روش مسلمانی نخواهد گرفتن خود رنج این جهانی و آن جهانی بود پیوند الله حاصل چه دعوی میکنی که روش من روش سعادت و سلامت است اگر کسی ضدّ تو باشد خود در شقاوت و رنج بود تو را حاجت نیاید رنج رسانیدن و اگرنه ضدّ تو باشد او با تو متّحد باشد کسی بیگانه[۳۱] خود را رنج نخواهد.
قال جنسّیت علّت ضمّ است لانّه لو لم یکن علّة لا تکون الزّکاة واجبة فی اولاد ارباح بقوله علیه السلم من استفاد مالا فلا زکاة فیه حتّی یحول علیه الحول قلنا الحدیث ترک فی تلک الصّورة لانّه لو لم یترک فی تلک الصورة للزم الترک بهذا الحدیث فی جمیع الصّور[۳۲] ضرورة ثبوت کون الجنسیة علّة و لا یقال ترکه علی تقدیر کونه علة لمعارض العلّة و لا کذلک الترک فی تلک الصورة علی تقدیر عدم کونه علّة لانّ ترکه حینئذ لا لمعارض هذه العلّة.
از خرد و از کلان را معجب کنی مثلاً چنین پسر حاجی[۳۳] اندکی دانشمندی کرد گویی که بدین زودی چگونه دانشمند قوی شد این کسبی نیست این خود الله عطایی داده است من همچو اویی ندیدهام و همچنین هر یکی را به صفة خاصه بینظیر گویی امّا اگر وزنی ننهی کسی را در صفتی به دل دشمنت گیرد و بیگانه دانند تو را گویند ما بهر صفتی میگردم او مرا اعتقاد نخواهد داشتن من نیز وی را دشمن گیرم هرجایی رنگی دیدی که بر آن خر یار جمع شده نبود خود را به همه کارها رنگ کردی تا همه خریاران با تو گرد شوند تو ندانسته که جامه چون یکرنگ بود او را خریار باشد و چون در هر رنگیش فروخلیدی هیچکسش نخرد، زرد به سرخ و کبود و سیاه اندر زدی الَّذِی جَعَلَ لَکمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً[۳۴] ای فلسفی چه خاصیت میگویی که ما ضدّ از ضدّ پدید میآریم هرچه تو قرار دهی از قرار تو ضدّ قرار پدید آریم تو گویی چگونه رمیم و رفات هست شود ضدّ آن پدید آریم و بی آن چگونه که تو قرار داده پدید آریم.
الم الف انا، گفتم الله میگوید انا، در اجزا و تن من دو انا چگونه تواند بودن در تنی اکنون انا من ضروری ممحوّ باشد اکنون انا الله گویی در اجزای من ایستاده استی و وی میگوید انا همه اجزا از شرم فرومیریزدی، از شرم و خجلت آب میشود و میرود و چون سبحان میگویی صورتها[ی] پاکیزه مرکب میشود به برکت این نام چون انا میشنود فرومیریزد الله اکبر یعنی کبریا و ملک مرا میرسد انایی خود دور کنید اکنون در این راحت بودم و میگفتم که هم در این خوشی در روم و بیرون نهآیم و متفرّد در جهان تا به حقیقت انایی الله را ببینم تا چند به تقلید روزگار گذارم و باز میترسیدم که نباید که این حالت نماند. قوم را گفتم که یکباره مهمّی رسیده است پای در مینهید و باز پی باز میکشیت که نباید که راهم بزنند یا این کار فلان جای نرود، هر ساعتی جائحه[۳۵] میآید و سر سر نبات را میسوزد و باز در حین بیرون میآید آن کار نیکوست ولکن بیمدلی آن کار را زیان میآرد اگر بیمدلی دور کنی آن کار رود ان شاء الله. اکنون نظر کن که در رفتن و بیرون آمدنت بخیر کدام نزدیکترست آن را دلیری نمایی و بیمدلی را ببر چنانکه فرمود وَ اتْلُ عَلَیهِمْ نَبَأَ ابْنَی آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ یتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قالَ لَأَقْتُلَنَّک قالَ إِنَّما یتَقَبَّلُ الله[۳۶] از اهل آن نیستی که تو را گوییم از شک به یقین آی تو را میگوییم از یقین به شک آی که یقین است که دنیاوی چو نوبتها پرمشغله است هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکزاً[۳۷] و به راه احتمال آخرت آی کسی راهی میرود که او را یقین برخواهند آویختن آخر به راهی نمیرود که احتمال کشتن باشد یعنی تَجِدُ کلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیرٍ مُحْضَراً[۳۸] اگرچه در شب تاریک کرده باشد چنانکه کسی دانه در بیابان به زیر خاک پنهان کرده باشد و باران بر وی آید چگونه آشکارا شود اگر تو نیکویی بر نفس خود فراموش گردانیده باشی و تا زیر هفتم[۳۹] از سنگها بروید و برون آید وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَینَها[۴۰] یعنی ما عملت من سوء تجد محضرا ایضا تود لو انّ بینها و بینه یعنی ندامت چنان باشد که دریغا میان من و میان آن کار بد در دار دنیا و میان من و میان یار بد که بر آن کار حامل بوده باشد دریغا دوری مشرق و مغرب بودی چنان دشمن گیرد آن یار را وَ یحَذِّرُکمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ[۴۱] بپرهیز میفرماید از بیفرمانی خود که حکم قدیم دیگرگون نشود و لوح و قلم را دیگرگون نکنیم ترتیب را بیترتیب نکنیم نیکی و فرمانبرداری را راه سعادتی نهادهایم و دولتی و بیفرمانی و انکار را شقاوتی، اکنون شما را بیان راه سعادت و راه شقاوت میکنیم تا خود را نگاه داری و عظه و نصیحت را اثر نهادهام در دریافت سعادت اگرچه حکمم بدل نشود.
جزو چهارم فصل ۳۴۶
خود را به رؤیت الله صرف کرده بودم که چو راه این است یکبارگی آن را باشم ولکن علی[۴۲] استنجا و استنقا میترسیدم گاهی که نباید بدین روش فضیحت بود، قوم را گفتم متاعها گرد کرده و گرم میروی که سود کنم و پنج شش کار یکی کردی باز چون تیز میبروی خیانت خود را در آن میانه میبینی دنبه زمین بر میزنی، باز ترسیدی که اگر عیب را نیکو ببینی سرت درد گیرد و دیوانه شوی از آنکه هیچ برون شوی دیگر نداری حکم الله مر معصیت و خذلان را هست و هم اختیار هست هم چشمۀ اختیار روان است و هم تلخ ضلال و هم چشمۀ خوش طاعت روان است در دریای حکم مَرَجَ الْبَحْرَینِ یلْتَقِیانِ بَینَهُما بَرْزَخٌ لا یبْغِیانِ[۴۳] آب حکم چشمۀ اختیار را دیگرگون نمیگرداند چنانکه در دریای خاک چشمههای افعال گوناگون روان است. از دور آدم باطلی با حقّی در هوا شد چنانکه ابلیس با آدم و قابیل با هابیل چنانکه خار با گل و تا داد آتش اندر میان آید خار را بسوزد و خاکستر را بینور گرداند و گل را گلاب کند و قرین زلف و جیب حور بهشتی گرداند.
اصل باطل قیاس استبداد نفسانی است روی نصوص کم بیند و بدان اعتماد و تفویض نکند که اعتماد بر نص نوع توکل است و توکل بنابر اعتماد است و اصل حق نصّ است که عقل در وی خیره و سرگردان بود نصّ را ظاهر است و آن کار دولت است که معنی نصّ چهره نماید کسی را تا دلبری توکل بدو وصل کند این دو معنی با یکدیگر از آن است.
أَلَسْتُ بِرَبِّکمْ[۴۴] متضمن معنی نفی و اثباتی، هرکسی به لفظ گفتند بعضی به معنی این اعتقاد کردند و بعضی نکردند در حق آدم تنصیص آمد وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کلَّها[۴۵] و در حق شیطان قیاس و دوران[۴۶] خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ[۴۷] آدم از منصوصات اصول مقرّر کرد و روش آخرت و عالم غیب از وی که عقل از[۴۸] برینش[۴۹] آن راه مجال نبود شیطان نیز اصول اقیسه و اعتبار و دوران راست کرد که عقل و طبع را در آن مجال باشد و هر دو از آفرینش ربّانی است شیطان از طبع و ستاره اساس مینهاد و هر قرنی مؤید اصل خود میبودند گویی اصل قیاسشان آن بود از جزو بر کلّ استدلال کردند میباید که به دورانات و به تجارب نفسانی خود بیرون آریم بعضی مدار کار بر چهار طبع و ارکان کردند دوران چیزها دیدند.
و بعضی گفتند این ستارگان روندگان بر یک نمط میروند و هر یکی که به منزلی میبرسند اثری پدید میآید و با وی دایر است وجوداً و عدماً تغیرات چیزها با تغیرات ایشان دیدند و به تجارب اقسام کردند آثار ایشان را بر اندازها تا هر یکی از اینها مؤثر در چه اندازه از آسمان بود همان اندازه را برج نام کردند و نجوم ثابته چون تغیری کمتر داشت تغیر متغیرات را با او کمتر مشاهده کردند تا احکام قمر[۵۰] پیش آمد از آنکه تغیر او بیش است.
إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَی الرَّسُولِ[۵۱] عشق نامۀ حورا و عینا باری جلّت قدرته به نزد تو رسانیده است تا بر فراق ایشان گریی از آنکه ایشان به امید وصال تو زار میگریند تو استماع کلمۀ حق را حلقه گوش خود ساز تا مخدّرات خلد بر این حلقه در گوش تو باشند.
دلی چون بهار دارم یک چشم گریان چون ابر نیسان و دیگر چشم خندان چون گلستان آن وقت که راحتی مییابی از تنت فراموش شود تا بدانی که تنت شرط نیست مر راحت را و هرگاه که ترک کنی احوالت را و تن خود را مزه عشق بیابی.
جزو چهارم فصل ۳۴۷
مَن تَرَکَ سُنَّتی لَم ینَله شَفاعَتی المراد جملة السّنن لا السّنة الواحدة لانّه لما اتی ببعض السنن کان مستحقا للشّفاعة هرکه قدمی نهد از آن راه راهی دیگر پدید میآرند تا تو میروی تا اگر به بلایی و شقاوتی رسیده باشی بهپایخود رفته و اگر طلب در راه نغزی باشد به جزای عمل خود رسیده باشی اکنون آن کار دولت است که کار و طلب او در راه سعادت افتد، به هدایت باری رسد. هدایت حق را کسی چگونگی نداند، عقل چون آن شربت نوش کرد نداند که آن مزه از کجا مییابد اگر هزار کلمه مزخرف[۵۲] در روش دیگر میشنود و ترتیب و آرایشها میشنود و میخواهد تا از کوی هدایت به کوی ضلالتش آرند عقل به حکم غلبه مشوّش میشود و چند گامی بر سبیل تقلید و ترس ملامت میرود ولکن با آن آرام نمییابد ولکن چون معنی سعادتی مییابد با آن آرام میگیرد اگرچه چگونگی آرام گرفتن نمیداند و ترتیب آمدن و دریافتن و صفت کردن آن نمیداند هر کجا روی نهد نیکویی میبیند سوی وی میدود آشناوار گویی همه عمر با وی بوده است همچنانکه الله بهشتیان را تعریف کند تا منازل خود را باز میشناسند بیمعرّفی عقل نیز میشناسد مطالب و مقاصد را بیمعرّفی و بیچگونگیی[۵۳].
کفر طبع است که نخست بچه خرد از مادر بزاید نه این جهان داند نه آن جهان، چون کلانتر شود این جهان داند و آن جهان نی، هرچند که با وی بیان کنی استدراک نکند طبع همین هوا و جهان داند، سر پای بجنبانی در باب کفر زود فرودود آدمی به حضیض طبع امّا مرد باید و عقل کامل تا روش راه آسمان و عالم غیب نگاه میدارد چنانکه انبیا علیهم السلم فَلا تَکنْ فِی مِرْیةٍ مِنْ لِقائِهِ[۵۴] یعنی ای محمد یقین است که از عین به غیب میروی و باز میآیی، یک دو گز تو را از تو بیرون بردیم، همه مکوّنات را پیش خویش دیدی، به یکچشم کالبد خود را بین و به یکچشم همه مکوّنات را میبین، این مسافت از این روی مینماید امّا از راه دیگر روی مسافت نبود آن مسافت از بهر آن است کی حجابهاست که قطع میباید کرد روی روی حجاب بسیار باید تا بروی از آنکه هرچه از زیر حجاب روی بر طول وی تا سر وی رسی بسیار باید امّا اگر از حجاب گذاره کنی سرتاسر حجاب را بتوان دیدن بیقطع مسافت، نبینی که الله را با جهان و عالم و همه موجودات مسافتی نبود چون بنده به الله رود به یکدم از جهان چگونه مسافت بود میان وی و میان جهان، آن وقتی که خوابش خوانند که وقت غفلت است و وقت حجاب، بغداد رفته باشی که هم کالبد پیش تو باشد و هم بغداد، کسی سرانگشت بگیرد از بغداد بیدرنگی آمده باشی.
سر رشته صواب آخرتی دست آورده بودم باز مشغول شدم از سر دستم برفت، قوم را گفتم که آنچه میبایست یافتی و به جای نهادی چون به چیزی مشغول شدی از شادی آنکه مراد یافتم چنانکه جشن نهد بر حصول مراد، گزافگویی کردی چو بازآمدی معشوقه را نیافتی، اکنون هماره میجوی معشوقه را و حاصل میکن، باز به چیزی مشغول میشو تا او میگریزد باز متوکلوار میطلب و دشوار مییابی یعنی اگر معشوقهات من بودم روی سوی من چرا نداشتی و به کسی دیگر چرا پرداختی همچون مهره ابوالعجب زیر حقّهاش دیدی ناگاه سر از حقّه دیگر بیرون میکند.
سلام زمانه چون شستی است از گزافه لگام عَلَیک مگیر تا روزی به رنج اندر نمانی تخم که اندر زمین اندازند لایق زمین اندازند تخم زمین خاک چنین باشد امّا تخم عقیدت و عمل را زمین در خور وی باشد چون تخم معقول است محسوس نی، نیز زمین معقول باشد نه محسوس، اعتقاد رای و عزم چون تخم او عین و غیب است در زمین تن نیابی، نیز زمین وی غیب بود چنانکه نفخۀ روح را صورت دهند نفخۀ غیب و فعل تو را نیز صورت دهند در عالم غیب و قالب دهند و در زمین غیب بکارند تا برگ او بلند میشود.
الله ایستاده است اختیار و تدبیر و عقل و ارادت و عشق و حرص من هست میکند تا از من فعل در وجود میآید و تا هیچ گونه بیکار نباشم اکنون نظاره میکن که الله چگونه این تدبیرها و اختیارات و تقدیرها را هست میکند چون ذکر الله مربّع[۵۵] و خفته میکنی بگوی ای الله این کاهلی و نمایش بیفایدگی خدمت تو و این خیال که الله را از مربّع من چه نقصان و از چست نشستن من چه زیادت این همه خیالات که صنع الله است همچون کافراناند که من اسیر ایشانم و خدمت تو نمیتوانم کردن اکنون باید که زاری بیش باشد چون خود را اسیر ایشان بینی.
جزو چهارم فصل ۳۴۸
در کلوخ و زمین نظر میکردم به دل آمد که الله چندین هزار حیات گوناگون و ارواح و عقول و عشق و محبّت و رنج و سبزه و آب روان این همه چیزهای لطیف الله هماره از این جماد غلیظ برون میآرد پس این غلیظی زمین و چرخ فلک چون پوست غوزه را ماند درشت که از وی پنبه لطیف برون میآری باز چون از این غلیظها کم شود الله از آن لطیفها غلیظ میگرداند همچون دانهها که آب میگرداند باز آن آب را دانه غلیظ میگرداند.
سبحانک دور از همه آفتها یعنی دور دار نظرت از الله و صفات، سرافکنده از شرم و هیبت به تعظیم مشغول باش و جمله اجزای تو همچنین باید که باشد.
تا محافظت بچگان میکردم شکسته و رنجور میبودم گفتم خوارزمشاه ترک خانومان و بچگان گرفته است تا ملکی میتواند گرفتن و جمله تجّار بل که انبیا علیهم السّلام. گفتم عزم غزو و کارهای شگرف میکنیم باز در تسویف میافکنیم و به شومی آن سر رشته را گم میکنیم اگرچه عزم خیر است و نیکوست ولکن با تو سوداهای فاسد است میخواهی تا به آن حق بیامیزی تو را از آن عزم میاندازد چنانکه شیاطین از استراق سمع هرچند که کلام ملایکه نیکوست ولکن چون عزمشان بد است تو نیز همچون ایشان به هر وادی میافتی و دیر باید تا سررشته خود بازشناسی. منجّم از شمار ساعت زیادت نمیآید او را مزه در شمار عالم افتاده است.
لنا انّ طلاق الید ازالة ملک النکاح عن الید و انّه لغو لأن ملک النکاح لا یوجد فی الید و الید لا تقبله عند اضافة النکاح الی الید مع انّ الشرع اثبت ولایة ان شاء النکاح للمکلّف فی محل یقبله فعلم انّ النکاح لا یوجد فی الید بانشائه فی الید فلا یتصور زواله عن الید مع انّ الید لا یقبله فکان طلاق ازالة النکاح عن الید لا تقبله بعد و صار کاضافة البیع الی الید الا انّ الاطراف یدور مع ثبوت الملک فی الذات و زواله عن الذات فی حلّ الاستمتاع و حرمته کما فی البیع و العتاق و علی هذا خرج جزو الذی لا یتجزی و النصف و الراس و لا یحتاج فیه الی تحقیق اللغة و لا یقال بانّ الظاهر من حال القائل الاحتراز عن اللغو ولکن ظاهر الحال متروک فی صور و صور المنکر.
تا به را به آفتاب اعتراض نباشد که من سیاه چراام و تو روشنی ذلِک تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ[۵۶] سبحانک میگفتم جان گویی یقین و صدق است فی الله و صفاته مع عبد که بهر جزو که آن یقین یار شود آن جزو زنده میباشد چنان شود که همه اجزای تن تو یار شوند در تسبیح گفتن مر الله را و همه جان ور شوند و با روح و با عقل و تمییز شوند و یا چون یقین بیشتر شود در آن زمان همه اجزای مکوّنات زنده شوند و تسبیحگویان شوند و تو به چه اندازه زنده میشوی به یقین خود به هر کجا که نظر تو افتد آن چیز همان مقدار زنده شود در آن زمان به نظر تو چنانکه کوه طور با یقین موسی زنده شود و جبال و طیور با سلیمان، و حدید و عصا ایشان را نبیند بدان صفت به همان صفت مردگی خود ببیند و روا باشد که این موجودات از روی آن طرف مرد زنده با یقین زنده باشند و از طرف خلقان دیگر که بییقیناند و مردهاند جماد باشند چنانکه این مرد زنده با یقین از این طرف که نظر اوست زنده است و از طرفهای دیگر که نظر و حواس او از آن منقطع است مرده است و چنانکه موجودات از طرف قبول فرمان الله زندهاند و از طرف قبول فرمان خلق مردهاند.
جزو چهارم فصل ۳۴۹
اللّهمّ یعنی ای بار خدای ما را خیر خواه اُمَّ بِنا خَیراً به هر حالتی یقین ما[ن] میدهی از این حالتما[ن] بهتر ده همچنین الی مالا یَتَناهی و بحمدک که نیاز دادۀ این چه عجب است از تجلی طور و عصای موسی و تکلّم ظبی مع النَّبی علیه السّلم به شهاده رساله[۵۷] و حمامة و غیر حمامه بر کتف سار[۵۸] رسول علیه السلم نشست و گواهی داد و ظبی در خاک میغلطید این چه عجب میآید که اینها از وجهی عارفند الله را و از وجهی نی آدمی بنگر که چند رویها دارد یکی رویش خوشیهای بهشت و عقل و دانش و یکی روی غم و تاریکی و یکی رویش خون و شش و جگر یکی رویش جماد تا عالم باطنش چو نیک موج زند آنگاه بر ظاهر او پدید آید و همچنین صورت عقل و آنچه در وی است کس را بر وی وقوفی نیست و همچنین آتش اندر سنگ و آهن مدفون است کس را بر آن وقوفی نیست و نیز آن ساعت که جان یقین و صدق به جزو تو پیوندد آن یک طرف جزو تو به نور معرفت آراسته و طرف دیگرش از آن فارغ و اجزای عالمت نیز از آن بیخبر مگر آن جان یقین میجنبد و کلان میشود و اجزای تنت برسد همه زنده شود و اگر به دیوار و اجزای خاک برزند و با اجزای دیوار معرفت وی بجنبد نیز زندگی خود پیدا کند چنانکه عصاء موسی و کوه طور تا در چه شیوه جان یقینت باشد آن معنی در همه چیز بجنبد و به یکدیگر زنده شوند از آنکه همه محدثات مشابهاند مر یکدیگر را همه معانیهای ایشان در یکدیگر باشد چون عاملی بیاید در همه عمل کند نبینی نبات چندانی معانی رستن را از الله قبول کند و هیچ کس را بر آن قبول او وقوفی نی ولکن در و دیوار الله در عمل نه آرد تا غیب ماند و ختم رسالت به محمد علیه السلم بود.
معین هرّا[۵۹] را خواستم تا بگویم تو و اعونۀ[۶۰] تو در حق من باید که نظری نکنند یعنی مزرعۀ مرا فراموش کنند اما جواب وی آن است که تو نیز نظر مکن در زمین ولایت ما.
دانشمندی عبّادی را در تذکیر از حیض مسئله پرسید عبّادی تذکیر ختم کرد گفت فردا جواب تو بگویم روز دیگر یسْئَلُونَک عَنِ الْمَحِیضِ[۶۱] بخواندند چهل روز در این تذکیر گفت آنگاه دانشمند را گفت که در زیر هر بیل پایه مثل آنکس بیابی که مسئله حیض تو را جواب گوید اما یک کس بیار که بر یسْئَلُونَک چندین تذکیر بگوید، همه دولت این جهانی بنده آن است که وی بینظیر باشد در کاری از کارها.
مرا میگفتند که تفسیر به تازی گفتن نیک صید میکند مردمان را.
پیران چون جمع شوند برکت آن عمل کند چنانکه چهار جوی و یا ده جوی یکی شود چگونه عمل کند نشان اهل اباحت سر دست یکدیگر را بگیرند نرمک بمالند بیفشارند.
شرف سگزی[۶۲] میگفت چون جمع شوند به باطن با یکدیگر سخن میگویند و درمییابند و فهم میکنند که به زنان حاجت نهآید از شهوت زنان و غیرهما.
به نور جمال یوسف چو برقع برداشت نور وی اثر کرد در چشم نابینا بینا شد نیز کودکی نزد علیه السّلم آمد دعا کرد الله بینایی به وی باز داد یوسف صلوات الله علیه دعا کرد زلیخا را جوان گردانید و بینا. نیز پیری مر رسول علیه السّلم را گفت یا رسول الله جوان بودم با یکی عشق آورده بودم هر دو پیر شدیم علیه السّلم دعا کرد هر دو جوان شدند لوط علیه السّلم قوم لوط مواشی وی را به کوه سنگ ناک بینبات اندر راندند دعا کرد آن را کلوخ گردانید و پرنبات قومش چهار پایان خود را در آنجا راندند آن چهار پایان ایشان چو آن را میخوردند هلاک میشدند نیز علیه السّلم موضعی را که کوه بود دعا گفت کلوخ با نبات شد لوط علیه السّلم مشتی سنگ به سوی قوم انداخت در آن وقت مهمانان همه کور شدند پیوسته قوم لوط سنگ انداختندی نیز علیه السّلم در غزو تبوک[۶۳] مشتی سنگ بینداخت چندین هزار کافر هلاک شدند یوسف علیه السّلم چنان سخن خوش گفتی که هیچ کس نبودی که سخن وی شنیدی که مسلمان نشدی نیز علیه السّلم هفتاد کس را از حبشه به سخن خوش رسول علیه السّلم اسلام آوردند.
چراغ به حجره [علی بمرد] علیه السّلم بخندید از تبسّم او تا سحر حجره روشن بود رنج تو از آن است که ملازم صورت دشمن میباشی کسی با صورت دوست چندین ملازمت ندارد که تو با صورت دشمن، آنجا که دوستت چندین با وی نباشی این چه عشق است که تو را با دشمن افتادست چندانی به دوست مشغول شو که تو را یاد دشمن نهآید. به مجرّد معصیت کفر نباشد و این شکال مدفوع است که اگر ایمان داشتی بترسیدی و معصیت نکردی[۶۴] جواب چنانکه طبیب گوید به وقت بیماری صحبت مکن تو نشکیبی و دانی که زیان میدارد ولکن صحبت [کنی] به سبب غلبه شهوت طبیب تو را دشمن نگیرد و تدارک آن صحبت و رنج به تو رساند اما اگر سخن طبیب را سرسری دانسته باشی و استوار نداشته باشی او تو را دشمن گیرد و در معالجه تو نکوشد، دشمنی الله لایق وی باشد و نظیر دیگر از گر[۶۵] خاریدن نشکیبد هرچند که میداند که کش شود و زیان دارد و مستسقی که میداند آب زیان میدارد ولکن میخورد نیز عاصی اگرچه میداند که سبب عقوبت آخرت است و میترسد این دانستن از وی ایمان باشد و به سبب غلبۀ شهوت میخورد هرچه در وی ایمان نبود این ترس ایمان نباشد.
نظیر عداوت من با قاضی چنان است که مایعی باشد و آبی باشد هر دو در حیز خود برقرار باشد نه آن این را تیره دارد و نه این آن را پراکنده اما ناگاه کسی برگذرد و سر پای وی در این مایع و آب زند چنانکه دعوی حاجی صدّیق بود آن از جای برود و این تیره شود اکنون صبر باید کردن بود که هرکسی به قرار خود باز شود این سوداها را فسون باید و آن فسون از زهر مار گرزه اجل است که اعتبار گیری از وی سَکرَةُ الْمَوْتِ[۶۶] سکر: بند آب، سکر: بند کردن، سکر: شراب، آن سختی جان کندن بند کند، منافع و راحات این جهانی بر تو ببندد فرزند و دوستان پیش تو نشسته باشند چون در و دیوار مینماید و پروای اندیشه ایشان نباشد و راه آن جهان بر وی بسته باشد که عالم غیب را مشاهده نتواند کردن.
میاندیشیدم که این فرزند و مادر و غیر اینها را رنج میبرم از بهر چه فایده مثلاً جمله کافران و یا اباحتیان هیچ فایده آخرتی نمیبینند با این همه در این بار کشیدن گرم رو میباشند و هیچگونه دلشان نمیدهد تا از این بار کشیدن دل بردارند معلوم شد که این بار کسی دیگر برمینهد و مهار اشتیاق بر ایشان نهاده و در زیر بار کشیده اما خداونده با خر مشورت نکند که این بار بر تو از بهر چه فایده نهادهام او را با یک من جو خود کار باشد اگر کسی دیگر نیستی درد را بر تو کی نهادی تو هرگز درد را بر خود ننهی خود غوطه خوری در زیر درد چو فایده ندیدی وجود را، چو بر میکشندت و به زیر دردت میدارند بدانکه کسی دیگر است آخر چندین سلاح کار جمع میکنی چو میانگاه[۶۷] نداری بر کجا بندی یکی کار به دست گرفتی چو کار دیگر گیری هرآینه این را از دست بباید نهادن چو هر دو در دستت نگنجد، اکنون در این چه فایده باشد که برمیگیری و رها میکنی اگر بنگری در هیچ سفهی نیست که در وی فایده نیست چو مخلوق الله است تو سنبله، در تو دانههای حواس آکنده، آب شغل بسیار در وی بندی زرد شود، به وقت مرگ که بکوبندت باز همه کاه برون آیی نه دانه آکنده آن گندم کوهی[۶۸] بدان آهنگی[۶۹] و آکندگی از آن است که چون قانعان متوکل باش آنچه یافت خورد از آب باران و بس کرد باز گندم آبی چون بسیار خورد چنان سست باشد تو نیز آب شهوت نظر به چشمت بسیار رسد نظرت در شهوت بیمزه شود به همان آب اندک غُضّ بَصَرَکَ اِلّا عَن زَوجَتِکَ وَ اَمَتِکَ بس کن تا کارت نیکو شود و آب کلمات به گوش رسانیدی گاهی بیرون آمد و مغز مزه رفت معجزه صالح درخواست کردند که ما را اثری میباید که آتش بارد همچنان کرد خدای عز و جلّ اثری فرستاد که آتش میبارید و باران میبارید و در میان بستانهای ایشان حیات و افاعی بسیار بود آن آتش همه را بسوخت.
نیز علیه السّلم آتش خواست[۷۰] ابری با آتش پدید آمد و مر آن عتبه پسر بولهب همه را بکشت بچۀ نسب را قرآن میآموختم دلم گرم شد با قوم گفتم دورتر گرفته و نزدیکتر را فراموش کرده باز چو از نزدیکت یاد آمد به وی مشغول شدی به سبب فراق دورتر گرم دل شدی آنگاه درمان آن چنین خواستی کردن که هر دو را رها خواستی کردن و آنکه دورتر است هوایی است و آنکه نزدیکتر است دوست حقیقی است اینک دشمن[۷۱] هوا و جادوی وی بدین تواند دانستن پایان دورتر باز میکاوی هیچ به کف تو نخواهد ماندن و آنچ نزدیکتر است مفارقت نخواهد کردن با دوست حقیقی بیگانه شده از بهر آنچنان بیگانه چنانکه گند پیری باشد به هر جای که در مینگرد به هیچچیزی نهارزد و بسیار جفتان را طلاق داده به جادوی تو را از راه برده.
جزو چهارم فصل ۳۵۰
لا تَسُبُّوا الَّذِینَ یدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَیسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَیرِ عِلْمٍ[۷۲] آن زشت را چه دشنام میدهی اگر آن زشت نبودی نغزی کجا پیدا آمدی آن زشت را زشتی بس نمیکند تو به شکر نیکویی خود مشغول باش باز که با خات[۷۳] جنگ آغاز کند آن مردار خواری او را بس نمیکند کذلِک زَینَّا لِکلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ[۷۴] همچنانکه تو را راه حق نمودیم او را راه باطل نمودیم و او را در خور آن گردانیدیم تو را در خور این گردانیدیم ثُمَّ إِلی رَبِّکمْ مَرْجِعُکمْ فَینَبِّئُکمْ بِما کنْتُمْ تَعْمَلُونَ[۷۵] ما اشارت کردیم بر آن برو و اگرنه سزای آن بینی.
پاره حکمتم نانبشته مانده بود قومم بانگ کردند میترسیدم که این حکمتهاام نانبشته بماند از من برود گفتم در قید چیزی ماندستی چنانکه غلام گریخته را باز یافته باشد عاجز وی مانده که نباید که بگریزد غلام با خیانت را مانی که چون مالک او را امین داند آن را بگیرد و بگریزد تو همان درگاه را باش که این دولت یافته نعمت چه کم آید چو آنت بداد دیگرت بدهد یعنی با یاران بنشین همان حکمتت باز دهد.
آفتاب گرفتن از بهر معصیت مردمان آن است که هرکه معصیتی کند بنابر آن باشد که سخن تباه شنوده باشد و یا کسی تباهی را دیده و کاهلی را دیده باشد از آنکه اگر همه نیکو دیدی و نیکو شنیدی هرگز بلا یکی ندیدی و آنکس که غافل و کاهل و عاصی باشد از آن باشد که سخنی بیاعتقادی و ملحدی ستده[۷۶] باشد که تدبیر عالم همه از عالم است بعضی طبع را و بعضی آفتاب و بعضی ماه و بعضی هوا اکنون نقصان بر هر جزوی از اجزای جهان پدید میآرد آفتاب را کسوف میدهد و ستاره را نحس شرف را هبوط و زمین را زلزله و هوا را وبا و آب را نتن و سنون[۷۷] از بهر الزام حجّت را که شما مدبّر اینها را میدانستیت اینها مدبّراند نه مدبّر لاجرم بتان و رؤسا را در دوزخ عقوبت کنند تا عبرت بود اتباع را.
هود را باد را معجزه او کرده بود دست بر دست زدی سوی یمین باد از سوی یمین آمدی و اگر دست بر دست زدی سوی چپ باد از سوی چپ آمدی نیر علیه السّلم دعا خواست روز احزاب همه را باد زیر و زبر کرد معجزه شعیب را گفتند تو از بهر گوسفندان نزد مایی چو صاحب غنمیم شب دعا کرد آن همه سنگها را گوسپند گردانید نیز علیه السّلم دعا کرد تا سنگها را گوسپندان خوشان او را گردانید.
معجزه ایوب بعد از آنکه سره شده بود ملخ زرین بارید نیز علیه السلام به دعا روز تنگ دستی از بهر حسن و حسین زر بارید سی درست حسن گرفت گفت مرا بس کند.
فرق میان جمله جمادات و مجبورات منی است که نباید که من از دست بروم و نباید که بچهام قرآن نهآموزد و ادب نیاموزد و چه کنم و چگونه کنم این منی بود که آسمان برنداشت و زمین برنداشت حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولًا[۷۸] همچون حمّالی که ستمکار تن خود باشد برون از طاقت باری برگرفته باشد این سنگ منی را نونو از کدام کوهساری غلطانند و تو در قازغان شکم انداخته و آتش تیز برافروخته و میتابانی سنگ تاب[۷۹] کنی هی گوشت پاره دل که چندین گاه این آتشها در تو افروخته و هرگز پخته و سوخته و بریان نشدی لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ[۸۰] چون به شربت خواب همه جهان را سرمست و بیهوش گردانیدیم اگر مرا سنه باشد سر و پای شما را به وقت مستی کی نگاه دارد کالبد چون کنده است بر پای باز جان به رشته حیات به کالبد بربسته روح رشته میکشد و به عالم غیب میرود باز کنده کالبد او را باز میآرد روح از کالبد جدا شد و کالبد به حکم فرمانبرداری در هوا ایستاد.
شرف سگزی گفت ملک غور[۸۱] را گفتم که تیغ از بهر دین زن نه از بهر کین گفت بزرگی را ملک سجستان[۸۲] به در خانه خود استدعا میکرد که سبق اینجا گوی گفت مر غلام ترک وی را که ملک با تو میباشد ملک را غیرت آمد ملک را هم بگفت ملک شرمزده بماند آنگاه گفت که از من شرم میداری از رسوایی آخرت نمیاندیشی.
ملک سجستان فساد میکرد درآمد و گفت اَلنّاسُ علی دینِ مُلوکهِم اکنون تو سعی میکنی تا همه شهر مفسد شوند و وبال همه در گردن تو باشد.
بدیع ترک خواب دید که روز آدینه ستی و صد هزار خلق سپید جامه میگویندی که نماز آدینه بهاء ولد میکندی ما همه نماز سپس تو گزاردیمی مردمان خواهندی تا شاخ شاخ[۸۳] شوندی مردمان را باز میرانندی که همه سپس وی رویت و میگفتند که چون نماز آدینه بگزارند آنگاه حکم قیامت برانند و نیز وی در خواب دید که من در سرایم با خلق بسیار و آن سرا را بناء وی کم میبینم و رسن دراز بینمی که هرگز پایان نیست آن رسن را، و تو بر آن رسنی و میبافی و میروی.
چون بیکار باشی و مانع و جمادات نماید تو را و زندگی نباشدت در الله نگری که همه کارها در الله است کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ[۸۴] هر زمانی صد هزار کار میکند در مشرق و مغرب گویی الله فعل عالم است فَعَّالٌ لِما یرِیدُ[۸۵] در الله نظر کنی صد هزار عجایب و صد هزار شهرها را مطالعه کنی و گویی الله عالم را همان میجنباندی و میلرزاندی و میراندی از آنکه با عرض حرکت و سکون و اجتماع و افتراق و حدوث و بقاست و هیچ عرضی دو زمان نپایدی چون در و دیوار و هوا نگری چون همه زنده و عقل و صاحب روح بودهاند و اجزای زندگان بودهاند و محتمل است که همچنان گردند اکنون همه همچون عاشقان و مصاحبان و مجامعان را مانند که تو در ایشان نظر میکنی.
لقمۀ جهان میگیری نامردمی است و اگرنه میگیری مردمی است به یک تقدیر چو سگ جنگ میباید کرد و به یک تقدیر از گرسنگی میباید مردن، مردمان[۸۶] رنج میبرند و مالها بذل میکنند تا دوست انگیزند تو مستان تا دشمن نهانگیزی آخرش آسانتر است مهر زن و فرزند و ترس فوات بچگان و نااهل شدن و ضایع ماندن ایشان اگرچه فایده نمیبیند ولکن الله عشق داد مروی را تا از آن نشکیبد و این تازیانه بر میان جان است وقتی که فایده نبینی چو خر باش بار میبر و فایده مدان تو را با جو خود کار باشد وقتی فایده دانی آدمی باشی همه بادهای گرم و سرد در جهان هیچکس سرّ فایده آن نداند مگر الله تا در آن باد چه چیزها را پرورش است و چه چیزها ناسازوار است نیز این اختیارات و حالات آدمیان چون گردبادهاست و موجهاست تا کدام چیزها را سود دارد و کدام چیزها را زیان دارد در هیچ چیز نیست که ضرّ نیست به بعضی و نفع نیست به بعضی از آنکه در هیچ چیزی نیست که ضارّ و نافع نیست پس جمله اسماء حسنی مشتمل بر قهر و لطف است پس همه موجودات به فعل احد آمد هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ[۸۷] زشت را به دست درشت باز دهند و لطیف را به دست لطیف، جلاد با هیبت بیافریدند از بهر قهر را نامش مالک که سختگیر باشد لطیف با لطافت آفریدند از بهر خلعت نامش رضوان و ریحان که اگر جلاد درشت مر زشتان را نبودی زینت اهل لطافت برقرار نبودی آن رعد ترش روی با هیبت را که میغرّد و آتش از دهانش میجهد موکلان دوزخ سخن میگوید آتش از دهانش میجهد همچنانکه آتش خشم تو در جوش آمد لقمه طلبد تا بیارامد چون آنکس را بزنی بیارامی یا بکشی نیز آتش جهنم لقمهجوی است تَکادُ تَمَیزُ مِنَ الْغَیظِ[۸۸] چو لقمهها به وی رسانند او را گویند به مراد رسیدی هَلِ امْتَلَأْتِ[۸۹] او شکر گوید هَلْ مِنْ مَزِیدٍ[۹۰] چندان انعام کردی که هیچ باقی نیست، زشت را به دست درشت دهند. خار را با شتر دهند علف دوزخ چه چیزهاست کدامها را به دست دوزخ دهند دروغ را و دزدی را و خیانت و کژروی و غمز کردن و بیادبی و بینمازی و سختدلی ورزیدن چو سختدل باشی وقت قدرت تو را به دست سخت باز دهند اَلحَدیدُ بِالحَدیدِ یفلح اما به چوب تروتازه مشقوق نشود، باز راستی و امانت و شجاعت در راهاند، جود و سخاوت و مرحمت و شفقت به بهشت لطیف رسانند زمین دهانها[ی] لحد باز کردست لقمۀ آدمی را میخاید امّا در وی راههای مختلف است چنانکه دهان یک است ولکن راهها در وی سه است یکی مری، ودجان[۹۱]، و حلقوم، آب را راهی و دم را راهی و علف را راهی باز در معده راههای دیگر برخیزد و هر اهلی را به اهلی رساند آنچه مدد چشم باشد به وی رساند و آنچه از آن سفل باشد به وی رساند نیز خاک دهان جهان است و جبال اضراس و جهان که حلقوم و معده عالم غیب است میخورد و اهل را به اهل میرساند چنانکه دریای عدم موج زد و کف و خاشاک و صدفهای صور را و درر معانی را به ساحل و جزایر و به مراتب بر روی آب بر روی پدید آورد و آدمی را در این مرتبه بر روی آب افکند هرکس را چون فانی شوند ممکن باشد که دریای عدم باز دگر بار موج زند طوفان فرعون چون باز ایستاد سبزها رست که هرگز چنان نرسته بود چون ملخهاشان بمرد به سرزمین زار آمدند که ما را هنوز دخلها[ی] ما برجاست دبی[۹۲] ملخ، مدباة زمین ملخناک مدبیة زمینی که ملخ گیاهش خورده بود کافران چون جزیه پذیرفتند چو سرگین در زیر آب نشستند.
خاصیتگویان[۹۳] سرگردان ماندهاند چنانکه غریبی در گردش روم افتد و هم در آنجا بمیرد راه نیابد کالبد چون پلی است که حیات و عقل و تدبیر و فعل چون خلقان بر وی میگذرد و اگرنه مان[۹۴] تو میباشد همچنانکه آن زمان طلوع را چه اثر است، همه آدمیان و حیوانات الله همه را از نیست هست میکند و نیست میکند همه از نیست سر برمیزنند اندر هوا همچون قبّه بر روی آب کس نداند که اصل چیست.
سیلاب آب سیاه شب که چشمه سلسبیل خمر خواهد همه سنگ یک منیهاتان که به روی سینههای شما نهاد همه را برد چون منیهاتان رفت تدبیرها و تصرّفهاتان رفت از آنکه چون تو نماندی چگونگی که من چنین کنم و چنان کنم [هم نماند] چون شب درآمد حشرات حواس تو از کالبد تو گریختند و در گوشها و سوراخها پنهان شدند و آرامیدند و حشرات زمین برون آمدند.
——
[۱] این لغت در فرهنگها نیست و به قرینه عبارت معنی: میافتد و میچسبد از ان مستفاد میشود.
[۲] از اینجا به مطالب گذشته مرتبط نیست و قطعا صفحهیى افتاده است.
[۳] شعبدهباز، مشعبد…
[۴] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ فصلت: و به آن برکت بخشید.
[۵] بیگمان مقصود «شهرستانی» است که نسبت است به شهرستان که شهری بوده در سه میلی نسا و بر کنار بادیه خوارزم و نیز یکی از دو شهر اصفهان (یهودیه، جی یا شهرستان) و شهری در فارس که مرکز شاپور بوده است و به قرینه قوهی و خرما معلوم میشود که «شارستانی» کالایی است که از این شهرها صادر میشده و بهطوریکه یاقوت نقل میکند در شهرستان خوارزم نوعی از عمامه میساختهاند دراز و رفیع (گرانبها) و جز این خصوصیتی نداشته است و از شهرستان اصفهان جامههای حریر و عتابی به سائر بلاد میبردهاند و ناچار یکی از این دو معنی مراد مصنّف بوده است.
[۶] نوعی از قماش و جامه که به احتمال قوی از پنبه ساخته میشده و ظاهرا باید قسمی از کرباس لطیف مشبّک باشد که هنوز هم در حدود طبس میبافند و آن را تودار (تابدار) مینامند و مردم دهشک از توابع طبس در ساخت این قسم تخصص دارند و دلیل این مطلب آن است که اصطخری میگوید از قهستان کرباس صادر میشود و قوهی منسوب است به قهستان ناحیهیی در جنوب خراسان مشتمل بر قاینات و ناحیه گناباد و طبس و به تحدید وسیعتر شامل ترشیز و خواف و باخرز و قاینات و گناباد و طبس.
[۷] به تصریح مقدسی یکی از صادرات سیستان خرما بوده است. احسن التقاسیم، طبع لیدن، ص ۳۰۵، ۳۲۴٫
[۸] به تحقیق معلوم نشد و محتمل است مقصود حلوای سوهان باشد که طرز پختن آن در تحفه حکیم مؤمن (باب ششم از قسم دوم) و قرابادین کبیر (طبع هند، ج ۲، ص ۲۳) ذکر شده است.
[۹] منجمین بروج دوازدهگانه را به چهار مثلّثه تقسیم نموده و هریک را بر طبیعتی فرض کردهاند از این قرار: ۱- مثلّث آتشی که گرم و خشکند و عبارتند از حمل و اسد و قوس ۲- مثلّث ارضی که سرد و خشکند و مراد بدان ثور و سنبله و جدی است ۳- مثلّث هوایی مشتمل بر جوزا و میزان و دلو که گرم و تر است ۴- مثلث آبی شامل سرطان و عقرب و حوت که سرد و تر است و اگر مصنّف اشاره بدین تقسیم کرده باشد تعبیر او (خانه سرد باد) مبتنی بر مساهله و ملاحظه شهرت باد در غالب به خنکی و سردی بوده است.
[۱۰] ظ: مىکنى.
[۱۱] بخشی از آیۀ ۱۴ سورۀ طه: همانا من خداوندم که جز من خدایی نیست، پس مرا بپرست.
[۱۲] بخشی از آیۀ ۱۴ سورۀ طه: و نماز را به یاد من برپا دار.
[۱۳] ظ: با خود.
[۱۴] ظ: خفته.
[۱۵] راه کوفته و هموار.
[۱۶] ظاهرا چیزی نظیر: نبات سوخته مراد است که هم اکنون در شکم درد (دل درد) به کار میبرند.
[۱۷] ظاهرا تعبیری است نظیر: شاخ به شاخ، کنایه از گریه بسیار که در آنندراج نقل شده و در حدود طبس «چادر یک شاخ کردن» استعمال میشود در کنایه از خشم آوردن و خشمناک شدن و محتمل است که «شاخ کردن» به همان معنی استعمال شده باشد و میتوان آن را نظیر: سرو کردن که در کلیله و دمنه (طبع طهران، ص ۱۰۵) به معنی آماده جنگ شدن به کار رفته تصوّر نمود.
[۱۸] در اصل مکرر است.
[۱۹] اصل: بحاویدى.
[۲۰] آیۀ ۱۱ الی ۱۴ سورۀ مدثر: مرا با کسی که تنها آفریدهام واگذار، و برای او مالی روزافزون قرار دادم، و پسرانی حاضر و ناظر، و به او [چه بسیار] میدان [و امکان] دادم..
[۲۱] بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ نسا: خداوند کسی است که خدایی جز او نیست.
[۲۲] اصل: اثر.
[۲۳] اصل: قول معتزله.
[۲۴] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ زمر: کتابی است که از سوی خداوند فرو فرستاده شده است.
[۲۵] آش جو و به قولی هریسه و هلیم است (مخزن الادویه، آنندراج) و جمله: چند یک من الخ ارتباطی بما قبل خود ندارد زیرا بنفشه ملین است و در سطر ۱۵ میگوید: کسی را درد شکم باشد کشکاب ناموافق بود و قبض آرد.
[۲۶] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ سباء.
[۲۷] اشاره است به قصه تسبیح سنگریزه در دست حضرت رسول اکرم.
[۲۸] بخشی آیۀ ۳ سورۀ محمد.
[۲۹] بخشی از آیۀ ۷۸ سورۀ قصص.
[۳۰] ظ: مسلمانیى.
[۳۱] ظ: یگانه یا: بیگانه خود.
[۳۲] اصل: الصورة.
[۳۳] مقصود پسر حاجی صدّیق است که ذکر او بسیار در این کتاب میآید.
[۳۴] بخشی از آیۀ ۸۰ سورۀ یس.
[۳۵] مخفّف جائحه مصیبت و بلای بزرگ.
[۳۶] بخشی از آیۀ ۲۷ سورۀ مائده.
[۳۷] بخشی از آیۀ ۹۸ سورۀ مریم.
[۳۸] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران.
[۳۹] عبارت ناقص است و ظاهرا چنین بوده است: و تا زیر هفتم زمین رفته باشد.
[۴۰] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران.
[۴۱] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران.
[۴۲] چنین است در اصل.
[۴۳] آیۀ ۱۹ و ۲۰ سورۀ رحمن.
[۴۴] بخشی از آیۀ ۱۷۲ سورۀ اعراف.
[۴۵] بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ بقره.
[۴۶] مقصود قیاس است در اصطلاح فقها و اهل شرع که منطقیان و متکلّمان آن را تمثیل نامند.
[۴۷] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ اعراف.
[۴۸] ظ: عقل را.
[۴۹] به ضمّ اول اسم مصدر است از بریدن (آنندراج) و مشهور و متداول «برش» است و این استعمال از جهت ندرت نظیر: بودش است در زاد المسافرین از تألیفات ناصر خسرو که هنوز در تعبیرات مردم نوخانیک از قرای کوهستانی بشرویه بگوش میخورد.
[۵۰] منجمین در اختیارات اعتبار بسیار به احوال قمر دادهاند و در حقیقت آن را مبنای اختیار شناختهاند و «بالجمله در هر شغل برج طالع و موضع قمر و موضعی که قمر متصل به او باشد باید که مناسب آن شغل باشد» و جمیع مشاغل را از قبیل: دیدن ملوک، فصد، حجامت، حمام رفتن، زفاف کردن و غیر آن باعتبار احوال قمر اختیار میکنند…
[۵۱] بخشی از آیۀ ۸۳ سورۀ مائده.
[۵۲] به ظاهر آراسته و به معنی تباه. دروغ به راست مانند.
[۵۳] در حاشیه به خط متن نوشته است: چشم به موافق و ناموافق کى راه داد همان که مر اهل بهشت را ( چند کلمه پس از این محو شده است).
[۵۴] بخشی از آیۀ ۲۳ سورۀ سجده.
[۵۵] چارزانو، مربّعنشین. به قرینه ذکر خفته پس از آن و ظاهرا مقصود «چهار ضرب» در اصطلاح اهل ذکر نیست که در مورد لا إله الّا الله میگویند «لا إله الّا الله چهار ضرب».
[۵۶] بخشی از آیۀ ۹۶ سورۀ انعام.
[۵۷] ظ: رسالته.
[۵۸] ظ: مبارک. ترکیب اضافی است از «کتف» عربی و «سار» فارسی که لغتی است در «سر» به معنی مشهور (یکی از هفت اندام) و معادل است با «سردوش» در محاورات و استعمالات ادبی و بنابراین احتمالی که در ذیل صفحه دادهام وجهی ندارد.
[۵۹] ظاهرا وی همان کس است که در صفحه ۱۳۸ به نام «معین محتسب» مذکور است به قرینه ذکر اعونه (عوانان) که مجری احکام محتسب نیز بودهاند و هرّا به فتح اول و تشدید را و الف مقصوره در آخر، کسی را میگفتهاند که ثیاب هروی و قماش بافت هرات را میفروخته است و مشهور است بدین نسبت معاذ بن مسلم الهرا از نحاة و شعراء معروف متوفی سال ۱۸۷٫
[۶۰] جمع عوان است به معنی سرهنگ دیوان و مأمور اجرای دیوان قضا و حسبت و عوان خود باحتمال قوی مخفف اعوان است یعنی یاران که اصطلاحا نزد ارباب دیوان اطلاق میشده است بر کسی که اجراء اوامر دیوان بر عهده او بوده…
[۶۱] بخشی از آیۀ ۲۲۲ سورۀ بقره.
[۶۲] از مذکرین و وعاظ یا علمای معاصر مصنّف که نام و حکایتی از وی در ص ۱۶۴ نیز آمده است.
[۶۳] این حادثه در غزوه بدر کبری و جنگ حنین اتفاق افتاد نه در غزاة تبوک…
[۶۴] اشاره است به عقیده خوارج که مرتکب کبیره را کافر دانستهاند و اشکالی که نقل میکند نزدیک است به استدلال حسن بصری و پیروان او که مرتکب کبیره را منافق شمردهاند (شرح مواقف، چاپ آستانه، ج ۳، ص ۲۵۷- ۲۵۴) و حاصل سخن مصنف این است که مرتکب کبیره اگر مستحلّ (قائل به حلّیت و عدم حرمت) باشد کافر است ولی اگر از سر هوای نفس و غلبه شهوت مرتکب شود اطلاق کافر بر وی روا نیست.
[۶۵] ظ: گراز خاریدن.
[۶۶] بخشی از آیۀ ۱۹ سورۀ ق.
[۶۷] محل بستن کمر و نیام زیرا میان به معنی کمر و غلاف شمشیر نیز آمده است.
[۶۸] گندم دیم.
[۶۹] کشیدگی و درازی خوشه.
[۷۰] مطابق روایات متعدد عتبه پسر بولهب که رقیه دختر حضرت رسول اکرم به زنی در خانهاش بود وقتی به شام میرفت رقیه را طلاق گفت و کافر شد و پیغمبر را آزار کرد و به دعای آن حضرت که گفته بود «اللّهم سلّط علیه کلبا من کلابک» شیری به هنگام شب وی را در اثناء سفر بدرید و بخورد.
[۷۱] ظ: دشمنى.
[۷۲] بخشی از آیۀ ۱۰۸ سورۀ انعام.
[۷۳] زغن، غلیواج و به معنی باز هم گفتهاند (آنندراج در ذیل: خات، خاد).
[۷۴] بخشی از آیۀ ۱۰۸ سورۀ انعام.
[۷۵] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ زمر.
[۷۶] ظ: شنده ( مخفف شنوده).
[۷۷] به کسر اول جمع سنه به معنی سال قحط و خشکی (محیط المحیط).
[۷۸] بخشی از آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب.
[۷۹] پخته و برشته شده به روی سنگ.
[۸۰] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره.
[۸۱] ظاهرا مقصود غیاث الدین محمدبن سام غوری است که از سال ۵۵۸ تا سال ۵۹۹ بر ممالک غور و غزنه و قسمتی از خراسان سلطنت میکرد و یا برادر وی شهاب الدین محمدبن سام که بعدها لقب معزّالدین یافت و با غیاث الدین در سلطنت شریک بود و غزنویان را در سال ۵۸۲ برانداخت و لاهور را به تصرّف درآورد و در سال ۶۰۲ به قتل رسید و گمان میرود که شرف سکزی در جنگهای آن دو با محمد خوارزمشاه در فاصله ۶۰۱- ۵۹۶ این نصیحت کرده باشد.
[۸۲] بیگمان مرادش تاج الدین حرب بن محمدبن نصر است که از ۵۶۲ یا ۵۶۴ تا سال ۶۱۰ یا ۶۱۲ بر سیستان حکومت داشت و هنگام وفات صد سال از عمر وی گذشته بود و او مطابق نقل تاریخ سیستان روز یازدهم شعبان ۵۶۴ پادشاهی بگرفت و روز سوم ماه رجب ۶۱۰ وفات یافت. (تاریخ سیستان، طبع طهران، ص ۳۹۳- ۳۹۱ مجمع الانساب، طبع مصر، ص ۳۰۲).
[۸۳] متفرق، پراکنده، قسمت قسمت.
[۸۴] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ رحمن.
[۸۵] بخشی از آیۀ ۱۰۷ سورۀ هود.
[۸۶] اینجا کلمهییست که درست خوانده نمىشود مانند: نبینى. یا: بینى.
[۸۷] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق.
[۸۸] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ ملک.
[۸۹] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق.
[۹۰] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق.
[۹۱] دو رگ از دو سوی گلو که به بریدن آن زندگی به سر آید (محیط المحیط).
[۹۲] اصل: دبا
[۹۳] حکما و علمای طبیعی و طبّ که ظهور آثار را از مواد به سبب خاصیت (سبب مجهول نسبت به اثر معلوم و مشخص) و لازمه طبیعت آنها میدانند برخلاف اشعریه که پدید آمدن آثار را به حسب عادت و خلق حق تصوّر میکنند.
[۹۴] اینجا سقطى هست.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!