معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۱۱ تا ۳۲۰

جزو چهارم فصل ۳۱۱

به چه می‏‌خروشید گفتم در خود عاجزی در غیر خود به طریق اولی بود چون به دست تو مرمّۀ ایشان نبود غم خوردن کوششِ عاجزانه در میان آوردن است و فایده نباشد والله تو را به ترک ابن تدبیر نگیرد جز او را با خود چه یار کنی که وی یارۀ خود را شاید یارۀ تو را نشاید هر جزوی حیّز خود دارند اگر جزوی را با خود فراهم آری در رنج پیوند و گسستِ او در مانی به راحت خود نرسی و کار آن جزو پریشان‏‌تر داری چو تو غم وی آغاز کنی، نبینی که ما در جمال موزه‌‏دوز را چیزی ندهی که وی پسری دارد غمخوار وی و اگر مثل آن کم‏پیر بی‌‏کس یابی خواهی تا وی را چیزی بسیار دهی.

مادرم جنگ می‏‌کرد و بدخویی و فحش می‏‌گفت می‌‏گفتم که مردمان گویند چه مادر فحش‌‏گوی و بی‏‌اصل دارد گفتم دُمِ بد[۱] مرو و به اصلاح وی مکوش که هرگاه نظر تو به وی رفت و تو به نزد وی رفتی او به نزد تو نیاید تو فاسد شدی از نظر بلند به نظر پست آمدی و تو همان نظری و بس و تو به جای خود می‌‏باش اگر مرادِ کسی باشی به نزد تو آید و اگر مراد کسی نباشی رفتن تو سوی او سود ندارد تو بی‏‌مراد شوی مشغله‌ها و سخنانْ کسی از ایشان بُبرّد و بدرد درویشان را این نیست که گویند به چه سبب این می‏‌کنی و تو را چه ولایت است تا این کنی چنان‌که نارسیدگان و حیوانات و جمادات لاجرم ایشان به خود کشند از جهان ایشان را نگویند که به چه سبب به خود می‏‌کشید و حسابی نباشد در تو چون این‌‏ها آفریده‌‏اند که به چه سبب می‌‏بری و به چه حجّت، که اگر خشتی از دیوارت بُبرند و یا افکندنیی[۲] و طعامی از خانه‌‏ات ببرند آواز تو برآید که به چه حجّت می‌‏بری چون در تو این بنهادند لاجرم این از تو بخواستند چون تو را حقّی نیست اگر به خود صرف کنی از جهان و بکشی به خود لاجرم رنج رد کردن مغصوب بر تو زیادت باشد که مؤنتِ ردّ بر غاصب باشد[۳] این حقوق‌ها که به آرزو و هواهای خود و فرزندان خود و این حق خدمت‌ها به جای‌های دیگر که بدانجای‌ها صرف می‏‌کنی و خدمت تن خود به آرزو و هواهای خود صرف می‏‌کنی چه حق دارند این‏‌ها که این حقوق بدانجا صرف کنی.

أَرَأَیْتُمْ مَّا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَرُونِی مَاذَا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْکٌ فِی السَّمَاوَاتِ‏[۴] حجّتی بر شرکت هوای تو کجاست‏ ائْتُونِی بِکِتَابٍ‏[۵] می‌‏گویی کسب حلال می‏‌کنم آن طرف فرمان را نگاه می‌‏داری این طرف نگاه نداری که این کسب حلال از بهر چیست و مددِ نظر تا به کدام جمال جلال نگری و مدد دل یا هوش تا از کدام چیز اندیشی و مدد گوش تا چه سخن شنوی و مدد دست و پای تا کجا روی و کجا گیری. کسب چون بار[۶] است در زمین تن از بهر کدام نبات می‌‏اندازی و یا کسب حلال چون آب است کدام نهال را آب می‏‌دهی تن همچون زمین است و اعمال در وی همچون شجر و نبات خارستان و حنظل[۷] و طلحْ[۸] و اثل و شی‏ء من سدر[۹] را مدد می‌کنی یا انار و سیب و آبی را مدد می‏‌کنی و این بهر این معنی تن زمین می‌‏شود [که چو در وی تخم عملی می‏‌کاری در خور آن اشجار و نبات می‏‌روید در این جهان و در آن جهان پس صفت زمین دارد تن که پذیرندۀ تخم عمل است و رویانندۀ اثرها درخور آن تخم اگر تن صورت زمین ندارد فعل و صفت دارد وَ الاعتِبارُ للْمَعانی‏][۱۰]

چون تن زمین است و نبات و ثمار تو بر انواع است بعضی تو را خوش و موافق [و بعضی تو را ناسازوار و روده‏‌دران و اگر درخت اعمال نغز و میوۀ موافق‏][۱۱] می‏‌ورزی آب اکساب بدان‌جا رسانیدی لاجرم به اشجار جنّت برآسایی و اگر درخت زقوم[۱۲] را مدد کردی به دوزخ از او بچشی گرد هواها و آرزوانه‌ای مختلف و از آن زن و بچگان خود مگرد که شرکاء متشاکس‏‌اند[۱۳] هرکسی را فرمان مختلف است مردی سرگشته و سبک‌‏سر شوی کم از مرد ابریشم زن مباش که سررشتۀ همه پیله‌ها به یکی جای دارد از آن پیله‌ها هرچه مایه‌ای دارد با وی می‏‌گردد و اگرنه به طرفی می‏‌افتد.

ترک و عجم و هند و روم ترک اگر به هند افتد زن و شوی و از آن درّ و نسل[۱۴] شوند و به یکدیگر دهند همه شکل هندوان گیرند و اگر هند به ترک افتد نیز همچنین ترک شود و به عجم افتند شکل عجمی گیرند [یعنی چنان‌که آب کسب را چو به اصل و سدر جنّت راندی آن آب صاف و زلال در اثل[۱۵] و سدر درّ و نسل گردد همرنگ آن شد طیب کسبی و نور حلالی از او رفت چنان کی ترکی ماه‌‏رو به هند پیوندد و درّ و نسل کند در درّ و نسل او نور و فر ترکی نماند و نه شجاعت ایشان و صفت جهان‌‏گیری‏][۱۶] رسن درازی به هر کجا می‏‌کشی شکل دیگر شود چنان‌که طایفه‌ای از یاجوج و مأجوج ورای سد به مرور ایّام درّ و نسل ایشان شکل مشرقیان گرفت.

جزو چهارم فصل ۳۱۲

تو را خود دیو گرفتم چون تمرّد و بی‏ادبی نکنی زخم نخوری چنان‌که دیوانِ عمله در وقت سلیمان چو فرمان‌‏بُردار بودندی از زخم آن فرشته‌ای که بر ایشان موکّل بود ایمن بودندی. عُورْ دلیر گفته‌‏اند ای مریدان شما عُوریت ولکن بیم دل اگر توانگریت چه می‌‏ترسید و اگر عوریت چه می‏‌ترسیت.

شرکاءِ متشاکس را غلام ایشان هرچند کاری کند و خدمتی کند ایشان را ایشان هرگز آزادی و ولایت ندهند یکی از عجز از بدخدمتی که هرآینه فرمان این خلاف فرمان آن باشد و دیگر ملک کسی دیگر را کی دل دهد تا کاری سازد امّا آن غلام امرد خاص را چون خدمت کند وقتی که او را قدرتی شود آزاد کند و ولایتی به وی ارزانی دارد و در شرع مستحبّ است که چون بنده‌ای را آزاد کنی سرمایه‌‏اش بدهی خداوند چون مؤمن را به قیامت آزاد کند سرمایۀ بهشت به ارزانی دارد. یاران[۱۷] آن دانۀ گندم را تنها تنها هم در آن زمین و هم در آن هوا و آب بیندازی جز سبزی نشود و دانۀ وی نه‌‏آکند و سنبل نباشد.

همه بخیلی باز می‌‏دارد از یار باشی اگر درویش است کاهلی پیشه کند و مال زیادتی طمع کند از توانگر و اگر توانگر است زیادتی مال نگاه می‌‏دارد و خرج نکند با درویش. اگرچه ضعیف و درویش باشد مددی تواند دادن چون یاری به صدق باشد غم خویش می‌‏توانی خوردن و تدبیر کار خود می‌‏توانی کردن اگرچه ضعیفی تدبیر کار یار توانی کردن چون صدقی باشد در صداقت، غم و تدبیر از صدق پدید آید چون تو را صدق دوستی او نباشد تدبیر کار او یادت نه‏آید و غم وی ندانی که چگونه باید خوردن دیدی که چون خود را دوست داشتی چندین تدبیر کار خودت یاد آید بی‌‏گفت‌‏وگوی و لاف، هیچ کس را نیست که این تخم تدبیر و سرمایۀ اندیشه از مال و نیّت نیست اگر تخم‌ها تنها نگاه می‌دارید در کنج‌های خانه از بهر این جهانی خود در شوره انداخته‌ایت و پوسیده شد یاران چون جمع شوید چون نشانه‌های راه بیابان و ریگ‌های روان باشیت در یکدیگر می‌‏نگریت و خاموش می‌‏باشیت تا راهی بازیابید آن بیان دینی شما را همچون قطره‌ای صافی باشد دُرد به بوی آن صافی راه یابد که سخن گشادی دُردی و تیرگی روان شد و صد کلپتره[۱۸] گفتن گرفتی بر روی جهان. نبینی که عاقبت خاک گورستان داند و بس و اگر این تخم‌های تدبیرها از بهر نشو و نماء آن جهانی داریت تنها به کنج خانه اندر بنشانیت چیزتان برنیاید با یاران یار کنید تا چیزی بیرون آید نبینی که الله همه خاک‌ها و همه مُردَها را زنده می‏‌گرداند نبات و سبزه و حیوان و تا به حدِّ آدمی و عقل و تمییز می‏‌رساند اگر از این به درجۀ برتر رساند و زنده‌‏تر گرداند.

چه عجب باشد مثلاً اگر سوی دیواری بیانی شنوی و رحمتی و عاطفتی یابی و آثار کرمی و دستگیری بینی گویی این دیوار همه کرَم‌های آدمیانه و دانش و عقل و تمییز آدمیان دارد تو را از وی ترسی و دهشتی و حرمتی و خدمتی پدید آید چنان‌که بعضی مراد از بت می‏‌بیابند روی سوی آن سنگ می‌‏آرند از بهر احترام هیچ آدمی را آن تعظیم و معاملۀ عاقلانه نکنند که با آن سنگ می‏‌کنند، گویی او را عاقل و داناتر می‌‏بینند از خود و از آدمیان پس چندین آثار دانش و بیان و فصاحت و کرم و باران که به اجزای جهان ظاهر می‏‌شود و چیزها به وقت حاجت ندانی که دانای کردگاری و قهّاری است آن قدر بیخ زمین را بی‌‏قوت می‌‏دارد آن بیخ را برکن و بیخ ایمان بنشان که اصل است و فروعْ فرعْ و به عمل صالح بار و پرورش ده تا چون تاک و انجیر به فصل بهار سر از خاک تن برآرد مبادی طلع و برکت پدید آید اعناب ثمار بر وی حاصل شود.

 جزو چهارم فصل ۳۱۳

وَالَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فِی رَوْضَاتِ الْجَنَّاتِ لَهُمْ مَا یَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِکَ هُوَ الْفَضْلُ الْکَبِیرُ[۱۹] بیخ خویشتن بینی را پرورش مده به عمل طرفه نقشی آمد مر این درخت مصوّر عالم را که هیچ شاخ و شاخ‌چۀ عملی نبود در حق و در باطل که بر هر برگ وی خط کژی و راستی نبود کژی سبب نقصان وی و راستی کمال وی، نیست اگرچه مقامری است‏[۲۰]. مَنْ یَقْنُتْ مِنْکُنَّ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صَالِحاً نُؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَیْنِ وَ أَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقاً کَرِیماً[۲۱] کنیزکان کار و شغل سوی ترکستان و هندوستان و روم و غیر وی و مصالح‌ها به دکان‌ها چون کنیزکان ترک و رومی و هندی و سندی بر نخّاس خانه‌های خود نشسته‌‏اند انگشتانْ سیاه کرده و پاچۀ ازار و بند ازار و گوش و بناگوش عرضه می‏‌کنند که هان ای خران بار ما شما نکشید که خواهد کشیدن آن کنیزکِ غرض از چندین راه پرتو عشق بر تو افکنده پرتاب گشته و گرد جهان درمی‏‌آید تا بهای وی حاصل کند و به نزد وی رود و او را بخرد و دربرگیرد. خواجه چنین گرمْ از پی بها مدَو جان خود را فدای این کار مکن نخست معشوقه را سره ببین آنگاه خریاری کن. اَلنَّظْرةُ الأولی لَکَ[۲۲] تا ببینی که نزد وی رسی چندین مزه‌‏ات باشد که دربند تحصیل ویی یا نه، حاصلْ روی این معشوقۀ خوش‏‌خورَم و خوش خُسپم است چندین گاه تحصیل کنم شب بی‌‏قرار و روز بی‌‏آرام بود که دوستان گرد شوند بلا دفع کنند دشمنان مقهور شوند و خللی نتوانند رسانیدن تا خوش‌‏خورم و خوش خُسپم این قدر را چندین جان می‌‏باید کند این اندیشه‌‏ها دور کن خوش‏‌خور و خوش خسپ. یک بار علف خوردی چون خرس به طرفی رو و می‏‌خسپ بر یاد الله چند روزی و باز چون هضم شد آن طعام، برخیز و بیرون آی و یا همچون سگ اصحاب کهف.

جزو چهارم فصل ۳۱۴

هر ساعتی از نظام الملک می‌اندیشیدم و به باطن با او جنگی می‏‌کردم و هرچند گاهی چند کس را راتبه است که سر بر کنند در باطن و با ایشان جنگ می‏‌کنم از خردکی تا کلانی هرگز از این چند کس جنگ‌‏کننده خالی نبودم، با قوم گفتم که چند با آن آشنا و دوستتان جنگ کنیت وای بر آن کس که با تو آشنا شد همچنان‌که کسی حمله می‌‏برد با صورت در گرمابه جنگ می‏‌کند تو با خیال آن‏‌کس جنگ می‏‌کنی.

آیت خواند هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا[۲۳] یعنی طمع خوبی از آن‌‏کس داریت که زمین را ذَلول شما گردانید فَامْشُوا فِی مَنَاکِبِهَا[۲۴] در راه مناکب می‌‏رویت و روزی من می‌‏خوریت و به کسی دیگر مشغول مباشیت باید که چون باغ آراسته باشی به ذکر الله تا هر غم‏زده‌ای که در تو می‌‏نگرد گویی در باغ و سبزه و آب روان می‌‏نگرد رنج‌های وی برود و دَق کنی[۲۵] از ایشان که چون به تماشا به نزد من آیی کاک و پنیر با خود نمی‌‏آریت.

دختری فلانی خواهم آن را همان مزه است و دکرها را همان، چُغراتِ رنگ‏‌به‌‏رنگ است کلیچه و خَمیچه[۲۶] هر دو در مزه یکی است کلیچه گویی با خمیچه برابر نیست در حق تو که علّت‌‏ناکی ازبس‌‏که خود را به سودای بیهوده درآوردی خمیچه نمی‌‏توانی خوردن تو علّت‏ناک شده‌ای بهانه بر خمیر چه می‏نهی خمیچه خوار باشد یکی مشت بزند گردن کلیچه‌‏خوار بشکند و اگر گویی خلقی جمع شوند و سلام علیک بسیارم گویند اکنون مغز می‌‏پالایی تا وقتی مغز را هدف تیر سلام کنی چو آنجا برسی خود طاقت سلام شنیدنت نباشد از دو وجه بیرون نیست آنگاه سلام را علیک کنی یا نکنی اگر ندهی جواب سلام خود تو را سلام نکنند و اگر عوض علیک السّلام بخواهی دادن اکنون خود عوض سلام علیک می‏‌ده و بَدَل علیک السّلام می‏‌ستان هرکه را سلام کنی و علیک بگویند.

آن یکی دیگر کنیزک نام و ننگ را خریاری می‌‏کند که گفته‏‌اند:

اَلنّارُ وَ لَا الْعارُ آن بی‏ننگ غُلِ مذلّت بر گردن نهاده است شب و روز جان می‏‌کند چند کسی گرد وی درآیند هر یکی را مزد می‌‏گیرد که نام مرا فلان جای می‏‌برید تا چو بینی که خود برند یا نبرند نام و ننگ ورزیدنْ خیلی را بر خود موکّل کردن است که می‏‌ورز و می‏‌دار این‏‌ها را و اگر مراد ایشان بر نه‌‏آری خود ننگِ تو را گرد جهان گردانند اینک جمال نام و ننگ این بود که دیدی اَوَرَه‏ش[۲۷] نام و آسترش ننگ و اگر گویی فارغی دل حاصل شود آنگاه پَرَستم الله را مگر بمیری که فارغ‌‏دل شوی.

سؤال کردند که از بهر این‏‌ها نورزیم از بهر چه ورزیم گفتم بِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشْیَاءُ[۲۸] چون فساد این‌‏ها بدانی جهد بر ضدّ آن اندازی. رزق کریم[۲۹] روزی سازوار که در تو خورد[۳۰] و سبب نشو و نمای تو شود که هیچ فُضاله و حدث نشود و هرگه کی طعام با تو ساخت به قضای شهوت حورِ عین برسی نه چو طعام دنیا که در اول جوانی با تو بسازد چو دخترغاله‌ای[۳۱] با جوانی نوخط و چون کلان‏‌تر شدی با تو درنه‌آمیزد چو دخترچه‌ای با مرد پیر با وی درنه‌‏آمیزد و پژمردگی حدث پدید آیدش.

پایان کارْ تحصیلِ کمال مزه‌‏هاست و از کمال رنج‌ها تحرّز نمودن است اکنون نظر می‌‏کن در کمال مزه‌ها و تفاصیل وی که الله در سِرّ از وی چه عشق‌ها پدید می‌‏آرد تا بی‏‌هوش شوی و در کمال رنج‌ها چه تحیّرهاست تا بی‌‏هوش شوی.

 جزو چهارم فصل ۳۱۵

اَلصَّدَقَةُ تَردُّ الْبَلاء فی الْهَوی‏[۳۲] همچنان‌که تیرها و سپرها به آفریدن الله است و به علم وی است کدام سپرِ خرد و بزرگ کدام تیر کلان و خرد را بازدارد و کدام تیر است که هیچ سپر او را بازندارد تیر بلای مبرم است و بلای معلّق است تو بامداد برخیزی و روی به حصارْ گیریِ جهان آری تیرهای بلا روان شود تو درَقَهای صدقات را در سر آر تا آن تیر که دفع شدنی است دفع شود وَ هَکذی صِلةُ الرَّحِمِ تَزیدُ فی الْعُمْرِ چنان‌که درختان و آب‌ها مخلوق الله‌‍‏اند و معلوم وی [که‏] آن آب آن درخت را نفع کند و ناشی و نامی شود که معلوم الله است و آن‌که معلوم الله است که نفع نکند حاصلیْ الله بعضی جهدها را اثر نهاده است و بعضی را نی اکنون تو هماره جهدی می‌‏کن بوک از آن جهدها باشد که وی را اثر بود در تحصیل سعادت.

مَنْ کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ وَ مَنْ کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الدُّنْیَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَ مَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ نَصِیبٍ.[۳۳] شب و روز قرارتان نی و آرام نی چون مسافران و کاروانیان نه شبتان خفتن خوش و نه روزتان تنعمی سَر سَر پای می‏‌خسپید و جامۀ مختصر و به سر و پای خود نمی‏‌پردازید یا رب تا چه مقصد است مر شما را، شب و روز چیزی جمع می‏‌کنید از بهر آن مقصد.

یکی را کاهل‌‏تر دیدم در سخن گفتن گفتم چندان کلوخ ادبار بر سرخورده‌ای که مقصد نمی‌‏دانی نه اُولی نه اُخری اگر مرده‌ای دیگر حاصل مکن تا همچون تو مرده نشود و اگر محبوس‏اندهانی چیزی دیگر را با خود محبوس مکن دیگر سرمایه می‏‌جویی از بهر زیاده یا از بهر کاست هیچ عاقل سرمایه از بهر زیان نطلبد و آن خواستن مایه‏‌ها از صحّت تن و سر و چشم‏ وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنَی‏ وَ أَقْنَی‏[۳۴] و بدین مایه‏‌ها ارادت حرث دنیا کنی او را فزایش و آخرت نباشد وَ مَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ نَصِیبٍ‏ و اگر از بهر آخرت می‌‏طلبی زیادت شود که هرگز نقصان نپذیرد که اگر وقتی از اوقات نقصان پذیرد آن زیادت حقیقی نباشد نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ‏

حکمت را چون تمثیل نمی‏‌کنی و احوال تن را و رنج و شادی وی را و احوال عقل و حواس را تشبیه و تمثیل نکنی مزه و راحتی نیابی. الله جهان را مثال و تشبیه نمود تا از وی خبر یافتند و مزه همه در تمثیل و تشبیه و صُوَر جهان نهاد بر شکل گفتِ اصولیان[۳۵] که قدرت و استطاعة به محو می‌‏رود.

رسن تقدیر یکی را بینی در فساد افتاده هرچه از موروث یافته در آن درباخته و یکی دلق درپوشیده و به هر کُنجی باز می‏‌گوید که زهی شوم کاری که درافتاده‌‏ام یکی دعا یاد داریت تا از این خلاص یابم و در مستی می‏‌گرید که زهی شوم کاری که درافتاده‌‏ام نه عزم آن دارد که توبه کند و معیّن می‏‌داند که آن کار ادبار است نه بر پای او بندی می‏‌بینیم و نه بر دست او غلّی می‏‌یابیم بدان کار باز بسته و او هم بر آن کار تباه مانده این چیست این بند تقدیر است.

قحبه‌ای را بینی حریفّ مستان گشته و با وی فاحشه‌ها می‌‏رود کالیوه گونه گشته زار می‏‌گرید که خنک آن زنی که یک من پنبه دارد و به کنجی دوک می‏‌ریسد و سلامت نشسته، آبرو می‏بَرَد از سامان‏کاری[۳۶] زنان دیگر و هم بر آنجای مانده و هیچ جای بندی نمی‏‌بینیم آن چیست آن بند تقدیر است.

خواجه بچه با رقیبان با هزار ناز به مکتب و درس رفته پگاه و در انجمن‌ها به جمال و پاکی مشارٌالیه بوده ناگاه روزی بینی دلق دریده چون دیوی سر و روی پریشان با یاران مقامر بپرسی که در چه کاری گوید هیچ، همچنین با یاران نااهل درافتادم همچنین نمی‌‏دانم که چگونه می‏‌شود.

نظر کردم وقتی که از کار فرومی‌‏ایستد و روی سوی خواب می‏‌نهد پلک‌های چشم چون پرده فروهشته می‏‌شود و اجزا چون پرده‌‏های خیمه خفته می‌‏شود معلوم می‏‌شود که آن تدبیر و همّتِ شغلی چون عاملی است که این پرده‌‏ها در هوا می‌‏دارد و این چتر را برافراشته می‌‏دارد و رنجش می‏‌رسد می‏‌خواهد تا این بیفکند و بگریزد و چون آب به زمین فرورود، همه رنج‌ها و گرانی‌های دنیا از آن انعقادِ همّتِ کاری است و تدبیر است هرگاه که آسیبِ همت و تدبیر دیدی در خود و دیوار وی برآوردن گرفتی در همه رنج‌ها ماندی و هرگاه این دیوار همت بر نه‌‏آری بی‌‏رنج گشتی، همّت و قصد کاری چون سر سفره کشیدن است و بی‏‌همّتی چون سر سفره گشادن است[۳۷].

جزو چهارم فصل ۳۱۶

لَنْ یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَاؤُهَا وَلَکِنْ یَنَالُهُ التَّقْوَی‏ مِنْکُمْ کَذَلِکَ سَخَّرَهَا لَکُمْ لِتُکَبِّرُوا اللَّهَ عَلَی‏ مَا هَدَاکُمْ‏[۳۸] من قرار داده بودم که نیکو باشم و هیچ کس را نرنجانم و بدی هیچ نیندیشم مادر شعیب‏ مرا بسیاری بی‌هوده‌‏ها گفت عاقبت من بخشم شدم و چیزیش گفتم و همه شب در رنجوری بودم.

لَنْ یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا یعنی مقصود از حکمت و قرآن تجربه‏‌ها و قرار دادن صبر کردن تقوی است چون جنگ پدید آید صبر کنی. إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُّصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ‏[۳۹] را فراموش مکن گفتم مقصود از حکم‌ها سلامتی خود می‌‏خواهید و یا سلامتی و نیکوخواهی مسلمانان و هیچ قرار نمی‏‌دهید رنج خود تحمل کردن از بهر دین و اگرچه قرار می‏‌دهید چون به وقت رنج می‌‏رسید سپر صبر می‌‏بیفکنیت و می‌‏بگریزیدْ چنان باشد که دست و پای بگشایی در جایی که جنگ باید کرد نیکو جنگ کنی و موضعی که نباید کردن نیکو دست و پای خود بربندی هزار دشنامت بدهند از جای نروی و فحش نگویی و آن عبارت از صبر باشد جامۀ دینی چنین بافند یکی بند را ببافی و یک مقدّمه را ترک گویی دانی که بافته نشود و نیکو نیاید چون جنگ نمی‏‌توانی کردن باری خود را نیک بربند که در وقتی که کسی تو را برنجاند و درجنباند دست و پای را نگشایی و دربند صبر همچنان بداری نه چون کاروانی که همه سلاح‌ها بر خود راست کند چون دزد بیرون آید همه سلاح و متاع بوی دهند چون دزد رنج بیرون آید سپر صبر به وی دهی و یا چون کسانی که میتین‌ها بر گردن نهند و پاره‌‏پاره از کان می‏کنند چون به رَگِ لعل خواهند رسیدن میتین بیفکنند و بروند تو نیز پاره‌‏پاره صبر کنی که مقطع خصومت و فحش است و سبب درجات خواهد بودن چون بدین رگ برسی سپر صبر بیفکنی و بروی، مقصود از این سلاح و صبر آن است که چون جنگی بیرون آید نه دینی که گوشت و پوست حکمت و قرآن و پشم تسابیح این به حضرتْ قبولی نیابد وَلَکِنْ یَنَالُهُ التَّقْوَی که از جنگ ناوجه پرهیز کنی و در جنگ به وجه خویشتن دربازی، جنگ قوی خود را قهر کردن است و از بعد وی کسی دیگر را کَذَلِکَ سَخَّرَهَا لَکُمْ این کلمات تسابیح و قرآن و حفظ و تجارب مسخر شما کردند تا تعظیم کنید الله را و به وقت جنگ بیرون آمدن و فحش پدید آمدن ترک فحش گویید و با سُفها معارضه نکنید مورچگان را چون مسخّر شما نکردیم هرگز نتوانی ایشان را آرام دادن باز گوسپندان را به ترتیب به مواضع می‌‏برید و می‌‏آرید و پشه‌ای را رام نتوانید کردن.

چشمم بر نور افتاد که وی گفته بود که وی از رفتن شعیب خبر داشت و باز نداشت و من نیز کلماتی گفته بودم سخن راست مگویید چون ضرورت مسلمانی شما نباشد اگر بر خود اعتماد داری که راست می‏‌گویی بر آن کس اعتماد نداری که راست قبول کند هرکسی را غرضی و مقصود و وهمی باشد همین‏‌که بُرْدِ سخن پیش وی انداختی او مقراض غرض پیش گیرد و به اندازۀ وهم خود بریدن گرفت و گوید مقصود سخن این است و بر آن حمل کرد و سوگند می‏‌خورد که چنین گفت فلان کس هرکسی مزرعه‌ای غرض دارد و سخن چون آب به وی رسانیدی به مزرعه‌های خود برد اکنون به حقیقت سبب جنگ مادر شعیب کلمات مختلف بود گفتم اکنون چون سخن راست تو کژ شد و شاخ‌ها زد و آسیب جنگ‌ها به نزد تو باز آورد همه صلاح و صبر از بهر این بود تا در این مقام صبر کنی.

سبب خوشی تذکیر رنج است هر وقتی که در سودایی بیشتر محبوس ماندی شبی و بی‏‌سررشته و بی‏‌قرار بودی چون چنگ و نَوْحِ نوحه‌‏گر خوش‌‏تر باشی نوحه‌‏گر خواهد تا نوحه‏‌اش خوش‌‏تر بود با عشق و با سودا و با فراق فرزند سوزان‌‏تر بود از آن‌که چون در تنعم پای‏‌اندازان‏‌تر[۴۰] باشی خفته‌‏تر باشی و کاهل‌‏تر.

از رؤیت سؤال کنند گوییم اگر این مسئله ندانی هیچ کاری دانی که به سود نزدیک‌‏تر باشد یا نه اگر در کاری سودی می‏‌دانی و به وجهی تعظیم الله می‌‏دانی همان انگار که این مسئله ندانستی به چه مشغول خواستی بودن هم بدان مشغول شو آخر مشترکی هست میان ملل از نوعی حُسنی و تعظیمی دست از مختلف بدار و متّفق بگیر همان انگار که مختلف را نشنیدی.

احتجاج به قرآن و به ذکر الله می‌‏نتواند بودن از آن‌که [بر][۴۱] معانی وی بر نیّت خواننده می‏‌گردد هم طاعت و هم معصیت، به وی راه باز نتوان یافتن مثلاً اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ[۴۲] گفتی عذر معصیت شاید که هیچ بی‏‌تقدیر من نیست و امر به تعظیم شاید که من اله‏ام و تعلیم راه یافتن باشد که هیچ کس هیچ سرِّ ما نداند و بر کار ما وقوفی نیفتد از اطاعت و معصیت نه امر و نه نهی اکنون چون چنین است غلو مکن در تنفیذ معروف‌ها و تنفیذ ترتیب شرع که جمال کمان‌گر پیر است و بی‌‏گناه او را عنایت کنم هرچند مادر شعیب می‌‏برنجد از آن‌که هرچند قرآن خوانی استدلال معیّن نمی‌‏شود.

سَنَةَ خَمْسِ وَ سِتَمِائةٍ سَبَبُ ضیقِ قلبِ وقت صلاة جمعةِ مناظرة مَعَ ابن صدیق[۴۳] ثمّ فی ذلک الاسبوع ضیق قلب لیلة الاثنین بخصومة امّ شعیب.

جزو چهارم فصل ۳۱۷

به شک شده بودم که من هیچ می‏‌دانم یا نمی‏‌دانم یا خیال است یا هیچ نیست چو بر لفظ‌ها اعتماد نیست و بر روش‌ها هیچ اعتماد نیست گفتم آخر وهم رنجی هست و وهم راحتی هست چو این هر دو محسوس به من برمی‏‌زند اکنون الله کسی است که این هر دو از قِبلِ وی آید اکنون لرزانی من هست یا از راحت و عشق و یا از رنج، بنده عبارت از این لرزیدن است اکنون هماره این چهار را یاد می‏دار بندگی خود که لرزیدن است و دو بال وی که راحت و رنج است و اللهی که این هر سه از وی است مؤیّد وی‏ فَلْیَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَیْتِ الَّذِی أَطْعَمَهُمْ مِّنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِّنْ خَوْفٍ‏[۴۴] عبادت زاری است از بهر این دو معنی طعام و خوف‏ اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ‏[۴۵] عبارت از آن است که چو من هیچ می‏‌ندانم و سرگشته‌‏ام مرا راهْ نمای به راحت، از رنجم نگاه دار چو من زاری‏ام توبرۀ زاری کالبد من از من فروآویخته زاری به حضرتش فروریزم به وقت قرآن خواندن بِسْمِ الله به وقت نان خوردن و آب خوردن و قرآن خواندن یعنی این همه شراب‌هاست بر یاد تو می‌‏نوشم و به مشاهدۀ تو می‏‌نوشم ای الله و به ظاهرهای معانی قرآن و مصوّرات ظاهر بس کن که چو مَغ می‏‌روی به هیچ باز می‏‌آید جهان، هرکه از راه بیفتد در بلاها افتد همه را پُلی صراطی است اینک تن تو عالمی و در وی یکی خطی باریک‌‏تر از موی که به چشم در نه‌‏آید چون پل صراط، آن خط است که موافق و ملایم تو است که اگر کسی بر آن خط می‏‌رود صد لطف و کرامت تو در وی پدید می‏‌آید و کلماتی موزون و لفظ شیرین از تو می‏‌شنود و اگر از آن خط بلغزد و قدم در جای دیگر نهند پلنگ و خوک و فحش از تو جستن گیرد و شیر خشم پنجه گشاده برون دود و مار و کزدم‏[۴۶] از هر زاویۀ تو بیرون روژد[۴۷] و نیش کزدم گزاییدن گیرد در خود کاری می‌‏بینی و اختیاری و خود را مستبد نمی‌‏یابی آخِر اگر کردگاری نیستی تو را با کار چه کارستی تا کارکننده نباشد تو را کار چگونه دهد اختیار بی‌‏اختیار و مشیّت بی‏‌مشیّت محال است که از مجبور مضطرّ کار چگونه آید بر دیوار کالبد و اجزای خود لمعان این انوار می‏‌یابی روشنایی بی‏‌تاب آفتابی نباشد خواهی تا به ذاتش نظر کنی میل تحیّر در دیده‏ات کشند هرکه به ناجایگاه نگرد کورش کنند آخر کسانی که هم از جنس تواَندْ جمال ایشان چون از تاوی[۴۸] و طاقت برون است خیره و سرگشته و عاشق می‏‌شوند چندین دفترها که شکسته شده است[۴۹] از خیرگی عاشقان و جانبازی ایشان مگر هیچ نشنوده‌ای پس ندانی که از نقش جمال حورعین خیره و تیره گشته مانی نتوانی دیدن پس از جمال ربّ العالَمین ندانسته به طریق اولی که خیره‌‏تر مانی حور را وقت آید بتوانی دیدن ربّ العالمین را نتوانی دیدن.

گفتم جامه‌ها چه سپید می‏‌کنید و بزر خویشتن را چه آبادان می‏‌کنید چو اندرون شما همه کباب و سوخته است مگر دیوار گرد درد برمی‏‌آرید تا نباید که رنج بیرون دود و دود از روزن برون رود تا چه بی‏‌خردگی[۵۰] به جای آورده‏‌ایت که هر ساعت شما را محبوس اندهان کرده‌‏اند آنجا زندان را در و دیوار خشت است این‌جا زندان در و دیوارش اندهان است.

جزو چهارم فصل ۳۱۸

إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ‏[۵۱] ربّ دار و ربّ غلام باشد هم‏[۵۲] غم و شادی با خواجۀ خود گوید به اندازۀ توانایی خود کار آن غلام بی‌چارۀ خود بسازد از آن‌که غلام بی‌چارۀ او باشد فرمان او دوست دارد و با دشمن او دشمن باشد چون تو هست‌‏کنندگی الله را تصدیق کنی از هر نیست و هوایی هرچه خواهد برون آرد الله، اختیار خود را معارض اختیار او ندانی هرگز غم و اندوه نباشد.

خواجه محمّد سرزری گفت مر تاج زید را که از بهر آن دانستم که فلانی را نان و قمیطا[۵۳] آرید تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشم تا در من هیچ آرزوانه نمانده است تا هرکه بیاید نزد من آرزوانه‌ای در من پدید آید بدانم که او آورده است آرزوانۀ من و این محمّد سرزری هرگز نماز آدینه نکردی گفتی نخست بیا مسلمان باشید تا من در مسجد شما آیم.

از هر کاری معشوقه بتوان ساختن و عشق در هر شغلی توان بردن چون مزۀ هر کاری از طاقت تو زیادت آید آن عشق و مستی تو شود اکنون چنان کن که از هر کاری که بیندیشی عشق تو در آن شغل پدید آید.

إِذا أُلْقُوا فِیهَا سَمِعُوا لَهَا شَهِیقاً وَ هِیَ تَفُورُ تَکَادُ تَمَیّزُ مِنَ الْغَیْظِ[۵۴] همه خشم‌ها از آتش خیزد چه عجب اگر آتش دوزخ را خشم باشد نخست آدمی گرم شود و سرخ شود آنگاه کفک خشم اندازد.

قسمی را تقدیرِ کفر و اهل دوزخ گردانید بر وجهی که ایشان را هیچ عذری و حجّتی نی و به‌‏هیچ‌‏وجه ظلم و جور نی بل که عدل که در ملکِ خود تصرّف می‏‌کند تو را گِلی باشد یکی پاره را به صورت اسپی کنی و یکی را به صورت موش کنی و یکی را صورت پیل کنی و یکی را صورت خبزدوک و جُعل کنی و یکی را نقش‌های نغز کنی و اندام‌های راست و یکی را نقش‌های زشت کنی و اندام‌های کژ آن صورت‌ها را و غیر ایشان را هیچ اعتراضی رسد با تو از آن‌که در ملک خود تصرّف می‏‌کنی خار و گل را غذا و تخم و زمین یکی است خار را اعتراض کی رسد که مرا خار چرا کردی و گل نکردی از من چه جنایت در وجود آمد.

فخر خوزی مصلّی پیش تو انداخت و کتف را سوی تو آورد آن دقایق توحید تو همه هبا و منثور شد آتش در تو پدید آمد نظر کن که تو را الله از این وجه چگونه هلاک کرد و از وجهی دیگر چگونه هست کرد نظاره‏‌گر باش در خود جزو تو رفت و فعل کسی دیگر جزو تو شد بنگر که از این نیست چه چیزت پدید آورد باز این هستیت را برد و هستی دیگر آورد منی تو را باقی می‌‏دارد از وقت اِجتنان تا وقت پیری همه وصف‌هات نیست می‏‌شود پس تو کدامی که باقی‏مانده‌ای‏ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا همه رنج شما از کژ رفتن است و از راه برون رفتن، هرکسی را در گوشه‌های خانه شکنج‌ها می‏‌کنند چه خیانت‌ها کرده‌‏ایت و مصادرها می‌‏کنند تا چه ناحق‌ها گرفته‌‏ایت تا چه علّت‌ها در شماست که چندین داغ بر شما می‌‏نهند علّت دور کنید تا از داغ خلاص یابید چو همه علّتی همه داغ بینی.

 جزو چهارم فصل ۳۱۹

نبی و ولی اگرچه معصوم است معصوم‏‌تر از بچۀ شیرخواره نباشد بچه شیرخواره چو کژ رود و مویز خورد یا خود را از جای اندازد هی کنند بانگ برزنند که بام‏‌تراش و بعلولی[۵۵] آمد و برحش[۵۶] بگیرند و به خود کشند اگر آن مقدار کژ روی نبودی آن بانگ برزدن بر وی نبودی خرْ لت آنگاه خورد که کژ رود، ادب از بهر بی‏‌ادب است نه از بهر باادب. ابوبکر گفت رضی الله عنه استقامت بر ایمان است‏ یعنی هرچه تصدیق دل کامل آمد همه فروع حاصل آمد که قدم آنجا باشد که دل باشد انبیا علیهم السّلام [را] رنج بود آن تازیانه‌ای بود که ایشان را بر آن خطّْ مستقیم داشتندی تا بدان ولایت خود رسند زلّت ایشان کمال عبادت ما بود، دیه ما را نامزد جای دیگر است شهر درجۀ ایشان جای دیگر اگرچه آن زلّت بر راه دیه ما راست آید امّا بر راه شهر ایشان نی تا ابر بی‏‌فرمانی و کاهلی نکند بانگ نهیب تندر نباشد اگرچه جمادست، آخر بی‏‌فرمانی عاقل اولی باشد که موجب تهدید گردد، خدمت مگر در پای افتادن است که خَدَمه پای ابرنجن[۵۷] را گویند حلقه شده و پشت پای را بوسه می‏‌دهد حلقه در گوش باش، در پایگاه جهان زمین بوس باش خداوند چون از جوارح منزّه است خاک دَرش را می‌‏بوس:

چون می‌‏نرسم که زلف مشکین بویم‏/ باری به زبانْ حدیثِ او می‌‏گویم‏[۵۸]

سریر و کرسیِ الله دل است و سریر تخت باشد از آنکه فرمان‌ها چشم را و دست و پای را متصرّف از آنجا تصرّف می‏‌کند.

حسن السّریرة حسن خدمت آمد از آنکه کسی حال تخم آنگاه داند که برگ و میوۀ او بیند از ساق دست چون سنبل انعام و ادب برون آید و یا خار ازدرک[۵۹] بیرون آید معلوم شود که چیست تخم. وَ جَزاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِیراً[۶۰]

شعیب را گفتم به مسجد رو که من مشوش شوم باز به دل آمد که بیازارد و برود گفتم ایشان را که بهر آسیبی از قرارگاهی برمیت و برویت ناتراشیده[۶۱] ما نیت و آنگاه کدام درگاه و کدام کار را رویت که آسیب تراش به شما نیاید. حاصل چرخ‏‌گر و درودگر که سکنه برنهد معنیش آن نیست که چوب را خله می‌کنم[۶۲] و یا تلف می‏‌کنم معنیش آن است که کژی و یَغر[۶۳] و درشتی از وی دور می‌‏کنم تا چون حریر شود و اهل شود مر کاری را ای مؤمنان بلیّات با ایمان و خیرات همچون آن سکنه و تیشه است صبر کنید و مگریزید تا هموار و نیکو شوید.

مردی غرچه[۶۴] از کوهپایه قدم در شهر نهاد عزم درگاهی کرد تا قرار یابد موی بینی دراز و سر و ریش ناشسته و چاک‌ها از پوستین درآویخته و چارق دریده از سر کوی درآید گویند هم از آنجا هم از آنجا اگر عزم قرار آنجا دارد گرد خود برآید که آخر این چه بود و چه شکل است که مرا آنجا راه نیست پاره‌ای شکل بگرداند بازآید باز چو ردّش کنند لفظ بدل کند و بازآید باز چون سخنی بگوید استماع کنند همان موضع قرار گیرد باز دگرباره بیاید سر در خانه کند دورش کنند بار دیگر بیاید به موضع پیشین قرار گیرد چون بخوانندش پیشتر آید بار دگر باز نرود تا بخوانندش تراشیدۀ یک مقام شدی تراشیدۀ همه جای‌ها نشدی وَ مِنهُ قَوْلُهُ عَلَیْهِ السّلمُ لَوْ کُنْتُ مُتّخِذاً خَلیلاً لَاتّخَذْتُ اَبابکرٍ خلیلاً[۶۵] باز اگر به درگهی دیگر روی بار دیگرت تراشند [تا] از تو چیزی نماند غرچه‏‌وار از کوه عدم عزم قرار حضرتی داری کُلُّ مَوْلودٍ یُولَد عَلَی الْفِطْرَةِ[۶۶] ناشسته روی و پریشان آسیب تکالیف می‏‌آید تو را رَد می‏‌کند که روی بشوی و استنجا بکن و با مرحمت شو و خدمتگار لفظ ثنا بیاموز امین شو و خیانت و دروغ و تعدّی به بیع و شری بدل کن و هر چیزی به موضع خود نهادن گیر تا قربت فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ[۶۷] بیابی و نیز از این آیت این فهم می‌‏آید [که‏] دیگران را به آسایش و صحّت تن، می‏‌بینید دل شکسته می‏‌باشید که در کار خیر توفیقی نی از هر دو جهان ویرانی می‏‌بینیم نه با این شکستگی صبر کن و به نغزی نزدیکتر شو اگرچه نغز نشوی بدین قدر که از آخرت بترسی و دیگری نترسد این را نعمت کامل دان و این نماز شکسته بسته بیاری و دیگری نیارد این را دولت کامله دان و تو دروغ نگویی و دیگری دروغ گوید تو این را عزّی دان اگرچه صبر درشت است ولکن از این درشتی نرمی پدید آرند چون حریر از درشت نرم بافند بِما صَبَروا یعنی جزا به صبر است از چوب درشت و پوست غوزه پنبۀ نرم آرند و از درخت گوز غلیظ و پوست گوز و مغز ستبر روغن چراغ ظاهر می‌‏کنند، نخست درشتی آنگاه نرمی، دُمادُم وی باش تا صبر غلیظ تو را بشکنند و حریر آسایش پدید آرند.

جزو چهارم فصل ۳۲۰

سؤال: ذلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ‏[۶۸] گفتم خشیت از ربّ دگر باشد و ترس از چیزی دیگر دیگر تا این ترس را نمانی بترس الله نرسی، کافران را این مقدّمۀ ترس پیش آمد به ترس ربّ نرسیدند، ای مریدان اگر ظاهر شما از ضعیفی چون شاخْ ترسان است بیخ اعتقاد باید که استوار باشد خُذْهَا وَ لَا تَخَفْ‏[۶۹] ظاهر موسی اگرچه ترسان بود بیخ اعتمادش راسخ بر وعدۀ الله بود. الله معناه که پناه بوی گیرند و ملجأ او باشد اکنون الله ذکر می‏‌گویی که از همه ترس‌ها به همه امان‌های تو در می‏‌گریزم یعنی از بیماری به عطاء صحت خودم امان ده و از موت به حیات خودم امان ده و از خواری به عزّت امانم ده و از وحشتم به موانست امان ده و از بی‌‏حوری و بی‌‏جمالی و بی‌‏شهوتی و بی‏‌عشقی به حور و جمال و عشق و شهوتم بدل گردان.

الَّذِینَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِیمَاناً وَ قَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ‏[۷۰] ای نعم الموکول الیه الآخرة. بازرگان بددل سودی نکند از آنچه بترسد در آن افتد دلیر باید اگرچه ده بار بشکند عاقبت برخیزد دزد شیطان چو کاروانی را بددل بیند زودتر کاروان زند این‏‌چنین ترسان که این دین نفیس را می‏بری مَبر به یک هی پیش دراندازی.

معشوقۀ تو آن کاری باشد [که‏] در کلّ احوال او را مقدّم داری زمانی کت مسلّم نشود به چیزی دیگر پردازی باز چو فرصت یابی بدو باز روی عشق دین با محافظۀ بچگان راست نیاید هرچه با او راست آید درگنجد و هرچه نی از میانه برود.

ترس در دو مقام باشد یکی آنکه آن چیزی که من روی به وی دارم مطلوبی را شاید یا نه چیزی هست یا نه اگر در میان هست و نیست باشی تو نیز مرد هست و نیست باشی کسی که از وجهی هست و از وجهی نی چه مزه یابد و دوم ترسِ آنکه بدین هست رسم یا نرسم خوف باید که نباشد از آنکه ممکن بود رسیدن اگرچه احتمال نارسیدن دارد اگر نظر تو به هستی پیوندد که محال نباشد حصول حال خوش تو از وی که هرگز نظر را به محال میل نباشد نظر چو چاوشان پیش می‏‌رود که راه گشاده است و چو امکان رسیدن نبود.

تأخیر و کاهلی کردن لر سبب‏[۷۱] خواه نرسی و خواه نرسی از آنکه هستِ تو همه این است که روی به وی داری دگرها همه نیست توست پس اگر از بهر احتمال نیست خود قدم نگزاری دانی که از بهر یقین نیستی قدم نگزاری پس اگر بر جای بخواهی ماندن به هیچ طرفی میل نخواهد بودن.

این طبل پیزری کالبد را و این انبان پُرشبۀ تن را چه پیش نهاده‌ای چشم از بهر آن باشد تا به طرفی اندازی و جمالی بینی، قدم از بهر آن باشد تا راهی پویی و دست از بهر آن باشد تا به گوشه‌ای در زنی چو چنین خواهد بودن بینایی هیچ مَبین رونده‌ای هیچ مرو شنونده‌ای هیچ مشنو صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَعْقِلُونَ‏[۷۲] و اگرنه تقریب دیگر چو هستی معیّنت نخواهد بودن این حواس در این کالبدِ تو چه خواهد کردن و چه فایده باشد در وی.

خداوند عزّ و جلّ از این محبّت خبر داد در آن وقت که شکست افتاد به حرب اُحُد، ابوسفیان خواست تا بار دیگر حمله آرد صحابه جلادت می‏‌نمودند با او با آن جراحت‌ها پیش‌باز رفتند ابوسفیان پدر معاویه پای کم آورد وَعْده نهادند سال دیگر جنگ به بدر صغری چون سال دیگر شد بیرون آمدند به نزدیکی مکّه به مجنّه‌ای[۷۳] و می‌‏ترسیدند نعیم بن مسعود اشجعی[۷۴] را گفت برو و قوم محمّد را بترسان تا خلاف وعده از ایشان بود ایشان نترسیدند بیامدند مشرکان باز رفته بودند ایشان در آن بازار خرید و فروخت کردند.[۷۵]

ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِیهِ شُرَکَاءُ مُتَشَاکِسُونَ وَ رَجُلًا سَلَماً لِّرَجُلٍ هَلْ یسْتَوِیَانِ مَثَلًا الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَکثَرُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ‏[۷۶] در کارها[ء] پراکنده از هر کاری خود را باری کرده‌ای مگر در میان راه بخواهی از گران باری خفتن و یا چون کشتی از هر جنسی در می‌‏نهی تا بر خشکی بمانی دیگ عاشوروایی را چندین حوایج[۷۷] نکنند که تو در خود می‏‌کنی آخر این بار کجا خواهی برد اگر مقصدی نمی‏‌دانی جز همین خانۀ جهان از این گوشه برمی‏‌گیری و بدان گوشه می‌‏نهی چو باری بی‌‏عاقبتی است تو در تصرّفات خود چندین حساب و تأمّل و تدبیر چرا می‏‌کنی و غم مردن و زیستن چرا می‌‏خوری چو بازی این نوع رنج نباشد این جزو با جدّ آمد و کلّش هزل آمد این محال [است‏].

—–

[۱] به صورت اضافه همیشه دنبال و عقب چیزی معنی می‌‏دهد.

[۲] قالیچه و مخدّه و نظائر آن مقابل گستردنی (چیزی که با روی فرش و بستر پهن کنند از قبیل: بستر آهنگ که به عربی مقرمه گویند و روفرشی و پوش محمل)…

[۳] حکم فقهی است و در کتاب هدایة فی الفروغ تألیف برهان الدین ابو الحسن علی بن ابی بکر مرغینانی (متوفی ۵۹۳) که مولانا به نصّ افلاکی آن را در دمشق نزد استاد خوانده و به سلطان ولد فرزند خود هم درس داده است می‏خوانیم: و علی الغاصب ردّ العین المغصوبة و مستندش روایت ذیل است: علی الید ما اخذت حتّی تردّ. و این روایت: لا یحلّ لاحد ان یأخذ متاع اخیه لاعبا و لا جادّا فإن اخذه فلیردّه علیه. هدایه و شروح آن، طبع بولاق، ج ۷، ص ۳۶۶ نیز مختصر نافع، از محقّق طبع ایران، ص ۱۹۰، قواعد الاحکام تألیف علّامه حلّی، طبع ایران، ص ۲۰۷…

[۴] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ احقاف: گو آیا شریکانی را که به جای خداوند قائل هستید، نگریسته‌اید، به من بنمایانید که چه چیزی را در زمین آفریده‌اند، یا آیا در [آفرینش‌] آسمان‌ها شرکتی داشته‌اند.

[۵] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ احقاف: کتابی پیش از این بیاورید.

[۶] آنچه برای قوّت در زمین افکنند، کود. و بار انداختن مرادف کود دادن است در محاورات امروزین.

[۷]  ثمر گیاهی است به قدر هندوانه کوچکی و نارنج متوسّطی در نهایت تلخی، هندوانه ابوجهل، خربزه روباه. تحفه حکیم مؤمن، مخزن الادویه، در مقدمة الادب معادل آن «خرزهره» و در سامی «کوسته» و در دستور اللغه «درخت کبست» آمده و مردم بشرویه آن را «خربوزه چوپان» می‌‏نامند.

[۸] به فتح اول و سکون دوم نوعی از مغیلان است و در دستور اللغه معادل آن «موز» آمده است. مخزن الادویه، بحر الجواهر، دستور اللغه، تاج العروس در ذیل: طلح.

[۹] مأخوذ است از آیه شریفه: و بدّلناهم بجنّتیهم جنّتین ذواتی اکل خمط و اثل و شی‏ء من سدر قلیل. سبأ، آیه ۱۶٫

[۱۰] عبارات میانه‏[] از حاشیه نقل شده است.

[۱۱] عبارات میانه‏[] از حاشیه نقل شده است.

[۱۲] درختی است در جهنم و هم درختی که دو نوع دارد حجازی و شامی. حجازی آن به قدر قامتی و برگ آن از برگ انار عریض‏‌تر و با تشریف و گلش در اطراف شاخه‌های او به هیئت یاسمین و زرد و ثمر آن سیاه رنگ و شبیه به هلیله و در جوف آن دانه‏یی مانند کنجد و درخت نوع شامی بزرگتر از حجازی و خاردار و گلش زرد و ثمرش از هلیله بزرگتر و رسیده آن شیرین طعم با تفاهت و عفوصت و مغثی است. مخزن الادویه، تحفه حکیم مؤمن، تاج العروس، محیط المحیط در ذیل: زقوم.

[۱۳] انبازان بدخوی سخت‏‌گیر و چانه‌‏زن. مأخوذ است از آیه شریفه: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِیهِ شُرَکاءُ مُتَشاکسُونَ. الزمر، آیه ۲۹ تفسیر ابو الفتوح، طبع طهران، ج ۴، ص ۴۸۸٫

[۱۴] در این مورد و ص ۶۳، ۶۴ از متن حاضر به دال مهمله و در مثنوی، نیکلسن، دفتر ۴، ص ۴۲۲ ذرونسل (بذال معجمه) آمده و در همه این موارد معنی بچه و فرزند می‏‌دهد و مرادف است با تعبیر: زاد و ولد، زه و زای و زاد و رود…

[۱۵] به فتح اول و سکون دوم اسم نوع بزرگ درخت گز است و آن درختی است عظیم با شاخه‌های بسیار و سبز ملمّع به حمرت و برگ‌های آن ریزه سبز شبیه ببرگ طرفا (مخزن الادویه).

شوره گز و مفسرین آن را به: نوعی چوب، سمره، درخت شمشاد هم تفسیر کرده‌‏اند. جع: تفسیر ابوالفتوح، طبع طهران، ج ۴، ص ۳۶۶ تحفه حکیم مؤمن، مخزن الادویه، بحر الجواهر، تاج العروس، دستور اللغه در ذیل: اثل. مقدمة الادب، طبع لیبزیک، ص ۱۶، سامی، طبع ایران، الباب الخامس فی الاشجار المثمرة و غیر المثمرة.

[۱۶] عبارات ما بین‏[] در حاشیه به خطى شبیه متن نوشته شده است.

[۱۷] چنین است در اصل و معنى آن روشن نیست و ظاهرا چنین باید باشد: باز آن. و تصور مى‌‏رود که این عبارت تا« همه بخیلى» باید پس از این جمله باشد:« با یاران یار کنید تا چیزى بیرون آید» که چندین سطر پس از این عبارت مى‏‌خوانیم.

[۱۸] به فتح اول و سکون لام و فتح باء فارسی و سکون تاء فوقانی و راء مهمله به معنی نادرست و به معنی حرف‌های بی‏‌معنی آمده.

[۱۹] بخشی از آیۀ ۲۲ سورۀ شوری: و کسانی که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند، در سرابستان‌ها باشند، آنچه بخواهند برای ایشان نزد پروردگارشان فراهم است، آن همان نعمت بزرگ است‌.

[۲۰] این جمله به سابق ارتباطى ندارد و ظاهرا چیزى افتاده است.

[۲۱] آیۀ ۳۱ سورۀ احزاب: هر کس از شما در برابر خداوند و پیامبرش فروتنی و تسلیم پیشه کند، و کار شایسته پیش گیرد، پاداش او را دوبار [دو چندان‌] می‌دهیم، و برای او روزی ارزشمند فراهم سازیم

[۲۲] نگاه اول رواست.

[۲۳] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ ملک: اوست کسی که زمین را برای شما رام گردانید.

[۲۴] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ ملک: پس در گوشه و کنار آن رهسپار شوید.

[۲۵] گدایی کردن.

[۲۶] ظاهرا و به قرینه س ۱۵ که می‏‌گوید: «تو علت‏ناک‏شده بهانه بر خمیر چه می‌‏نهی» درصورتی‌‏که آن را به صورت اخبار بخوانیم که ارجح است تا نتیجه جمله پیشین باشد نه به وجه استفهامی که ارتباطش با سابق در آن حال قوتی ندارد باید «خمیچه» مخفف خمیر چه گلوله‌‏های خمیر یا نوعی باشد از نان که درست پخته نمی‌‏شده است.

[۲۷] در متن حاضر با فتحه روی واو صورت دیگر است از ابره به معنی روی لباس که به عربی «ظهاره» گویند مقابل: آستر که عربی آن «بطانه» است

[۲۸] چیزها با ضدشان نمایان می‌شوند.

[۲۹] این تعبیر از قرآن کریم است. سورة الانفال، آیه ۴٫

[۳۰] بخورد تو رود، بدل ما یتحلّل شود، بگوارد.

[۳۱] دختر کوچک و جوان…

[۳۲] در متن چنین است و الصحیح: فى الهواء.

[۳۳] آیۀ ۴۲ سورۀ شوری: هرکس که بهره کشت اخروی را خواسته باشد، برای او در کشت او می‌افزاییم، و هرکس بهره کشت دنیوی را خواسته باشد، از آن به او می‌بخشیم، و برای او در آخرت بهره‌ای نیست.

[۳۴] آیۀ ۴۸ سورۀ نجم: و اوست که بی‌نیاز کند و سرمایه دهد.

[۳۵] متکلمین به اعتبار اینکه درباره اصول عقائد بحث می‌‏کنند نه دارندگان و علماء اصول فقه ظاهرا.

[۳۶] پاکدامنی و عفت: مرتّب بودن.

[۳۷] چنان‌که از بعض کتب لغت (لسان العرب، معیار اللغه) مستفاد است سفره را از چرم می‏ساخته‌‏اند و گرد و مدوّر بوده و بر دهانه آن حلقه‌‏ها می‌‏دوخته‌‏اند و از میان آنها ریسمانی می‌‏گذرانیده‌‏اند و هرگاه سر ریسمان را می‏‌کشیده‌‏اند سر سفره بهم می‌‏آمده و جمع و بسته می‌‏شده است مثل اینکه سفره قندی در دهات به همین صورت ساخته می‏‌شود و چون همّت و قصد مستلزم تجمّع قوی و اراده است آن را بکشیدن سر سفره تشبیه نموده و بر این قیاس بی‌‏همتی را به سر سفره گشادن مانند کرده است.

[۳۸] بخشی از آیۀ ۳۷ سورۀ حج: گوشت‌های آنها و خون‌هایشان هرگز به خداوند نمی‌رسد، بلکه پرهیزگاری شما به رضای او نایل می‌گردد، بدین‌سان آنها را برای شما رام کرده‌ایم تا خداوند را به خاطر آن‌که راهنمایی‌تان کرده است، تکبیر گویید.

[۳۹] بخشی از آیۀ ۱۵۶ سورۀ بقره: چون مصیبتی به آنان رسد گویند انا لله و انا الیه راجعون [ما از خداییم و به خدا باز می‌گردیم].

[۴۰] رقصان و پایکوبان، خوش و خرم.

[۴۱] این کلمه زائد است.

[۴۲] بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ نسا: خداوند کسی است که خدایی جز او نیست.

[۴۳] پسر حاجی صدّیق از معارضان مصنّف.

[۴۴] آیۀ ۳ و ۴ سورۀ قریش: پس باید صاحب این خانه را بپرستند، همان که ایشان را پس از گرسنگی [آذوقه و] خوراک داد و پس از ترس [و نگرانی‌]، ایمن داشت.

[۴۵] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه:  ما را بر راه راست استوار بدار.

[۴۶] مطابق است با تلفظ مردم طبس و بشرویه که عقرب را «گزدم» می‏‌گویند. (به گاف پارسی و زاء اخت الراء).

[۴۷]  ظاهر شود و پدید آید. از روژیدن به معنی روشن شدن و پدید آمدن که مناسب است با کلمه «روز» و «روشن» و مشتق از آن نیز هست در مقالات شمس تبریزی و در این کتاب مکرر استعمال شده است.

[۴۸] تاو به معنی طاقت و توان صورت دیگر است از کلمه «تاب» ولی تاوی در فرهنگ‌ها نیامده و ممکن است «تاووی» بوده است.

[۴۹] دفتر شکستن کنایه است از ترتیب دادن و به هم آوردن اوراق دفتر.

[۵۰] بی‌‏دقتی از «خرده» نکته باریک و دقیق به اضافه «بی» ادات نفی و یاء مصدری.

[۵۱] آیۀ ۱۳ سورۀ احقاف: بی‌گمان کسانی که گفتند پروردگار ما خداوند است، سپس [در این راه‌] پایداری ورزیدند، نه بیمی بر آنان است و نه اندوهگین می‌شوند.

[۵۲] ظ: همه.

[۵۳] به ضم اول و فتح دوم و قبیطاء و قبّیطی حلوا جوزی است که مردم بشرویه آن را حلوا مغزی می‏‌گویند و از شیره انگور و گاهی از شکر تنها و یا با شیره انگور می‏‌سازند…

[۵۴] آیۀ ۷ و بخشی از آیۀ ۸ سورۀ ملک: چون در آنجا افکنده شوند، نعره آن را می‌شنوند، و آن بر می‌جوشد، نزدیک است که از خشم پاره پاره گردد.

[۵۵] ظاهرا تعبیری است برای ترسانیدن اطفال نظیر: لولو و یک سر و دو گوش.

[۵۶] چنین است در اصل. «برچش» و برچ مبدل «بچ» باشد که گوشت اطراف دهانست مرادف «لپ» در محاورات امروزی.

[۵۷] حلقه طلا و نقره که به جهت زینت در پا افکنند و آن را پااورنجن نیز گویند (خلخال) نظیر: دست‏اورنجن.

[۵۸] شاعر این بیت یافت نشد.

[۵۹] به قرینه عبارت نوعی از خار درشت و سر تیز مرکب از «خار» و «ازدرک» که بی‏شک اژدرک است مصغّر اژدر که مار بزرگ و اژدهاست.

[۶۰] آیۀ ۱۲ سورۀ انسان: و به آنان به خاطر شکیبی که ورزیده‌اند بوستانی [بهشتی‌] و [جامه‌] ابریشم پاداش دهد.

[۶۱] نافرهیخته، تربیت ندیده، غیر مثقّف، بی‏ادب.

[۶۲] ظاهرا کنایه است از تباه کردن از «خله» به معنی هرزه و هذیان.

[۶۳] درشتی و خشونت. کلمه ترکی و اصل آن «اغر» است به معنی سنگین و ثقیل.

[۶۴] تصور می‏کنم مرکب است از «غرچ، غرش» به معنی کوه و ادات نسبت (ه) چنان‌که در غرجستان و غرشستان بدین مطلب تصریح کرده‏‌اند و پادشاه غرجستان را به همین جهت «ملک الغرجه» نامیده‏‌اند و بنابراین غرچه مرادف کوه‏‌نشین و کوهی است و مجازا به معنی ساده‌‏دل و ابله استعمال می‏‌شود.

[۶۵] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): اگر می‌خواستم کسی را به دوستی انتخاب کنم، ابوبکر را دوست خود قرار می‌دادم.

[۶۶] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): هر نوزادی بر اساس فطرت زاده می‌شود.

[۶۷] آیۀ ۵۵ سورۀ قمر: در مقام و منزلتی راستین، نزد فرمانروای توانا.

[۶۸] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ بینه: این از آن کسی است که از پروردگارش بترسد.

[۶۹] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ طه: آن را بگیر و مترس.

[۷۰] آیۀ ۱۷۳ سورۀ آل عمران: همان کسانی که چون بعضی به ایشان گفتند که مردمان [مشرکان مکه‌] در برابر شما گرد آمده‌اند از آنان بترسید [به جای ترس و بددلی، این کار] بر ایمانشان افزود و گفتند خداوند ما را بس و چه نیکوکار ساز است‌.

[۷۱] ظ: کژست

[۷۲] بخشی از آیۀ ۱۷۱ سورۀ بقره: کر و گنگ و نابینا هستند و از این روی نمی‌اندیشند.

[۷۳] موضعی است در چهار فرسنگی مکه که بازارگاه عرب بوده است.

[۷۴] از صحابه است و در وقعه خندق (سال پنجم هجرت) اسلام آورد و به تدبیر او مشرکین مکه و احزاب از گرد مدینه برخاستند و او در عهد خلافت عثمان و به قولی در جنگ جمل (۳۶ هجرت) بقتل رسید. اسد الغابة فی معرفة الصحابة، طبع مصر، ج ۵، ص ۳۳٫

[۷۵] چنان‌که در کتب تواریخ و سیره نقل شده ابوسفیان و همراهانش پس از وقعه احد به عزم مکه حرکت کردند و حضرت رسول اکرم ص و صحابه روز بعد از آن (یکشنبه ۱۶ شوال سال سوم هجرت) به احتیاط آنکه مبادا ابوسفیان از رفتن پشیمان شود و بازگردد تا حمراء الأسد (۸ میلی مدینه) پیش رفتند و همین حرکت مردانه و دلیرانه سبب شد که ابوسفیان از تسلّط بر مدینه یک‌‏باره نومید شد و به مکه باز رفت. تاریخ طبری، طبع مصر، ج ۳، ص ۲۸٫

[۷۶] آیۀ ۳۱ سورۀ زمر: خداوند مثلی می‌زند از مردی [برده‌ای‌] که چند شریک درباره او ستیزجو و ناسازگارند و مردی [برده‌ای‌] که [بی‌مدعی‌] ویژه یک مرد است، آیا این دو برابر و همانندند، سپاس خدای راست، ولی بیشترینه آنان نمی‌دانند.

[۷۷] مایحتاج مطبخ از سبزی و حبوب و تره‏‌بار و ابازیر و کسی را که وظیفه او تهیه حوایج مطبخ سلطان بوده بدین مناسبت حوایجی می‌‏گفته‌‏اند چنان‌که امیر فخرالدین ابوبکر حوایجی از وزراء اتابک ابوبکربن سعد زنگی ۶۵۸- ۶۲۳ و مقتول مابین سنوات ۶۵۸- ۶۶۱ بدین نسبت شهرت یافته است (سعدی‌‏نامه، ص ۷۴۷).

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *