معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۳۱ تا ۳۴۰

جزو چهارم فصل ۳۳۱

می‏‌گفتند دوزخی و بهشتی هر دو در مشیّت است گفتم از این می‏‌خواهی که یکی را نیکو نباید گفتن و یکی را بد نباید گفتن و کسی را به بدی نباید نکوهیدن و به نیکویی نباید ستودن این سخن خلاف عقل همه عقلاست گواهی فاسق نشنوند و از آن عدل بشنوند و یکی را امین مال یتیم دارند و یکی را ندارند و عقل از بهر تمییز میان نیکی و بدی است‏ جَزَاءُ سَیِّئَةٍ سَیّئَةٌ مِثْلُهَا[۱] و هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ‏[۲] و جواب دیگر کسی را چشمی باشد که راه معیّن می‌بیند و می‌‏رود حال او بهتر باشد یا حال کسی که نوری ندارد و اطراف خود همه تاریکی می‏‌بیند همه جرّاحان و کحّالان جهان گواهند که حال با نور قوی‏‌تر باشد آن کسی که این اشکال می‏‌گوید نور بیرون شوی ندارد آن‏‌کس که چنین نقصانی برابر این‏‌چنین کمالی دارد و راه پوشیده گرداند نه که او تاریک‌‏تر است یا این قبول‌‏کننده احمق‏‌تر است که راه روشن بر وی تاریک شد چون نشان تاریکی به آسیب اشکال گوینده در خود دیدی بدان‌که او نیک تاریک است چنان‌که [از] انگشت و دود جامه سیاه شود تو محکّی از آسیب کسی چو رنگ گرفتی حکم کن آن چیز همچنان است اگر سیاه دیدی بدان‌که سرب و تیره است و اگر تابان دیدی بدان‌که زرّ است یا نقره این عیان قوی‌‏تر از بیان و قیل و قال است. سخن در وی چو نقش است در درم، حکم دُرستِ زر بدان اثر کنند که بر محک باشد نه بدان نقش که بر وی است که زر دَه دَهی است و آن قبول‏‌کننده نیک احمق باشد که از آن انگشت اثر سیاه دید در خود باز خود را هم در آن انگشت می‌مالد که تا ببینم حاصل این مساس کجا رسد و این سیاهی از وی چگونه بیرون می‌‏آید و نهایت وی کجا باشد اکنون دانستی که نور و برون شو به از بی‏‌نوری و تاریکی.

با نفس حجّت گیر نه بدان جدل و مر اهل که از بهر اختیار و مر نفس را گوی که کوری اشکال اختیار می‏‌کنی یا بینایی احتراز از شکال این اشکال تو استزادت نور را نشاید و از این اشکال تو نور کم شود زیادت نمی‌‏شود چو یقین است که انواع علم‌ها را پیش نمی‏‌توانم بردن بر یک نوع اقتصار کنم تا بنماید و کم‏‌رنج شوم و آن نوع حکمت و آخرت و معرفت الله است.

قوم را [گفتم‏] مگر کسی ده در دکان دارد و یا پنج و شش گونه شغل دارد و سود این ده در دکان‌ها برابر زیان اوست و هرچند که دخل باشد از این اسباب و دکان‌ها خرج مئونت این اسباب و عوارض و اجرت و سیم عوانان زیادت از سود وی است چون سودی بدست نمی‌‏بیند و تعب و نصب وافر می‏‌یابد می‏‌خواهد تا همه را پشت‌پای زند و به یکی گوشۀ کار خود رود و ترک دکان را بهتر می‌‏بیند امّا از دو [و]جه نمی‌‏یارد یکی آن‌که چون سرمایه و عمر دراز بدان کوی گذرانیده است می‏‌گوید که چگونه افساد کنم. فخر سمعانی[۳] آنجا بود و چک و آن خطّ کافرانه را چگونه فراموش کنم چندین آدمی از کار من منفعت گرفتند مرا چگونه است همه رنج می‌‏باشد و چگونه این کار نفیس را فراموش کنم همچنان‌که سگی سنگی خورده باشد افکار شده باشد و فریاد می‏‌کند از تعب این کارها و رنج وی سوی کار مهمّ می‌‏دواند که همین کار را بگیر و بس که نباید که این کار از من بر نه‏‌آید و آن سرمایه تلف شده باشد از آن ترس به دندان این کارهای بی‏‌منفعت باز می‌‏آید اکنون همه شغل تو این است از دندان‌های گرگان درنده به گوشۀ کار آسان می‏‌دوی و از سهم درویشی باز به سوی دندان‌های گرگ می‏‌دوی و چون کوفته شوی از دوادو، آنگاه نخسپی و با درد جراحت خیره شویت آن را سعادت شمریت و نظر تو در ورزش این کارها همچون کسی را مانده است که بر اسپ نشسته بُوَد و می‏‌راند و نداند که کجا می‌‏رود وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ‏[۴] معجزۀ رسول علیه السلم که در مکّه بود نمی‏‌یارستند عبادت کردن بعد از ششصد سال و شش سال اثر این استخلاف در خاندان عبدالله بن عبّاس رضی الله عنه مانده است‏ وَ لَیُمَکِنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی‏ لَهُمْ وَ لَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِّنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً.[۵] که اکنون مرا پنهان می‌‏پرستید این خوف از شما ببرم و چنان ایمنتان گردانم که مناره‌ها سازیت و مسجدها و مدرسه‌ها و صوفی‌‏خانه‏‌ها چون خان پسر خان ‌ویشکرد را بکشت مرا نیک سخت آمد نزدیک بود تا دعای زوال ملک گویم باز دراندیشیدم که روزی دعا می‏‌کردم از بهر هلاکی پسر حاجی صدّیق به سبب بیرون کردن امیر ابوبکر نقاش را از خانه اکنون نیز من ساعی بوده باشم در هلاکت طفل حاجی صدیق. قوم را گفتم و حاجی صدّیق آنجا بود چنان می‌‏نماید که وقتی شربتی خورده باشدی گوارنده و یا طعامی پاک دانسته و یا لباسی پوشیده استی آن را با آرایش می‌‏دانسته استی اکنونش، معلومش می‌شود که آن خون خورده است و مردار و یا جامه نجس و معیب می‌‏بوده است و این علم وی را به قیاسی حاصل شده است که دیگری را دیده است که مانند این شربت و طعام خورده و مثل این جامه پوشیده است خون و مردار و پلید بوده است خواسته است تا شنعت کند و او را غره زند پیش مردمان یعنی می‏‌خواستم تا دعای بد کنم والی را ولکن چون نظرش بدان شربت خود افتاد یعنی پسر حاجی را دعای بد می‏‌گفتم دانست که آن هم خون بودست اگرچه این مثل این نبوده است در زشتی و آن اندکی زشتی از بهر آن بوده است که نوش آن شربت از بهر دفع مضرّتی اندک بوده است یعنی از بهر بیرون کردن امیر ابوبکر نقّاش از خانه امّا والی را از بهر سلامتی مُلک را پسر ویشکردی را هلاک کرد هرگز الله کسی را که زود دعای بد کند ولی نگرداند که اگر چنان کس را ولی گرداند جهان خراب شود همچنان‌که ترکِ غره زدن بگفت بدان سبب که مثل آن ورزیده بود نیز در اندیشید که شاید والی با من مثل این خیانت کند و این‌‏چنین مردار بخورد در این متردّد شد که غره زند یا نزند چو وی مثل دلالی بودست مر کاله‌های وی را اما چو این عیب نیک یافته است در این متاع وی به هیچ‌‏وجهی نمی‏‌تواند پوشید و این زشتی را تحمّل نمی‌‏تواند کردن اگرچه بسیار عیب‌های دیگر را پوشیده است امّا نظر می‌‏کند که اگرچه این پی حجّامی کرد و ورخجی، وقت‌های دیگر پاکیزه‌‏کاری کرده است اکنون چون دلّال اوست و وی از نفع حالی و شربتی خوش هست اکنون چشم را برافکندست تا کجا هنری یابد تا این عیب را بپوشد و پاره‌‏پاره ساکن‏‌تری می‏‌شود و نظیر وی چون آن شوی زن مطرب بود ناگاه درآید و دلارام خود را با دیگری یابد از دست برود و دربند جدایی شود و بیگانگی امّا باز نظر بدان قلیه‌های آماده و لباسک پاکیزه و بستر گرم و نرم و دل‏‌فریبگی زن مطربه پیش خاطر آمدن گیرد یک نظر به نغوصۀ مزاحمت دیگری مشوّش می‌‏شود و می‌‏خواهد تا براندازد و یک نظر به تن‌‏آسانی کند و آن را سخت می‏‌گیرد و یا چون کودک سست طبعی به‌سبب سرزنش دیگران درشتی می‏‌نماید و نظر بدان قراضه و شدّت کسب می‌‏کند و با خجلت و تشویر تن درمی‏‌دهد و یا چون عروس مُرده‌‏شوی به‌سبب آن مال خوش کرده باشد این عیب‌ها را در این عالم بپوشی آن روز را چه کنی.

جزو چهارم فصل ۳۳۲

یَوْمَ تَشَقَّقُ السَّمَاءُ بِالْغَمَامِ وَ نُزِّلَ الْمَلَائِکَةُ تَنْزِیلاً الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمَنِ وَ کَانَ یَوْماً عَلَی الْکَافِرِینَ عَسِیراً[۶] تنزیل ملایکه آن طبیعی می‌گوید که من فرشته را نمی‌‏بینم هم او می‌گوید که کمینه ستاره زیاده از کرۀ خاک است و بر این خاک چندین هزار رونده و به اختیار، مشاهده می‏‌کند بر این ستارگان و آسمان بدین عظیمی مختاران را منکر شده بل که آن مصروع چنان شود در آن صرع خود که بر این کرۀ خاک هیچ مختاری و رونده‌ای نگوید و او خود چند یک خاک باشد و افلاک باشد آن خیال خود را مدبّر داند و بس باز چنان شود که خود را هم اختیار بیند آسمان خالی و زمین خالی و بدان‌که آن متخیّل مصروع هیچ مختاری نبیند بازارها کی خالی شود و کن و مکن و معامله و جنایت و برائت و زندان و خلعت و درگاه و سلطنت کی خالی شود و او صرع و پری را منکر است و او خود همان ساعت مصروع و دیو زدست که این سخن می‏‌گوید و این عین دیو است که سخن می‏‌گوید اگر دیو را منکر است گو خود را ببین آن ساعت که داروی بخورد تا آن عیب از وی برود و او بخورد و نماند و چون روا می‌‏دارد که آدمی پری‏زدۀ سخن‏‌گوی را می‏‌ببیند بیماری باشد و خیال چون روا نمی‏‌باشد که همان که مفلسف و طبیعی را خیال و بیماری می‏‌نماید و آن به‌حقیقت دیو و پری باشد و او را بیماری نماید چون غلط در حسّ رواست و نیز چنان است که کسی به طبع و فلسفه و نجوم فرورود دیو و پری و فریشته خود را به وی ننماید چنان‌که کسی قرآن‏‌خوان و قرآن‏‌دان بود دیو و پری بر وی کاری کم کند و در کوهپایه‏‌ها که مردمان کم‌‏عقل باشند بر ایشان کار کنند.

منهاج گفت من چندین هزار گناهان دارم چه کنم گفتم چنان‌که باد خزان بوزد برگ سبز و زرد درختان نماند نیز با این باد ترس و تقصیر بینی برگ زرد سقم ذنوب نماند و برگ سبز دنیاوی، تا بدل وی سبزۀ آخرت حاصل آمده است سبزک دنیا مخور تا زرده برنیندازی.

پارسی‏‌خوانان را گفتم مقصود از کسب حلال و غزو و جهاد و صلوات و همه چیزها از بهر دین است و دین ترکیب از دو چیز است یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عجب و عالم رجا چه عالم خوش است این عالم بی‏‌آن نی و خوف بی‏‌امید نی و این دو چیز مُفضی بدو تعظیم است یکی تعظیم‏[۷] از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف و یکی اثر قهر جهان از بهر اظهار این دو اثر است نه از بهر حاجت خلقان، ابلیس قیاس کرد الله علم داد باطن آدم را فرمود که باطن آدم منوّر به علم و باطن تو مظلم به جهل ظاهر چاکر باطن باشد و سر چاکر سِرّ است اکنون سر ظاهر خود را به چاکری سِرّ آدم اندرانداز و سجود کن.

سؤال کرد که نجاشی و عمر رضی الله عنهما به آیتی که بشنیدند چندان بگریستند[۸] و ما چندین می‌شنویم و نمی‌گرییم گفتم آری ایشان زشتی کفر را دیده بودند و تو ندیده‌ای مجاوران کعبه گستاخ‏تر باشند و نیز ایشان به ناز و تنعّم چون شاخِ تر بودند آتش چو بدیشان رسید زود آب دوان شد امّا تو را رنج‌ها خشک گردانیده است تو به آتش می‌‏سوزی و خاکستر می‏‌شوی این رنج تو را ثواب بیش از آن باشد یَوْمَ یُحْمَی‏ عَلَیْهَا[۹] آتش حرص در تو چنین زده است آتش قیامت را چه منکری حرص تو دَرکهُ دوزخ است هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ[۱۰] چنان حرص پدید آمده است که مسام امور غیب را بر تو مسدود کرده است تا زکات را حق نبینی از دهان اژدهای کوه زر برون آوردی اگر به دهان اژدهای دوزخت باز دهند چه عجب بود زر را به صندوق کوه و دُر را در قعر دریا از بهر آن کردند که جهان که تعب است‏ لَا تَظْمَأُ فِیهَا وَ لَا تَضْحَی‏[۱۱].

بسیار خورده بودم در شکم همه آب و نان می‌‏دیدم الله الهام داد که این همه آب و نان و میوه‌‏هاست که زبان‌ها دارند و به آواز و نیاز مرا ثنا می‏‌گویند یعنی آدمیان و حیوانات و پریان همه غذاهااند که زبان آواز و نیاز و ثنا و حمد من گشتند پس بر این قیاس ذات ستارگان احوال ایشان شد از سعد و نحس و آن سعد و نحس هوا شد و هوا آب و زمین باز نبات باز حیوان شد و حیوان آدمی و زبان و ثنا و حمدالله و قهرالله و رحمت الله شد پس از الله صفات او را می‏‌گشای آثار گلستان را می‌‏بین و آثار را می‌گشای الله را و صفات الله صفات الله را می‏بین چون در طعام و نان و آب در شکم و اجزای خود را نظر می‌‏کردم همه را شکافته و شاخه‌های گل و از دهان شاخه‌های گل زبان‌ها و ثناها و تسبیح‌ها و میوه‌‏های او عقل و تمییز و روح از این معنی بود وَ إِنْ مِّنْ شَیْ‏ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ‏[۱۲] چون همه گلستان و راحت‌جان دیدم از اجزاء رسته ناگاه چشم بر پشت دستم افتاد سیاه رنگ دیدم گفتم آری چو نبات سبز و تر می‏‌روید آن پوستِ دانه‌ها سیاه به پایان می‏‌ماند و پوست تنۀ درخت غلیظ و درشت می‏‌ماند اگر صورت کالبدم زشت نماید عجب نباشد باز از لین شاخه‌های حمد و ثنا حورا و عینا دیدم که پدید می‏‌آمد و آن حورا و عینا عین شهوت‌هاست نظر می‏‌کن که الله از میان طبع‌ها و هواها چند هزار آرزوانه‌های حیات بی‏‌نهایت پدید آرد آن وِلدان مخلّدون را و چند هزار عشق‌های گوناگون را پدید آرد بی‏‌نهایت آن حورا و عیناست و چند هزار گرسنگی و تشنگی و آرزوی طرب بی‌‏نهایت پدید آرد آن چهار جوی و میوه‏‌های بهشت است چون تشنگی زیادت بود تسنیم و سلسبیل بود اِلی غَیْرِ ذلِکَ مِنْ الْمَعانی که چون آن را کسوت صورت دهند بهشت باشد.

گفتم شما همه فایدۀ این جهانی و آن جهانی و همان دیدنیت‏[۱۳] که در شما خارش تقاضا و شهوتی باشد که به همان زمان عمر منقضی می‏‌شود چون ریگی که آب در وی می‌‏ریزی فرومی‌‏خورد تو را خود آن ریگ گرفتم و آن خر پشت ریش و پهلو ریش انگاشتم و اگر ساعتی از این محروم مانی خود را از حساب مردگان دانی در چیزی که تو آن را فایده می‌‏دانی آن خود فایده نیست.

شکر جاهی‏[۱۴] که مرجع مظلومان است دفع ظلم متغلّبان است لا سیّما از اصحاب تصوّف و ارباب خیر خاندانی که تربیت سلاطین خالیه تَغَمَّدَهُمُ الله بِغُفْرانِهِ یافته است و ذکر جمیل به نصرت اهل خیر سایر حَمْداً للّهِ تَعالی که از[۱۵] سدّۀ منیع و جناب رفیع زادَهُ الله رفْعَةَ بدان حلیه متحلّی است که مثال کریم صادر شده است لکن متغلّب در امتثال تلکّی‏[۱۶] می‌‏نماید آن را به مضا رسانند تا بی‏‌فایده نگردد و السّلم.

جزو چهارم فصل ۳۳۳

در هر حال که باشی هم از آن حال الله را یاد کن مثلا در طلب مزه و شهوتی باشی به ذکر الله در الله نظر می‏‌کن که چه خوشی‌ها می‌‏تواند نهادن در شهوت و مهربانی بی‌‏نهایت و اگر در حال قبض باشی به الله نظر کن که می‌‏شکنی کوه‌ها را و دیوارها را و چون بشکنی ای الله دیوار قبض مرا تا چها برون آری از زندگی‌ها.

نظر کردم هیچ زندگی از شهوت و مزۀ عشق قوی‏تر نیافتم خوف جلال و خوف عبودیّت و تعظیم الله همه از بهر مزۀ شهوت رسانیدن الله است و شیرینی فرزندان هم از حساب مودّت و شهوت است و جُلّاب و پیرای‌ها همه تبع شهوت و عشق است اکنون هیچ اثر الله قوی‏‌تر از عشق نیامد و عجب‏‌تر از وی و زندگی قوی‏تر از وی نی پس الله را از هر اثر یاد می‌‏کن.

موسیقی و ترانه الله برون آورده است از آنکه او بنا بر طبع آدمی است و موزونی طبع و مناسبت وی است و طبع آدمی را جز الله هست نکرده است و هیچ حکیمکی طبع آدمی هست نکرده است.

وَ لَقَدْ آتَیْنَا دَاوُدَ مِنَّا فَضْلًا یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ‏[۱۷] مخارج مزمار حلق وی را نغز کرده بودیم و عشق باطن وی تیز کرده روحی در وی پدید آمد که کوه بدو زنده شد و از راحت قول با وی آغاز کرد کوه به‌راحت مشغول شد او را کوهی و سنگی ننمود و ندانست که صورت وی چیست از آنکه هرکه از صورت خود باخبر شد از بی‌‏راحتی شد هرکه به راحت خود مشغول باشد از سر و پای خود چه خبر دارد چون سنگ [را] راحت می‏‌تواند بودن خاک و هوا و ذرّه را چرا راحت نتواند بودن و خبر چرا نتواند بودن مثل شده است که راحت‌ها به خاکش برسان آخر در بی‌‏خبری سنگ لایق‌‏تر بود از هوا و گرد تا این سوفسطائیه چگونه مرده‌‏اند که اثر اشکال ایشان به ما می‌‏رسد ما از این زندگی که بوی در رَوْح و راحتیم چگونه مرده و بی‌‏راحت می‏‌شویم.

أَفَرَأَیتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ‏[۱۸] آتش شهوت را از دو رگ منفعت می‏‌گیرد لکن در اندرون مرد چون صحبت تُرک همچنان‌که از شجر اخضر[۱۹] آتش پدید آورد در منی تر تو آتش پدید آورد در سوختۀ رحم افتاد زود درگرفت هر زنی که سوختۀ عشق تو نباشد زود درنگیرد دوستی و سوختگی از آن ساختگی باشد قالَ عَلَیْهِ السَّلمُ تَزَوّجوا الوَدود الْوَلودَ[۲۰] قطع ایدی لو شَرّع القصاص لکان فعل کلِّ واحدٍ منهما قطعا[۲۱] لانّه لو لم یکن قطعاً لکان النّافی بضرر شرعیة القطع بمقابلة الشی‏ء الّذی هو غیر قطع موجوداً لانّ غیر القطع فی کونه ضرراً لا یکونُ مثلَ القطع و لو کان فعل کلِّ واحدٍ منهما قطعاً لکان احد الأمرینِ و هو اِمّا شرع القصاص عینا کما هو مذهبنا و امّا التخییر بین القصاص و بین کلّ الدّیة ثابتاً کما هو مذهب الشّافعی فی القتل و القطع متفرّدا و جملة الجراحات و کلّ واحدٍ مِن الامرین منتف امّا القصاص عینا کما هو مذهبنا فلأنّ القصاص اصلاً لمّا کان منتفیاً کان بوصف العین منتفیا ضرورةً و امّا التخییر بین القصاص و بین کل الدّیة هاهنا منتفٍ علی مذهب الشّافعی لأنّ التخییر هاهنا بین القصاص و بین نصف الدّیة علی کل واحدٍ منهما ربع الدّیة اذا مال الی الدّیة.

به خانۀ قاضی زین بغدادی و رضی سمرقندی[۲۲] مسئله می‏‌گفتند من مطالبه‌‏گر کردم و خجل شدم پیش زاهد قالی[۲۳] و معارف شهر روز دیگر با قوم گفتم چیزی باد داده‌ای می‏‌گویی چگونه کنم که باز به چنگ آرم و می‏‌گویی چه باز آرم چو هرچند گاهی از من گم می‌‏شود اگر بازآید آید و اگر نه‌‏آید گو مه آی یعنی آب روی اکنون آن گم‏شده چنان است که از دست تو بیفتاده است و یا کسی به غصب از دست تو بستده است و گفته است که حق من است یعنی مسئله گفتن اکنون آن حق من بوده است و یا حقّی مشترک اکنون در تکاپوی حق وی نبوده است چندین گاه می‏‌داشت و حرام می‌‏خورده است یعنی منصب مسئله گفتن اکنون دست و پای می‏‌زنی تا خجلت و ملامت از خود دور کنی ای خواجه تو حلّ و حق و کسب حلال از بهر آخرت می‌‏ورزی یا از بهر روی خلق اگر از بهر آخرت می‏‌‎ورزی تو را به الله بیّنه اقامت کردن حاجت نیست و اگر از بهر خلق می‏‌کنی هزار بیّنه اقامت کنی همان حرام‏خوار و باطلت دانند اکنون الله آتشی برافروخته است و تو را بر آنجا برانداخته تا اگر در اینجا بر جوشی و بیّنه اقامت کنی و هنر خود را بر خلقان و حلّ و حقیّت خود را بر ایشان ظاهر کنی کفی باشی و ریمی که بر سر آبی به مطارحت اندازند و اگر صبر کنی و به پستی نشینی چون جوهر زر و نقره به بلندی سر بهشت و علّیینت برند اگر دژمی و بی‏‌مرادی همچنین بود قضیّۀ مؤمن در این جهان از آنکه بدان که ضدّ مؤمنانند در جهان بیش‏اند پس آسیب به بدان و ناموافقان بیش باشد پس رنج و بی‏‌مرادی بیش باشد موضعی دیگر وعده کرده‌‏اند إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِی نَعِیمٍ عَلَی الْأَرَائِکِ یَنْظُرُونَ‏[۲۴] اینجا نظر و تأمّل در صور اعدا بسیار مکن تا جانت نکاهد و جگرت بریان نشود و به منظر اعلی رسی نظر می‏‌کن که همه رعایا و احبّا می‏‌بینی‏ نَضْرَةَ النَّعِیمِ‏[۲۵] تازگی که اثر ناز و نعمت و کامروایی و مراد و شادی می‌‏بینی گویی هرگز باد گرمی بر ایشان نوزیده استی آه سردی در روی ایشان کسی نکردستی اگرچه خشکی و آژنگ بی‌‏مرادی در این جهان ولکن تازگی آخرت ای مؤمن مهیّا است‏ یُسْقَوْنَ مِنْ رَحِیقٍ‏[۲۶] لقمه‌ها با هزار غصّه و رنج خورد و همه ناگوار آمده شربتی بدهند که همه گوارنده شود.

جزو چهارم فصل ۳۳۴

سؤال کردند از مسئلۀ ضالّ[۲۷] ندانستم در تذکیر مشوّش گشتم گفتم دانی مشوّش از چه چیزم از آنم که شادی می‌‏کنند از هنری که آن هنر موجب شادی نبود تفاخر می‏‌کنند به چیزی که سبب فخر نیست هرچند که باز پرسی که از این هنرها که جمع کرده‌ای چه سود داری هرچند بیندیشد هیچ سودی نداند همه از هنر خود بر آتش‏اند و دلتنگ و می‏‌خواهند تا بگریزند امّا با دیگری شادی و تنعّم می‏‌نمایند تا آن بی‌چاره مغرور شود و هم بدان چاه فرورود، خور بسیار مینداز تا مردارخواران شیاطین با تو جمع نشود اگر آدمی گویی سنگ بوده است ممکن بود ار آنکه سنگِ سرمه و زر و نقره و مروارید که معجون آدمی کنند جزو [و]ی می‌‏شود چه عجب اگر گل وی سنگ بوده باشد آنگاه آدمی شده باشد.

سبحانک گویی هر از این کلمه حالتی بوده است چون برق مر صاحب حالت را از غایت تعجّب و خوشی این کلمه و امثال وی چنان‌که و بحمدک بگفتی و بی‏‌هوش شدی اکنون هر جزو من و اجزای هوا و در و دیوار گویی صاحب وجدی‌‏اند این کلمات می‏‌گویندی و ستاره‌ای دلیل صاحب حالتی وی پیداست و کبودی آسمان نیز.

با شرف کابلی نشسته بودم گفتم فرق میان دنیاوی و دینی[۲۸] این است که دینی آن است گوید او بهتر است و دنیاوی آنکه گوید من بهترم‏ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ‏[۲۹] طیره شده بودم پیش زاهد قالی در مسئله گفتن در خانۀ قاضی قوم را گفتم چنان می‌‏نماید که وی چون کبوتر بچه از کابوک[۳۰] فرو افتاده است که کبوتری به شهپر مادر و پدر و دوستْ خوری پیش کابوک داشت به سبب آن از خانه فروافتاد چنان‌که بی‌‏هوش شد و چون مطالعه می‏‌کردم واقعات[۳۱] خود را دلم قوی می‏‌شد گفتم در آن افتادگی خور مادر و پدر یعنی عقل و علم می‏‌یافت و برمی‏‌چید و قوّتی می‌‏یافت تا برپرد به آشیان خود بازآید باز فرومی‏‌افتاد و بی‏‌هوش می‌‏شد و باز قصد آن می‌‏کرد تا با کبوتران دیگر یار شود در غاری و بر آنها زند که وی را به تلبیس از آشیان فروانداختند یعنی ترک خلافی و خلافی‏‌گویان گوید و یا مر ایشان را هیچ وزنی ننهد امّا باز خیلی دارد می‏‌ترسد که زیر پای کبوتران دشمن بماند مر ایشان را برنجانند وَ السَّمَاءِ ذاتِ الْبُرُوجِ‏[۳۲] که هم نرد و هم بساط گردان است چگونه در شش‌‏درها نمانی، از عقیلۀ این چرخ گردان آنگاه بیرون آیی که یوم موعود آید مثال یوم موعود این دو روز است یکی شاهد که روز آدینه است که مجمع دوستان بهشت را ماند با غسل و طهارت و لطافت و بوی خوش و از لغو و فرجام[۳۳] دور گشته و دیگر روز مشهود که روز عرفات است که مانند عرصات است نه مرد را پروای زن نه زن را پروای مرد سر برهنگان و پای‌برهنگان ما غایت سفر[۳۴] عجز و ضعیفی با تکاپوی بسیار.

شش جهت عبارت از عدم هر جهتی باشد نسبت به جهت دیگری و یک جهت سویی از سوی‌ها بود که منعدم بود به سوی‌ها دیگری پس محال [است‏] این عبارت بر الله.

من سررشته گم کرده بودم همین یافتم خود را که عاجزم هر بندی و هر شکالی و هر تردّدی که پیش می‌‏آید می‏‌گوی ای الله من عاجزم تو دانی تو کنی تا اعوذ آغاز کردم یعنی هر اندیشه چو شیطان است از خود محو کنم به الله چو در معنی من فریاد می‏‌کنم به الله نظر کردم که من کدامم تا اسناد فریاد بوی کنم منهاء بسیار دیدم بر تفاوت که یکی به یکی نمی‏‌ماند که در کالبد من هست می‏‌گیرد یکی بی‏‌خبری و یکی باخبری و یکی تردّد و یکی گشاد من نمی‌‏دانم که از این منها کدامم ای الله یکی منم را معیّن کن تا اسناد فریاد بوی کنم به تو، این بدان باز می‏‌گردد که جزو لا یتجزّی را وجود نیست که چون من را پاره کردم اجزای بی‏‌نهایت شد و هر یکی من شد و من هر یکی به تعارض متساقط شد.

قوم را گفتم در بندها بودی باز قاصد گشاد بندها گشتی ناگاه قراضه‌ای را یافتی به غلط برداشته بود بدلی آن ظاهر شد گفتی همه متاع‌ها را بعد از این سرسر کنم[۳۵] و دگران این غلطی را نمی‏‌دانند اکنون چون صرّافان جملۀ این قراضات را بر تخته ریختی و ذرّه ذرّه را مزّه می‌‏کنی گفتی چیزی بیرون آرم که در آن گفت‏وگوی نه رود و به تن‏آسانی مرا دخلی درآید.

بعد از پریشانی چون از خواب برخاستم گفتم بیا تا تعظیم الله را باشم و هر نفسی را چون نفس بازپس دانم همان انگارم که فرزندان یتیم شدند و اجزاام گرد جهان پراکنده شد و مرگ درآمد و گناه بسیار درآمد بگویم به حضرت الله که چنین است که می‏‌دانی با من بی‌چاره هرچه خواهی کن و در صفات الله نظر می‏‌کردم نخست گلزارها و از پی آن خارهای قهر و از پی دشنه‏‌های آتش از آنکه او را هم قهر است و هم لطف الّا آنکه رحمت مقدّم است سَبَقَتْ رَحْمَتی غَضَبی چون پیش هوای چشم بنگری باغ‌ها و ریاحین و از پی آن خارها و آتش‌ها همه این عجایب‌ها[ی] بی‌‏نهایت به یکبارگی در یک ریزه هوا می‌‏بین که الله ممکن است که همه را از این جای بیرون آرد.

جزو چهارم فصل ۳۳۵

قوم را گفتم چنانستی که کار و شغل شما پیش از این زمان چنان گسسته بود که کسی ریسمانی را بگیرد و پاره‌‏پاره کند و یا کرباسی را خف‏خف[۳۶] کند ولکن وی پاره نکرده باشد هرکسی پاره‌ای کرده باشند و در آن میانه دلتنگی و او در آن میانه به اصحاب به جنگ و کسی که وی را سرمایه داده باشد بیگانه شده باشد یعنی به الله و همچنان‌که دیوانه‌ای باشد ساعتی جنگ و ساعتی آشتی و چون پهلو بر زمین نهاد تیرها که دزدان زده بودند از وی بکشیدند و خارها از پای وی بیرون کردند چون در خواب شد و باز بیدار شد سررشتۀ گم کرده بازیافت گفت از این سرمایۀ فلانی که بگرفته‌‏ام هرچه سود است و هرچه زیان است بگویم هرچه خواهی کن خواه گو حبس کن و خواه فضیحت کن.

اکنون این حالات تو بیان آن است که هر مالی که از جای بیابی پرسان باشی از خداوندۀ وی و از هرکه سرمایه گیری ترسان باشی که خیانت کند و الله در تو عقل آن نهاده است تا تو غم آن بخوری و از حساب آن دراندیشی ای طبیعی؛ و ای منجّم؛ و ای طبیب؛ چون به حکم خاصّیت و ستاره تکسّر مایۀ بندگان را و حبس و سیاست و خیانت از خود دفع کند پس این معامله مردمان که جز وی است‏[۳۷].

لنا و هو انّ امر المکلف فی کونه مولّی او غیر مولّی یجب ان یکون معلوماً لانّ التولیة و الاقدام علی الشی‏ء من غیر ان یُعلم و یُعرف قبیح بالعرف و تحقیقه انّ التولیة امّا کان ابتلاءً او انعاماً لا یحصل فائدته الّا بمعرفة المکلّف ذلک و الشرع منزّه عن القبیح و لو لم یصحّ التّعلیق لا یعلم کون المکلّف مولّی او غیر مولّی لانّه لو لم یصحّ التعلیق لا یکون مقتدرا علی انشاء صفة لمحلّ یقبلها و هی الزّوجة بعد التزوّج بآلة یستعمل لتحصیل تلک الصّفة و هو قوله انت طالق للزّوجة بعد التزوّج و انّه مولّی بالاجماع بمعنی انّ الشارع اقدره علی انشاء صفة الطالقیة لمحلّ یقبلها بآلة یستعمل لتحصیل تلک الصّفة فعُلم انّه لو لم یصحّ التعلیق لا یُعلم کون المکلّف مولی او غیر مولّی و التّولیة من غیر الاعلام سفه و الشرع منزّه عن السّفه فالحاصل ان قوله ان تزوّجتُک فانت طالق بمنزلة قوله لامراته ان دخلتِ الدّارَ فانت طالق بل اولی لانّ فی صورة النّزاع مضافٌ الی المحل قطعاً کالتنجیز یقول لامراته انتِ طالق و فی دخول الدّار مضاف الی المحلّ ظاهرا اذ الظاهر[۳۸] بقاء النّکاح و التطلیق و ان کان یوجد عند الشرط ولکنّ الاهلیّة تعتبر عند لفظ التطلیق لا عند حقیقة التطلیق کما اذا کان عاقلًا[۳۹] عند قوله ان دخلتِ الدّارَ فانتِ طالقٌ و مجنونا عند دخول الدّار یقع الطّلاق و ان کان مجنونا و نظیره ان الاهلیة تعتبر عند الرّمی و ان لم یکن ذلک الرّمی للحال اصطیاداً الّا بعد اصابة السّهم ولکن حقیقة فعله لیس الّا الرّمی فیُشترط الاهلیة عنده و امّا ما قال الصحابی ان تزوجتُها فهی طالقٌ فبلغ ذلک علیه السّلم فقال لا طلاق قبل النکاح یعنی لا یقع طلاقک للحال بل یقع بعد التَزوّج فکان علیه السلم مبیّناً حکما شرعیاً و بَینَ بانّ هذا لیس بتطلیق قبل النّکاح بل هو تطلیقٌ بعد النّکاح.

حاصل ورزیدن خلافی دیگران دیوانگی ورزیدن و سفاهت آموختن است چون بعضی عقلا از ایشان به سبب دیوانگی و سفاهت احتراز می‏‌کنند طایفۀ طلبۀ علم ایشان را اعتقاد می‏‌کنند که عقلا از پیش ایشان می‌‏بگریزند تو ندانسته‌ای که از دیوانه و سفیه احتراز باید کرد.

به آوازۀ خوارزمی[۴۰] گفته بودم که همین ساعت دست از این خانه بباید داشت و همه علاقه‏‌ها قطع باید کرد و با این همه اهتمام کاری می‏‌داشتم قوم را گفتم با دل برکندگی عزم کاری داری تا نواة نیّت شر نباشد که در دست خار وی بمانی نواة نیّت خیر باید که چون دهقانان بی‏‌خواب و بی‌‏خور باشی اگر شاخ و برگی از این حایط بیرون آرد خود آسایشی یافتی و اگر از این سوی شاخ و بال بیرون نه‏‌آرد از آن سوی عالم دیگر برون آرد سپس دیوار این جهان آخر هر دیواری را سپسی است دیوار جهان را سپسی باشد و هر گلخنی را گلشنی گلخن جهان را گلشنی آخر بود تا جهان بقایی ندیدندی این جهان را فانی نگفتندی از آنکه فانی را در مقابلۀ باقی توان داشت‏ وَ اُضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَیاةِ الدُّنْیَا کَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِیماً تَذْرُوهُ الرِّیَاحُ‏[۴۱] إِذَا بُعْثِرَ مَا فِی الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ مَا فِی الصُّدُورِ[۴۲] دانه‌ها در زمین چون لحدهاست و زمین چون خاک برونی و آب آسمان چون رششات[۴۳] بنگر که چگونه شورانیدیم اندرون لحد دانه را و چه شخص‌ها[ی] درختان و بیخ‌ها و روی‌ها و دست‌ها از تابوت منی در لحد رحم‌ها بیرون آوردیم هرچند کسی نمی‌‏دید که در اندرون‌ها چیست آخر در آب و در خاک و در هوا و در سما و در ستارگان و در دانه‌ها هیچ اشخاص درختان و حیوان و انسان و عشق و تمییز و عقل می‌‏بینید و راحت می‏‌یابید بنگر که چون می‏‌شورانیم و چه چیزها برون می‌‏آریم آخر تو بعد از مردن بیش از خاک و هوا و آب و ستارگان و سما نشوی آخر برون آریم تو را چه انکار است که در خود پدید کرده‌‏اید هر دانه‌ای عزم و تدبیر و رای که به الهام در زمین سینۀ شما درانداختند آخر از بهر برون آمدن انداختند.

عزم جدّ کرده بودم که کارها را به‌‏غایت و جدّ رسانم از آنکه فعل من باغبان الله است نغزتر ورزم تا خداوند باغ از من راضی‏‌تر باشد و صنع وی در آنجا نیکوتر نماید و تو را خلعت سعادت بیش می‌‏دهد اکنون این عزم کرده بودم ولکن موانع و ضعیفی و زبان کند یاری نمی‌‏داد قوم را گفتم که بیخ رای و عزمتان استوار است و برقرار است اگرچه تن یاری نمی‌‏دهد باکی نمی‌‏دارید همچون بیخ است که در فصل بهار در زیر زمین بجنبد اگرچه موانع برف سَرِ وی راه نگاه می‏‌دارد و زمین وی را قوتی نمی‏‌کند او نومید نباشد و قوی‏دل باشد و پیش از این رای‌ها[ی] شما چون بیخ در فصل تیر ماه است اگر مایه و شاخ و برگ بسیار نماید ولکن روی به فرو ریختن دارد و هیچ قوّتی نکند در ارسال[۴۴].

جزو چهارم فصل ۳۳۶

پیش دل آمد که مقصود از عدد طلاق[۴۵] تجربه و امتحان بود تا مصلحت نگاه دارد و فصل عدّه و مهلت همه از بهر تدارک است تا پشیمانی نه‌‏آرد چون نکاح و رجعت مطلوب الوجود باشد در ارسال که عدم اوست بی‌‏ضرورتی مطلوب العدم باشد و نعنی بالضرورة الضرورة التی تندفع بالاجماع و هی مصلحة الخلاص بطلقة واحدة من غیر ان یستلزم ندماً لنا و هو ان الشی‏ء لا یخلو اما ان کان مطلوب الوجود او لم یکن فان لم یکن کان نصب الامارة علی کونه مطلوب الوجود سفهاً و الشرع منزّه عنه و قد نصب الشرع الامارات علی کون النّکاح و الرجعة مطلوب الوجود و هو الاجماع و النّصوص فیکون مطلوب الوجود و اذا کان مطلوب الوجود فکان ما فیه عدمه مطلوب العدم لانّه لو لم یکن ما فیه عدمه مطلوب العدم لا یکون مطلوب الوجود لانّا ما عنینا بکون مطلوب الوجود سوی کون عدمه مطلوب العدم و ما فیه عدمه لیکون مطلوب العدم فیلزم ان یکون الارسال حراماً لانّ فیه عدم ما هو مطلوب الوجود فیکون مطلوب العدم و ما عنینا بالحرمة سوی کونه مطلوب العدم لا یکون ما ذکرنا من الرجعة و النّکاح مطلوب الوجود و قد بینا کونه مطلوب الوجود و امّا حدیث طلاق عبدالرحمن بمحضر الصحابة و لم ینکروا کان لمصلحة أنهم لو انکروا لازداد اثمه بالغصب بدلیل ان المسألة مختلف فیها بین الصحابة و لم ینکر ذلک البعض لما ذکرنا من المصلحة فکذا البعض و به خرج جواب عویمر[۴۶] العجلانی او نقول حدیث عویمر العجلانی کان قبل استنان النّکاح و الرجعة و نصب الدلیل علی کونه مطلوب الوجود توفیقا بین الدّلائل امّا قوله بانّ الاقدام[۴۷] یدلّ علی انتفاء الحرمة فلنا الاقدام لا یعارض الدّلائل الشرعیة و العقلیة اما لشرعیة کالقیاس و النصوص و امّا العقلیة فلأنّ المولی اذا بین علی عبده نوع جنایة بدلیل عقلی فقال العبد اقدامی یدل علی انّه لیس بجنایة فانه یزیده ضربا لا دفعاً فکذا اشارة الشرع انّ الارسال‏[۴۸] مطلوبُ العدم عندی فقال المکلف اقدامی یدل علی انه لیس بحرام و امّا قوله فیه فتح باب النّکاح علی الغیر قلنا لو کان فتح باب النکاح علی الغیر مطلوباً لکان ابقاء هذا النّکاح بتحریم الارسال اولی فدلّ علی ان الفتح لیس بمطلوب علی تقدیر انتفاء حرمة الارسال قوله الحکم بوقوع الطّلاق تکثیر للمحرّم حینئذ قلنا التحریم اشد تکثیرا و مع هذا غیر منتف.

من سست از شهوت راندن شده بودم‏ وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ[۴۹] خواند قوم را گفتم جمع نمی‏‌کردی پیشین و آسان خرج می‌‏کردی ولکن چون شکستگی یافت روزی از عدوی چنان‌که ضیاءِ سمرقندی جمع کردن گرفتی از بهر شکستن ایشان جمع از بهر شکست از آن می‏‌کنند که حیات نبود بی‏‌شکست دیگران بی‌چاره حیاتی که دستبوی[۵۰] او شکستِ دیگران باشد و از بهر آن حیاتش بی‏‌شکست دیگران نبود که از اوّل.

بنای حیات خود بر شکست دیگران کرده بود پس وی بدگوی پساپیش آن کس بود که وی شکست ایشان می‏‌طلبد لا جرم ویل و وای لازم حال این هُمَزه و لُمَزه باشد او خود آن نتواند شکستن ولکن روزگار در تمنی شکست ایشان می‏‌برد این‏‌چنین کس جاه جوی بود وقتی که به کوی هوا رود پشیمانی بر وی مستولی شود که ضعیف شدم‏ جَمَعَ مَالًا وَ عَدَّدَهُ‏[۵۱] دو کوی دارد یکی هوا چون هاویه که چیزها در وی خاکستر شود و ناچیز و یکی چاه جهنم که پیوسته تابش آن آتش بر وی می‌‏زند پیوسته دو شاخ پیش دل وی نهاده‌‏اند یکی شاخ ریحان راحت و یکی شاخ خار رنج تا اگر تعریف کنند عالم سعادت و عالم شقاوت را بدین دو نشان بشناسی و اگر باد راحتی وزان شود بدانی که از بستان عالم غیب وزان شده است و اگر دود رنجی یابی بدانی که از مطبخ غمی می‏‌آید حُطَمَةُ عقوبت اعدا درخور درگاه بود چون درگاه بلندتر بود عقوبت اعدای او به عقوبت اعداء دیگران نماند و بیان آن باشد که کسی [را] زن و فرزند و پیوند نباشد لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ[۵۲] کسی که مرا پیوند و ناسزا گوید عقوبت از این وجه باشد درگاه دل چنان باید که: دیو آنجا رسد سر بنهد مرغ که آنجا رسد پر بنهد آن‏چنان کس دلیر باشد اِنّ اللّهَ یُحِبّ الشَجاعَةَ چون بی‏‌خبر باشی از چیزی نسبت بدان چیز جمادی و مواتی چون خبرت کنند آن جمادیت را زنده گردانند بدان خبر چه عجب کوه و خاک را زنده دارند به خبر. چندین هزار تکلیف مر آن فرزند طفل نابالغ بی‌‏عقل را می‏‌کنی که نزد دوستان رو و این‌جای مرو و آنجا مرو از دوستی را هیچ از خود شکایت نخوانی اکنون اگر الله تو را از دوستی با آنکه عاقلی تکلیف کند چه شکایت کنی. باطن همه حیات است و ظاهر همه ممات تو است اگرچه حیات نماید در چشم دیگری، یا حیات خود حاصل توانی کردن یا حیات یا از برای ارای[۵۳] دیگران حاصل توانی کردن هر دو جمع نشود یا حیات باطن خود حاصل توانی کردن یا حیات از بهر چشم دیگران دانه چو در زمین باشد پریشان و پراکنده ظاهر نماید ولکن کمالش آنگاه باشد.

نهال باشد که بلند شود و چون سر در هوا کند آن حیات که حاصل کرده باشد خرج کند.

لنا انه لو انتفی جواز التفریق لا یخلوا امّا ان انتفی علی تقدیر کون فصول العدة و هو اشتمال العدة علی ثلثة امثاله او الزّائدة علی الفصول مداراً لجواز تفریق الطلقات علی فصول من الاهل فی المحل او علی تقدیر عدم کون فصول العدة مداراً لا جائز ان یتنفی جواز التفریق علی تقدیر عدم کون فصول العدة مداراً لانّه لو لم یکن مداراً لجواز التفریق لما جاز التفریق علی فصول العدة فی صورة من الصّور لانّه لو جاز التفریق لکان فصول العدّة حینئذ مداراً و التقدیر تقدیر عدم کونه مداراً و لا جائز ان ینتفی جواز التفریق علی تقدیر کون فصول العدة مداراً لجواز التفریق مع احتمال العدة علی الفصول و هو مدّة الحمل لانّه لو انتفی الجواز لا یکون هو مداراً لجواز التفریق و التقدیر تقدیر کون فصول العدة مداراً لجوار التفریق و فی ممتده طُهر جواز تفریق ثابت علی فصول العدة لاشتمال عدّتها علی ثلثة اطهار وعده مرتدة و حرمة مصاهرة و نکاح فاسد و عدّة خیار عتاقه و مجنون و صبی فانّه لیس باهل و ثمّة لیس بمحل بدلیل استواء الحیض و الحبل و الشهور فالحاصل ان الموجب للجواز الحاجة المتنشّاة الدال علیها زمان ممتدّ من فصول العدّة الموجب لتجدد الرّغبة.

جزو چهارم فصل ۳۳۷

مؤمن باید که بر راه صواب رود هرچه در راه از زن و فرزند و مال فرورود و راه زنند و شیر خورد و پلنگ خورد آن همه از راه نزدیک به منزل می‌‏رسانند از آنکه تو ضعیفی و از بهر تو آماده می‌‏دارند چنان‌که یوسف صلوات الله علیه ابن‌یامین را به اسم سرقه بگرفت از آنکه هرچند به اسم خوش بخواستی ندادندی نیز مؤمن را هرچند به خوشی مال و فرزند خواهند او ندهد به اسم قطع طریق از وی بستانند امّا چون به منزل رسی اشتر و بار خود آنجا یابی لا جرم آن همه گرد می‏‌کنند أُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ‏[۵۴] از این قبیل بود لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ‏[۵۵] این همه چیزها آب و خاک و هوا گردد ولکن ما تضمین کنیم که یا وی را و یا مثل وی را بازده، بینی که ستارگان و آسمان را بگوییم و هوا و خاک را بگوییم که از حیوانات و فواکه و اموال چه چیزها برده‌‏ایت باز دهید خربزه و خیار بادرنگ[۵۶] و همه رنگ‌ها باز داد یا رب که این ارکان‏[۵۷] این چیزها را می‏‌برد کجا نگاه می‏‌دارد و در کدام خزینه می‏‌نهد و باز از کجا برون می‏‌آرد.

در ره روش خود می‏‌رفتی عمدت در میان آب تند بادی بر وی زد سه چهار پاره خواست شدن یعنی سه چهار واقعۀ هایل پدید آمد خواستی تا خود را از عمد[۵۸] فرواندازی و بگریزی یعنی خواستی تا ترک کار و جای بگوی ای شکست مردمان دست‌‏انبوی تو شده تا تو آن را نه‌‏انبویی[۵۹]‏ تو را حیاتی نباشد.

نکاح فی فصل حرّة لنا انّه یجوز النّکاح لنا انّه یجوز النّکاح‏[۶۰] بمباشرة الولی و طلب‌ها فکذی یجوز النّکاح به مباشرت‌ها و طلبه اشکال عام انه وجدت زیادة الحاجة فیما اذا باشر الولی لانه لو لم یوجد زیادة الحاجة لجاز بمباشرة الصغیرة و الصغیر بالقیاس علی موضع الاجماع علی ذلک‏[۶۱] الجواب کلّ اشکال یمنع اصل القیاس فهو باطل لانّه حینئذٍ ینسدّ بابُ القیاس.

متردّد شده بودم که کدام کار و کدام نوع علم ورزم به دلم آمد که اگر آخرت و حشر و بعث نیست این همه کار جهان و فوات وی سهل و بازیچه است و اگر آخرت است و بعث است این همه کار بازیچه است کار کار آخرت است اکنون تحصیل آخرت می‏‌باید کرد که آن بازیچه نیست گفتم چو هر دو جهان نسبت به الله یکی است و هر دم تو و هر حرکت تو نسبت به الله همان است از روی دوری و نزدیکی اکنون تو را موقوف رفتن آخرت و مردن نباید بودن از آنکه صنع آخرت آنگاه همان است و اکنون همان از روی رنج دادن و آسایش دادن چون تو نزد الله باشی نزد هر دو جهان باشی در هر دمی که باشی چنان دان که در جنّت عدنی[۶۲] و از آن دم‌به‌دم دیگر می‏‌روی که جنّت فردوس[۶۳] است از آنکه الله می‌‏تواند که هر دمی بر تو دوزخ دایم گرداند و یا جنّت دایم گرداند و همه عجایب‌های هر دو سرای به تو بنماید بر هر چیزی که چشم ظاهرت و چشم باطنت برافتد آن عجب دیگری که الله پدید خواهد آوردن یاد کن هرچه منظور تو شد عجبی بودست محال‏گون می‏‌نمودست نزد تو و هر از آنی را که نخست می‌‏دیده‌ای بهار و تماشاگاه تو می‌‏نمودست، اکنون چندین هزار چیز منظور تو شد تا بدانی که کار الله عجب بیرون آوردن است، در رستۀ بازار غیب که متاعش همه عجایب است نظر می‌‏کن که چه لون بیرون آرد الله، حاصل این است که هرکه مر کسی را دوست داشت از بهر آن داشت که آن‏کس نظاره‏گر جمال و زینت و هنر و صنعت وی بود و او را عجایبی داند اکنون تو نیز همه کارهای الله را عجایبی دان و ناظر فعل وی باش تا همه خلعت‌ها تو را به ارزانی دارد هر معشوقی عاشق خود را و ناظر کار و جمال خود را دوست دارد همچنان‌که آب فرستادند تا هر دانۀ لایق خود از وی چیزی گرفت روشنایی از اقداح کواکب به بیخ‌های سنگ فرستادند تا هر بیخی در خور خود چیزی گرفت زر و نقره و لعل و یاقوت و زبرجد، عجب آثار ستارگان در سنگ راه یابد دیو در اجزای آدمی راه نیابد گویند نهر کوثر از بهشت به‌ عرصات چگونه آید دریای معلّق آسمان به اقداح کواکب چگونه گردان و روان است تا خارهای چگونگی جُستن در تو بود بدان درد مشغول باشی هرگز فضای راحت بی‏‌چونی را نبینی متکلّمان را و مفلسفان را و جمله طوایف را در الله سخن بود و در صفات الله سخن بود تو باید که هیچ سخن نگویی به هر وصف که الله را می‌‏بینی هم بدان وفق عمل می‏کنی اگر الله دید تو را غلط دهد آن از الله باشد نه از تو، باری تو نادیده مگوی از بهر این معنی بود که انبیا علیهم السّلام کم‌‏سخن بودند چون همچنین باشی در بزرگی الله ناظر باش همچنان است که در الله نظر می‌‏کنی و نظر در بزرگی و بزرگواری آن باشد که حقیقت و حدّ بزرگی و بزرگواری و حدّ اوصافی که در بنده بزرگ داشت و تعظیم ثابت شود در آن نظر می‏‌کن وَ هکَذی اِذَا اشْتَقْتَ اِلی جُمْلَةِ صِفاتِ الله نَحْوَ الرَّحْمَةِ وَ الْعِبادَةِ وَ الْاَمْرِ وَ النَّهْیِ وَ الْقَهْرِ از الله می‏‌خواه تا جملۀ تکالیف از تو وضع کند و می‏‌گوی ای الله چو در هیچ چیز قدرت و طاقت نداده‌ای هیچ تکلیفی بر من منه ای الله همه کارها که می‌‏کنم از بهر ضرورت ترس عقوبت تو می‌‏کنم اگر خلافی و فقه و رزم از بهر ضرورت یک لب نان[۶۴]‏ تا بدان ناظر تو باشم که از نظر به تو نمی‏‌شکیبم و از ضرورت نفقۀ زن و فرزند که اگر ضایعشان مانم نباید که مرا عقوبت کنی و قدرت و طاقتم همین داده‌ای همه تکالیف دست و پای‏‌ها می‌‏بست و کنجی می‌‏انداخت و به وقت رنج و درد در قفص تنگ می‌‏کرد باز چون اطلاقش کردی و چشم وی بگشادی همه اجزای کالبد وی را و اجزای جهان را همچون باغ و بوستان کردی و خلد برین، و وی چون بلبل بر آنها می‌‏سراییدی و وقتی الله این‏ها را دیوارها می‌‏افکندی و این همه باغ‌ها را چون ویرانه می‌‏کردی و همچون درختان انجیر زیر خاک پنهان می‏‌کردی و این نظر و ادراک چون جغد گرد ویرانه می‏‌گشتی سرگشته‏ فَأَصْبَحَتْ کَالصَّرِیمِ فَتَنَادَوْا مُصْبِحِینَ أَنِ اغْدُوا عَلَی‏ حَرْثِکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صَارِمِینَ‏[۶۵] حاصل در هر جزوی جهان نظر کردی از وی الله بلندی بیرون می‏‌آرد چو علّیین و پستی چو سجّین و دیو برون می‏‌روژاند و حور بیرون می‌‏آرد.

ساعتی چون در خود بی‏‌قراری تمام دیدم گفتم آخر قرارگاه ادراکم کجا باشد و فلق‏[۶۶] نظرم کجا رود قرارگاه آن یافتم که من الله شوم که همه چیزها به مراد و فرمان من باشد از افنا و از وجود و از قبض و از بسط و غیره من صفات الکمال.

چون از ضمیر می‏‌گویم مریدان را گویم هرکه را نعره‌ای می‌‏آید رها کنید تا بیرون آید و بازمداریت.

جزو چهارم فصل ۳۳۸

نجیب طبیب گفتی کسی را که [خون‏] برخواستی داشتن که پیش از خون برداشتن چهار ستیر عناب و یک ستیر آلو تر نه و آب آن بخور سه روز دمادم همچنان بخوری تا خون صاف شود آنگاه خون برگیر چون رگ بزنی بر جایی تکیه کن بنشین و خود را هیچ رنجی مفرمای، شراب جگری[۶۷]‏ یا غوره و شکر با آن یار کن سه ستیر از وی‏[۶۸].

خواجه حجّاج صاحب کرامت سمرقندی[۶۹] را می‏‌دیدم راحتی می‏‌یافتم امّا چون سخن می‌‏گفت ملالتی می‏‌آمد حکایتی گفت یکی زن را هشت‏ماهه نان بود می‏‌گفت که این خورده شود چکنم عاجز بمانم بیا یک‏ساله نان حاصل کنم شویش گفت که جامه بازانداز تا بخسپم زن گفت هیچ عیب نیست بر جامه چرا می‌‏خسپی گفت سپس هشت ماه بیمار خواهم شدن.

خواجه حجاج گفت نماز کردم از پیش رویم یکی آدمی برآمد دو خط پدید آمده بر رخ وی از زیر چشم ازبس‏که بگریسته بود شکافته بود و راه شده[۷۰] با من سخنان گفت از دیوار برون رفت که درش حاجت نیامد همین خواجه گفت صد فرسنگ برفتمی بی‏نان و آب و در ماهی یک من و نیم آرد بس کند نان کک‏رک پونگ برزده[۷۱] را ثرید کنم و آنگاه اندکی آب سرد بر وی ریزم تا او نم به خود کشد آن را بخورم امّا از سخن گفتن بسیار او بی‏‌خیر می‏‌شدم و چون تنها می‏‌شدم سخن لشکریان پیش خاطرم می‌‏گذشت و بحث دانشمندان نظام سمعانی[۷۲] و خوارزمشاه و خطایی و غور[۷۳] و دانشمندان ایشان و درگذشتن این‌‏ها بر خاطر جز تضییع عمر نی و مشغول‏کننده از خطرت آن جهانی گفتم خاموشی خوش کسی را بود که کار از بهر خود کرده بود هرکه کلمه و عملی از جای [و] از کسی دیگر برداشته باشد با وی آن کار و آن کلمه رنج باشد می‌‏طلبد کسی را تا به وی دهد و بار از خود بنهد اکنون چنین می‌‏باید که سخن هیچ کس نشنوی و از حال جهان و دانشمندان و شهرها و لشکریان و سلاطین هیچ نپرسی تا این خاشاک بر روی دل تو ننشیند و تو را مانع نبود از کار مهم و موانست به الله و ذکر آن جهانی هرکه از این‌ها بی‌‏خبر می‌‏بود هنرِ آن‏کس باشد و آن‏کس را می‌ستایند که وی در عالم دیگر است و فراغتی دارد از این‌ها، او را چه پروای این‏‌ها باشد این‌‏ها کار بی‌کاران است که دیگران دارند حاصل تو مقصود را باش و آن ذکر الله است و موانست به وی و آن جهانی را، چو همه خلق را مرجع این است چون تو وکیلِ در[۷۴] باشی همه جهان محتاج تو شوند و تو محتاج ایشان نباشی آخر تو را حالتی باشد که جهانیان خود را به تو اندازند و تو را از ایشان زحمتی آید و ناخوش به وی بِه از آن حالتی بود که تو بدیشان مفتخر بود[۷۵] و دربند آن لقمه باشی که در دست ایشان بود.

با صوفیی نشسته بودم گفتم دوست کم از آن نباید که مردم را به خود مشغول نکند او با خود اندیشید که چون دوست به دوست مشغول نخواهد شدن مقصود از یار شدن و دوست بودن چه بود جواب گفتم همچون نبات در زمین چون جمع باشند برویند چنان‌که به وقت پراکندگی نرویند امّا به یکدیگر مشغول نبوند هرکسی به شربت خود مشغول بوند و از حال یکدیگر بی‏‌خبر باز به حضور صوفی اجزای من به شربت خوردن خود مشغول شد نظر کردم همه جهان از شربت الله می‌‏خورند هرکس به لقمۀ خود مشغول تا بهشتم مصوّر شد و هیچ چیز دیگر نمی‏‌نمود جز بهشت گفتم بهشت الله همچنین باشد همه اجزای جهان برقرار و در حق طایفه‌ای جنّت ابدی متحقّق شود و از این جهان و از آن جهان و از دوزخ خبر نی امّا این تصوّرات مساحت زمین[۷۶] است و رشته بر چوب زدن[۷۷] است چون مداومت کنی تا به دَرِ مرگ و آن عبارت از این آید که ایمان به دَرِ مرگ با خود برد آنگاه این بنا تمام شود و بهشت ابدی محقّق شود.

اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ[۷۸] نفاذ مشیّت را نظر می‏‌کردم همه اجزای خود و اجزای عالم دیدم به تعظیم با خون جگر از ظاهر ایشان روان پیش الله ایستاده بودند و همه خوشی‌ها و زندگی از چنین تعظیم با خشیت است این همه جنّات در خشیه است‏ ذَلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ‏[۷۹] ایمان و عمل صالح‏ لِمَنْ خَشِی رَبَّهُ‏ چون به مشیّت زنده خواهد داشتن تو را به تعظیم و خشیت و اشک چشم در هوا کند و اگر ارادتش در حق تو مرده کردن باشد چون زمستان نظر تو را بدان اندازد که تو را از این تعظیم و خشیت اجزای تو از الله چه فایده خواهد بودن و انبساط و خشیت هر دو به صنع الله است هر دو برابر باشد خشیت و انبساط، هرگاه تو را این نظر داد تو را مرگ داد و زمستان گردانیدت و با رنج شدی حاصل تو ابد و ازل وجود خود را چون چهار فصل دان اگر مردگی بایدت زمستان باش و اگر زندگیت باید بهار باش گریان و معظّم مر الله را باشی همه اجزای تو و اجزای عالم باید که حقیقت زندگی صفت الله مشاهده می‏‌کند به آثار نظر می‏‌کند چون جمال‌ها با شخص و با شهوت‌ها و عیش‌ها و درختان سبزه بارور که ایشان همه جمال‌ها باز شخص و با حیات الله حاصل کرده‌‏اند تا بدانی که همه نغزی و کمال به چشم نمی‌‏بیند کسی بلکه به اثر می‏‌بیند و به عقل می‏‌بیند چون حیات و علم و قدرت و محبّت و عشق را این همه به آثار می‏‌بینند و می‌‏دانند و به عقل می‌‏دانند و کسی صورت این‏‌ها نمی‌‏بیند الْقَیومُ‏[۸۰] عین همه قیام‌های اجزای عالم و ایستادگی‌ها مشاهده می‌‏کن‏ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏[۸۱] که اجزای عالم از اضداد خالی نیست از حرکت و سکون و افتراق و اجتماع و گرما و سرما و ارتفاع و انخفاض هیچ جزوی از اجزای جهان در هیچ زمانی خالی نباشند از یکی از این ضدّ و این به صنع و فعل مشیت الله است لا جرم سنه و نوم بر وی روا نی، لاجرم هماره این گردش به گردانیدن الله در نظاره می‌کن چون چرخ فلک‏ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِی الْأَرْضِ‏[۸۲] همه سپاه جهانیان حمله می‏‌کنند تا جاه و ملک طرفی بگیرند الله دست همه کس را از آن دور می‏‌کند اگرچه به غصب چند روزی می‌‏گیرند الله همه را معزول می‌کند هر جزوی از اجزا هر زمان دست در حالتی و کاری می‏‌زند الله تعلّق اجزای تو را از آن حالت دور می‌‏کند یعنی‏ لَهُ مَا فِی السَّماواتِ وَ مَا فِی الْأَرْضِ‏ نه کسی دیگر را اکنون تو مملوکی اجزای‏[۸۳].

جزو چهارم فصل ۳۳۹

کافر خطایی سمرقندی را می‏‌گفت ای تو مرا بکشی غازی باشی من تو را بکشم شهید باشی من خود تو را دارو آمدم تازیانه بر اسپ زد و بگریخت گفتم این تصوّر بهشت در این جهان چنان است که کسی بر سر کوهی باشد به پستیِ وادی گردی می‏‌نماید چون فرودتر آیی گرد[۸۴] سبز می‏‌نماید با آثار اشجار و بنا و آب روان می‌‏نماید تو نیز چون از کمرگاه مرگ درگذری نمودن گیرد تنۀ اشجار و آب روان می‏‌گویی که فرزند را جنس خود برآرم خود را موقوف فرزند می‌‏داری تا جنس تو برآید اکنون خود را نظر کن که از چه جنسی اگر از جنس عارفان و متوکّلانی همچون اسماعیل و ارغون شهی[۸۵] که بچۀ خود را بر در دکان روّاس دید گدایی می‌‏کرد و همچون ابراهیم ادهم[۸۶] موقوف بچه چه باشی و اگر از جنس عالم اسبابی گرد توکل چرا می‏‌گردی حاصل عالم اسباب را نگاه داشتن بنا بر سماع است و عالم توکل بنا بر دید است دید قوی‏تر بود امّا تو را اعتماد نه بر دید توست نه بر شنود چو بر این‌ها اعتمادی نیستت بر چه چیز اعتماد داری کسی را که در دیده و شنوایی خلل باشد هر قدمی که نهد بر سبیل توکل نهد اکنون چون تو را قدم کوی سماع نیست متوکل‏وار قدم در کوی دید نه و خود را گیر و پسران را فراموش کن از آنکه همه خلقان غیر تواند و جنس تو نه‌‏اند از آنکه هیچ کس در حیث هستی تو نه‌‏آید در مزۀ شهوتت هیچ مادر و پدر و فرزند مزاحم و مدخل ندارد و در مزۀ طعام و مزۀ آب و مزۀ نظر به شهوت و شفقت و مرحمت هیچ کس در حقیقت تو مدخل ندارد هرگاه مراقب حال کسی دیگر شدی تو محو شدی و بهرۀ تو محو شد پس محال آمد که تو با کسی دیگر جمع شوی در یک زمان، اکنون هرکه فرزندان و دوستان می‌‏ورزد در بعضی زمان نیست می‏‌شود و ناجنسی را بجای خود می‏‌دارد و هرگاه خود را باشی همان خود را با الله موجود می‏‌داری شرک خفی[۸۷] چون کرد کردست شرک جلی[۸۸] چون کوه.

قاضی ساعد[۸۹] گفتی مریدی را که نزد وی آمدی ما را خلوتی است در انجمن و سفری است در بدن ما را به سخن کاری نیست در یکدیگر می‏‌نگریم و می‌‏نشینیم.

نظر من وقتی که اجزای من به مزّه گرفتن از الله مشغول باشد به برکت وجود یاران چنان را ماند که مردم تشنه به آب رسد اگر یارانش بروند ددگان و یا اعدای شیاطین بیایند و او را از آب دور اندازند.

اکنون یاران را راه می‌‏نماید به آب تا بود که آنجا آرام گیرند و از هیبت ایشان اعدای غفلت برمند و او از آن راحت محروم نشود هرچند آب بر می‏‌گیرد و پیش ایشان می‌‏نماید پیش ایشان خون می‏‌گردد چون دشوار است تو را که دُر برآری از دریا به نزد ایشان برو به دریا فرو، بر سر دُر بنشین.

تفسیر إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ[۹۰] لَیْلَۀ قَدرِ هرکس آن است که‏ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ[۹۱] الهامات ملکی و روح و راحت و سلامت از وسوسۀ دیو تا بامداد، این در حق عاجزان امّت به از هزار ماه با غزو و صوم قادران بر غزو و صوم همچنان‌که چون کلمات متسلسل سلسبیل بر ناودان زبان به فرمان تو روان کرده است چهار جوی و سلسبیل را به فرمان بهشتی روان دارد محو و فنا راه‏[۹۲] انبیاست اگر کسی راه محو و فنا و بی‏یاری می‏‌رود آن‏کس مدّعی است و بی‏‌اعتقاد از آنکه فنا آن باشد که به یک‏دم جانش برآید و یا خویشتن از آب و از کوه دراندازد هیچ کس روش وی نشان نتواند دادن از آنکه وی را قول نباشد و همه حال باشد و مزه و کس از حال و مزه خبر نتواند دادن و دیگر آنکه او خود را در بیابانی انداخت هیچ کسی اثر آن نیابد که وی کجا رفت بلکه وی خبر خود ندارد و اثر پای خود نبیند که از کجا در آمد و به کجا برون رفت چنان‌که کسی در تاریکی می‏‌رود هر قدمی که برگیرد نبیند که از کجا برگرفت تا آنگاه که به قرارگاهی رسد آنگاه او را معلوم شود که من راهی برون بردم یا نی.

جزو چهارم فصل ۳۴۰

من الله می‌‏گفتم با[۹۳] اینکه توی چنین شد که هر جزو من توی می‏‌گفت الله را که آسیب برمی‏زد که توی یعنی همه اوصاف و معانی من حادث است به الله گویی الله از میان این همه محدثات برمی‏‌آیدی و این همه محدثات آسیب و معانقه داردی به الله و هیچ دید و معرفت الله به گفت تعلّق نداردی همچنان می‌‏نماید که درخت و نبات از آب و خاک می‌‏مزند و هیچ گفت و تدبیر نی و کام از شربت می‌‏مزد و چشم از جمال می‏‌مزد و اندام نهانی از شهوت مصاحبت می‏‌مزد و هیچ گفت نی اکنون گویی این همه چیزها از الله می‏‌مزند و هیچ قول و ذکر و ادراک خاطر در میان نی.

علی می‏‌گفت که ذکر را پست می‌‏گویند و به آواز می‌‏کشند با یاد الله به دو زانو درآمده چون مدّتی برآید چنان شود که مردم هر سخنی که شنیده بود و هر جایی که رسیده بود همه پیش خاطر آید باز چنان شود که همه خاطرها برود و جمعیّت با الله بماند.

الله می‌‏گوی به معنی ای خداوندکننده یعنی به هر حال خود می‌‏نگر اگر با رنج باشی یعنی قهرکننده و جنگ افکننده و در وقت راحت رحمت و لطف‏کننده و در وقت ملالت تو از ذکر یعنی ملول‏کننده و از خود دورکننده و در وقت شهوت صحبت‏کننده و شهوت در اجزاکننده و چندانی بگوی این ذکر را که همه اجزا با کُنندگی الله آسیب می‌‏زند به همه اثرها و هرگز هیچ زمانی نباشد و هیچ چیز نباشد که الله در آن چیز و در آن زمان کننده نباشد از وجهی از حرکت و یا سکون و یا جمع و یا فرق و یا ظلمت و یا نور و یا غم و یا سرور و یا نفع و یا ضرّ در الله می‌‏نگر و با وی جنگ می‏‌کن.

از خیرات و از وعظ و نصیحت متقاعد شده بودم به سبب مطالعۀ مصنّفات ابوالمعین نسفی[۹۴] که امر الله از بهر ایتمار نیست و نهی از بهر انتها نیست[۹۵] و هرچه معلوم الله بود بنده جز آن نتوان کردن و بی‏‌طاعتی بیامرزد و معصیت مغفور بود[۹۶]، بهشت نه از بهر کار نیک می‏‌دهد بل که محض فضل است[۹۷] چون در این‌ها نظر می‌‏کردم سست می‏‌شدم از کار خیر و نصیحت که چو[۹۸] فایده نیست باز به دل آمد که مذهب معتزله پسندیده‏تر است و امر و نهی را فایده است و وعظ‌ها و نصیحت‌ها و مشورت‌ها را در میان مردمان اثر است و آن بر مذهب معتزله ظاهر می‏‌شود و این راه موافق است مر آن کلمات و حکم مرا که پیش از مطالعۀ اصول‌ها کرده بودم و آنچه از مذهب سنّت و جماعت است که همه کارها تحقیق معلوم الله است و خالق افعال العباد الله است این‏ها همه مسلّم باشد بی‌‏آنکه امر و نهی از بهر ایتمار و انتها نباشد از هر مذهبی که موافق و حقیقت خود می‏‌بینی آن را اعتقاد می‏‌کن و بیان می‏‌کن به لفظی که آن متّفقُ علیه باشد و طاعت را فایده هست و از بدی احتراز می‏‌باید کردن، مردمان را نصیحت می‏‌باید کردن هرآینه جواب مثل این‏ها متّفقُ علیه باشد و قرار این شد از بهر خانه که خانۀ دیگر گرو گیریم یا دربند خریدن وی شویم همان انگاریم که این خانه نبود خاصه مردم بامداد بیرون می‏‌آید و هندوان را می‏‌باید دیدن. غنی قسّام را ماند که لقمۀ مردمان را بخش باید کردن لاجرم منغّص بود.

مَنْ تَواضَعَ لِغَنِّیٍ لغَنائِهِ ذَهَبَ ثُلثا دینِهِ غنی همچون زر و سیم است هرکه زر و سیم را سجده کند کافر بود وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ‏[۹۹] قسم به کف پای بزرگان، تقویم قیمت و قیمت گران‏مایگی بود آدمی از همه گران‏مایه‏تر است.

به دلم آمد که به وخش چگونه دیگران به سمرقند و بغداد و بلخ [و] به شهرهای جلیل می‏‌باشند من در این کنجی مانده بی‏‌صورت و بی‌‏زینت و خامل الذّکر. الله الهام داد که اگر تو با من خواهی بود و مونس تو من خواهم بود تو در هیچ مکان نباشی نه در وخش و نه بغداد و سمرقند و نه با هیچ کس و نه با هیچ زینتی و نه با هیچ فضلی و هنری و اگر با من نخواهی بودن همه جای تنگ‏دل و خوار و گمراه خواهی بودن و هرکه مؤانست ما یافت خواری مؤانست دون ما نتواند کشید.

شیخ تاج و معین محتسب[۱۰۰] و سایر الخلایق پادشاهی دارند تو ایشان را در ولایت خود راه مده یعنی در حواس خود و خیال، ایشان را در دل خود رها مکن و دَرِ حصار دل خود از ایشان نگاه می‌‏دار تا از ایشان را بر تو هیچ ولایتی نباشد، راهی راستی می‌زی و می‏‌رو و هرچه دلت خواهد می‌‏کن تا اگر کسی مقابل تو بیرون آید آنگاه در یکدم حکم تو و حکم وی کرده شود.

ازبس‏که رنج دیده بودم می‌‏گفتم که این کارها همه به خود می‌‏شود و صانعی نیست و یا دست و پای زدن را و جهد را فایده‌ای نیست و از این اندیشۀ کفر صدهزار رنج و ظلمت و سوداها و عیب‌ها پدید آمدن گرفت گویی اندیشه‏‌ها دو قسمت یکی قسم تقدیر الله و صانعی و نیکی را جزا و بدی را جزا و بهشت و سعادت دایم این قسم اندیشه گویی بهشت است به نقد در این جهان و سعادت بهشت. و قسم نفی الله و انکار صانعی دوزخی است حالی و رنجی است به کمال به نقد اکنون ضرورت می‏‌شود عاقلان را که این اندیشه گیرند که اندیشۀ کفر همه سر به سر رنج است‏ وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ‏[۱۰۱] تا ننگ نداری از نظر به دونان و مجاورۀ هندوان، تو را شاکر الله می‌‏باید بود که تو را ذکری داد نه نظر به خساست هندوان‏ فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ‏[۱۰۲] این همه سودای کفر و رنج از بی‏‌کاری می‌‏خیزد و چون فارغ شدی از یک نوع کار خیر، زود به نوع دیگر از خیر مشغول شو تا تو را دیو نبرد وَ إِلَی‏ رَبِّکَ فَارْغَبْ‏[۱۰۳] و در همه کارها باید که مقصودت یکی بود و آن رغبت است به خداوند عزّ و جلّ.

—–

[۱] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ شوری: و جزای هر بدی، بدیی همانند آن است.

[۲] آیۀ ۶۰ سورۀ رحمن: آیا جزای نیکوکاری جز نیکوکاری است؟.

[۳] بی‏گمان مقصود فخرالدین ابوالمظفّر عبدالرحیم بن تاج الاسلام ابی سعد عبدالکریم السمعانی است که خود و پدر و جدّش از علما و فقهای بزرگ خراسان و خاندان مشهور سمعانی بوده‌‏اند و کتاب انساب تألیف پدر وی ابو سعد عبدالکریم سمعانی است و یاقوت حموی در سال ۶۱۵ به مجلس درس فخرالدین مذکور در مرو حاضر شده و حکایتی از مجلس درس او و اختلافی که در قرائت لفظ (حباشه) رفته است نقل می‏‌کند و ابن خلکان در ذیل ترجمه حال پدرش عبدالکریم مختصری در شرح حال وی نگاشته و مطابق روایت او ولادتش در شب جمعه ۱۹ یا ۱۷ ذی‏القعده سال ۵۳۷ واقع شده و وفاتش به سال ۶۱۴ یا ۶۱۶ بوده و بدیهی است که با ملاحظه روایت یاقوت تاریخ دوم (۶۱۶) صحیح‏تر است و ابن العماد وفاتش را به سال، ۶۱۷ ضبط کرده است.

[۴] بخشی از آیۀ ۵۵ سورۀ نور: خداوند به کسانی از شما که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند، وعده داده است که آنان را در این سرزمین جانشین گرداند.

[۵] بخشی از آیۀ ۵۵ سورۀ نور: و دینشان را که بر آنان می‌پسندد، برای آنان پایگاه دهد، و بعد از بیم‌ناکیشان، به آنان امن و امان ببخشد.

[۶] آیۀ ۲۵ و ۲۶ سورۀ فرقان: و روزی که آسمان با ابرها بشکافد و فرشتگان فرو فرستاده شوند، در چنین روزی فرمانروایی بر حق از آن خداوند رحمان است، و روزی است که بر کافران سخت و سنگین است‌.

[۷] اصل: یکى تعظیم یکى تعظیم.

[۸] اشاره است به روایتی که نقل شده است در باب گریه نجاشی پادشاه حبشه که عدّه‏یی از مسلمانان بر اثر آزار قریش به فرمان پیغمبر ص به وی پناهنده شدند و او خواست تا آیتی چند از قرآن بر وی خوانند و جعفر بن ابی طالب قسمتی از سوره کهیعص را قرائت کرد و او چندان گریست که ریشش از آب دیده تر شد (دلائل النبوّه، طبع حیدرآباد، ج ۱، س ۸۳ بحار الانوار، چاپ کمپانی، ج ۶، باب الهجرة الی الحبشة، سیره ابن هشام، طبع مصر، ج ۱، ص ۳۵۹) و روایتی که ابن هشام در کیفیت اسلام عمر و شنیدن او آیات قرآن را از حضرت رسول ص در مسجد الحرام و نرم شدن و گریستن و مایل شدن او به اسلام نقل کرده است (سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۳۶۹).

[۹] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ توبه.

[۱۰] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق: گوید آیا باز هم بیشتر هست؟

[۱۱] بخشی از آیۀ ۱۱۹ سورۀ طه: آنجا تشنه و آفتاب‌زده نشوی.

[۱۲] بخشی از آیۀ ۴۴ سورۀ اسراء: هر که در آنهاست برای او تسبیح می‌گویند.

[۱۳] ظ: دیدییت، دیدئیت.

[۱۴] از اینجا تا سطر ۱۲ نامه‏یی است که به یکی از ملوک یا امراء معاصر خود نوشته است.

[۱۵] ظ: آن.

[۱۶] ظ: تلکؤ.

[۱۷] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ سبا: و به راستی از خود به داوود بخششی [و موهبتی‌] ارزانی داشتیم.

[۱۸] آیۀ ۷۱ سورۀ واقعه: آیا اندیشیده‌اید به آتشی که می‌افروزید؟

[۱۹] مقتبس است از آیه شریفه: الَّذِی جَعَلَ لَکمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ. (یس، آیه ۸۰) عبد اللّه عبّاس گفت آن دو درخت است که در او آتش باشد یکی را مرخ گویند و یکی را عفار چون کسی را آتش باید دو شاخ از این دو درخت ببرد چنان‌که آب ازو می‏‌چکد و بر هم ساید از میان آن آتش بیرون آید و از آنجا عرب در مثل گفتند: فی کلّ شجرة نار و استمجد المرخ و العفار…

[۲۰] اصل: و الولود. پیامبر اکرم (ص) فرمود: با زنی دوست داشتنی و زایا ازدواج کنید.

[۲۱] (موضوع قطع دست در برابر سرقت) اگر قصاص در مقابل دزدی مشروع شده است هرآینه بدین جهت است که کار هریک از دو دست سارق قطع محسوب شده چه که اگر دزدی را قطع تلقی نکنیم به درستی که نافی مشروعیت قصاص به استناد ضرر تشریع قطع در مقابل چیزی که قطع نیست موجود و پیدا می‌‏شد و حال اینکه کسی تاکنون منکر این تشریع نبوده حاصل کلام آنکه چون سرقت مال غیر ضررش به اندازه قطع محسوس نیست یعنی دزدی در ایجاد ضرر به مثابه قطع دست نمی‌‏باشد اگر فقیهی یا مجتهدی به استناد عدم تطبیق کیفر با جرم نافی و منکر این تشریع می‌‏شد ظاهرا بی‌‏حق نبود ولی چون عمل دست‌های سارق هم قطع تلقی می‏‌شود، همچو نافی و منکری برای تشریع پیدا نشده است از طرف دیگر اگر قطع تلقی شود یکی از دو امر پدید آید یا تشریع قصاص عینا چنانچه در مذهب حنفی مقرر است و در باب قتل و جنایت تصریح شده که از عین به سوی دیه عدول نمی‏‌کنند. و یا تخییر بین قصاص و تمام دیه ثابت می‌‏گردد به‏طوری‏که مقررات مذهب شافعی در باب قطع و قتل تنها یا در برابر تمام جراحات است و هر دو امر منتفی است امّا قصاص عینی چنانچه مذهب حنفی است به این دلیل منتفی می‏‌باشد که چون اصل قصاص در این مورد وجود ندارد زیرا اضرار مالی قصاصش همان اضرار مالی است نه قطع دست و در واقع آن جرم است و این جنایت و باهم متناسب نیستند پس وصف عینیت هم بالضرورة منتفی است لذا موصوف (قصاص) و صفت (عینیت) وجود ندارند. و اما تخییر در بین قصاص و تمام دیه چنانچه در مذهب شافعی مقرّر است آنهم در اینجا منتفی است چون در قطع دست در برابر سرقت اگر به سوی دیه عدول شود تخییر در بین قصاص و نصف دیه (هر دست ربع دیه) ثابت است.

[۲۲] از علما و فقهاء معاصر مصنف بوده‌‏اند ولی شرح حالشان به دست نیامد.

[۲۳] معلوم نشد کیست ولی از سیاق عبارت برمی‌‏آید که مردی محتشم و نامور بوده و قالی نسبت است به قالی قلا که شهری بوده است از دیار بکر…

[۲۴] آیۀ ۲۲ و ۲۳ سورۀ مطففین: بی‌گمان نیکان در ناز و نعمت [بهشتی‌]اند، بر او رنگ‌ها [نشسته‌اند و] می‌نگرند.

[۲۵] بخشی از آیۀ ۲۴ سورۀ مطففین.

[۲۶] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ مطففین.

[۲۷] به احتمال قوی مرادش حیوان گمشده است از قبیل گوسفند و شتر و گاو که گرفتن گوسفند جائز است نزد شافعیه و حنفیه ولی گرفتن و بردن گاو و شتر مطابق آنچه در احکام لقطه مقرر شده جائز است به فتوای ابوحنیفه و افضل ترک است به فتوای مالک و شافعی و پس از گرفتن حیوان نیز مسائلی درباره خرج و نفقه آن پیش می‌‏آید که در کتب فقه مذکور است. جع: فتح القدیر، طبع بولاق، ج ۴، ص ۴۲۸٫ و ممکن است که «ضال» را به گمراه تفسیر کنیم و وجه سؤال آن باشد که ضلالتش به جبر است یا به اختیار و بر فرض آنکه به جبر باشد عذاب کردن و معاقب داشتنش خلاف عدل است و اگر به اختیار گمراه می‌‏شود پس‏ یضِلُّ مَنْ یشاءُ چه معنی دارد و این مسئله تعلّق به علم کلام دارد.

[۲۸] مرد دنیا و مرد دین.

[۲۹] بخشی از آیۀ ۹ سورۀ حشر: و کسانی که از آزمندی نفس خویش در امان مانند، آنانند که رستگارانند.

[۳۰] جای مرغ خانگی بود و بود که چیزی نیز مانند زنبیل در میان خانه بی‌اویزند تا کبوتر بچه در آن کند.

[۳۱] جمع واقعه و آن صورتی است که سالک در حال استغراق و غیبت از حس که میان خواب و بیداری است مشاهده کند. و به همین جهت مولانا آن را نوعی از خواب یعنی خواب با چشم فراز و باز شمرده است.

[۳۲] آیۀ ۱ سورۀ بروج: سوگند به آسمانی که دارای برج‌هاست.

[۳۳] ظاهرا «نافرجام» بوده است یعنی سخنان ناروا و شهوت‏انگیز معادل: «رفث» بر بعضی از اقوال چه در ترجمه قرآن نسخه متعلّق به کتابخانه موزه آثار باستان که از تربت شیخ جام بدانجا منتقل گردیده و برای غیاث الدّین محمد بن سام غوری به سال ۵۸۴ تدوین و کتابت شده آیه ذیل را: الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِ‏ (سورة البقرة، آیه ۱۹۷) بدین‏گونه ترجمه کرده است: حج را ماه‌هایی است دانسته هر که حرم گرفت در آن ماه‌ها و نیت حج کرد نافرجام نباید گفت و نافرمانی نباید کرد و پیکار نباید کرد.

[۳۴] ظ: با عناء سفر یا: با غایت سقم.

[۳۵] آزمودن، غربال کردن، خوب را از بد جدا کردن.

[۳۶] پاره کرباس و پنبه است که جرقه و ستاره آتش را از سنگ و چخماق بدان می‏‌گرفته و آتش می‌‏افروخته‌‏اند معادل: حرّاق. و خف‏خف کردن پاره‏پاره نمودن قماش است.

 

[۳۷] عبارت ناقص است و قطعا جمله‏یى افتاده است.

[۳۸] اصل: اذا الظاهر.

[۳۹] ظ: غافلا.

[۴۰] اشاره است به حوادث لشگرکشی علاءالدین محمد خوارزمشاه به خراسان و ممالک غوریان (ما بین سال ۶۰۳- ۵۹۷) و بالاخص سال ۶۰۰ که حربی عظیم میان وی و شهاب الدین غوری محمدبن سام (مقتول ۶۰۲) به وقوع پیوست و لشگر خطا به مدد خوارزمشاه آمدند و غوریان شکست فاحش خوردند و یا حادثه فتح بلخ و جنگ لشگر خوارزم به سرداری علی شاه بن تکش با عمادالدین عمربن حسین غوری والی بلخ در سال ۶۰۳٫

[۴۱] بخشی از آیۀ ۴۵ سورۀ کهف: و برای آنان زندگی دنیوی را به آبی مثل بزن که آن را از آسمان نازل کنیم و به آن گل و گیاه زمین آمیزد، و سرانجام خرد و خوار شود که بادها پراکنده‌اش کنند.

[۴۲] بخشی از آیۀ ۹ و آیۀ ۱۰ سورۀ عادیات: آنچه در گورهاست زیر و زبر شود، و راز دل‌ها آشکار گردانیده شود.

[۴۳] جمع رشّ و رشّه باران کم و قطرات آب که بر چیزی پاشند و «رشّات» به ادغام فصیح‏تر است.

[۴۴] ظاهرا باید چنین باشد: پس ارسال- یعنی طلاق و هشتن و روانه کردن زن.

[۴۵] تا سه مرتبه طلاق گفتن که حدّ طلاق بائن و غیر رجعی است.

[۴۶] از روی همین مصلحت جواب عویمر عجلانی که ارسال کرده و سه طلاق را به‏یک‏بار داده می‏‌شود که عدم انکار پیغمبر ص مبنی بر احتراز از تزیید گناه بوده (به نظر نگارند چون طلاق سه‏گانه عویمر پس از اجرای ملاعنه بوده و اساسا بلااثر به شمار می‏‌رود زیرا خود لعان فراق ابدی را ایجاب می‏‌کند بنابراین ایراد آن در اینجا خیلی مناسب نیست).

[۴۷] و اینکه گفته شود اقدام بر طلاق ثلاثه به یک‌‏مرتبه چنانچه عبدالرحمن مرتکب شده بود دلالت بر انتفاء حرمت می‏‌کند گوئیم اقدام یک فرد نمی‌‏تواند با دلائل شرعیه و عقلیه معارضه نماید فامّا دلائل شرعیه مانند قیاس و نصوص و امّا عقلا هرگاه ارباب و مولی به عبد و بنده خود جنایتی نسبت دهد و بگوید عمل شما جرم و یا جنایت است و به دلیل عقلی آن را ثابت نماید و بنده‌‏اش در جواب بگوید چون من این عمل را انجام داده‌‏ام جنایت نیست در این حال ارباب بیشتر او را مورد توبیخ و ضرب قرار می‏‌دهد نه اینکه دست بردارش شود همچنان است اشاره شارع به اینکه عمل ارسال و به طلاق ثلاثه سدّ باب رجعت کردن در نزد من مطلوب العدم است و من می‏‌خواهم این عمل نشود مکلّف در جواب بگوید چون من انجام داده‌‏ام معلوم می‏‌شود حرام نیست این جواب بسیار بی‏‌مورد و غیر معقول است.

[۴۸] اصل: انّ ارسال.

[۴۹] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ همزة: وای بر هر عیب‌جوی.

[۵۰] گلوله‏یی مرکب از چیزهای معطّر که در دست گیرند، هر میوه خوش‏بو که به دست گیرند و ببویند، میوه‌‏یی از جنس خربزه به شکل طالبی کوچک مخطّط و ملوّن به سرخی و سبزی و زردی، مصنف مجازا به معنی دستاویز و دست موزه به کار برده است. همچنین در ص ۱۲۹ دستنبوی را به همین معنی استعمال می‏‌کند.

[۵۱] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ همزة: مالی گردآورد و شماره‌اش کرد.

[۵۲] آیۀ ۲ سورۀ اخلاص: نه فرزند آرد و نه از کسی زاده است.

[۵۳] ظ: یا حیات از براى اراء( ارائه) دیگران.

[۵۴] آیۀ ۱۵۷ سورۀ بقره: بر اینان درود پروردگارشان و رحمت او باد و اینانند که رهیافته‌اند.

[۵۵] بخشی از آیۀ ۱۶۹ سورۀ آل عمران: کسانی را که در راه خدا کشته شده‌اند، مرده مپندار، بلکه اینان زنده‌اند.

[۵۶] خیار خوردنی معمول دراز و کوتاه که به عربی قثده گویند مقابل «خیار چنبر» که خیار منحنی و خمیده است و پوست آن خالی از خشونتی نیست و این نوع را به عربی قثّاء نامند و ابن سینا در قانون و داود انطاکی در تذکره خیار را در برابر نوع اخیر (قثّاء) استعمال کرده‏‌اند و زمخشری قثا را به خیار و قثده را به خیار بادرنگ تفسیر کرده است.

[۵۷] ظ: این ارکان که.

[۵۸] به فتح اول و دوم نوعی از قایق و ظاهرا قایق گونه‏یی که از تنه درخت و ریسمان فراهم آورند.

[۵۹] دوم شخص مفرد (زمان حال) از انبوییدن به معنی بوی کردن و استشمام.

[۶۰] این جمله در اصل مکرر است.

[۶۱] جمله‏یى افتاده است.

[۶۲] به معانی مختلف تفسیر شده است: قصری از لؤلؤ در بهشت، منزل مقرّبان حق، وسط و درونه بهشت، مرکز بهشت و شهری که مخصوص انبیا و رسولان و شهیدان و ائمه هدی است و چشمه تسنیم آنجا روان است و قصرهای آن از در و یاقوت و زر است. (تفسیر امام فخر، طبع آستانه، ج ۴، ص ۶۹۵) و بعضی آن را بهشت چهارم گفته‏‌اند و ترتیب «هشت بهشت» از این قرار است: ۱- خلد ۲- دارالسلام ۳- دار القرار ۴- جنت عدن ۵- جنة المأوی ۶- جنة النعیم ۷- علیین ۸- فردوس (آنندراج).

[۶۳] درجه صدم از بهشت که جوی‌های بهشت از آن فرود آید، و بالای آن عرش خدای بود، خوش‏ترین و بلندترین جای در بهشت، ناف بهشت و میان آن، بلندترین محل در بهشت که آمرین به معروف و ناهیان از منکر آنجا باشند.

[۶۴] گوشه و کنار نان، پاره نان.

[۶۵] آیۀ ۲۰ و ۲۱ و ۲۲ سورۀ قلم: و مانند خاکستر سیاه شد، [آنان بی‌خبر] صبحگاهان همدیگر را فراخواندند، که اگر میوه‌چین هستید، پگاه به سراغ کشتزارتان بروید.

[۶۶] در اصل چنین است یعنى بدون تنقیط حرف اول و ظ: فلق.

[۶۷] معلوم نشد چگونه شراب یا شربتی است و در اصل این کلمه نقطه ندارد و ممکن است تحریفی باشد از: «شراب کمّثری» که در قانون و ذخیره خوارزمشاهی نام آن دیده می‌‏شود.

[۶۸] چند کلمه ناخواناست.

[۶۹] از مشایخ و اصحاب حال که معاصر مصنف بوده و اظهار کرامت می‏‌کرده ولی جز همین مقدار که مصنّف از وی نقل می‌کند درباره احوال او مطلبی بدست نیامد و در مناقب افلاکی شخصی بنام (شیخ حجّاج) با اوصافی نزدیک بدانچه در متن حاضر می‌‏خوانیم مذکور است- که او را جزو مریدان سلطان العلماء می‏‌شمارد.

[۷۰] یعنی نشان گریه بر روی او مانند خطّ جادّه پدید آمده بود.

[۷۱] پونگ در بشرویه و حدود طبس سبزه مانندی است که بر روی نان و ماست و دیگر موادّ خوردنی بهم می‏‌رسد معادل: کفه و کفک در محاوره مردم طهران و این لغت در فرهنگ‌ها نیامده است.

[۷۲] ظاهرا مقصود نظام الملک صدرالدین محمدبن محمد وزیر قلج طمغاج خان ابراهیم بن الحسین است که در سال ۵۹۷ که محمد عوفی به سمرقند رفته وی وزیر قلج طمغاج خان بوده است. جع: مقدمه نگارنده بر معارف بهاء ولد، طبع طهران، ص لو.

[۷۳] اشاره است به جنگ‌های شهاب الدین غوری و محمّد خوارزمشاه که سرانجام ترکان خطا به مدد خوارزمشاه آمدند و غوریان را سخت درهم شکستند و هزیمت دادند. ابن الاثیر حوادث سال ۶۰۲٫

[۷۴] کسی که از طرف امرا و ملوک اطراف در دستگاه سلاطین مأمور بوده است و کارهای ایشان را برمی‏‌گذارده است و به خاطر دارم که تا چهل سال پیش هریک از حکام خراسان نماینده‏یی در مشهد داشتند که کارهای محل خود را با والی وقت ترتیب می‌‏داد و ابواب جمعی را می‏‌پرداخت و جواب شکایات را می‏‌گفت و نماینده عماد الملک حاکم طبس مردی بود به نام معتمد دیوان که سالیان دراز به همین عنوان در مرکز خراسان (مشهد) می‌‏زیست و با پدرم دوست بود و به سال ۱۳۳۸ قمری به مرض سل درگذشت.

[۷۵] ظ: بوى.

[۷۶] کنایه از امر محال و بی‏‌فایده است زیرا پیمودن زمین به گز امری است به حسب عادت محال.

[۷۷] کنایه است از کار بی‏فایده بدان جهت که زدن رشته (نخ باریک یا رشته خمیر) بر چوب تأثیری در ان نمی‌‏کند.

[۷۸] بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ نسا: خداوند کسی است که خدایی جز او نیست.

[۷۹] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ بینه: این از آن کسی است که از پروردگارش بترسد.

[۸۰] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: زنده پاینده است.

[۸۱] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: نه غنودن او را فراگیرد نه خواب.

[۸۲] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: آنچه در آسمان‌ها و در زمین است از اوست.

[۸۳] چند کلمه خوانده نمى‏شود.

[۸۴] اصل: کر کرد.

[۸۵] شناخته نشد. آیا ممکن است که نظام الدین ارغون شاه بن قلج ارسلان بن مسعود فرمانروای آماسیه در نیمه دوم قرن ششم موضوع این حکایت باشد؟

[۸۶] اشاره است به داستان ابراهیم ادهم از عرفای مشهور که از بلخ گریخت و پسر شیرخواره به بلخ رها کرد و آن پسر ببالید و بزرگ شد و به طلب پدر به مکه رفت و پدر را در حرم بدید و به دعاء پدر عمر وی به سر آمد.

[۸۷] ریا که آن را شرک اصغر نیز گویند و ریا عبارت است از ملاحظه خلق در عبادت حق.

[۸۸] کسی یا چیزی را شریک خدا گرفتن (بت‏پرستی، اعتقاد به الوهیت اشیا و اشخاص).

[۸۹] ابوالعلاء عماد الاسلام صاعد بن محمد بن احمد بن عبد الله متولد روز یکشنبه ۲۵ ربیع الاول سال ۳۴۳ و متوفی در ذی‏الحجه سال ۴۳۱ یا ۴۳۲ از فقهای بزرگ حنفیه که مردی دیندار و زاهد بود و مدت‌ها شغل قضاء نیشابور را برعهده داشت و صاعدیان نیشابور که تا اواسط قرن ششم و زمان تألیف انساب سمعانی شغل قضا داشته‌‏اند بدو نسبت داده می‏‌شوند و هموست که نامش در تاریخ بیهقی مکرر آمده است و از سخنان ابوالفضل بیهقی درجه حشمت و حرمت او در دستگاه غزنویان معلوم می‏‌گردد و چون او در ناحیه استوا (قوچان، خوجان در کتب قدیم) متولد شده بدین جهت سمعانی وی را در ذیل نسبت: «استوائی» یاد کرده و ابواسحاق شیرازی نیز او را با همین نسبت نام می‏‌برد.

[۹۰] آیۀ ۱ سورۀ قدر: ما آن [قرآن‌] را در شب قدر نازل کرده‌ایم‌.

[۹۱] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ قدر: فرشتگان فرود آیند.

[۹۲] اصل: و راه.

[۹۳] ظ: تا.

[۹۴] میمون بن محمد بن محمد مکحولی نسفی از علمای بزرگ حنفیه و از خاندان مکحولی که منسوبند به مکحول بن فضل نسفی صاحب کتاب لؤلئیات متوفی سنه ۳۱۸ که جدش معتمد بن محمد بن مکحول و برادر او احمد بن محمد بن مکحول هر دو در طبقات حنفیه مذکورند و ابوالمعین خود استاد ابوالمظفر اسماعیل ازهری طالقانی متوفی حدود سال ۵۴۰ و علاء الدین ابوبکر محمدبن احمد سمرقندی مؤلف تحفة الفقهاء بوده و کتاب تبصرة الادلة و تمهید قواعد التوحید از تألیفات اوست وفاتش ۵۰۸٫

[۹۵] اشاره است به عقیده اشعریان که می‏‌گویند اراده از طلب جداست و ممکن است طلب و امر باشد ولی اراده ایجاد فعل از طرف آمر نباشد چنان‌که حق تعالی ابلیس را به سجده آدم مأمور کرد ولی اراده‌‏اش بدان تعلق نداشت و همچنین شاید که نهی کند بنده را از فعلی که ترک آن مراد وی نباشد مثل اینکه آدم را از خوردن گندم نهی فرمود و ترک خوردن مراد وی نبود و می‌‏خواست که بخورد مثل اینکه شخصی مملوک خود را به نافرمانی و عدم اطاعت معرفی کند و برای اثبات ادّعای خود او را به کاری مأمور سازد که بی‏‌شک مقصود او پذیرفتن فرمان و اجرای امر نیست پس اراده با طلب مغایرت دارد.

[۹۶] دلیلی است که اشعریان برای اثبات عقیده خود در تخلف اراده از امر و مغایرت آن دو باهم آورده‏‌اند و تقریرش بدین‏گونه است که خدا عالم است بدینکه فلان بنده کافر خواهد مرد پس آن کس هرگز ایمان نخواهد آورد زیرا ایمان او مستلزم آن است که علم حق به جهل بازگردد و اگر ایمان او ممتنع باشد هرگز متعلق اراده نخواهد شد زیرا اراده به ممتنع تعلّق نمی‌‏پذیرد.

[۹۷] این سخن فرع مسأله وعد و وعید و ثواب و عقاب است که معتزله می‌‏گویند این هر دو بر حق تعالی واجب است و ثواب و عقاب را ثمره طاعت و معصیت می‌‏دانند و معتقدند که خداوند مردم طاعت‏پذیر و نکوکار را به بهشت خواهد برد و مجرم و بزه‏مند را به دوزخ خواهد افکند وجوبا برخلاف اشعریه که می‌‏گویند ثواب فضل و عقاب از جهت عدل است و هیچ یک بر خدا واجب نیست و او را می‌‏رسد که هرچه خواهد کند که فعّال ما یشاء است.

[۹۸] ظ: خود.

[۹۹] آیۀ ۱ سورۀ تین: سوگند به [سرزمین قدسی‌] انجیر و زیتون.

[۱۰۰] به قرینه ذکر شیخ تاج که شیخ الاسلام بلخ بوده گمان می‏‌رود که وی نیز در آن شهر وظیفه محتسبی داشته است ولی شرح حالش به دست نیامد.

[۱۰۱] آیۀ ۴ سورۀ شرح: و آوازه‌ات را بلند گرداندیم‌.

[۱۰۲] آیۀ ۷ سورۀ شرح: پس چون فراغت یافتی، [در دعا] بکوش.

[۱۰۳] آیۀ ۸ سورۀ شرح: و به سوی پروردگارت بگرای.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *