معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۲۱ تا ۳۳۰

جزو چهارم فصل ۳۲۱

این بورزم تا بچگان شود و بچگان خوب‌روی و دیه‌ها و شهرها و دکّان‌ها بگیریم این پرده‌‏ها بافته که بس ضعیف است که چو برداری از زیر چه پدید آید تا این پرده‏‌ها را بر کدام درها آویخته‌‏اند یا این پرده‌‏ها حجاب است که‏ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ‏[۱۱] هرگاه که این پرده‌‏ها از تو برمی‏‌گیرد الله را ببینی این آرایش‌های تو از زر و فرزندان و جاه و جمال سحر سحرۀ فرعون را ماند جهان تا جهان گرفته عصای موسیِ اجل دهان باز کند همه را فروخورد گویی نبودندی ما نشسته‌‏ایم و تعزیۀ نیستی خود می‏‌داریم و به هستی خود مشغول گشته زهی هستی مرده و ناچیز که ماییم و یا این کار ساخت‌های[۱۲] تو چون طعام ساختۀ سلیمان را ماند که نهنگی سر از دریا برآرد و فروخورد و گوید از این چیزی نیامد دیگر کو.[۱۳]

این آراستگی‌ها و این زینت‌ها از آن کیست که به خود می‌‏کشی و از بهر چه سبب به خود می‏‌کشی چیزها آفریدند از بی‌‏عقلان و جمادات در وی این ننهادند که به چه سبب این می‏‌کنی و یا روحانی و یا عقلی و دینی و یا ملکی و یا شیطانی اگر نفسانی بود چون خلل افکننده‌ای پدید آید معلوم شود که عامل این عمل اگر کبر بودست و عزّة تن بوده باشد چون سگ موی‌های وی از تن وی برخیزد وعوع دشنام و خشم و کین پدید آید و اگر عامل دین بوده باشد إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ‏[۱۴] گفتن گیرد اگر قوّتی دارد جنگ کند بی‏‌آژنگ پیشانی چنان‌که در مصاف‌ها کنند خندان خندان یا کشته شوند و یا بکشندش هم خداوندۀ آن عمل، زنگی، خود چون بجنبد رنگ وی پدید آید فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ‏[۱۵] فرمودند نه فرمودند که دشنام دهی مر کافران را اکنون ای یاران جمع شویت و سلاح و سپاه جمع کنیم و با دشمن عزّت تن جنگ کنیم که هیچ کافری و هیچ دشمنی چون عزّت تن نیست به معاونت یکدیگر وی را منهزم گردانیم‏ فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ‏[۱۶] فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ‏[۱۷] تا بدانی که توکّل در عین کار بود چون عزم بیان می‌‏کند پس توکّل بی‌‏عزم کار نباشد چو کار نباشد چه را بازگذاری گویی دستار به من بازگذار چو دستار نباشد چه بازگذارد فرق میان گرونده و ناگرونده به آخرت کار پدید آرد اهل دنیا گوید چو کار کردم توکّل چه خرج می‌‏شود آن اثر بر این کار ضروری داند و بهره در این جهان شناسد و فراهم‌‏آرندۀ کار همه خود را بیند متوکّل تخم کار در زمین انداخت تا چه بر دهد الله مر او را، اگر مرادش بر نه‏‌آید در این جهان غم نخورد از آنکه مقصود از تخم بَر است و اثر است نه عین است بَرِ معیّن روا باشد که شاخ و میوۀ دیگر بیرون آرد چنان‌که تخم در زمین اندازی اگر بعضیش پوسیده و فرسوده شود و بر نه‌‏آید نااومید مشو که بر ندهد تَرَی الظَّالِمِینَ مُشْفِقِینَ مِمَّا کَسَبُوا وَ هُوَ واقِعٌ بِهِمْ وَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فِی رَوْضَاتِ الْجَنَّاتِ لَهُمْ مَا یَشَاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ‏[۱۸] میل به زیبای افتاد قضاءِ شهوت با مطهره بود چون مایه نماند بی‏‌قوت شدم گفتم این بار مایه جمع شود چشم [از] ناموضع نگاه دارم به موضع صرف کنم.

بیان کردم با قوم [که‏] اساس ظلم و از حد درگذشتن بی‌کار بودن است تا ناگاه هوایِ برباید به نامحل صرف کند آب باد آمیغ[۱۹] از وی جدا شود بی‌‏قوّت و بی‏‌باد سودا شود گویی اگر این بی‌‏تخم مایه‌‏ام بدهند عزیز دارم الهام ملکی[۲۰] میان وی و خیر دلالگی می‏‌کند پاره‌ای را پس افتاده و پیش کار باز می‌‏راند دست هی نکشند از این صفقه بعضی از شما بی‏‌خبرند و بی‌هوش‌‏تر از مست، نه نقش تدبیر و اُولی و اُخری و نه آثار ربوبیّت بر دلشان بگذرد و بعضی که باخبرند با خیالات دیو بکشتی‌‏اند که به خودِ خود کار نمی‌‏توانم کرد و همه آفریدۀ اوست و به تقدیر حکم او و به توفیق و افضال اگر افضالی است و تقدیری خود بدان دولت برسم و اگر سبقت حُسنی[۲۱] و قضاء سابق نیست هرگز نرسم اگرچه جد کنم این‏چنین شکالی بر پای خر نفس بسته تا هیچ باری نبرد بدان‌که آن یکی بی‏‌خبرست و چون خاربُن خشک به حرکات گردان گشت و هر چیزی چون پنبه و پشم بر وی چفسید جهان بی‌‏مدبّری نماند و تصرّف‌ها در ملکوت کم نشد کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ‏[۲۲] تبدّلی نپذیرفت و تصرّف‌ها از تن این بی‏‌خبر کوتاه نشد اکنون که او بی‏‌خبر باشد تدبیر عالم غیب تعطّلی نپذیرد و امّا شِکال قضا و قدر چرا این شکال خر نفست را از تکاپوی این جهان باز نداشت و خوردن و آشامیدن، که داند که لقمۀ تو هموار رود و قولنجت نگیرد و اصلاح تن تو به دست تو نیست و اگر صد بار در کسب‌ها زیانت افتد صد و یکم بار دست به کسب دراز کنی که در کسب اگرچه اعتمادی نیست ولکن در بی‏‌کسبی بی‌‏اعتمادی و ناامیدی بیش است جهانی که موصوف است به فنا و وعده نیست به مراد و جزا بر این کسب‌ها آخر آن قدر امید باعث می‌‏بود تو را بر کسب‌ها پس عالم مراد و سرای بقا و وعده بر جزای اعمال چگونه است که این شکال تو را شکال می‏‌گردد نی نی بورز ورزش آخرت و سعادت آن است که خودی و خویشتن بینی از کعبۀ احوال خود بیرون اندازی و در نهی و این بت را بشکنی و بیخ او را از زمین کالبد خود برکنی منی و خودی کدام است آن حالتی است که تو را پرده باشد از ذکر الله و فرمان الله مثلاً گویی مرا بدین نام خوانند قدر من چنین دانند آن فلان کس کیست که با من برابری کند این ننگ را کجا برم و این عار را کجا گویم نباید که مرا کسان بدین چشم نگرند و بدین نام خوانند چون در این همه احوال نظر کنی هیچ فرمان الله نبینی در این‌ها و از نور معرفت دور بینی خود را خودی تو این است این‏‌ها را بشکن و باک مدار نه خودی تو چشم و گوش و اجزای تو را می‏‌گویم که آفرینش و کسب و کار و سلامتی خود را می‏‌بینی و می‌‏یابی در بعضی ازمان که این خودیت نباشد و نبوده است چنان‌که در رحم مادر و یا وقت بلوغ و چندین انبیا[۲۳] اگر این نعمت‌ها ساعتی هم راه شد یا خودی تو آن نباشد که این نعمت‌ها به خودی تو می‏‌باشد و اگر خودی تو نباشد این همه نیست شود اکنون مشغولی در جهان که نه به فرمان رحمن و نه نظر به الله خودی باشد و منی باشد چو او را نباشی و خداوند را نی که اگر او را بودی خود را نبودی اکنون اگر به خود می‌‏کنی این کارها اینک خودی آمد و شرک آمد و اگر به امر و نهی کسی دیگر می‏‌کنی که جز خداوند توست غلامی گریخته باشی به دست غیر خداونده[۲۴] همچنان بنده‌ای باشی از خداونده گریخته و با آزادی نرسیده اکنون عزّت تن مجوی و جان را در زندان مکن که هیچ چیز تنگ‌‏تر از خودبینی نیست که خودبین را جهان قبول نکند صحرای فراخ و روشنی می‌‏نماید ولکن ظلمت شوره خاکی دارد هرچند از وی بیش مکی جگر تفسیده‌‏تر باشی‏ تَرَی الظَّالِمِینَ مُشْفِقِینَ‏ چو به سر آن سراب رسی اَوْره‏ش روشن می‏‌نماید ولکن باش تا آستر تیره‏اش بنمایند همین حال ترنجیدگی[۲۵] که هرچند نظر برافکنی ندانی که کجاست ولکن آسیب به اجزا دارد و اثر وی به اجزا می‌‏رسد باش تا سپس مرگ بیخ او عمل کند و شاخ و بال او در هوا تر شد هرچند به چشم نبینیم که کجاست ولکن آسیب وی به اجزا دارد آن بیخ را برکن تا زمینت پاک شود و به خیرات بر دهد هرچند که برگ‌های وی برمی‏‌کنی ولکن چون بیخ در زمین تن می‌‏دارد[۲۶].

جزو چهارم فصل ۳۲۲

ما خود از خویشتن‏‌بینی خود سیر آمده‌‏ایم خویشتن‌بین دیگر را چگونه بینیم زبان همچون خاشاک بر چشمۀ دل و سرپوش وی است هرچند که می‏‌جنبانی بگفتن گویی خاشاک و غریژنگ[۲۷] از چشمه پاک می‏‌کنی آب روشن‏‌تر از دل برون می‏‌آید جهان قبّۀ وادین[۲۸] است اگرچه نماید ولکن زود فروگشاده شود از بهر بازی‏ إِنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ[۲۹] بازی بدین استواری تا راستی را چه پایداری باشد چون قرار می‏دهم که الله را به معنی می‏گویم که مزّه آید رنجم می‏‌رسد به ذکر گفتن و ترک می‏‌کنم ذکر را و فراموش می‌‏کنم و مرده‌‏دل می‌‏شوم و مزۀ باغ و بوستان و حور عین کم می‏‌شود اکنون همه مزه از عین ذکر الله دانم و همه عشق‌ها از عین الله دانم و سرمایۀ سعادت خود عین ذکر الله دانم و هماره بر زبان دارم تا زندگی‌‏ام در این جهان حاصل بود آرزوانه و شهوت و سودای تو سبب سعادت و زندگی توست از آنکه اگر در تو آرزوی حیات نباشد که‏[۳۰] خود را از پژمردگی بیرون آری و بهشت طلبی این شهوت‌های تو همچون بازان و چرغ توست که به وی شکار کنی و یا همچون مهارت است که به سعادتی کشد دیدن الله و رؤیت بدان است که نظر کنی که هست شدن تو و ادراک تو از چه روی مضاف است به الله و از چه وجه مخلوقی تو و عالم ثابت می‏‌شود به الله به ارادت الله هست می‌‏باشد پس ارادت الله رویاروی تو باشد و تو متعلق ارادت الله پس تو نظر بدان ارادت الله دار که او مر آن موجود را چگونه برداشته باشد بر وجه تعظیم و می‏‌زار که چه حالت‌ها هست می‏‌کنی ای ارادت الله و سمع و بصر و عقل از تو چگونه برون می‌‏آید و درد و راحت از تو چگونه برون می‌‏آید و همچنین اگر به قدرت هست می‏‌کند ناظر وی باشد بلکه به جملۀ صفات هست می‏‌کند الله، پس تعلق بیش باشد و مؤانست تو و تعظیم تو مر الله را بیش و اگر صفات واسطه نی‌ست‏اند مر هست کردن [را] بل که به ذات هست می‌‏کند چنان‌که معتزله گویند[۳۱] پس تعلق بیش باشد، در ذات الله نظر می‏‌کن بر وجه تعظیم و زاریدن که چگونه حال‌ها پدید می‏‌آرد و می‏‌‍گویی چو هست به توست به کی ناظر باشم.

می‏‌گفتم که الله کجا بینم داخل جهان یا خارج جهان الله الهام که همچنان‌که چهار دیوار کالبد و عالم قالب تو از تو خبر دارد و زنده است به تو و هرچند که تو را نمی‌بیند نه از اندرون خود نه از بیرون خود آثار تو به اجزای تو می‏‌رسد همچنین مرا نه داخل بینی نه خارج بینی از جهان ولکن همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای[۳۲] هر جزوی از خنکا و گرما [می‌‏رسانم به وی‏]

گفتم ای الله مرا بی‏‌خبر مدار بعد از مرگ و خاک شدن از فعل و تصرّف خود که من عاشق تصرّف و فعل‌های توم شاهدم در جهان جز فعل‌های تو نیست از آنکه دیدن فعل‌های تو مونس و معشوقۀ من آمد.

تاج زید می‏‌گفت چو عاقبت هیچ نخواهد بودن این چیزها خود در راه یاری بازم که دمی موافق من بود هم او می‏‌پرسید که عقل و دل چیست؟ گفتم هیچ نیست پس هیچ سخن مگوی و دم مزن چون سخن می‏‌گویی معلوم می‌‏شود که معانی هست و همچنین [است‏] جواب سوفسطاییه که هیچ سخن مگوی چون حقیقتی نیست و چون تو کسی نیستی به اقرار تو جواب کی گویم.

سُبحانک می‌‏گفتم پاکی و دوری از عیب تو راست یعنی عشق و محبّت تو باید که بر جمال بی‌عیب باشد آن جمال الله است هر صفتی که پیش دلت آید از عدم و از وجود و تکیّف آن همه عیب است جمال او را نشاید اگر دلت سوی دانشمندی می‏‌رود بی‏‌عیبی می‏‌طلبی بی‌‏عیب حضرت الله است عاشق همین باش اگر صور خلقان می‏طلبی آن همه پرعیب است کمال و پاک بی‏‌عیب اینجاست.

گویی سبحانک والحمدللّه و رحمن و رحیم و قهّار الی غیر ذلک فعلی و عملی است نه قولی اجزای تو عجب‌ها و خوشی‌ها می‌‏یابد و می‏‌فزایند و کسوۀ وجودشان زیاده می‏‌شود از مزه و نور دیده و سمع و دل اکنون هماره اجزای خود را در این آب حیات آغشته دار آنچه تسبیح که بر زبان آید چون بخاری باشد که از سر دیک برآید.

جزو چهارم فصل ۳۲۳

می‌‏گفتم که حاصل کفر و اسلام و همه کارها چه باشد و این کار از بهر چه کنم و فلان کار از بهر چه کنم متقاعد می‌‏شدم از کارها گفتم ای الله در من آرزوها پدید آر گوناگون و اَزْ بَهرها[۳۳] در من ظاهر گردان که تا تو از بهر پدید نیاری هیچ کس کاری نتواند کردن از بهرها همچون پرهاست تا پر نباشد هیچ نتواند پریدن و بر جای بماند.

أَفَمَنْ کَانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کَانَ فَاسِقاً[۳۴] مؤمن آن است که اومید دارد به خوشی و بترسد از دوزخ و فاسق ناامید به خوشی و بی‏‌ترس باشد و زندگی حیوان به امید و طمع و یا از ترس و سهم و اگر این هر دو نباشد پژمرده باشد و یا مرده باشد پس مؤمن زنده آمد و فاسق مرده آمد أَوَمَنْ کَانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْنَاهُ‏[۳۵] پس اگر کسی خواهد تا زنده باشد به نزد کسانی باشد که آن کار او را و پیشنهاد او را معتقد باشند و آن را می‏‌ستانید و به خوب‌‏ترین وجهی یاد می‏‌کنند و فواید و عواقب آن پدید می‌‏کند تا آن جمال آرزوانه نیکوتر می‌‏نماید از آنکه به یاد ثنا و ستایش و به مشاطگیِ بیان آن جمال پیشنهاد متضاعف می‌‏شود و به ترک بیان و به ماندن دست فرو آوردن[۳۶] جمال مراد کم شود و آن سبزه و خاک آرزوانه پرگردوخاک شود در بصر و بصیرت. زیادت نظر به خضر و آب روان باشد از بهر این معنی است که هر جنس به جنس خود میل کند که پیشنهاد همه یکی باشد و به سبب اجتماع آن جمال متزاید شود و زندگی ایشان بیشتر شود اگرچه جمال به کمال چند روز چشم را نشوید و بینی را پاک نکند از خُلم[۳۷] و خُله[۳۸] هر دو ریش‏ناک[۳۹] شوند و دهن گنده شود و آب رخسار برود تا همچنان‌که آن زرع را و خیارزار را خو نکند و خاک‌های با قوت با آن یار نکند آن نیکو بر نه‌‏آید و نیز جمال در کم و کاست افتد اگر دست از وی بداری نیز اگر بیان و کار و ثنای دین نباشد و مصاحبت با یاران دین نباشد جمال دین را طراوت نماند و تو را زندگی نماند.

زشت می‌‏شنودی پریشان می‌‏شدی گفتم ای هوش و حواس عیب از شماست نه عیب از اعدا مَنْ بَلَّغَکَ غَمْزَ غَیْرِکَ فَهُوَ شاتِمُکَ لَا الَّذی شَتَمکَ ای حواس و ای هوش، اعدای من شمایید و غمّازانید که گرد من درآمده‌‏ایت و خبرها نزد من می‌‏آرید ای هوش اگر گوش به بانگ دهل نداری مرا از بانگ دهل چه باشد این همه عیب از توست و رسوایِ از توست که تو را هوش بر آنجاست از هر چیزی که شادی چون شهد می‌‏گیری‏[۴۰] و غم را چون موم می‏‌گداز و هوش به غم مدار.

سکون و حرکت و تفرقه و جمع که مادر و پدر جواهرند همه لشکر الله و در فرمان الله‏اند أَفَلَا یَعْلَمُ إِذَا بُعْثِرَ مَا فِی الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ مَا فِی الصُّدُورِ[۴۱] آنها که قدرتی دارند دو نوع‌‏اند یکی گروه ناامید می‏‌شوند و نفس گرم و سرد برمی‌‏آرند چنان‌که آن پیر بلخی چغانی[۴۲] و من در وقت سستی، و یکی گروه دیگر طالب قدرت و منتظر قدرت می‏‌باشد و آنها که قدرتی دارند دربند قدرت دیگر می‌‏باشند بنگریم آن دانه‏‌های قدرت که تو را حاصل بود تلف کرده‌ای و باطل کرده‌ای دیگر از الله چه می‌‏طلبی تا بار دیگر تلف و باطل کنی بچه چون دوکی از مادر بستد و شکست و جامه‌ای ستد و کوزه‌ای ستد بینداخت بشکست اگرچه بگرید بار دیگر مادر او را چیزی ندهد اکنون دیگر قدرت می‏‌طلبی تا چه صنعت و برهان خواهی نمودن بس کن این قدر خارجی‏[۴۳] کردی اگر هنر بود دیدیم و اگر تو را نام نیک می‏‌بایست حاصل شد اگر دیوانه بودی بس کن این دیوانگی یا می‌‏گویی که چون این تخم قدرت بستانم این بار چنان کارم که بری برآید وَ لَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ‏[۴۴] اگر این آلات می‌‏ستدی تا بازی بیرون آری در سور جهان از این نمد کالبد و چوب استخوان‌ها را از این پوستین وجود چه دزدی آسیا[۴۵] برون آوردی در سور بازیی برون آرند که پسند خداوند سور بود در سور جهان بازی بیرون آر که پسند خداوند جهان باشد خداوند منزه است از این بازی تو و خیراتْ ولکن چون به سند او باشد عطایی دهندت، بز که چراغ‏‌پایه‌‏بازی[۴۶] می‌‏کند و خدمتکی می‌‏کند و ریشکی می‌‏جنباند خداوند بازی مستغنی است ولکن چون پسند اوست عطایی دهندش آخر این همه عطاها می‌‏ستانی و تلف می‌‏کنی و خاک می‌‏کنی آخر ندانی که آشکارا کنند أَفَلا یَعْلَمُ فَ پس یعنی پس از آنکه مشاهده کردی که هرگز کسی نبود که چیزی کسی تلف کرد که وی را ترسی نبود از وی گویند چندین وام دادیم چه کردی چون آن خداوند مال را توانا داند و دانا و خود را عاجز وی داند در جهان این نوع معامله بی‌‏ترس و تاوان نبود تو این بی‏‌ترسی از کجا آوردی مگر منکری و خود را عاجز و او را قادر و یا او را حسیب و لطیف نمی‏‌دانی که می‏‌گویی این‌‏قدر خیانت در میانه از کجا برآید اکنون میان دو کار بایدت بودن یا ترسان یا منکر یا گویی کریم است آن کس گستاخی [که‏] تلف به حکم کرم خداوند مال کند معاملت او دیگر است و آن کس که فسوس دارد معاملت او دیگر است آن وام داری که به حکم کرم خداوند مال مماطله کند چاپلوسی و پس دویدن و پیش دویدن و ثنا گفتن و شرم داشتن و آن مستهزئک هین‌هین خنده[۴۷] و چاپلوسی سرسری و خیره‌‏رویی که دیگر می‌‏طلبد خداوند مال مغرور به کرم و مستهزی را داند اگر تخم قدرت به جای کاشته‌ای که امید ریع است اگر سرت به کتف‌ها فرومی‌‏رود[۴۸] باد سرد و گرم نومیدی چرا می‏‌کشی آخر چو نُزل تو را هست کنند تو را هم هست کنند أفَلا یَعْلَمُ فَ پس است یعنی پس از آنکه قدرت ما به دیده‌ای‏[۴۹] نداند یعنی چه جای نادانستن باشد گور عبارت است از آنکه چیزی به وی پوشیده و مندرس شود و بوی ناامیدی آید که مرا از وی چیزی نیاید مقبرۀ علم گویند رستاق را که علم در وی مندرس شود شکم گرگ گور بود و هوا و آب گور بود مگر نشانی نیافته‌ای که او را ما از چنین گوری برانگیخته‌‏ایم اول بار و استدلالی نیافته‌ای گویی چشم فراز کن و انگشت بر خود نه که از چنین گوری برانگیخته‏‌ایم پس از چنین قدرتی چه جای نادانستن و حُصِّلَ ما فِی الصُّدُورِ اگر سریرت نیکو داری از پریشانی ظاهر چه دل‏‌تنگی و چشم به آیین جهان چرا باز کنی مگر نمی‌‏دانی که عروس سریرتِ تو را جلوه خواهند کرد و آیین جهان خاشاکی بود نزد عجب آن و اگر سریرت بدی داری پنداری که خاک خواهد شدن و پدید نه‌‏آرند مگر که در عریش[۵۰] و وایج[۵۱] کالبد خود نظر نکرده‌ای و این استخوان‌ها[ء][۵۲] چون چوب‌های وایج خم داده و رگ و پی چون لیف در وی پیچیده را مشاهده نکرده‌ای و خوشه‏‌های انگور تدبیر و تصرفات و میوه‌‏های بیرون شو کارها ر[ا] هیچ دانی که از کجا منعقد می‏‌گردانم بعد از چنین برهانی‏ أَفَلا یَعْلَمُ.

جزو چهارم فصل ۳۲۴

حکایت خوارزم می‌‏گفتند[۵۳] که کس را زهره نباشد تا سخن رؤیت گوید و خود را خالق گویند و هر سنی را که بیابند می‌‏زنند سر و گردن بر که این زدن ما به تقدیر الله است هرچند عاجزی جبری ایشان نیک‏‌تر می‌‏زنند و هیچ رحمی نی، جبری را بر ایشان رحم می‌‏آید که این‏‌ها مسخر الله‌‏اند و از ایشان نگیرد زیادتی که این به تقدیر الله است و ایشان را بر جبری رحمی نی که این‏ها ناسزا می‏گویند مشکل کاری یک طرف را رحم و عاجزی و جبری و یک طرف را هیچ رحمی نی لاجرم جبریان شکسته و غارت کرده و پراکنده و عاجز و معتزلیان مترفّه و متنعّم و زرِ پُر، جبری را در آخرت عقوبت که خود را مجبور دانستی و خدمت ما نکردی و کاهل شدی در خدمت به سبب اعتقاد جبرِ حکم الله چنان‌که تا بلای هر دو جهان بر سر او فروبارد تا عاجزی بر عاجزی بیفزاید آنگاه می‏‌گوید آری حکمش چنین است که یکی ولایت را و یکی قوم را راهِ دریافتِ عاجزی خودشان بر ایشان گشاد نکرد و اعتقاد قدرت و قوّت خودشان داد زیادتی، و ولایتی را راهِ عاجزیِ ایشان بر ایشان گشاد تا ایشان جبری گشتند و کاهل و مستوجب عقوبت قدر راه‌‏گشاد است‏[۵۴] بر شادی و کامروایی، جبر راه بند کردن از قدرت و کامروایی و عاجز گردانیدن، الله بندی کند از مرادها به جبر و گشاد می‏‌دهد بقدر، سؤال کردند که چون حکم بود و رضا نی چگونه باشد گفتم چنان‌که دزدی می‌کنند و هیچ‏‌کسش نمی‏‌پسندد. از خانه‌ای بالا و گرمی وی و تاب آفتاب تنگ می‌‏آمدم آنگاه یادم می‌‏آمد از اوصاف آن خانه و اندیشه‏‌ام به خوشی مشغول بود هیچ رنجم نمی‌‏نمود و خوشم می‌‏آمد و فربه می‌‏شدم الله دَرِ رنج را اندیشۀ رنج را گردانیده است و اندیشۀ شقاوه و اندیشۀ بی‏‌اختیاری را که مرا اختیار نیست و در شادی اندیشۀ شادی و قدرت و توانایی را، الله گاهی آن در می‏‌گشاید و اندیشۀ رنج و جبر می‏‌دهد و گاهی در شادی می‌‏گشاید و قَدَرْ، تکلّف می‌‏کن تا اندیشۀ سَلس و سایر رنج‌ها از تو کمتر شود جبری چون نظر به الله کند به معنی خدای گوید خدای مطلق خداوندی آن باشد که خداوند اختیار خلقان باشد اثبات می‏‌کند و نفی می‌‏کند و اندیشه می‏‌آرد و اندیشه می‌‏برد او الله فعل خلقان است که کسی دیگر را بر آن فعل قدرت نباشد که شرک در خدایی باشد و همچنین در جزوی از اجزای عالم پس آن تقاضا کند که بنده هیچ فعل نکند و او را هیچ فعل نباشد و نفی تعظیم از بنده عین تعظیم بنده باشد مر الله را در بیداری می‌بیند خود را چون چرخ و گوی گردان باشد در رنج و در شادی و در علو و در سفل باز معطلش می‏‌کند و آرامش می‌‏دهد به خواب باز قَدَری نظر به اوامر و نواهی می‌‏کند درِ تقدیر و حکم بر خود می‌‏بندد آن یکی را از اندیشۀ تقدیر و حکم و قضاء خود می‌‏ترساند به نظر به اوامر و نواهی تا نیارد اندیشیدن از قضا و تقدیر و چنان ترک گوید که نزد وی تقدیر و حکم الله صورت نبندد و آن یکی دیگر را نظر به عاجزی و بیچارگی می‏‌گشاید چنان‌که جز قضا و قدر نبیند و درِ قدرت خود بر خود می‏‌بندد چنان‌که نزد وی صورت نبندد قدرت بنده و فعل بنده اکنون نه در همه احوال قدری مطّرد است و نه محمود و نه در همه چیزها جبری محمود تا ببینی که این هر دو بر کدام رگ می‏‌افتد که هدایت الله می‌‏بود و به دولت [و] نعمت می‌‏رساند و به کدام رگ برمی‌‏افتد که به ضلالت و عقوبت می‏‌انجامد یا مگر هرکسی را در کوی خود صدقی باشد و تعظیم الله تا به سعادت انجامد قدری را در قدری و جبری را در جبری، هرچه تو را در قرآن و در احادیث مشهور به مقاتله و مجادله و بیان کردن فرمان نیست منصوص چنان‌که شرکت بیان و ایمان به محمد در آن مجادله و بیان و کاویدن در معتقد آن لازم نیست چون رؤیت و خلق قرآن و قدر و غیر آن به اجماع که از بهر این‏‌ها نصب حروب و سر گزیت ستدن و تفرقه در قبله و مقبره و حرمت مناکحه و رد شهادت اگر اندیشۀ این مواضع اشتباه نکنی مؤاخذه نکنی نه به نفی و نه به قبول و هرگز این سخن را پایان نیست که از این سخن کفر لازم می‏آید پس کفر بود از آنکه هیچ کلمه میان خاص و عام نباشد که آن یا به کفر یا به ایمان باز گردد[۵۵] پس یا فریضه باشد یا محرّم و کلمات بر این دو قسم منقسم نیست پس نود و نه نام آغاز کردم هر نامی منبی از هر مذهبی بود الله منبی از جبر و حیرت و شک بود یعنی خیلی چنین باشند رحمن رحیم بیان مذهب اباحت و فنای نار و نفی خلود فی جهنم مَلک گروهی میان قدر و جبر[۵۶] قدّوس و سبّوح و طاهر بیان اصحاب فنا و عشق از متصوفه جبّار مرقوم جبر را بود اِلی غَیْرِ ذلِکَ مِنَ اْلَاسْماءِ گویی الله می‏‌فرمایدی که این همه اقوام مغرور به من‏‌اند در هر مذهبی که هست معظّم خود را و آگاه از خود را از غیر معظّم و مستخفّ دانم و جزا دهم درخور و هر نامی را که الله در تنزیل یاد کرده است در ما قبل آن نظر می‏‌باید کردن تا بدانی که در کدام نام قدری باید بود و در کدام جبری و در کدام چیز قدری می‏‌باید بود و در کدام چیز چیزی.

همه خلقان تو را مشاهده می‏‌کردند ای الله به قدر آن آثار که بدیشان می‌‏رسید از ضرّ و نفع از خود می‏‌خواستند تا با تو سخن گویند یکی دهر نام می‏‌کرد و یکی طبع نام می‏‌کرد و یکی نجم نام می‌‏کرد و یکی عدم و یکی موجب و یکی نه عدم و نه موجود چنان‌که تاج زید می‏‌گفت خدا نمی‏‌یارم گفت می‏‌ترسم که آن حالتم برود چنان‌که کسی بر یکی تسبیح خو کرده باشد نیارد تسبیح دگر گفتن که نباید که مشوّش شود و آبِ مزه برود چون خوکردگی بر آن ذکر[۵۷]. گفتم این از آن است که کار شما چون شکل بیشه باشد اکنون هرکسی نامی می‌‏نهاد مر الله را الله اسما فرستاد بر زبان انبیا علیهم السلام که مرا بدین نام‌ها خوانیت. استفسار جبری[۵۸]‏ باید کرد که معنی منافی جنایت می‏‌خواهی یا نی و معنی قدری‏[۵۹] باید گفتن که مقدور الله را از مقدوری الله برون می‏‌آری و او را عاجز می‏‌کنی لاجرم در عاقبت خلاف برافتد حاصل اگر همه ملل‌ها را یکی می‌‏دانی و ترجیحی نی یکی را بر یکی زندگی می‏‌برود و چون خاکستری برون می‌‏آید از آنکه جوهر آدمیت را تبش‏[۶۰] و آتشی است چون تبش و آتش برود هیچ زندگی نماند مگر در خوردن و شهوت راندن چون سایر حیوانات گویی زندگی آدمی را به تعصب است‏ قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ‏[۶۱] در این اندیشه‌‏ها بودم که بامداد نورالدین آیت خواند: قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَ هُوَ یُحَاوِرُهُ أَکَفَرْتَ بِالَّذِی خَلَقَکَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاکَ رَجُلًا[۶۲] چون حالت قدری و معتزلیان و نظر بدیشان حالت جبر مرا شکسته بود و به دل آمده که مگر صواب آن است که قدری دارد قوم را گفتم مگر اغلب شما را حال چنان است که لشکر شکسته را ما نیت پیشین حالی داشتیت خوش و خرم لشکر خوشی‌ها جمع می‏‌کردیت ناگاه به چشم یک طرف نظر کردیت لشکر انبوهی با سلاحی با قوّتی آراسته چنان‌که لشکر حال قدریان خوارزم مشاهده کردم شما چون چنین لشکری را دیدیت شکسته شدیت و در آن گریز با خود می‌‏گفتیت که کاشکی با آن لشکر بساختیمی و همان روش داشتیمی و در حال‌ها[ء] خود به شک می‌‏شویت و در عین این اندیشه‌‏ها باز روی باز می‏‌گردانیت و یک حمله‏ جنگ می‏‌کنیت به مجادله و محاجّه باز منهزم می‌‏شویت‏ إِنْ یَکُنْ مِّنْکُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ‏[۶۳] از بی‏‌صبری هیچ نه‏آید اَوْمَعْناهُ حال شما همه هموار بود ساخته چون برادران برابر بی‌تفاوتی و همه متّحد ناگاه چیزی در وجود آمد از ثالثی به چششی[۶۴] یا سلام‌‏علیکی یا حرفی بگرفتیت از کسی حال شما با خود در منازعت شد و بعضی را از شما چنان است که به نظاره ایستاده‌‏ایت تا کدام حال بچربد و کدام حجّت و حکمت قوی‏‌تر آید و کدام طرف شکسته شود تا به آن قوی یار شویت و یا بعضی پسِ درویشی و قناعت می‏‌باشند و باز در احوال توانگران نظر می‏‌کنند مشوّش می‌‏شوند و نهی است نظر به احوال منظوم جهان باز گفتم که اگر از اینجا به معنی آیت آیم هرکسی بر رشتۀ ضمیر برون آوردن دریابند از معنی آیت در این میانه چیزی دیگر بگویم تا این روش بر ایشان پوشیده شود آنگاه به معنی آیت آیم جنگ پیش دل آمد که نفس و عقل هر دو در یک خانه‌‏اند گفتم چون مرد در فرمان زن باشد اگرچه ظاهر خانه آراسته و به ترتیب باشد ولکن به زیر رسوایی پدید آید امّا رسوایی مرد احتراز کند اَلنّار وَلا الْعَارُ[۶۵] و امّا اگر مرد زن را از پیش برگیرد بنه باشد و بنیادی ندارد و سرگردان باشد زن آبگینه است چنان سنگ‏‌دل مباش که آبگینه را بشکنی و چنان نرم‏‌ساری مباش که در میان آبگینه روی چون مایع، نبینی که الله نفوس مکلّفه را که صفت زنان دارد اگر تازیانه[ء] عقاب در عقب ایشان داشت زمام انعام بهشت در پیش داشت میان لطف و عنفی کرم می‏‌فرماید که سَبَقَتْ رَحْمَتی غَضَبی گاه‌‏گاه اگر بلیّه‌ای نازل گرداند اما رحمتش در اعمّ احوال نازله است تا به وقت مرگ و قیامت به نغزیش می‌‏دارد به نیکوترین وجهی از بعد آن اگر نااهل بیرون آید محرّمۀ ابد گردد کَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ‏[۶۶] نیز نفسی و عقلی است در یک خانه جمع شده‌‏اند و ازدواجی هست میان ایشان ای عقل به فرمان نفس مشو و داروش مده تا هلاک شود تا بی‌‏نفس نمانی قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ یُحاوِرُهُ أَکَفَرْتَ بِالَّذی خَلَقَک مِنْ تُرابٍ حاصل چون نظر به قرآن می‏‌کنی همه حقیّت مذهب جبر تقاضا می‏‌کند إِنَّ الَّذِینَ فَرَّقُوا دِینَهُمْ وَ کَانُوا شِیَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِی شَیْ‏ءٍ[۶۷] همه سودا و آرزوهای تو چون با دست بر پشت باد سواره شوی ندانی که بیندازدت و برود.

جزو چهارم فصل ۳۲۵

دین هرکسی آن است که همه رنج‌های وی به وی خوش شود هرچندگهی دینی دارد شکل دنیاطلبان همچون رندی را ماند که سر اشتر و یا شُش ربایند او خود را درافکند زخم چوب بر سر خورد و جامه‌‏اش بدرند خوف هلاکت باشد چون شُش بستاند و یا گردن اشتر بر کف و دستش بماند نداند که کجا کند و نتواند خوردن و نتواند پوشیدن همه جهان سگی می‌‏طلبد تا پیش وی اندازد گویند چه شَرَه بود تو را در تحصیل وی گوید دیدم خلقی می‌‏ربودند رغبتم افتاد، زر و مال و فرزند پایان کار بر دست بماند و هیچ خرج نشود مُرغّب در وی آنکه دیگران می‌‏ربودند همچون قابیل که هابیل بر سرش مانده بود، نعمت و حبّات نبات نیکوست چون به جایگاه کاری اما اگر بروی در شوره اندازی خداوند حبّات دیگرت ندهد، کسی که از بهر شکم و معده خورد چنانستی که کسی مر تو را قدح راح دهدی تو به بالوعه و مستراح در ریزی نه تو را از بساط کرم دور انداز امّا اگر از بهر مقصودی خوری اگر همه تن تو چون حَدَث‏ناک[۶۸] بود همچون زمین پربار گردد چون هوای نیاز و تابش آفتاب معرفت و آب شکر و حمد بیابد ببالد نومید چرایی که ساقی فضلش جرعه‌ای شراب مزه و شهوت و محبّت بر اجزای خاکی ریخت یعنی کالبدهای تو از بوی خوش او مدهوش می‏‌شوی و زبان گرد آن خاک برمی‏‌مالی یعنی لب و مجامعت از آن مزه سرمست می‏‌شوی وَ لِلْاَرْضِ مِنْ کَأْسِ الْکِرامِ نَصِیْبٌ[۶۹] کرام فضلش چو شراب خوشی بر خاک جهان ریخت‏ کَلٌّ یَعْمَلُ عَلَی‏ شَاکِلَتِهِ‏[۷۰] همچنان‌که سبزه‌های گوناگون بنابر بیخ‌های مختلف است و دانه‌ها[ء] مختلف، کارها را بیخ‌ها نیّت است و نیّت‌ها را بیخ‌ها در غیب است و ایمان به غیب لازم است.

هرکه را دل او منزل این جهان باشد بی‌‏قرار و سرگردان باشد از آنکه این جهان سرگردان است گاهی چرخ زیر و گاهی زبر چنان‌که کسی در کشتی باشد گاهی در اوج و گاهی در موج و گاهی در گرداب و هر که را دل در آن جهان باشد دلش با قرار باشد که در دارالقرار است و در دارالسّلام[۷۱] است همچنان‌که کسی در خشکی منزل دارد از موج و گرداب امان دارد، تو کیش و قربان[۷۲] تیردان و کمان‏دان داری نه کیش و ملّت قربان و تقرّب به حضرت الله داری اگر تو می‌‏گویی کیشی دارم امّا دو گواه داری که دروغ می‏‌گویی یکی حالت شادی که چون شادی بیابی از کیش فراموش کنی معلوم شد که مقصود تو از کیش شادی بوده است نه کیش و گواهی دیگر چون رنج پیش آمد از ملّت فراموش کردی معلوم شد که مقصود تو از کیش بی‏‌رنجی بوده است چو این فایده حاصل نشد ترک او گفتی پس مذهب تو همان آمد که:

ما مذهب چشم شوخ مستش داریم‏/ کیش سر زلف بت پرستش داریم[۷۳]

خان سوی غور می‌‏رفت[۷۴] گفتم آنکه هیچ ملکی نداشت و آنکه بداشت هیچ مزیّتی ندیدم اندکی از جهان و بسیار او یکی است اندکی را و گوشه‌ای را آزمودی همه گوش‌ها همان است نزد صرّاف درستی آرند گوشه‌ای را بر محکّ زند بس کند همه اجزاش معلوم شود همه را زراب نکند.

بسیار خورده بودم زندگی می‏‌طلبیدم آیت خواند قُلِ ادْعُوا الله أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ‏[۷۵] یعنی در خدایی او نظر کنی به هر وجهی که باشی زندگیت دهد الله قوّت‌های عارضی و عرضی شما را پدید نکند این شهرها و ایوان‌ها و منارها برپای نتوانید کردن تا الله را قوّت نباشد این جبال و این آسمان را در هوا چگونه نگاه دارد وَ السَّمَاءَ بَنَیْنَاهَا بِأَیْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ‏[۷۶] چون حاصل جهان چیزی نمی‌‏بینی در تو جنبشی پدید نمی‏‌آید در چیزی چون عجبی و آرایشی دیدی در تو جنبش پدید آمد و زنده شدی و چون آن رفت باز مُردی و پژمرده گشتی آن چیز چون مهار است.

جزو چهارم فصل ۳۲۶

نظر کردم عین‌الملک[۷۷] را دیدم صبحدم سؤال می‌‏کرد که وقت سنّت گشته است با خود اندیشیدم که چه فرق است میان ایشان و میان ما ایشان را رغبت به الله و حاویدن‏[۷۸] به الله و حاجت عرضه داشتن به الله ترک و کافر را همچنان زاران بینم به الله فرق میان ما و ظَلمه آن می‌‏بینم ایشان مالی می‌‏بستانند به ستم تو را این قدرت است که از اصحاب خود تحکّم می‌‏کنی که هرکه را دو نان چاشت است بیاری تا به یک جای چیزی خوریم و اگر این نمی‏‌کنیت برخیزیت از نزد ما برویت هرآینه چون قدرت زیادتی می‏‌بیابی خود را زیادتی تصرّفی می‏‌دانی در ایشان چون این معنی شامل آمد خلق را همه عاجز و محتاج الله دیدیم اکنون دست از خلق بیچاره بدار، به حسد و بغض دست در ایشان مکن رشید قبایی[۷۹] و غیر وی را مگوی که رها نکنم تا گرد مسجد من گردید و اگر در حق تو ایذا کنند بدان‌که عاجزند تو به مرحمت رها کن تا تو را چون ددگان می‏‌خورند چون کرمان مر ایّوب را صلوات الله علیه و به الله مشغول باش و همه حاجت از وی خواه که وی تواند برآوردن. اَلَّذِینَ کَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ‏[۸۰] دین محمّد علیه السّلام کینونه‌ای به الله است و بس کافر تو آن است که از ذکر الله و محبّت الله دور افکند از غنیمت اکتساب چیزی حاصل می‏‌کن و سلاح می‌‏ساز و با آن کافر مانع محبّت الله جنگ می‌‏کن.

صوفی غزنوی را گفتم از این همه صوفی‏‌خانه‌‏ها و زیارت جای‌ها[۸۱] اگر سخنی راستی شنوده‌ای آن راست را باش و اگر سخن راست نشنوده‌ای طلب کار سخن راست باش چند با کری و بطالت باشی مردم از شکر خوردن سیر می‌‏شود تو را از بطالت سیر می‌‏نشود.

رحمنی و رحیمی پیش خاطر آمد از نعمت اُولی و نعمت اُخری گفتم که رده رده خشت کالبدت که برآورده است و اندرون به انواع نقش‌ها[ی] مزه که مزیّن کرده است و هر ساعتی مِروحۀ آرزو و هوا را که جنبان کرده است خدمت همان کس کن تا این نعمت را دایم دارد اگر خود را دوست می‌‏داری کاری کن که خودی تو با تو بیاید. گفت آشنایی ندارم تا کار او کنم گفتم حواب‏[۸۲] چون اهل و آشنایی می‌‏یابد آشنایی او قبول می‌‏کند آدمی اولی بود که اهل [و] آشنا را قبول کند ایمان همّت است که ربّ اعلی را پرستم ربّ ادنی را چکنم گدایی خساست است با همّت جمع نشود لَا تَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِیلًا[۸۳] آخر کاری باید که یار و غمگسار و مونس روزگار تو باشد و هر کاری را که به خود گرفتی و خود را بدان معروف کردی ساعتی‏‌اش کوه باید بود و ساعتیش گرد و ذرّه از جای نباید رفت چنان‌که مثلاً خود را پیشوای برون آورده‌ای به مسلمانی آن چنگ زنان و زنان مطرب را دیدی به فرمان خان گفتم این بی‌‏ننگی را چون مِعْجَرِ تُنُک برسر کنم و بنشینم و چون ذرّها در هوا بر خود لرزان می‌‏باشم و از جای نروم و چون بتوانم در نهی منکر چون کوه باشم و کار پیش برم اگر از این رنج احتراز کنم و گمنامی و سرگردانی باشم رنج از نوع دیگر باشد به هر پهلو که می‌‏افتی دیک آتش بر سر تو فرومی‌‏ریزند اگرچه آفتاب مراد در آن کار تیره‏‌تر و با ابرتر برآید کسی از بهر آن کار روز نماند و کسی به تفاوت ماه مطلوب عمل شب را از دست ندهد طلب تو چون کلیدی است در هر کاری در غیب می‏‌گشاید و قدرت در آن کار می‌‏کرد هرچند طلب بیش گشایش بیش اکنون جدّ و جهد باید کردن در هر کاری بر سبیل مبالغه تا به مرادهای آن برسی جدّت آنگاه منتظم شود که تقدیر را فراموش کنی که با یاد تقدیر الله جدّ منتظم نمی‌‏شود و چون مقصد[۸۴] قدم در راه نهی و حمله‌ای قوی می‌‏بر و در این گرمی قدری می‌‏باش تا چون مانده شدی و عجزی پدید آمد و مانعی پدید آمد اینک آن زمان تقدیر الله چهره نمود و جَبر پروبال گشاد ساعتی در وی نظر کن و تضرّع و ابتهال عرضه می‌‏دار به حضرت الله چون ماندگی و عجز و مانع از پیش برود آنگاه قَدَری شو و قدم در راه نه چنان‌که عاشق و معشوق، عاشق تا طاقت دارد در طلب معشوق می‌‏رود و چون از توانایی فروماند معشوقه بر سر وی آید در وقت قَدَری عاشق باش و در وقت مانع و عجز جبری باش تا معشوقۀ تقدیر برسر تو آید و در الله نظر می‏‌کنی که من طلب‌کار توم چون مقصدت حضرت الله باشد هم حالت قدری تو پسندیده و هم حالت جبری تو مرضی از آنکه فعل تو که قَدَری‏وش است عاشق سوخته‌پای الله است طلب می‌‏کند الله را این ترک فعل تو حالت عجز و مانع که جبری است معشوقه[ی] الله بر سر وی آمده است امّا اگر مقصد غیر الله باشد هم جبری و هم قدری تو ناپسندیده باشد و هدایت و خلق جبری هیچ فعلی نبود که ترکیبی نداشت از جبر و قدر قدرت عین تو نیست در سفر مانده شوی و قدرت تو نماند و چون در چیزی بسیار نگری باز خیره شوی و نبینی دیگر عجز تو در هر مرادی از بهر آن است تا بدانی که این‏‌ها عطایی بود از حضرتی نه به کفایت تو هرگاه خواهی برآمدن مرادها سر خود لگام عجز را و دوال‌های زین بی‏‌مرادی را بر پشت تو نهاده‌‏اند نظر کنی بدان و توسن نفست سر خود نگیرد و اگر با آن نظر سرکشی و حرونی کند تازیانه خورد چنان‌که ادهم ابر بر مراد رعد راست نرود تازیانۀ برق چون آتش بر رُخج‏ او فروآرد آنجا تازیانۀ آتش برسر ابر عنود فرود آرند اینجا نیز تازیانۀ آتش بر سر گبر عنود فروآرند هیچ یاری و کاری با عهد و وفاتر از عهد الله نیست عهد دیگر برمگزین بر عهد وی‏ وَ لَا تَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِیلًا.

جزو چهارم فصل ۳۲۷

مگر ستارگان و آفتاب و ماه چون جام‌ها است که غذای ایشان در آن می‌‏کنند و به قالب عالم می‏‌فرستند زمین از اجزای آن قالب است و بادهای زمستانی را عبیر و عنبر در وی می‏‌دمند تا شمال و صبا می‌‏شود.

تاج زید گفت که هرکسی را مطلوبی است و او بندۀ آن مطلوب باشد ما را مطلوبی نباشد تا بنده نباشیم و همچنان‌که عاشقان اوّل و آخر ننگرند آن زمان را باشند ما را نیز نه اوّلی است نه آخری است اگر پی یاری باشیم وجود ما محبوس شود و پررنج و به سبب از رنج بیرون آید و هرچه داریم در ره او ببازیم به دلم آمد که از نهایت رنج که ایشان را باشد چون به یار خلاص یابند آن یارِ را و خود دانند از آنکه آدمیِ تنها بی‏‌مطلوب از روی رنج دوزخ روان است.

تاج زید گفت من معشوقه‌‏ام گفتم معشوقه را رنج نباشد و رخسارۀ زرد نباشد و رخسارۀ لعل و رنگین نباشد[۸۵] چو هماره عاشق بر مراد معشوقه کاری کند گفتم این یپاغو[۸۶] در یاری و موافقت زیادت از شمااند که سر از بهر موافقت یکدیگر در می‏‌بازند و بچگکان و بازاریان ساعتی چون یاری همدم می‏‌یابند ساعتی در آسایش می‌‏بوند و از رنج خلاص می‌‏یابند باری یاری ایشان بنابر عاقبت نیستی و فراق نیست و ازانِ شما بعد آن محو است و در میانه هیچ چیز نی حاصل الزام ایشان این می‏‌شود که شما این دم یگانگی بر چه وجه می‏‌کنیت وجودی را که پیش نهاد تو عدم اوست چگونه معشوقه شود و چگونه میل به یاری او گراید.

عروسی که نیک موافق بود چون در دلت باشد که روزی از من برون خواهد آمدن دلت با او بیگانه شود و یاری که با او چند روز بیش نباشی چگونه یگانه شوی و دل به محبّت چگونه برانگیخته شود عاقل را أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَی‏ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا[۸۷] سررشته گم کرده‌‏اند[۸۸] هرجای دیگر نگسلیت که سررشته بسیار شود و از هر جایی راه مساز و حکمی منه چنان‌که اگر مرغ از راست پرد و از چپ پرد[۸۹] و ابروی راست و چپ بپرد[۹۰] و بانگ چوب آمد[۹۱] و بانگ در و ستاره اینجاست و در فلان بُرجست نی از قرآن یار طلبید أَمْ عَلَی‏ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا تا چه کرده‌‏ایت که در زندانتان کرده‌‏اند رندان را در زندان کنند تا دل‌ها[ی] شما چه رندی و خیانت کرده‌‏اند که به زندان ختم و طبع گرفتار شده‌‏اند کسی [را که‏] حق کسی گرفته باشد به زندان کنند که حق بگزار چون یساری دارد هرچند وی حرونی می‏‌کند که نگزارم هرچند یسار آن دارم ما نیز تأیید حبس کنیم و در مُهر کنیم.

کلید این زندان به دست توست و آن توبه و حق گزاردن [است‏] إِنَّ الَّذِینَ ارْتَدُّوا عَلَی‏ أَدْبَارِهِمْ مِّنْ بَعْدِ مَا تَبَیَنَ لَهُمُ الْهُدَی الشَّیْطَانُ‏[۹۲] چون میلش به کاهلی افتاد برون دوید حریفکی ما حضری[۹۳] و ناداشتکی[۹۴] چُستی و آن شیطان است تسویل چهار یک و پنج یک و مهره‌های بساطی[۹۵] در گلخن گسترانید و به زیر حقه مهرها انداختن گرفت این راه یافته وقتی اندیشه‌‏مند شود از عاقبت شقاوتی و سعادتی حالی آن ناداشتک نیز یکباره بازی دیگر بیرون کند و او را مشغول کند. درم‌های روز و شب پیش وی فرو ریختن گیرد مجاهزوار[۹۶] وَأَمْلَی‏ لَهُمْ‏[۹۷] که روزگار در پیش است این اندیشه وقتی دیگر کن از همه جهان این اندیشه‌‏ات اکنون گرفت چنان سبک‌دستی می‌‏کند تا او را از سر حالت دور افکند. هان ای دوستان هر زمان را پایان امل خود دانید چنان دانید که به اجل راهی برید تا مغرور دیو نباشیت کاهلی می‌‏کنیت و شرایط بندگی به‌جای نمی‏‌آریت و پهلوی بر زمین می‏‌نهید کاهل‏‌وار و نور و ذوق طمع می‏‌داریت و چون حاصل نشود زبان به تقدیر و حکم دراز کردن گیرید که ما را نیاز ده تا نیاز باشد و ذوق ده تا ذوق باشد همچون سگ کهدانی که وع‌وع می‌‏کند همان جای از کاهلی می‏‌خسپد سگ شکاری را وع‌وع و بانگ کمتر باشد از آنکه باهنر باشد شما چون بی‌‏هنرید لاجرم وع‌وع نصیب شما باشد از کاهلی و عجز.

جزو چهارم فصل ۳۲۸

بی‌‏کمال طهارت نماز می‏‌کردی بعد از فراغ نماز الحمد می‏‌خواندی یعنی ای الله این کافر را سنگ نمی‌‏گردانی و رسوا نمی‏‌کنی باز امید مغفرتش می‌‏دهی و در دلش امید مغفرت‌ها می‌‏افکنی، آری کرم این‏چنین باشد که از چنین مجرمی درگذراند و درگذراند و درجه دهد و با وی از این روی عتاب نکند به سبب جنایات خود ناامیدگونه می‏‌شوی باز به امید می‏‌آیی و اندر آن اندیشه مخبّل[۹۸] می‏‌شوی هر روزی می‏‌گویی تا آن کارِ دینه[۹۹] توانم کرد چندین خیال و تردّد در ساق پایت آویخته باشد کی توانی قدم به جد نهادن درخت انجیر را یا تاک را مانی که سر از خاک برآورده باشد نه شکفته و نه تازه گشته و نه در زمین مانده نه بینایی نه نابینایی نه حرکت و نه بی‌‏حرکتی.

هرچه پیشنهاد آدمی است آن قَدَر است او را و هرچه پیشنهاد نیست او را آن جبر است او را مثلاً چنین که معرفت و ذکر الله و محو مر تو را پیشنهاد است می‌‏بینی چگونه جهد می‌‏کنی و طلب می‌‏کنی هیچ نمی‌‏گویی که تقدیر الله چیست و قضا چیست که مرا معرفت حاصل شود یا نشود باز ترک معاصی چون پیشنهاد نیست همه به تقدیر حواله می‏‌کنی و جبر می‏‌گیری معلوم شد که الله هر روزی که میسّر می‏‌گرداند مر کسی را در آن روش قدری می‏‌گرداند او را و هر روشی که دشوار می‌‏گرداند بر کسی در آن روش جبری می‌‏گرداند او را بلکه این معنی در هر کاری آسان و در هر کاری دشوار هست در هرچه نظر کردن گرفتی آن چیز برخلاف نمودن گرفت مثلاً در عدم نیک نظر کنی هست ساده نماید و چون در موجودات نیک نظر کنی نیست می‏‌نماید شیاطین چون کرکسان که سوداها زخم منقار ایشان است در گوش‌ها جمله‌جمله نشسته‌‏اند با چشم فراز و یک چشم باز هرکه در جهان درآمد برپریدند آن‏‌کس را به منقار سودا برداشتند می‌‏برند سوی اجل چون از در اجل برون بردند باز پریدند به ویرانۀ جهان نشستند چون کسی دیگر درآوردند باز بر ایشان نشستند.

دانشمندان رشید قبایی را دیدم درهم شدم گفتم طرفه سحری که انبوهی خلقان در انواع دیگر دارند از علوم حاصلی نی بدان جهان و این چندین غلبۀ ایشان که مردم را به خود می‌‏کشد می‌‏داند مردم که باطل است آن و بدان می‌‏رود.

قالَ عَلَیْهِ السَّلامُ مَنْ تَرَکَ الْمِراءَ وَ هُوَ مُحِقُّ بنَی الله تَعالی لَهُ قَصْراً فی اَعْلی الْجِنانِ ستیهدن این نظر است که محال‏[۱۰۰] دیگران می‏‌کنی لختی جنگ و لختی آشتی در غیبت می‏‌کنی هرکه اندیشه نکند در چنین‌ها قصر او در جنان‏[۱۰۱] اعلی باشد روش حقّی داری با این همه غلبۀ باطل را می‌بینی می‌‏ترسی و بیم دل می‌‏باشی نباید که خوار و نژند مانم و فلان خیل مرا ناکس و بی‏‌خبر[۱۰۲] و بی‏‌مال دارند ازبس‏‌که دل بر خیانت‌ها نهاده آن مایه‌‏ها[ی] فاسد جمع شده است اکنون ترس تب‏‌لرزه بر تو مستولی شده است چون احوال ایشان زشت و منکر است تا با منکرْ معروف بوده و معرفت تو با منکر بوده است چیزی کن که با منکر منکر شوی و منکر چنان باشد که در نظر تو نه‏‌آید چشم تو آن را باید که نشناسد و بدان ننگرد و دل تو از آن نه‌‏اندیشد نهی منکر چنان باشد که خود را بازداری از منکر چنان‌که چشم تو منکر را نبیند و دل تو از منکر نه‌‏اندیشد و معرفه خود با معروف حاصل کن امر معروف چنان باشد که خود را امر کنی تا نظر جز به معروف ندارد اصل منکر تحصیل کمال توست نهی منکر آن باشد که خود را و تحصیل کمال خود را نه‌‏اندیشی و نبینی و با یاران موافق جمع باشد با غیبت با یاران خویش باش تا تو را دیو نبرد امّا نظر می‏‌کنی به ظاهر یاران درویش‌‏حال و ژنده‌‏جامه می‏‌بینی دلت نمی‏‌خواهد تا در ایشان نظر کنی چون موافقت در اعتقاد بباشد آن ژندگی به از اطلس نماید چون با مُرده‌‏شوی و حفّار و مَسخره و نوحه‌‏گر و مطرب را و مخنّث را و حیز و مأبون را و جهود را جامۀ مرتفع بینی پوشیده آن صورت به چشم تو ننماید آن مردی ساده‏‌پوش و لباچۀ چرب پوشیده را بینی میلت بدان بیش باشد از آنکه آنها همراه تو نیستند و این‌‏ها همراه تواند هرگز مزۀ دینی نیابی تا اندک‌‏اندک از اهل دین را عزیز نداری و میان ایشان پیوندی و جمعیّتی حاصل نکنی چنان‌که زرروبکان[۱۰۳] زر جمع کنند تا یک لخت کنند.

أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ‏[۱۰۴] معتقدان را گاه آن نیامد که تفویض تمام کنند و از اندازه نگاه داشتن بترسند چو آخرت احوال آدمی را از برون مددی می‌‏دهیم اگر نشو و نماء ایشان موقوف بیرونی نبودی بچه را شیر و غذا چرا می‏‌دهندمی‏[۱۰۵] در جوانی داروهای شهوت چرا می‏‌خورند پس به مددهای بیرونی‏[۱۰۶] چهار فصل آدمی: کودکی و جوانی و دو مویی و پیری نیز جهان را که در اجزای زمستان چون طفل باشد گرمی حرص و شهوت و شفقت نی نبات‌ها در زیر زمین چون حبّه باز از برون غذا دهند جهان این جام مشعشع آفتاب زنجبیل و قرنفل گرمی در وی افکنده و به مذاق هوا رسانیدن گیرند و در سرای برج حمل فروآرندش و به میدان‌گاه اوج[۱۰۷] و هبوط[۱۰۸] و شرف[۱۰۹] جشنس‏[۱۱۰] نهند شراب‌های باقوت چون رخ رنگین او نوشش کنند هر هوای که پیش هوای او گذر سازد بهره‌ای خوش بگیر[د] به خاک و نبات رساند و همچنین ستارگان و ماه کافور و شراب صندل[۱۱۱] و حُمّاض[۱۱۲] با ایشان یار می‌‏کنند و به خلقان می‌‏رسانند تا از بیرون در چیزی نچکانند احوال جهان به چهارفصل کی دگرگون گردد.

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْیوْمِ الْآخِرِ وَ مَا هُمْ بِمُؤْمِنِینَ‏[۱۱۳] آن بعض مگر اجزا غافله و احوال معصیت است که آخرت نسازد و زبان به نیابت او کلمۀ شهادت گفته چون بعضی اجزا و احوال طاعت نیکو می‏‌باشند و معتقد و بعضی اجزا و احوال معصیت‏[۱۱۴] گویی منافقان‏‌اندی آن بعض.

جزو چهارم فصل ۳۲۹

اَللّهُ اَکْبَرُ یعنی الله از آن بزرگوارتر است که او پنهان شود در میان مخلوقات و جهان پرده شود وی را تا کسی وی را به‌جای بیند و به‌جای نبیند چون نظرم به ظاهر حواس خود افتاد همه تصرّف او می‌‏دیدم چون دریا که موج زند و حواس من متلاشی و پاره‌‏پاره شد بر آبِ روانِ تصرّف الله چون صدف‏ریزه‌ها بر آب روان و اگر هوا و آسمان در خود نظر کنند همین ظهور و تصرّف الله ببینند پس جهان غیب و پنهان می‌‏شود کُلُّ شَیْ‏ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدَارٍ[۱۱۵] اگر چشمت است قدرت دیدن سپری شود و خیره شوی چشم تو سیر شود تا بازت قدرت به تو فرستیم و باز خیرگی و کند شدن بَصرت به اندازه باشد باز تیزی بَصرت دهیم و محلّی که کندی بصر قبول سیر شود باز تیزی‏اش باید باز از تیزی سیر شود باز دردش دهیم و این دردش نیز به اندازه باشد و همچنین قدرت سمع است و قوّت رنج و قوّت شادی و قوّت اعتدال و قوت خیر و قوت شر و ادراک این‌‏ها از آنکه جهان ِفناست آخرت سرای بقاست این معانی همه باقی ماند اکنون چه دل بر دنیا نهی که دنیای تو اینهاست به ساعتی زیر و زبر می‏‌رود[۱۱۶].

فَإِذَا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلَا أَنْسَابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لَا یَتَسَاءَلُونَ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِینُهُ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِینُهُ فَأُولَئِکَ الَّذِینَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فِی جَهَنَّمَ خالِدُونَ‏[۱۱۷] مگر مواصلۀ [تو] منقطع گشته است از کاری یا از خالی و خویش و قرین به سبب وحشتی یا به نظری یا به سماعی و آن انقطاع و انفصال از بهر آن بوده باشد که مواصله با عشایر و اقارب و مادر و پدر و دوستان و مؤانست به افعال از بهر عزّت بوده باشد که مرا[۱۱۸] زود منقطع شود که جهان چک و قبالۀ عزّت تو نیست هر زمانی خلل پذیرد. عزیز تن باشی هرآینه خواردل و غمگین‌‏دل باشی که دو عمارت جمع نشود عمارت تن و عمارت جان و دل اگر مراقب حال تن باشی دل و جان بر تو فراموش باشد و اگر مراقب دل و جان باشی حال حواس و تن بر تو فراموش بود راحت نصیب روح است و مذلّت حساب خاک تن نامتناسب کاری کرده‌ای مذلّت به روح برده‌ای و راحت نصیب تن، البته هر دو راحت جمع نشود اگر عمارت گور تن کنی و چتر چون گنبد بر سر وی برافرازی در لحد سینه‏ات دلت پر از عقوبت باشد مگر از این قبل مکروه آید تجصیص گور و آجر استعمال کردن که این نهاد للبِلی است نه للبقا اگرچه خاک خرپشته ویران باشد دل را در لحد آسایشی باشد باکی نباشد دیدی که عزّت تن در خوارتنی[۱۱۹] یافتیم آن کس که عزیز تن بود عذابش رسانید که‏ ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ‏[۱۲۰] و خوارتن آن باشد که نظر به طبع آن کار خواری باشد به تن چنان‌که خضوع و نالۀ زار و روی بر خاک نهادن در نماز این خواری تن از نظر به تعظیم الله حاصل شود بزرگی الله بر تو غلبه کند خوارتن شوی که معنی وی عبودیّت بود و خوارتنی دیگر که از کسب و کار و گِل و خاک و جای و منزلت و نام فروتر ننگ نداری‏[۱۲۱] و این خوارتنی از نظر شفقت به خلق خدای حاصل شود تا بار تو بر کسی نباشد و انعام به دیگران رسانی و موقوف لقمۀ مشترک نباشی چون اهل وقف و ترک این خوارتنی سبب وحشت‌های همه عالم است و کسی این خوارتنی تحمل کند که اعتقاد آخرت دارد که در وی عزّت تن حاصل شود چو این اعتقاد ندارد گوید همه کار از بهر عزّت تن است چو این حاصل نخواهد شدن عمر از بهر چه می‏‌باید چون این خوارتنی پیشه کنی تو را پررنج کاری نباشد چو رنج تو همه از عزّت تن است چون به چشم نظر کنی نقصان عزّت تن خود بینی چنان‌که دانشمندان رشید قبایی را دیدی در مسجد خود آن نور چشم تو نار شد و در اندرون هرچه متاع راحت گرد کرده بودی همه سوخته شد اگر فضل الله تو را دست نگیرد و راه ننماید اَبَدالأبَد در آن آتش بماندی بنگر که الله بر زبر این‏‌چنین دریای آتش دوزخ بی‏‌مرادی به تو بنماید بیان آنکه بنای راحت تو بر طبقۀ آتش است که هر گوشه‌ای و هر جانبی را که بکاوی آتش برمی‌‏آید و طرفه لهبی که از نظر عزّت تن تو در تو پدید آید براندازدت و از شهر برون اندازد و به غربت‌ها اندازدت و هرگاه عزیز تن باشی یک ریزه باد سخن ناموافق وزان شود چنان‌که صرصر مرقوم عاد را و رمه‏‌های ایشان و کوشک‌های ایشان در هوا برد سرنگون به هر جای می‏‌انداخت این باد ناموافق اندر آید و خان‏‌ومان قراردادهای تو را و امتعۀ احوال تو را در هوا برد و به هر طرفی بیندازد بل که به شهرها اندازدت و به غربت‌ها اندازدت اکنون دربند انساب عزّت تن مباش که وصلۀ خویشاوندی به قطرۀ آبی و باد شهوتی باشد سهل پیوندی باشد و زود گسسته شود به باد سخن ناموافق که پدر با فرزند یاد کند جملۀ آن مواصلۀ رحم قطع شود و چون پلنگ و شیر گردی در روی پدر بدان خشم چون آتش چه شدت تا اکنون آدمی بودی همچون آتش بدین نفخه‏[۱۲۲] چه شدت که چنین حیوان دیگر گشتی و پلنگ شدی بنگر که دم ناموافق چگونه انساب قطع می‏‌کند این سخن ناموافق شمّه‌ای است از شمّه‌های کفر این چنین جدایی می‌‏انگیزد و این‏‌چنین آتش خشم و عداوت ظاهر می‏‌کند خشم همه از عیب‌ها و بی‏دادی‌ها خیزد آن کافرک تا نگوید که ای اسیر عیب از تو هست یا نه اگر این گوید خشمناک نشود هرگز خشم از راستی و داد نخیزد همه از کژی خیزد آنجا که میان پدر و پسر کفری پدید آید که اصل همه کژی‌هاست چگونه اسباب منقطع نشود.

بنده را فعل است کسب گویند[۱۲۳] یعنی نسبت این مصنوع به آلت است و اختیار و قدرت حادث و عرض قایم به اجزای وی و فعل الله است از روی خلق که چگونگی وجود از عدم بداند و آثار و عواقب و مقدار وی بر وی ترتیب کند و به آلتش حاجت نبود و قدرت قدیمه دارد از آن روی که نسبت به بنده دارد و آلت و قدرت حادثه و غیره نسبت نتوان کردن به باری چو هست کردن او به آلت نباشد و اختیار و قدرت حدیثه و از این روی فعل او را نسبت نتواند کردن به الله چنان‌که مملوک نسبت به بنده از این روی است که صیغت بیع و شری به اجزای وی قایم شد و چند درمی در مقابلۀ وی بدهد به اختیار محدثه‏[۱۲۴] از این روی مملوک الله نتواند کردن چو الله منزّه است از این اوصاف‏ فَإِذَا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلَا أَنْسَابَ بَیْنَهُمْ‏[۱۲۵] چو در صورها نفخۀ کلمات ناموافق دردَمَند خویشاوندی و دوستی و یاری و مصاحبت همه منقطع شود و همه دوستی‌ها و شفقت‌ها از آن صور برون می‏رود.

فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکَّلِینَ‏[۱۲۶] در هر کاری که شروعی کنی یا متردّدی هوش تو قابل قسمت نیست چون خواهی تا بنویسی گوش به سخن مادر چگونه داری و فلان کنیزک کار چگونه می‏‌کند و یا نباید که بچه به کنار بام آید به یک هوش به صد کار مشغول نتوانی بودن هر کاری که پیش آمد جمع شو در وی [و] از سر و پای خود [و] دو جهان فراموش کن و همه تدبیرها را مفوّض به الله کن چو این قدر کار را کنندگی تو بباید دانی که کار جهان بی‏‌کننده‌ای نباشد و اگر جمع می‌‏شوی در کار چون از بهر عزّت تن خود شروع می‏‌کنی چون سگی که استخوان پیش آرد نه مادر نگرد و نه پدر و نه خواهر و نه دوست از هرکه یک ریزه خلل در کار وی پدید آمد چون سگ در وی روژد و آژنگ بر آژنگ چون زره زبر یکدیگر افتاده این تن چو شکل خرگاهی و در وی عمله چون روح و نفس و عقل و دل و ملایکه و شیاطین و دست و پای که دست‏‌افزار را ماند برون سوی در کاری می‌‏جنبد کسی نداند که جنبانندۀ این آلات نفسانی است.

جزو چهارم فصل ۳۳۰

در اندیشه این می‏‌آمد که کدام نوع علم ورزم و این تدبیر مرا فروگرفت و گران‌بار شدم آیت خواند که‏ قُلْ مَتَاعُ الدُّنْیَا قَلِیلٌ‏[۱۲۷] یعنی آن زمان هرچه پیش آمد آن نوع علم را تقریر کن و پساپیش کارها بسیار نگاه مدار شادی جهان را سهلی دان و دربند آن مباش که او را بند کنی و با خود نگاه داری خوشی چون آب روان است از مشرق و از مغرب می‌‏روژد و در جوی‌ها روان گرد تو چون از او خوردی رها کن تا برود که او نپاید اگرچه نگاه داری به زمین فرورود و نیز اگر غم پیش آمد و درد پیش آمد چندان دربندِ آن مشو که چه‌کنم که تا راه این درد ببندم تا بار دیگر نه‏آید که راه بار دیگر نتوانی بستن غم همچو ابر است چون برآید ببارد پاره‌ای و برود و نیز راه‌های روزی مشمر که از کجا درمی‌‏آید تا من خرج کنم و غم روزی مخور چنان‌که سوراخ‌های سر پستان[۱۲۸] را نشمردی که چند است تو دهان برمی‏‌نهادی ما می‏‌گشادیم و ما می‏‌فرستادیم.

فی نیّة وضوء لو اشترط هاهنا انّما یشترطُ لزیادة تعظیم بالعُرف فیشترط فی غیره من تطهیر عارض بقوله علیه السّلمْ هذا وضوء لا یَقبلَ الله تعالی الصلاة الّا به قُلنا لا نسلّم بانّ هذا اشارةٌ الی وصف کونه منویَاً بل اشارة الی ذلک الوضوء و یؤیده انّ الوضوء ما یشتمل علی الوضاءة و هو استعمال المطهّر و النیة لیس منه فی شی‏ء قوله لو کان الحکم مضافاً الی المشترک فلا یخلوا امّا انْ کان علّة او لم یکن فان لم یکن لا یکون الحکم مضافاً الیه و ان کان علّة یلزم ترک العمل به فی صورة النّقص قلنا علی تقدیر کونه علة محالٌ ترک العمل به فلا یکون المشترک موجودا فی صورة النقص امّا قوله الحکم غیر مضاف الی المشترک لانّه لو کان مضافاً یلزم احد الامرین و هو امّا ترجیح موضع الاجماع علیه او مساواة صورة النّزاع مع صورة النّقص لانّ الدلالَة علی ثبوت احدهما ثابت لِاَنّ الدلالَة علی المساواة ثابت فکان الدّلالة علی ثبوت احدهما ثابت قلنا لا نسلّم بانّ الدلالة علی ثبوت المساواة دلالة علی ثبوت احدهما و هذا لأنّ احدَهما منکر و المساواة معیَن و العین غیر النکرة و الدلیل علیه أنّ الدّالّ علی احدهما لا یکون دالّا علی العین کما قرّر فی عتق المبهم و کذی دلیلٌ آخَرُ أنّ الدّال علی المساواة و کذی دلیلٌ آخر انّ الدّالّ علی المساواة[۱۲۹] لا یکون دالّا علی الآخر و هو رجحان موضع الاجماع علی صورة النّزاع و ان کان رجحان موضع الاجماع علی صورة النزاع احدهما و بیان انّ الدّالّ علی المساواة لا یکون دالّا علی الرجحان لأنّهما[۱۳۰] ضدّان او نقول[۱۳۱] المشترک غیر موجود[۱۳۲] فی صورة النّقص لانا نعنی بالمشترک هو الدّلالة السّالمة عن معارضة الاجماع و المشترک علی هذا التّفسیر غیر موجود فی صورة النّقص لعدم سَلامته عن معارضة الاجماع فإنّ الاجماع منعقد علی ترک العمل به سؤال آخر أنّ علیه السّلم واظَبَ علی الوضوء بالنّیة و ذلک تَدُلّ علی الاشتراط لأنّ النّیَة لو کانت شرطاً کان الاتیان بها افضل من الاتیان بها اذا لم یکن شرطاً و ظنّ الافضل بالنّبَی علیه السّلام اَوْلی[۱۳۳].

من دل‏تنگ بودم به کار بچگان نمی‌‏رسیدم و به کار خود نمی‌‏رسیدم و هر ساعتی چون خروش بچه‌ای از میان بچگان شنیدمی گفتمی آه تا چه بلا رسید به بچه‌‏ام می‏‌گفتم اگر عمر در غصّۀ ایشان می‏‌کنم من ضایع می‏‌شوم و اگر پاس خود می‌‏دارم ایشان ضایع می‌‏شوند.

قوم را گفتم چنان استی که متاع کسی بر روی آب بزرگ افتاده باشد آن‏‌کس ترسان که نباید که ار دست بروند هر ساعتی در کاله‌ای می‌زنند[۱۳۴] تا نگاه دارد آن دیگر دیگر غرق می‏‌شوی و تا دُم آن می‏‌رود از این دیگر می‏‌ترسد که غرق شود و چون بدیشان مشغول می‌‏شود می‏‌ترسد که وی نیز در آب افتد و چون گاه‌‏گاهی بادی بوزد و این کال‌ها را بر روی آب پیش وی گرد آرد بدان آرام گیرد که مراد من در کنار من است و هرچه کند هم در این آب غرق شود و آن بنا بر آن بود که تباه کار بوده است در اصل به شومی آن نومید شده بود از یاران مساعد ناگاهان نابکاری را بیافت چنگ در وی زد که اگر این را بمانم نباید که هیچ چیز نیابم و با وی انبازی آغاز کرد و فرع و ثمرات حاصل می‌‏کرد و خوشی او همان استکبار است.

الله از اختیار دیوار ساخته است و باغ و بستان چنان‌که درها را می‌‏بندند و می‏‌گشایند الله اختیارها را می‌‏گشاید و می‌‏بندد و چنان‌که دیوار و درخت برمی‌‏آرند و می‏‌نشانند الله اختیار و ارادت را باغ می‏‌کند و می‏‌شکفاند و باز ویران می‏‌کند و فرومی‌‏ریزاند کلّ این، مصنوعِ اختیار و ارادت است.

——

[۱] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ بینه: این از آن کسی است که از پروردگارش بترسد.

[۲] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ طه: آن را بگیر و مترس.

[۳] آیۀ ۱۷۳ سورۀ آل عمران: همان کسانی که چون بعضی به ایشان گفتند که مردمان [مشرکان مکه‌] در برابر شما گرد آمده‌اند از آنان بترسید [به جای ترس و بددلی، این کار] بر ایمانشان افزود و گفتند خداوند ما را بس و چه نیکوکار ساز است‌.

[۴] ظ: کژست

[۵] بخشی از آیۀ ۱۷۱ سورۀ بقره: کر و گنگ و نابینا هستند و از این روی نمی‌اندیشند.

[۶] موضعی است در چهار فرسنگی مکه که بازارگاه عرب بوده است.

[۷] از صحابه است و در وقعه خندق (سال پنجم هجرت) اسلام آورد و به تدبیر او مشرکین مکه و احزاب از گرد مدینه برخاستند و او در عهد خلافت عثمان و به قولی در جنگ جمل (۳۶ هجرت) بقتل رسید. اسد الغابة فی معرفة الصحابة، طبع مصر، ج ۵، ص ۳۳٫

[۸] چنان‌که در کتب تواریخ و سیره نقل شده ابوسفیان و همراهانش پس از وقعه احد به عزم مکه حرکت کردند و حضرت رسول اکرم ص و صحابه روز بعد از آن (یکشنبه ۱۶ شوال سال سوم هجرت) به احتیاط آنکه مبادا ابوسفیان از رفتن پشیمان شود و بازگردد تا حمراء الأسد (۸ میلی مدینه) پیش رفتند و همین حرکت مردانه و دلیرانه سبب شد که ابوسفیان از تسلّط بر مدینه یک‏باره نومید شد و به مکه باز رفت. تاریخ طبری، طبع مصر، ج ۳، ص ۲۸٫

[۹] آیۀ ۳۱ سورۀ زمر: خداوند مثلی می‌زند از مردی [برده‌ای‌] که چند شریک درباره او ستیزجو و ناسازگارند و مردی [برده‌ای‌] که [بی‌مدعی‌] ویژه یک مرد است، آیا این دو برابر و همانندند، سپاس خدای راست، ولی بیشترینه آنان نمی‌دانند.

[۱۰] مایحتاج مطبخ از سبزی و حبوب و تره‏بار و ابازیر و کسی را که وظیفه او تهیه حوایج مطبخ سلطان بوده بدین مناسبت حوایجی می‏‌گفته‌‏اند چنان‌که امیر فخرالدین ابوبکر حوایجی از وزراء اتابک ابوبکربن سعد زنگی ۶۵۸- ۶۲۳ و مقتول مابین سنوات ۶۵۸- ۶۶۱ بدین نسبت شهرت یافته است (سعدی‌‏نامه، ص ۷۴۷).

[۱۱] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ مطففین: آنان در چنین روز از دیدار پروردگارشان در پرده باشند.

[۱۲] تدابیر، بسیج کار، تهیه مقدمات عمل.

[۱۳] اشاره است بدین قصّه: وهب بن منبّه رضی الله تعالی عنه گوید که چون مملکت بر سلیمان قرار گرفت دعا کرد خداوندا مرا آرزوست تا یک روز مهمانی همه جانوران کنم و آنچه در عالم از آدمی و جن و دیو و وحوش و طیور و ملخ هرچه آفریده خشکی و دریااند به ضیافت خود حاضر گردانم ندا آمد که یا سلیمان روزی‌‏دهنده مخلوقات منم نتوانی که به همه مخلوقات روزی طعام دهی گفت خداوندا مرا نعمت بسیار داده‏‌یی این هم از تو باشد پس اجازت یافت گفته‌‏اند که جای مهمانی صحرا که کنار دریا بود اختیار کرد تا هشت ماه دیوان دران صحرا جاروب زدند و بساط‌ها افکندند از مشرق و مغرب مأکولات حاصل کردند پس دیوان را فرمود تا هفتصد هزار دیگ که هر دیگ هفتاد گز بالا و هفتاد گز پهنا بود و طشت‌های کلان بساختند پس فرمود تا طعام‌ها در آن صحرا پر کردند و آدمیان و دیوان و حیوانات را بدان صحرا می‏‌بردند و باد را فرمود تا بساط را بر گرفت و بر هوا بالای دریا بداشت تا مردم نظاره کنند ناگاه ماهیی از دریا برآمد و گفت ای سلیمان مرا ندا آمده است که تو امروز مهمانی من کنی اکنون گرسنه‌‏ام سلیمان گفت چندان صبر کن تا همه بندگان خدا بیایند تا هرچه خواهی بخوری حتّی که سیر شوی ماهی گفت چندان صبر و طاقت ندارم که جمیع مخلوقات حاضر شوند سلیمان گفت اگر صبر نمی‏‌کنی تا آنچه توانی بخور بعد از آن آنچه طعام دران صحرا بود همه را بخورد پس فریاد کرد یا سلیمان مرا طعام ده سلیمان آن حال دید متحیر گشت و گفت یا ماهی من این طعام به جهت خلائق ساخته بودم تو همه را یک لقمه کردی و هنوز می‏‌خواهی گفت مرا هر روز سه لقمه روزی بودی تو که این طعام ساخته‌‏ای یک لقمه خوردم و دو لقمه دیگر باید تا سیر شوم و قوت من تمام گردد امروز مهمان تو شدم و گرسنه ماندم اگر طعام نمی‏‌دادی مخلوقات را چرا می‏‌طلبی. قصص الانبیاء فارسی، چاپ لاهور، ص ۱۵۶ نیز بحار الانوار، طبع کمپانی، ج ۵، ص ۳۵۴٫

[۱۴] بخشی از آیۀ ۱۵۶ سورۀ بقره: ما از خداییم و به خدا باز می‌گردیم.

[۱۵] بخشی از آیۀ ۵ سورۀ توبه: مشرکان را بکشید.

[۱۶] بخشی از ایۀ ۱۵۹ سورۀ آل عمران: به لطف رحمت الهی.

[۱۷] بخشی از ایۀ ۱۵۹ سورۀ آل عمران: و چون عزمت را جزم کردی بر خداوند توکل کن.

[۱۸] بخشی از آیۀ ۲۲ سورۀ شوری: [آنگاه] ستمکاران [مشرک‌] را از کار و کردارشان هراسان بینی و [کیفر] آن به ایشان فرا می‌رسد، و کسانی که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند، در سرابستان‌ها باشند، آنچه بخواهند برای ایشان نزد پروردگارشان فراهم است.

[۱۹] کنایه از نطفه و منی. آمیغ در این تعبیر بدل‏‌یافته آمیز است.

[۲۰] عبارت است از خاطر محمود و پسندیده که داعی و محرّک بر خیر است به اعتبار اینکه سبب آن ملک است چنان‌که خاطر مذموم که داعی بشرّ است موسوم به وسواس است و سبب حدوث آن در ضمیر آدمی شیطان است و خاطر اطلاق می‌‏شود بر ادراک خواه بر سبیل تجدّد باشد که آن را فکر گویند و یا بر سبیل تذکر که آن را ذکر نامند.

[۲۱] حکم حق به سعادت و حسن خاتمت بنده در ازل. مأخوذ است از آیه شریفه: إِنَّ الَّذِینَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنی‏ أُولئِک عَنْها مُبْعَدُونَ. سوره انبیاء آیه ۱۰۱٫

[۲۲] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ رحمن: او هر روزی در کار است‌.

[۲۳] در اصل چنین است و ظاهرا سقطى در عبارت واقع شده است.

[۲۴] خداوند، رئیس، مالک، صاحب…

[۲۵] به ضمّ اوّل و دوم حالت چین خوردن و آژنگ داشتن. در اینجا به معنی دل‏‌گرفتگی و انقباض خاطر.

[۲۶] ظاهرا عبارتى نظیر این:( باز دگرباره برون مى‌‏روژد) افتاده است.

[۲۷] به فتح اول لای و لجن.

[۲۸] کنایه از حباب یا گردباد که به شکل قبه می‌‏نماید.

[۲۹] بخشی از آیۀ ۳۶ سورۀ محمد: همانا زندگانی دنیا [مانند] بازیچه و سرگرمی است.

[۳۰] ظ: کى

[۳۱] زیرا اشعریان می‌‏گویند که صفات حق تعالی زائد بر ذات اوست و تعبیر می‏‌کنند که انّه یعلم بعلم و یسمع بسمع و نظائر آن و ازین‏‌رو حق را قادر به وسیله قدرت و مرید به اراده زائد بر ذات می‏‌شمارند و گویند مستند فعل قدرت و اراده است برخلاف معتزله که صفات را نفی می‏‌کنند و حق را عالم به ذات و قادر به الذات می‌‏دانند و مستند فعل را ذات باری می‏‌شناسند و می‌‏گویند: یفعل بذاته.

[۳۲] مایحتاج و ضروری، ناگزران.

[۳۳]  موجبات و اغراض، علل غایی. جع «از بهر» که در تعبیرات مصنف معنی موجب و غرض و علت غایی می‏‌دهد.

[۳۴] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ سجده: آیا کسی که مؤمن است همانند کسی است که فاسق است؟.

[۳۵] بخشی از آیۀ ۱۲۲ سورۀ انعام: کسی که مرده‌دل بود و زنده‌اش کردیم.

[۳۶] تعبیری است نظیر دستکاری (اصلاح) در محاورات امروزی.

[۳۷] به کسر و ضمّ اول و سکون ثانی آب بینی.

[۳۸] به ضم اول و تخفیف لام و به فتح اول و لام مشدّد مفتوح مرادف خلم است (آب بینی).

[۳۹] مجروح و زخمگین.

[۴۰] ظ: مى‏‌گیر.

[۴۱] آیۀ ۹ و ۱۰ سورۀ بینه: یا نمی‌داند که چون آنچه در گورهاست زیر و زبر شود، و راز دل‌ها آشکار گردانیده شود.

[۴۲] نسبت است به چغانیان که ولایتی بزرگ است در مشرق بدخشان و شمال ترمد و بلخ و محدود می‌‏شود از جنوب بجیحون (بلدان الخلافة الشرقیة، طبع بغداد، ص ۴۸۲) و در کتب عربی نسبت بدان صغانی و صاغانی است و آل مظفّر از امراء بزرگ سامانیان از این ناحیه برخاسته‌‏اند و ایشان را امراء چغانیان نیز می‏‌گویند.

[۴۳] چنین است در متن و شاید صواب چنین باشد: این قدرت‌ها را چى کردى.

[۴۴] بخشی از آیۀ ۲۸ سورۀ انعام: بی‌شک به همانچه از آن نهی شده بودند، بر می‌گشتند.

[۴۵] از سیاق عبارت چنین استنباط می‏‌شود که نوعی از بازی و شبیه درآوردن بوده و گمان می‌‏رود که در متن تحریفی روی داده و اصل چنین بوده است: از این نمد کالبد و چوب استخوان‌ها و از این پوستین وجود…

[۴۶] ایستادن بز و سائر ستوران بر روی دو پای خود و بازی کردن، نوعی از ادا و اصول که بز را آموزند. جع: معارف بهاءولد، طبع طهران، ص ۴۷۲ «چراغ‏پا آن بود که اسب و اشتر و امثال آنها دو دست برداشته بر سر دو پای خود راست بایستند و شیهه کنند و گاه باشد که با دو پای راه روند و آغاز شرارت با جنس خود نمایند.

[۴۷] خنده‌‏کننده به آواز بلند، هین هین حکایت صوت خنده است.

[۴۸] سر به کتف فرو رفتن کنایه از تفکر و تأمّل است نظیر سر به گریبان فرو کردن و بردن.

[۴۹] ظ: بدید.

[۵۰] سایبان. کازه، نی بستی که بر آن شاخه‌های انگور را قرار می‏‌دهند، چفت انگور.

[۵۱] به کسر یاء تحتانی چفت و نی بستی که شاخه‌های انگور را بر آن قرار می‌‏دهند.

[۵۲] اصل: و این استخوان‌‍ها و این استخوان‌ها.

[۵۳] اهل خوارزم در قرن ششم به مذهب اعتزال گرویده بودند و این مطلب را زمخشری در ذیل عنوان خوارزم از ربیع الابرار به تصریح بیان کرده و گفته است: و لقد احسن ابن سمقة فی جمیع ما نمّقه و لکنّه اخلّ برأس فضائلها الذی یلغو عنده [سائر الفضائل‏] و هو ما رزقنه من المذهب السّدید مذهب اهل العدل و التوحید. ربیع الابرار، باب البلاد و الدیار.

و چنان‌که می‌‏دانیم معتزله را «اهل عدل و توحید» می‏‌نامند و اعتقاد به امکان رؤیت حق تعالی ندارند و بنده را خالق فعل خود می‌‏شمارند برخلاف جبریان و اشعریان که فعل منتسب به بنده را مخلوق خدا می‏‌دانند و سخنان مصنف اشاره بدین نکات است که بارها به کنایت و تصریح درباره آنها سخن رانده است…

[۵۴] ظ: راه گشادن است.

[۵۵] ظ: بازنگردد.

[۵۶] زیرا ملک متصرف است در مملکت خود و رعیت در تحت تصرّف او هستند و افعال آنان به ملک منتسب می‌‏شود چنان‌که گویند پادشاه شهری ساخت درصورتی‏‌که به امر او ساخته شده و خود وی مباشر عمل نبوده است و این انتساب مستلزم نفی فعل از رعیت نیست همچنین بندگان در تحت تصرّف حقند بی‌‏آنکه معزول از فعل باشند و این نظر مناسبت دارد با عقیده امر بین امرین که واسطه است بین جبر محض و تفویض کلی که مقصود مصنّف است یعنی گروهی که عقیده آنان میان جبر و قدر است. و «گروهی» حالت اضافی دارد و کسره اضافه را گاه به صورت یا می‌‏نوشته‌‏اند.

[۵۷] ظ: چون خو کرد بر آن ذکر

[۵۸] به عقیده جبریان همه اعمال فعل حق است و قدریه می‏‌گویند از این عقیده لازم می‌‏آید اسناد قبایح از قبیل سرقت و دروغ و غیره به حق تعالی با اینکه وی از فعل ناشایست منزه است و گفته مصنف اشاره بدین اعتراض است که آن را به صورت استفسار و پرسش طرح کرده است.

[۵۹] ظ: و مر قدرى را( به جاى: و معنى قدرى).

[۶۰] اصل: تببش.

[۶۱] آیۀ ۱ و ۲ سورۀ کافرون: بگو هان ای کافران، من معبود شما را نمی‌پرستم.

[۶۲] آیۀ ۳۷ سورۀ کهف: دوستش که با او گفت و گو می‌کرد گفت آیا به کسی که تو را از خاک و سپس از نطفه آفریده است و سپس در هیئت انسانی [معتدل‌] سامان داده است، کفر می‌ورزی؟.

[۶۳] بخشی از آیل ۶۵ سورۀ انفال: اگر از شما بیست تن شکیبا باشند، بر دویست تن غلبه خواهند کرد.

[۶۴] ذوق، چاشنی.

[۶۵] اصل: و لا عار.

[۶۶] آیۀ ۱۵ سورۀ مطففین: چنین نیست، آنان در چنین روز از دیدار پروردگارشان در پرده باشند.

[۶۷] بخشی از آیۀ ۱۵۹ سورۀ انعام: کسانی که دین‌شان را پاره پاره کردند و فرقه فرقه شدند، تو را کاری با آنان نیست.

[۶۸] پلید و پلشت، آلوده به پلیدی.

[۶۹] زمین از جامِ کرامتِ (جوان‌مردان) بهره‌ای دارد.

[۷۰] بخشی از آیۀ ۸۴ سورۀ اسراء: هر کس فراخور خویش عمل می‌کند.

[۷۱] دارالسلام نزد فقها شهر و مملکتی است که در آن فرمان و امر پادشاه مسلمان روان باشد و به اصول احکام اسلام اداره شود. مقابل دار الکفر. کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: دار.

[۷۲] کیش به معنی تیردان است و قربان به ضمّ اول و کسر آن کمان‌‏دان است یعنی غلافی که کمان را در آن جای دهند و اصل آن ترکی است (قرمان) جهانگشای جوینی، طبع لیدن، ج ۳، حواشی و اضافات، ص ۲۹۷٫

[۷۳] بیت اول رباعی ۱۳۱۳ مولانا.

[۷۴] ظاهرا مقصود چپ خان است که به تصریح مصنف در سنه ستمائة امیر وخش بوده است و غوریان در اواخر قرن ششم ناحیه وخش را در تصرف داشته‌‏اند.

[۷۵] بخشی از آیۀ ۱۱۰ سورۀ اسراء: بگو او را چه الله بخوانید چه رحمان.

[۷۶] آیۀ ۴۷ سورۀ ذاریات:  آسمان را توانمندانه برافراشتیم و ما توانمندیم‌.

[۷۷] به تحقیق معلوم نشد کیست و محتمل ست که وی همان کس باشد که ترجمه ناقص و ابتری از وی در لباب الالباب، چاپ لیدن، ج ۲، ص ۴۱۸ آمده است..

[۷۸] همین‏طور است در اصل یعنى بدون تنقیط حرف اول و گویا چنین باشد: چاویدن.

[۷۹] از فقهای معاصر مصنّف که عده‌‏یی از دانشمندان (فقها) بدو منتسب بوده‌‏اند (ص ۱۰۱، ۱۰۵) از متن حاضر و مصنف وی را دشمن می‌‏داشته است.

[۸۰] بخشی از آیۀ ۸۸ سورۀ نحل: کسانی که کفر ورزیدند و [مردمان را] از راه خدا باز داشتند.

[۸۱] مشاهد متبرّکه، مزارات.

[۸۲] ظ: دواب.

[۸۳] بخشی از آیۀ ۹۵ سورۀ نحل: و پیمان الهی را به بهای ناچیزی مفروشید.

[۸۴] اینجا یکى دو کلمه افتاده و به قرینه چند سطر بعد ظاهرا چنین بوده است: و چون مقصد تو حضرت اللّه است قدم در راه نه.

[۸۵] ظ: بباشد.

[۸۶] بی‏‌گمان مبدل است از یباقو که به گفته محمود کاشغری نام دسته‏‌یی از ترکان است. یباقو جیل من الترک.

[۸۷] آیۀ ۲۴ سورۀ محمد: آیا در قرآن تامل نمی‌کنند، یا بر دل‌ها قفل‌ها[ی غفلت‌]شان افتاده است؟

[۸۸] ظ: کرده‌‏اید.

[۸۹] اشاره است به عقیده عرب در زجر الطیر که هر مرغ که از راست به سوی چپ پرد او را سانح خوانند و آن را که پروازش از چپ به سوی راست باشد بارح گویند و هر مرغ را که از پیش رو پرواز کند ناطح و آن را که از پشت به پیش پرد قعید نامند و بعضی سانح را مبارک داشته‌‏اند و گروهی بارح را.

[۹۰] عقیده عامیانه است که پریدن ابرو را بر حوادث دلیل می‌‏گیرند و مثل اینکه عربان اختلاج و پرش پلک چشم را دلیل دیدن دوست می‏‌گرفته‌‏اند. بلوغ الارب، ج ۲، ص ۳۲۱٫

[۹۱] این نیز یکی از اوهام و عقیده عامیانه بوده ولی ندانستم که آن را بر چه چیز دلیل می‌‏گرفته‌‏اند.

[۹۲] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ محمد: بی‌گمان کسانی که پس از آنکه راه هدایت بر آنان روشن شده است، به آن پشت کردند [و به گذشته برگشتند]، شیطان آن را در چشمشان آراسته است.

[۹۳] ما حضر جمله عربی است که به معنی طعام حاضر مرادف حاضری استعمال می‏‌شود و نظیر «ماجری، ماجرا» است به معنی واقعه و حادثه و در اینجا کنایه از حاضر و آماده کار است و یاء آخر آن در تعبیر مصنف یاء نکره و مفید وحدت است.

[۹۴] تصغیر ناداشت است به معنی مفلس و بینوا و بی‏‌شرم و حیا و بیکاره و گاه مرادف تعبیر معمول: بی‏‌همه‌‏چیز و این کلمه در نظم و نثر فصحا مکرر استعمال شده است.

[۹۵] مهره‌‏های مشعبدان و بوالعجبان که بر روی بساط فروریزند و بگسترند.

[۹۶] مانند مجاهز یعنی کسی که کالای فاخر به سرمایه دهد یا در سفر با خود برد، سرمایه‏‌دار و توانگر.

[۹۷] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ محمد: و به آنان میدان داده است.

[۹۸] به ضم اوّل و فتح دوم و باء مشدّد مفتوح (بر وزن معظّم) تباه خرد و دیوانه مشتق است از خبال به معنی فساد عقل و جنون.

[۹۹] دیروزین مخفّف (دی‏ینه) مرکب از «دی» به معنی دیروز و «ینه» ادات نسبت.

[۱۰۰] ظ: به حال.

[۱۰۱] اصل: جنین.

[۱۰۲] ظ: بى‌‏چیز.

[۱۰۳] کسانی که خرده‌‏ها و ریزه‌‏های زر جمع کنند و فراهم آرند جمع «زرروبک» مصغر زرروب.

[۱۰۴] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ حدید: آیا مؤمنان را هنگام آن نرسیده است که دلهایشان به یاد خداوند خشوع یابد.

[۱۰۵] ظ: و در.

[۱۰۶] کلمه‌‏یى افتاده است مانند: موقوفند.

[۱۰۷] نقطه‌‏ایست از فلک خارج مرکز که دورترین نقاط است از مرکز عالم.

[۱۰۸] ضعف کوکب در برج و درجه‏‌یی از فلک.

[۱۰۹] قوّت کوکب در برج و درجه‏‌یی از فلک (مقابل هبوط).

[۱۱۰] ظ: و حضیضش. یا: جشنش.

[۱۱۱] شربتی است که از چوب صندل سازند بدین‌‏گونه: بیست مثقال صندل سفید را نیم‏‌کوب کرده در نیم‌‏رطل گلاب دو شبانه روز خیسانیده صاف نمایند و جرم صندل را در آب بجوشانند تا بقیه قوّه را به آب دهد پس صاف نموده با گلاب سابق و یک رطل شکر به قوام آورند. تحفه حکیم مؤمن، طبع ایران، باب پنجم از قسم ثانی…

[۱۱۲] یعنی و شراب حمّاض که بسه معنی مستعمل است: گیاهی ترش مزه که برگش شبیه به کاسنی است و آن را ترشه (در بشرویه ترشک) نامند و شراب آن بدین‏‌طریق ساخته می‏‌شود: آب حمّاض تازه را چندان‌که خواهند در دیگ سنگی بجوشانند تا به ثلث رسد پس فرود آورده زمانی بگذارند تا درد آن ته‌‏نشین گردد و صاف نموده باهم وزن آن قند سفید به قوام آورند…

[۱۱۳] آیۀ ۸ سورۀ بقره: و کسانی از مردم هستند که می‌گویند به خداوند و روز بازپسین ایمان آورده‌ایم، ولی آنان مؤمن نیستند.

[۱۱۴] ظ: چون بعضى اجزا احوال طاعت نیکو مى‌‏باشند و معتقد و بعضى اجزا احوال معصیت.

[۱۱۵] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ رعد: هر چیزی نزد او اندازه‌ای معین دارد.

[۱۱۶] از رفتن به معنی شدن و تبدّل حال چنان‌که هنوز در حدود طبس و بشرویه استعمال می‌‏کنند.

[۱۱۷] آیۀ ۱۰۱ الی ۱۰۳ سورۀ مؤمنون: آنگاه که در صور دمیده شود، در آن روز پیوند و خویشی در میانشان برقرار نماند، و از هم پرس و جو نکنند، آنگاه کسانی که کفه اعمالشان سنگین باشد، آنانند که رستگارند، و کسانی که کفه اعمالشان سبک باشد، آنان کسانی هستند که بر خود زیان زده‌اند و جاودانه در جهنم‌اند.

[۱۱۸] در اصل چنین است و معنى روشن نیست.

[۱۱۹] تواضع. نظیر: فروتنی.

[۱۲۰] آیۀ ۴۹ سورۀ دخان: [و بگوییدش‌] بچش که تو [به خیال خودت‌] گرانقدر گرامی هستی.

[۱۲۱] اصل: و ننگ ندارى.

[۱۲۲] ظ: بدین نفخه همچون آتش.

[۱۲۳] اشعریان می‌‏گویند که افعال عباد به قدرت حق وقوع می‌‏یابد و قدرت بندگان را که قدرت حادث است تأثیری در وقوع فعل نیست بلکه عادت بر این جاری است که حق در بنده قدرت و اختیاری ایجاد کند و هرگاه مانعی نباشد مقارن ایجاد قدرت و اختیار در بنده فعلی را به وجود آورد بی‌‏آنکه بنده در وقوع آن فعل مؤثر باشد و تنها چیزی که هست بنده محلّ قدرت است و بنابراین تعلّق اراده و قدرت بنده به فعلی کسب است و ایجاد فعل از ناحیه حق تعالی پس از تعلّق قدرت و اراده عبد، خلق است و آن فعل نسبت به حق تعالی دارد از جهت خلق و ایجاد و منسوب است به عباد از جهت کسب. و فرق کسب با خلق و ایجاد آن است که کسب محتاج آلت است و خلق به آلت حاجت ندارد و دیگر آنکه خلق ایجاد فعلی است در خارج از ذات خالق درصورتی‏‌که اثر کاسب صفتی است در فعلی که قائم به خود اوست مثلا حرکت دست خلق خداست در انسان نه در حق که قدرت قائم به اوست و ازآن‌‏جهت که کسب است واقع می‌شود به قدرتی که قائم به بنده است و بنده محلّ فعل نیز هست و سوم آنکه خالق منفرد و مستقلّ در فعل است و کاسب منفرد در فعل نتواند بود.

[۱۲۴] ظ: محدث.

[۱۲۵] بخشی از آیۀ ۱۰۱ سورۀ مؤمنون: آنگاه که در صور دمیده شود، در آن روز پیوند و خویشی در میانشان برقرار نماند.

[۱۲۶] آیۀ ۱۵۹ سورۀ آل عمران: به لطف رحمت الهی با آنان نرم‌خویی کردی، و اگر درشت‌خوی سخت‌دل بودی بی‌شک از پیرامون تو پراکنده می‌شدند، پس از ایشان درگذر و برایشان آمرزش بخواه و در [این‌] کار با آنان مشورت کن، و چون عزمت را جزم کردی بر خداوند توکل کن، که خدا اهل توکل را دوست دارد.

[۱۲۷] بخشی از آیۀ ۷۷ سورۀ نسا: بگو بهره دنیا ناچیز است.

[۱۲۸] سپستان است که دوایی معروف است و به عربی آن را دبق و مخیط و اطباء الکلبه گویند…

[۱۲۹] این جمله در اصل به همین صورت مکرر آمده است.

[۱۳۰] اصل: لانّها.

[۱۳۱] یا گوئیم که حدیث عویمر قبل از مندوب بودن نکاح و رجعة صورت گرفته است و به این طریق می‏توانیم در بین ادلّه که ظاهرا متعارضند توفیق دهیم.

[۱۳۲] می‏‌خواهد طریقه معارضه را تغییر داده مطلب خود را به صورت دیگر ثابت نماید. می‌‏گوید که اگر مشترک علّة باشد در صورت نقص لازم است عمل به آن نشود زیرا مشترک در صورت نقص وجود خارجی ندارد و علّة ناقصه مستلزم وجود معلول نیست زیرا قصد ما از مشترک دلالت سالم از معارضه اجماع است و به این تفسیر در صورت نقص مشترکی وجود ندارد زیرا از معارضه اجماع به دور نیست چه که اجماع منعقد است بر اینکه هرگاه علّة تامه برای یک حکم شرعی وجود نداشت باید آن را متروک گذاشت و به آن عمل نکرد ضمیر فصل مرفوع (هو) در عبارت لانا نعنی بالمشترک هو الدلالة السالمة مطابق قواعد درست درنمی‌‏آید و ممکن است زیاده باشد. به جای سؤال آخر دلیل آخر باید باشد. در آخر مبحث گوید شافعیه دلیل دیگری بر اشتراط نیت آورده‌‏اند و آن این است که پیغمبر صلی الله علیه و سلم دائما وضو را با نیت انجام داده و این مواظبت دلیل بر اشتراط و وجوب است زیرا اتیان به واجب یعنی به جا آوردن واجب افضل از انجام غیر واجب است و گمان انجام افضل به پیغمبر ص اولی و احسن است.

[۱۳۳] امام اعظم ابوحنیفه گفته است نیة در وضو شرط و واجب نیست و اگر یکی از مجتهدین اشتراط نیة کرده باشد به منظور تعظیم بیشتری است که عرفا قصد و نیت در آغاز شروع به کار دلیل زیاده اهتمام به آن کار و توجه مخصوص و امتیازی است که در بین عبادات و عادات معمول می‏‌گردد پس در هر تطهیری برای تجلیل بیشتری نیة شرط است. و احتمال می‌‏رود اصل عبارت این‌‏طور بوده باشد و الا فیشترط فی غیره من کل تطهیر یعنی اگر برای زیاده تعظیم نباشد و فرضیت نیة محرز باشد لازم بود در نزد شافعی در هر تطهیری حتی لباس شستن و ازاله نجاسات ظاهریه نیز نیة شرط باشد و حال اینکه شرط نیست بجز در وضو و غسل و تیمم. از طرف شافعی‌ها سؤال می‌‏شود پس در نزد ابوحنیفه چرا نیة در تیمم شرط است؟ از ناحیه حنفی جواب داده می‌‏شود اما اشتراط نیت در تیمم در نزد ابوحنفیه به این دلیل است که قصد داخل در ماهیت تیمم می‌‏باشد زیرا در کلمه فتیمّموا وجوب قصد و نیت مصرّح است و در وضو به جز شستن از کلمه فاغسلوا چیزی مستفاد نمی‏‌شود. اگر شافعی بگوید حدیث هذا وضوء لا یقبل الله تعالی الصلاة إلا به معارض تأویل ابو حنیفه است گوییم لا نسلم که کلمه هذا اشاره به شستن اعضای وضو است که متصف و مقترن به نیت باشد بلکه اشاره است به افعال مخصوصه (شستن صورت و دست‌ها و مسح سر و شستن پاها) بدون اتصاف به منوی بودن و اقتران با نیت لغة نیز این معنی را تأیید می‌‏نماید زیرا وضو در لغة کاری را گویند که مولد نظافت و شفافیت باشد و آن عبارت از استعمال آب است فقط و نیت در ایجاد وضائت و پاکیزگی دخالتی ندارد.

[۱۳۴] ظ: مى‌‏زند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *