معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۱۱ تا ۳۲۰
جزو چهارم فصل ۳۱۱
به چه میخروشید گفتم در خود عاجزی در غیر خود به طریق اولی بود چون به دست تو مرمّۀ ایشان نبود غم خوردن کوششِ عاجزانه در میان آوردن است و فایده نباشد والله تو را به ترک ابن تدبیر نگیرد جز او را با خود چه یار کنی که وی یارۀ خود را شاید یارۀ تو را نشاید هر جزوی حیّز خود دارند اگر جزوی را با خود فراهم آری در رنج پیوند و گسستِ او در مانی به راحت خود نرسی و کار آن جزو پریشانتر داری چو تو غم وی آغاز کنی، نبینی که ما در جمال موزهدوز را چیزی ندهی که وی پسری دارد غمخوار وی و اگر مثل آن کمپیر بیکس یابی خواهی تا وی را چیزی بسیار دهی.
مادرم جنگ میکرد و بدخویی و فحش میگفت میگفتم که مردمان گویند چه مادر فحشگوی و بیاصل دارد گفتم دُمِ بد[۱] مرو و به اصلاح وی مکوش که هرگاه نظر تو به وی رفت و تو به نزد وی رفتی او به نزد تو نیاید تو فاسد شدی از نظر بلند به نظر پست آمدی و تو همان نظری و بس و تو به جای خود میباش اگر مرادِ کسی باشی به نزد تو آید و اگر مراد کسی نباشی رفتن تو سوی او سود ندارد تو بیمراد شوی مشغلهها و سخنانْ کسی از ایشان بُبرّد و بدرد درویشان را این نیست که گویند به چه سبب این میکنی و تو را چه ولایت است تا این کنی چنانکه نارسیدگان و حیوانات و جمادات لاجرم ایشان به خود کشند از جهان ایشان را نگویند که به چه سبب به خود میکشید و حسابی نباشد در تو چون اینها آفریدهاند که به چه سبب میبری و به چه حجّت، که اگر خشتی از دیوارت بُبرند و یا افکندنیی[۲] و طعامی از خانهات ببرند آواز تو برآید که به چه حجّت میبری چون در تو این بنهادند لاجرم این از تو بخواستند چون تو را حقّی نیست اگر به خود صرف کنی از جهان و بکشی به خود لاجرم رنج رد کردن مغصوب بر تو زیادت باشد که مؤنتِ ردّ بر غاصب باشد[۳] این حقوقها که به آرزو و هواهای خود و فرزندان خود و این حق خدمتها به جایهای دیگر که بدانجایها صرف میکنی و خدمت تن خود به آرزو و هواهای خود صرف میکنی چه حق دارند اینها که این حقوق بدانجا صرف کنی.
أَرَأَیْتُمْ مَّا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَرُونِی مَاذَا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْکٌ فِی السَّمَاوَاتِ[۴] حجّتی بر شرکت هوای تو کجاست ائْتُونِی بِکِتَابٍ[۵] میگویی کسب حلال میکنم آن طرف فرمان را نگاه میداری این طرف نگاه نداری که این کسب حلال از بهر چیست و مددِ نظر تا به کدام جمال جلال نگری و مدد دل یا هوش تا از کدام چیز اندیشی و مدد گوش تا چه سخن شنوی و مدد دست و پای تا کجا روی و کجا گیری. کسب چون بار[۶] است در زمین تن از بهر کدام نبات میاندازی و یا کسب حلال چون آب است کدام نهال را آب میدهی تن همچون زمین است و اعمال در وی همچون شجر و نبات خارستان و حنظل[۷] و طلحْ[۸] و اثل و شیء من سدر[۹] را مدد میکنی یا انار و سیب و آبی را مدد میکنی و این بهر این معنی تن زمین میشود [که چو در وی تخم عملی میکاری در خور آن اشجار و نبات میروید در این جهان و در آن جهان پس صفت زمین دارد تن که پذیرندۀ تخم عمل است و رویانندۀ اثرها درخور آن تخم اگر تن صورت زمین ندارد فعل و صفت دارد وَ الاعتِبارُ للْمَعانی][۱۰]
چون تن زمین است و نبات و ثمار تو بر انواع است بعضی تو را خوش و موافق [و بعضی تو را ناسازوار و رودهدران و اگر درخت اعمال نغز و میوۀ موافق][۱۱] میورزی آب اکساب بدانجا رسانیدی لاجرم به اشجار جنّت برآسایی و اگر درخت زقوم[۱۲] را مدد کردی به دوزخ از او بچشی گرد هواها و آرزوانهای مختلف و از آن زن و بچگان خود مگرد که شرکاء متشاکساند[۱۳] هرکسی را فرمان مختلف است مردی سرگشته و سبکسر شوی کم از مرد ابریشم زن مباش که سررشتۀ همه پیلهها به یکی جای دارد از آن پیلهها هرچه مایهای دارد با وی میگردد و اگرنه به طرفی میافتد.
ترک و عجم و هند و روم ترک اگر به هند افتد زن و شوی و از آن درّ و نسل[۱۴] شوند و به یکدیگر دهند همه شکل هندوان گیرند و اگر هند به ترک افتد نیز همچنین ترک شود و به عجم افتند شکل عجمی گیرند [یعنی چنانکه آب کسب را چو به اصل و سدر جنّت راندی آن آب صاف و زلال در اثل[۱۵] و سدر درّ و نسل گردد همرنگ آن شد طیب کسبی و نور حلالی از او رفت چنان کی ترکی ماهرو به هند پیوندد و درّ و نسل کند در درّ و نسل او نور و فر ترکی نماند و نه شجاعت ایشان و صفت جهانگیری][۱۶] رسن درازی به هر کجا میکشی شکل دیگر شود چنانکه طایفهای از یاجوج و مأجوج ورای سد به مرور ایّام درّ و نسل ایشان شکل مشرقیان گرفت.
جزو چهارم فصل ۳۱۲
تو را خود دیو گرفتم چون تمرّد و بیادبی نکنی زخم نخوری چنانکه دیوانِ عمله در وقت سلیمان چو فرمانبُردار بودندی از زخم آن فرشتهای که بر ایشان موکّل بود ایمن بودندی. عُورْ دلیر گفتهاند ای مریدان شما عُوریت ولکن بیم دل اگر توانگریت چه میترسید و اگر عوریت چه میترسیت.
شرکاءِ متشاکس را غلام ایشان هرچند کاری کند و خدمتی کند ایشان را ایشان هرگز آزادی و ولایت ندهند یکی از عجز از بدخدمتی که هرآینه فرمان این خلاف فرمان آن باشد و دیگر ملک کسی دیگر را کی دل دهد تا کاری سازد امّا آن غلام امرد خاص را چون خدمت کند وقتی که او را قدرتی شود آزاد کند و ولایتی به وی ارزانی دارد و در شرع مستحبّ است که چون بندهای را آزاد کنی سرمایهاش بدهی خداوند چون مؤمن را به قیامت آزاد کند سرمایۀ بهشت به ارزانی دارد. یاران[۱۷] آن دانۀ گندم را تنها تنها هم در آن زمین و هم در آن هوا و آب بیندازی جز سبزی نشود و دانۀ وی نهآکند و سنبل نباشد.
همه بخیلی باز میدارد از یار باشی اگر درویش است کاهلی پیشه کند و مال زیادتی طمع کند از توانگر و اگر توانگر است زیادتی مال نگاه میدارد و خرج نکند با درویش. اگرچه ضعیف و درویش باشد مددی تواند دادن چون یاری به صدق باشد غم خویش میتوانی خوردن و تدبیر کار خود میتوانی کردن اگرچه ضعیفی تدبیر کار یار توانی کردن چون صدقی باشد در صداقت، غم و تدبیر از صدق پدید آید چون تو را صدق دوستی او نباشد تدبیر کار او یادت نهآید و غم وی ندانی که چگونه باید خوردن دیدی که چون خود را دوست داشتی چندین تدبیر کار خودت یاد آید بیگفتوگوی و لاف، هیچ کس را نیست که این تخم تدبیر و سرمایۀ اندیشه از مال و نیّت نیست اگر تخمها تنها نگاه میدارید در کنجهای خانه از بهر این جهانی خود در شوره انداختهایت و پوسیده شد یاران چون جمع شوید چون نشانههای راه بیابان و ریگهای روان باشیت در یکدیگر مینگریت و خاموش میباشیت تا راهی بازیابید آن بیان دینی شما را همچون قطرهای صافی باشد دُرد به بوی آن صافی راه یابد که سخن گشادی دُردی و تیرگی روان شد و صد کلپتره[۱۸] گفتن گرفتی بر روی جهان. نبینی که عاقبت خاک گورستان داند و بس و اگر این تخمهای تدبیرها از بهر نشو و نماء آن جهانی داریت تنها به کنج خانه اندر بنشانیت چیزتان برنیاید با یاران یار کنید تا چیزی بیرون آید نبینی که الله همه خاکها و همه مُردَها را زنده میگرداند نبات و سبزه و حیوان و تا به حدِّ آدمی و عقل و تمییز میرساند اگر از این به درجۀ برتر رساند و زندهتر گرداند.
چه عجب باشد مثلاً اگر سوی دیواری بیانی شنوی و رحمتی و عاطفتی یابی و آثار کرمی و دستگیری بینی گویی این دیوار همه کرَمهای آدمیانه و دانش و عقل و تمییز آدمیان دارد تو را از وی ترسی و دهشتی و حرمتی و خدمتی پدید آید چنانکه بعضی مراد از بت میبیابند روی سوی آن سنگ میآرند از بهر احترام هیچ آدمی را آن تعظیم و معاملۀ عاقلانه نکنند که با آن سنگ میکنند، گویی او را عاقل و داناتر میبینند از خود و از آدمیان پس چندین آثار دانش و بیان و فصاحت و کرم و باران که به اجزای جهان ظاهر میشود و چیزها به وقت حاجت ندانی که دانای کردگاری و قهّاری است آن قدر بیخ زمین را بیقوت میدارد آن بیخ را برکن و بیخ ایمان بنشان که اصل است و فروعْ فرعْ و به عمل صالح بار و پرورش ده تا چون تاک و انجیر به فصل بهار سر از خاک تن برآرد مبادی طلع و برکت پدید آید اعناب ثمار بر وی حاصل شود.
جزو چهارم فصل ۳۱۳
وَالَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فِی رَوْضَاتِ الْجَنَّاتِ لَهُمْ مَا یَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِکَ هُوَ الْفَضْلُ الْکَبِیرُ[۱۹] بیخ خویشتن بینی را پرورش مده به عمل طرفه نقشی آمد مر این درخت مصوّر عالم را که هیچ شاخ و شاخچۀ عملی نبود در حق و در باطل که بر هر برگ وی خط کژی و راستی نبود کژی سبب نقصان وی و راستی کمال وی، نیست اگرچه مقامری است[۲۰]. مَنْ یَقْنُتْ مِنْکُنَّ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صَالِحاً نُؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَیْنِ وَ أَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقاً کَرِیماً[۲۱] کنیزکان کار و شغل سوی ترکستان و هندوستان و روم و غیر وی و مصالحها به دکانها چون کنیزکان ترک و رومی و هندی و سندی بر نخّاس خانههای خود نشستهاند انگشتانْ سیاه کرده و پاچۀ ازار و بند ازار و گوش و بناگوش عرضه میکنند که هان ای خران بار ما شما نکشید که خواهد کشیدن آن کنیزکِ غرض از چندین راه پرتو عشق بر تو افکنده پرتاب گشته و گرد جهان درمیآید تا بهای وی حاصل کند و به نزد وی رود و او را بخرد و دربرگیرد. خواجه چنین گرمْ از پی بها مدَو جان خود را فدای این کار مکن نخست معشوقه را سره ببین آنگاه خریاری کن. اَلنَّظْرةُ الأولی لَکَ[۲۲] تا ببینی که نزد وی رسی چندین مزهات باشد که دربند تحصیل ویی یا نه، حاصلْ روی این معشوقۀ خوشخورَم و خوش خُسپم است چندین گاه تحصیل کنم شب بیقرار و روز بیآرام بود که دوستان گرد شوند بلا دفع کنند دشمنان مقهور شوند و خللی نتوانند رسانیدن تا خوشخورم و خوش خُسپم این قدر را چندین جان میباید کند این اندیشهها دور کن خوشخور و خوش خسپ. یک بار علف خوردی چون خرس به طرفی رو و میخسپ بر یاد الله چند روزی و باز چون هضم شد آن طعام، برخیز و بیرون آی و یا همچون سگ اصحاب کهف.
جزو چهارم فصل ۳۱۴
هر ساعتی از نظام الملک میاندیشیدم و به باطن با او جنگی میکردم و هرچند گاهی چند کس را راتبه است که سر بر کنند در باطن و با ایشان جنگ میکنم از خردکی تا کلانی هرگز از این چند کس جنگکننده خالی نبودم، با قوم گفتم که چند با آن آشنا و دوستتان جنگ کنیت وای بر آن کس که با تو آشنا شد همچنانکه کسی حمله میبرد با صورت در گرمابه جنگ میکند تو با خیال آنکس جنگ میکنی.
آیت خواند هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا[۲۳] یعنی طمع خوبی از آنکس داریت که زمین را ذَلول شما گردانید فَامْشُوا فِی مَنَاکِبِهَا[۲۴] در راه مناکب میرویت و روزی من میخوریت و به کسی دیگر مشغول مباشیت باید که چون باغ آراسته باشی به ذکر الله تا هر غمزدهای که در تو مینگرد گویی در باغ و سبزه و آب روان مینگرد رنجهای وی برود و دَق کنی[۲۵] از ایشان که چون به تماشا به نزد من آیی کاک و پنیر با خود نمیآریت.
دختری فلانی خواهم آن را همان مزه است و دکرها را همان، چُغراتِ رنگبهرنگ است کلیچه و خَمیچه[۲۶] هر دو در مزه یکی است کلیچه گویی با خمیچه برابر نیست در حق تو که علّتناکی ازبسکه خود را به سودای بیهوده درآوردی خمیچه نمیتوانی خوردن تو علّتناک شدهای بهانه بر خمیر چه مینهی خمیچه خوار باشد یکی مشت بزند گردن کلیچهخوار بشکند و اگر گویی خلقی جمع شوند و سلام علیک بسیارم گویند اکنون مغز میپالایی تا وقتی مغز را هدف تیر سلام کنی چو آنجا برسی خود طاقت سلام شنیدنت نباشد از دو وجه بیرون نیست آنگاه سلام را علیک کنی یا نکنی اگر ندهی جواب سلام خود تو را سلام نکنند و اگر عوض علیک السّلام بخواهی دادن اکنون خود عوض سلام علیک میده و بَدَل علیک السّلام میستان هرکه را سلام کنی و علیک بگویند.
آن یکی دیگر کنیزک نام و ننگ را خریاری میکند که گفتهاند:
اَلنّارُ وَ لَا الْعارُ آن بیننگ غُلِ مذلّت بر گردن نهاده است شب و روز جان میکند چند کسی گرد وی درآیند هر یکی را مزد میگیرد که نام مرا فلان جای میبرید تا چو بینی که خود برند یا نبرند نام و ننگ ورزیدنْ خیلی را بر خود موکّل کردن است که میورز و میدار اینها را و اگر مراد ایشان بر نهآری خود ننگِ تو را گرد جهان گردانند اینک جمال نام و ننگ این بود که دیدی اَوَرَهش[۲۷] نام و آسترش ننگ و اگر گویی فارغی دل حاصل شود آنگاه پَرَستم الله را مگر بمیری که فارغدل شوی.
سؤال کردند که از بهر اینها نورزیم از بهر چه ورزیم گفتم بِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشْیَاءُ[۲۸] چون فساد اینها بدانی جهد بر ضدّ آن اندازی. رزق کریم[۲۹] روزی سازوار که در تو خورد[۳۰] و سبب نشو و نمای تو شود که هیچ فُضاله و حدث نشود و هرگه کی طعام با تو ساخت به قضای شهوت حورِ عین برسی نه چو طعام دنیا که در اول جوانی با تو بسازد چو دخترغالهای[۳۱] با جوانی نوخط و چون کلانتر شدی با تو درنهآمیزد چو دخترچهای با مرد پیر با وی درنهآمیزد و پژمردگی حدث پدید آیدش.
پایان کارْ تحصیلِ کمال مزههاست و از کمال رنجها تحرّز نمودن است اکنون نظر میکن در کمال مزهها و تفاصیل وی که الله در سِرّ از وی چه عشقها پدید میآرد تا بیهوش شوی و در کمال رنجها چه تحیّرهاست تا بیهوش شوی.
جزو چهارم فصل ۳۱۵
اَلصَّدَقَةُ تَردُّ الْبَلاء فی الْهَوی[۳۲] همچنانکه تیرها و سپرها به آفریدن الله است و به علم وی است کدام سپرِ خرد و بزرگ کدام تیر کلان و خرد را بازدارد و کدام تیر است که هیچ سپر او را بازندارد تیر بلای مبرم است و بلای معلّق است تو بامداد برخیزی و روی به حصارْ گیریِ جهان آری تیرهای بلا روان شود تو درَقَهای صدقات را در سر آر تا آن تیر که دفع شدنی است دفع شود وَ هَکذی صِلةُ الرَّحِمِ تَزیدُ فی الْعُمْرِ چنانکه درختان و آبها مخلوق اللهاند و معلوم وی [که] آن آب آن درخت را نفع کند و ناشی و نامی شود که معلوم الله است و آنکه معلوم الله است که نفع نکند حاصلیْ الله بعضی جهدها را اثر نهاده است و بعضی را نی اکنون تو هماره جهدی میکن بوک از آن جهدها باشد که وی را اثر بود در تحصیل سعادت.
مَنْ کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ وَ مَنْ کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الدُّنْیَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَ مَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ نَصِیبٍ.[۳۳] شب و روز قرارتان نی و آرام نی چون مسافران و کاروانیان نه شبتان خفتن خوش و نه روزتان تنعمی سَر سَر پای میخسپید و جامۀ مختصر و به سر و پای خود نمیپردازید یا رب تا چه مقصد است مر شما را، شب و روز چیزی جمع میکنید از بهر آن مقصد.
یکی را کاهلتر دیدم در سخن گفتن گفتم چندان کلوخ ادبار بر سرخوردهای که مقصد نمیدانی نه اُولی نه اُخری اگر مردهای دیگر حاصل مکن تا همچون تو مرده نشود و اگر محبوساندهانی چیزی دیگر را با خود محبوس مکن دیگر سرمایه میجویی از بهر زیاده یا از بهر کاست هیچ عاقل سرمایه از بهر زیان نطلبد و آن خواستن مایهها از صحّت تن و سر و چشم وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنَی وَ أَقْنَی[۳۴] و بدین مایهها ارادت حرث دنیا کنی او را فزایش و آخرت نباشد وَ مَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ نَصِیبٍ و اگر از بهر آخرت میطلبی زیادت شود که هرگز نقصان نپذیرد که اگر وقتی از اوقات نقصان پذیرد آن زیادت حقیقی نباشد نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ
حکمت را چون تمثیل نمیکنی و احوال تن را و رنج و شادی وی را و احوال عقل و حواس را تشبیه و تمثیل نکنی مزه و راحتی نیابی. الله جهان را مثال و تشبیه نمود تا از وی خبر یافتند و مزه همه در تمثیل و تشبیه و صُوَر جهان نهاد بر شکل گفتِ اصولیان[۳۵] که قدرت و استطاعة به محو میرود.
رسن تقدیر یکی را بینی در فساد افتاده هرچه از موروث یافته در آن درباخته و یکی دلق درپوشیده و به هر کُنجی باز میگوید که زهی شوم کاری که درافتادهام یکی دعا یاد داریت تا از این خلاص یابم و در مستی میگرید که زهی شوم کاری که درافتادهام نه عزم آن دارد که توبه کند و معیّن میداند که آن کار ادبار است نه بر پای او بندی میبینیم و نه بر دست او غلّی مییابیم بدان کار باز بسته و او هم بر آن کار تباه مانده این چیست این بند تقدیر است.
قحبهای را بینی حریفّ مستان گشته و با وی فاحشهها میرود کالیوه گونه گشته زار میگرید که خنک آن زنی که یک من پنبه دارد و به کنجی دوک میریسد و سلامت نشسته، آبرو میبَرَد از سامانکاری[۳۶] زنان دیگر و هم بر آنجای مانده و هیچ جای بندی نمیبینیم آن چیست آن بند تقدیر است.
خواجه بچه با رقیبان با هزار ناز به مکتب و درس رفته پگاه و در انجمنها به جمال و پاکی مشارٌالیه بوده ناگاه روزی بینی دلق دریده چون دیوی سر و روی پریشان با یاران مقامر بپرسی که در چه کاری گوید هیچ، همچنین با یاران نااهل درافتادم همچنین نمیدانم که چگونه میشود.
نظر کردم وقتی که از کار فرومیایستد و روی سوی خواب مینهد پلکهای چشم چون پرده فروهشته میشود و اجزا چون پردههای خیمه خفته میشود معلوم میشود که آن تدبیر و همّتِ شغلی چون عاملی است که این پردهها در هوا میدارد و این چتر را برافراشته میدارد و رنجش میرسد میخواهد تا این بیفکند و بگریزد و چون آب به زمین فرورود، همه رنجها و گرانیهای دنیا از آن انعقادِ همّتِ کاری است و تدبیر است هرگاه که آسیبِ همت و تدبیر دیدی در خود و دیوار وی برآوردن گرفتی در همه رنجها ماندی و هرگاه این دیوار همت بر نهآری بیرنج گشتی، همّت و قصد کاری چون سر سفره کشیدن است و بیهمّتی چون سر سفره گشادن است[۳۷].
جزو چهارم فصل ۳۱۶
لَنْ یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَاؤُهَا وَلَکِنْ یَنَالُهُ التَّقْوَی مِنْکُمْ کَذَلِکَ سَخَّرَهَا لَکُمْ لِتُکَبِّرُوا اللَّهَ عَلَی مَا هَدَاکُمْ[۳۸] من قرار داده بودم که نیکو باشم و هیچ کس را نرنجانم و بدی هیچ نیندیشم مادر شعیب مرا بسیاری بیهودهها گفت عاقبت من بخشم شدم و چیزیش گفتم و همه شب در رنجوری بودم.
لَنْ یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا یعنی مقصود از حکمت و قرآن تجربهها و قرار دادن صبر کردن تقوی است چون جنگ پدید آید صبر کنی. إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُّصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ[۳۹] را فراموش مکن گفتم مقصود از حکمها سلامتی خود میخواهید و یا سلامتی و نیکوخواهی مسلمانان و هیچ قرار نمیدهید رنج خود تحمل کردن از بهر دین و اگرچه قرار میدهید چون به وقت رنج میرسید سپر صبر میبیفکنیت و میبگریزیدْ چنان باشد که دست و پای بگشایی در جایی که جنگ باید کرد نیکو جنگ کنی و موضعی که نباید کردن نیکو دست و پای خود بربندی هزار دشنامت بدهند از جای نروی و فحش نگویی و آن عبارت از صبر باشد جامۀ دینی چنین بافند یکی بند را ببافی و یک مقدّمه را ترک گویی دانی که بافته نشود و نیکو نیاید چون جنگ نمیتوانی کردن باری خود را نیک بربند که در وقتی که کسی تو را برنجاند و درجنباند دست و پای را نگشایی و دربند صبر همچنان بداری نه چون کاروانی که همه سلاحها بر خود راست کند چون دزد بیرون آید همه سلاح و متاع بوی دهند چون دزد رنج بیرون آید سپر صبر به وی دهی و یا چون کسانی که میتینها بر گردن نهند و پارهپاره از کان میکنند چون به رَگِ لعل خواهند رسیدن میتین بیفکنند و بروند تو نیز پارهپاره صبر کنی که مقطع خصومت و فحش است و سبب درجات خواهد بودن چون بدین رگ برسی سپر صبر بیفکنی و بروی، مقصود از این سلاح و صبر آن است که چون جنگی بیرون آید نه دینی که گوشت و پوست حکمت و قرآن و پشم تسابیح این به حضرتْ قبولی نیابد وَلَکِنْ یَنَالُهُ التَّقْوَی که از جنگ ناوجه پرهیز کنی و در جنگ به وجه خویشتن دربازی، جنگ قوی خود را قهر کردن است و از بعد وی کسی دیگر را کَذَلِکَ سَخَّرَهَا لَکُمْ این کلمات تسابیح و قرآن و حفظ و تجارب مسخر شما کردند تا تعظیم کنید الله را و به وقت جنگ بیرون آمدن و فحش پدید آمدن ترک فحش گویید و با سُفها معارضه نکنید مورچگان را چون مسخّر شما نکردیم هرگز نتوانی ایشان را آرام دادن باز گوسپندان را به ترتیب به مواضع میبرید و میآرید و پشهای را رام نتوانید کردن.
چشمم بر نور افتاد که وی گفته بود که وی از رفتن شعیب خبر داشت و باز نداشت و من نیز کلماتی گفته بودم سخن راست مگویید چون ضرورت مسلمانی شما نباشد اگر بر خود اعتماد داری که راست میگویی بر آن کس اعتماد نداری که راست قبول کند هرکسی را غرضی و مقصود و وهمی باشد همینکه بُرْدِ سخن پیش وی انداختی او مقراض غرض پیش گیرد و به اندازۀ وهم خود بریدن گرفت و گوید مقصود سخن این است و بر آن حمل کرد و سوگند میخورد که چنین گفت فلان کس هرکسی مزرعهای غرض دارد و سخن چون آب به وی رسانیدی به مزرعههای خود برد اکنون به حقیقت سبب جنگ مادر شعیب کلمات مختلف بود گفتم اکنون چون سخن راست تو کژ شد و شاخها زد و آسیب جنگها به نزد تو باز آورد همه صلاح و صبر از بهر این بود تا در این مقام صبر کنی.
سبب خوشی تذکیر رنج است هر وقتی که در سودایی بیشتر محبوس ماندی شبی و بیسررشته و بیقرار بودی چون چنگ و نَوْحِ نوحهگر خوشتر باشی نوحهگر خواهد تا نوحهاش خوشتر بود با عشق و با سودا و با فراق فرزند سوزانتر بود از آنکه چون در تنعم پایاندازانتر[۴۰] باشی خفتهتر باشی و کاهلتر.
از رؤیت سؤال کنند گوییم اگر این مسئله ندانی هیچ کاری دانی که به سود نزدیکتر باشد یا نه اگر در کاری سودی میدانی و به وجهی تعظیم الله میدانی همان انگار که این مسئله ندانستی به چه مشغول خواستی بودن هم بدان مشغول شو آخر مشترکی هست میان ملل از نوعی حُسنی و تعظیمی دست از مختلف بدار و متّفق بگیر همان انگار که مختلف را نشنیدی.
احتجاج به قرآن و به ذکر الله مینتواند بودن از آنکه [بر][۴۱] معانی وی بر نیّت خواننده میگردد هم طاعت و هم معصیت، به وی راه باز نتوان یافتن مثلاً اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ[۴۲] گفتی عذر معصیت شاید که هیچ بیتقدیر من نیست و امر به تعظیم شاید که من الهام و تعلیم راه یافتن باشد که هیچ کس هیچ سرِّ ما نداند و بر کار ما وقوفی نیفتد از اطاعت و معصیت نه امر و نه نهی اکنون چون چنین است غلو مکن در تنفیذ معروفها و تنفیذ ترتیب شرع که جمال کمانگر پیر است و بیگناه او را عنایت کنم هرچند مادر شعیب میبرنجد از آنکه هرچند قرآن خوانی استدلال معیّن نمیشود.
سَنَةَ خَمْسِ وَ سِتَمِائةٍ سَبَبُ ضیقِ قلبِ وقت صلاة جمعةِ مناظرة مَعَ ابن صدیق[۴۳] ثمّ فی ذلک الاسبوع ضیق قلب لیلة الاثنین بخصومة امّ شعیب.
جزو چهارم فصل ۳۱۷
به شک شده بودم که من هیچ میدانم یا نمیدانم یا خیال است یا هیچ نیست چو بر لفظها اعتماد نیست و بر روشها هیچ اعتماد نیست گفتم آخر وهم رنجی هست و وهم راحتی هست چو این هر دو محسوس به من برمیزند اکنون الله کسی است که این هر دو از قِبلِ وی آید اکنون لرزانی من هست یا از راحت و عشق و یا از رنج، بنده عبارت از این لرزیدن است اکنون هماره این چهار را یاد میدار بندگی خود که لرزیدن است و دو بال وی که راحت و رنج است و اللهی که این هر سه از وی است مؤیّد وی فَلْیَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَیْتِ الَّذِی أَطْعَمَهُمْ مِّنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِّنْ خَوْفٍ[۴۴] عبادت زاری است از بهر این دو معنی طعام و خوف اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ[۴۵] عبارت از آن است که چو من هیچ میندانم و سرگشتهام مرا راهْ نمای به راحت، از رنجم نگاه دار چو من زاریام توبرۀ زاری کالبد من از من فروآویخته زاری به حضرتش فروریزم به وقت قرآن خواندن بِسْمِ الله به وقت نان خوردن و آب خوردن و قرآن خواندن یعنی این همه شرابهاست بر یاد تو مینوشم و به مشاهدۀ تو مینوشم ای الله و به ظاهرهای معانی قرآن و مصوّرات ظاهر بس کن که چو مَغ میروی به هیچ باز میآید جهان، هرکه از راه بیفتد در بلاها افتد همه را پُلی صراطی است اینک تن تو عالمی و در وی یکی خطی باریکتر از موی که به چشم در نهآید چون پل صراط، آن خط است که موافق و ملایم تو است که اگر کسی بر آن خط میرود صد لطف و کرامت تو در وی پدید میآید و کلماتی موزون و لفظ شیرین از تو میشنود و اگر از آن خط بلغزد و قدم در جای دیگر نهند پلنگ و خوک و فحش از تو جستن گیرد و شیر خشم پنجه گشاده برون دود و مار و کزدم[۴۶] از هر زاویۀ تو بیرون روژد[۴۷] و نیش کزدم گزاییدن گیرد در خود کاری میبینی و اختیاری و خود را مستبد نمییابی آخِر اگر کردگاری نیستی تو را با کار چه کارستی تا کارکننده نباشد تو را کار چگونه دهد اختیار بیاختیار و مشیّت بیمشیّت محال است که از مجبور مضطرّ کار چگونه آید بر دیوار کالبد و اجزای خود لمعان این انوار مییابی روشنایی بیتاب آفتابی نباشد خواهی تا به ذاتش نظر کنی میل تحیّر در دیدهات کشند هرکه به ناجایگاه نگرد کورش کنند آخر کسانی که هم از جنس تواَندْ جمال ایشان چون از تاوی[۴۸] و طاقت برون است خیره و سرگشته و عاشق میشوند چندین دفترها که شکسته شده است[۴۹] از خیرگی عاشقان و جانبازی ایشان مگر هیچ نشنودهای پس ندانی که از نقش جمال حورعین خیره و تیره گشته مانی نتوانی دیدن پس از جمال ربّ العالَمین ندانسته به طریق اولی که خیرهتر مانی حور را وقت آید بتوانی دیدن ربّ العالمین را نتوانی دیدن.
گفتم جامهها چه سپید میکنید و بزر خویشتن را چه آبادان میکنید چو اندرون شما همه کباب و سوخته است مگر دیوار گرد درد برمیآرید تا نباید که رنج بیرون دود و دود از روزن برون رود تا چه بیخردگی[۵۰] به جای آوردهایت که هر ساعت شما را محبوس اندهان کردهاند آنجا زندان را در و دیوار خشت است اینجا زندان در و دیوارش اندهان است.
جزو چهارم فصل ۳۱۸
إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ[۵۱] ربّ دار و ربّ غلام باشد هم[۵۲] غم و شادی با خواجۀ خود گوید به اندازۀ توانایی خود کار آن غلام بیچارۀ خود بسازد از آنکه غلام بیچارۀ او باشد فرمان او دوست دارد و با دشمن او دشمن باشد چون تو هستکنندگی الله را تصدیق کنی از هر نیست و هوایی هرچه خواهد برون آرد الله، اختیار خود را معارض اختیار او ندانی هرگز غم و اندوه نباشد.
خواجه محمّد سرزری گفت مر تاج زید را که از بهر آن دانستم که فلانی را نان و قمیطا[۵۳] آرید تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشم تا در من هیچ آرزوانه نمانده است تا هرکه بیاید نزد من آرزوانهای در من پدید آید بدانم که او آورده است آرزوانۀ من و این محمّد سرزری هرگز نماز آدینه نکردی گفتی نخست بیا مسلمان باشید تا من در مسجد شما آیم.
از هر کاری معشوقه بتوان ساختن و عشق در هر شغلی توان بردن چون مزۀ هر کاری از طاقت تو زیادت آید آن عشق و مستی تو شود اکنون چنان کن که از هر کاری که بیندیشی عشق تو در آن شغل پدید آید.
إِذا أُلْقُوا فِیهَا سَمِعُوا لَهَا شَهِیقاً وَ هِیَ تَفُورُ تَکَادُ تَمَیّزُ مِنَ الْغَیْظِ[۵۴] همه خشمها از آتش خیزد چه عجب اگر آتش دوزخ را خشم باشد نخست آدمی گرم شود و سرخ شود آنگاه کفک خشم اندازد.
قسمی را تقدیرِ کفر و اهل دوزخ گردانید بر وجهی که ایشان را هیچ عذری و حجّتی نی و بههیچوجه ظلم و جور نی بل که عدل که در ملکِ خود تصرّف میکند تو را گِلی باشد یکی پاره را به صورت اسپی کنی و یکی را به صورت موش کنی و یکی را صورت پیل کنی و یکی را صورت خبزدوک و جُعل کنی و یکی را نقشهای نغز کنی و اندامهای راست و یکی را نقشهای زشت کنی و اندامهای کژ آن صورتها را و غیر ایشان را هیچ اعتراضی رسد با تو از آنکه در ملک خود تصرّف میکنی خار و گل را غذا و تخم و زمین یکی است خار را اعتراض کی رسد که مرا خار چرا کردی و گل نکردی از من چه جنایت در وجود آمد.
فخر خوزی مصلّی پیش تو انداخت و کتف را سوی تو آورد آن دقایق توحید تو همه هبا و منثور شد آتش در تو پدید آمد نظر کن که تو را الله از این وجه چگونه هلاک کرد و از وجهی دیگر چگونه هست کرد نظارهگر باش در خود جزو تو رفت و فعل کسی دیگر جزو تو شد بنگر که از این نیست چه چیزت پدید آورد باز این هستیت را برد و هستی دیگر آورد منی تو را باقی میدارد از وقت اِجتنان تا وقت پیری همه وصفهات نیست میشود پس تو کدامی که باقیماندهای رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا همه رنج شما از کژ رفتن است و از راه برون رفتن، هرکسی را در گوشههای خانه شکنجها میکنند چه خیانتها کردهایت و مصادرها میکنند تا چه ناحقها گرفتهایت تا چه علّتها در شماست که چندین داغ بر شما مینهند علّت دور کنید تا از داغ خلاص یابید چو همه علّتی همه داغ بینی.
جزو چهارم فصل ۳۱۹
نبی و ولی اگرچه معصوم است معصومتر از بچۀ شیرخواره نباشد بچه شیرخواره چو کژ رود و مویز خورد یا خود را از جای اندازد هی کنند بانگ برزنند که بامتراش و بعلولی[۵۵] آمد و برحش[۵۶] بگیرند و به خود کشند اگر آن مقدار کژ روی نبودی آن بانگ برزدن بر وی نبودی خرْ لت آنگاه خورد که کژ رود، ادب از بهر بیادب است نه از بهر باادب. ابوبکر گفت رضی الله عنه استقامت بر ایمان است یعنی هرچه تصدیق دل کامل آمد همه فروع حاصل آمد که قدم آنجا باشد که دل باشد انبیا علیهم السّلام [را] رنج بود آن تازیانهای بود که ایشان را بر آن خطّْ مستقیم داشتندی تا بدان ولایت خود رسند زلّت ایشان کمال عبادت ما بود، دیه ما را نامزد جای دیگر است شهر درجۀ ایشان جای دیگر اگرچه آن زلّت بر راه دیه ما راست آید امّا بر راه شهر ایشان نی تا ابر بیفرمانی و کاهلی نکند بانگ نهیب تندر نباشد اگرچه جمادست، آخر بیفرمانی عاقل اولی باشد که موجب تهدید گردد، خدمت مگر در پای افتادن است که خَدَمه پای ابرنجن[۵۷] را گویند حلقه شده و پشت پای را بوسه میدهد حلقه در گوش باش، در پایگاه جهان زمین بوس باش خداوند چون از جوارح منزّه است خاک دَرش را میبوس:
چون مینرسم که زلف مشکین بویم/ باری به زبانْ حدیثِ او میگویم[۵۸]
سریر و کرسیِ الله دل است و سریر تخت باشد از آنکه فرمانها چشم را و دست و پای را متصرّف از آنجا تصرّف میکند.
حسن السّریرة حسن خدمت آمد از آنکه کسی حال تخم آنگاه داند که برگ و میوۀ او بیند از ساق دست چون سنبل انعام و ادب برون آید و یا خار ازدرک[۵۹] بیرون آید معلوم شود که چیست تخم. وَ جَزاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِیراً[۶۰]
شعیب را گفتم به مسجد رو که من مشوش شوم باز به دل آمد که بیازارد و برود گفتم ایشان را که بهر آسیبی از قرارگاهی برمیت و برویت ناتراشیده[۶۱] ما نیت و آنگاه کدام درگاه و کدام کار را رویت که آسیب تراش به شما نیاید. حاصل چرخگر و درودگر که سکنه برنهد معنیش آن نیست که چوب را خله میکنم[۶۲] و یا تلف میکنم معنیش آن است که کژی و یَغر[۶۳] و درشتی از وی دور میکنم تا چون حریر شود و اهل شود مر کاری را ای مؤمنان بلیّات با ایمان و خیرات همچون آن سکنه و تیشه است صبر کنید و مگریزید تا هموار و نیکو شوید.
مردی غرچه[۶۴] از کوهپایه قدم در شهر نهاد عزم درگاهی کرد تا قرار یابد موی بینی دراز و سر و ریش ناشسته و چاکها از پوستین درآویخته و چارق دریده از سر کوی درآید گویند هم از آنجا هم از آنجا اگر عزم قرار آنجا دارد گرد خود برآید که آخر این چه بود و چه شکل است که مرا آنجا راه نیست پارهای شکل بگرداند بازآید باز چو ردّش کنند لفظ بدل کند و بازآید باز چون سخنی بگوید استماع کنند همان موضع قرار گیرد باز دگرباره بیاید سر در خانه کند دورش کنند بار دیگر بیاید به موضع پیشین قرار گیرد چون بخوانندش پیشتر آید بار دگر باز نرود تا بخوانندش تراشیدۀ یک مقام شدی تراشیدۀ همه جایها نشدی وَ مِنهُ قَوْلُهُ عَلَیْهِ السّلمُ لَوْ کُنْتُ مُتّخِذاً خَلیلاً لَاتّخَذْتُ اَبابکرٍ خلیلاً[۶۵] باز اگر به درگهی دیگر روی بار دیگرت تراشند [تا] از تو چیزی نماند غرچهوار از کوه عدم عزم قرار حضرتی داری کُلُّ مَوْلودٍ یُولَد عَلَی الْفِطْرَةِ[۶۶] ناشسته روی و پریشان آسیب تکالیف میآید تو را رَد میکند که روی بشوی و استنجا بکن و با مرحمت شو و خدمتگار لفظ ثنا بیاموز امین شو و خیانت و دروغ و تعدّی به بیع و شری بدل کن و هر چیزی به موضع خود نهادن گیر تا قربت فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ[۶۷] بیابی و نیز از این آیت این فهم میآید [که] دیگران را به آسایش و صحّت تن، میبینید دل شکسته میباشید که در کار خیر توفیقی نی از هر دو جهان ویرانی میبینیم نه با این شکستگی صبر کن و به نغزی نزدیکتر شو اگرچه نغز نشوی بدین قدر که از آخرت بترسی و دیگری نترسد این را نعمت کامل دان و این نماز شکسته بسته بیاری و دیگری نیارد این را دولت کامله دان و تو دروغ نگویی و دیگری دروغ گوید تو این را عزّی دان اگرچه صبر درشت است ولکن از این درشتی نرمی پدید آرند چون حریر از درشت نرم بافند بِما صَبَروا یعنی جزا به صبر است از چوب درشت و پوست غوزه پنبۀ نرم آرند و از درخت گوز غلیظ و پوست گوز و مغز ستبر روغن چراغ ظاهر میکنند، نخست درشتی آنگاه نرمی، دُمادُم وی باش تا صبر غلیظ تو را بشکنند و حریر آسایش پدید آرند.
جزو چهارم فصل ۳۲۰
سؤال: ذلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ[۶۸] گفتم خشیت از ربّ دگر باشد و ترس از چیزی دیگر دیگر تا این ترس را نمانی بترس الله نرسی، کافران را این مقدّمۀ ترس پیش آمد به ترس ربّ نرسیدند، ای مریدان اگر ظاهر شما از ضعیفی چون شاخْ ترسان است بیخ اعتقاد باید که استوار باشد خُذْهَا وَ لَا تَخَفْ[۶۹] ظاهر موسی اگرچه ترسان بود بیخ اعتمادش راسخ بر وعدۀ الله بود. الله معناه که پناه بوی گیرند و ملجأ او باشد اکنون الله ذکر میگویی که از همه ترسها به همه امانهای تو در میگریزم یعنی از بیماری به عطاء صحت خودم امان ده و از موت به حیات خودم امان ده و از خواری به عزّت امانم ده و از وحشتم به موانست امان ده و از بیحوری و بیجمالی و بیشهوتی و بیعشقی به حور و جمال و عشق و شهوتم بدل گردان.
الَّذِینَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِیمَاناً وَ قَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ[۷۰] ای نعم الموکول الیه الآخرة. بازرگان بددل سودی نکند از آنچه بترسد در آن افتد دلیر باید اگرچه ده بار بشکند عاقبت برخیزد دزد شیطان چو کاروانی را بددل بیند زودتر کاروان زند اینچنین ترسان که این دین نفیس را میبری مَبر به یک هی پیش دراندازی.
معشوقۀ تو آن کاری باشد [که] در کلّ احوال او را مقدّم داری زمانی کت مسلّم نشود به چیزی دیگر پردازی باز چو فرصت یابی بدو باز روی عشق دین با محافظۀ بچگان راست نیاید هرچه با او راست آید درگنجد و هرچه نی از میانه برود.
ترس در دو مقام باشد یکی آنکه آن چیزی که من روی به وی دارم مطلوبی را شاید یا نه چیزی هست یا نه اگر در میان هست و نیست باشی تو نیز مرد هست و نیست باشی کسی که از وجهی هست و از وجهی نی چه مزه یابد و دوم ترسِ آنکه بدین هست رسم یا نرسم خوف باید که نباشد از آنکه ممکن بود رسیدن اگرچه احتمال نارسیدن دارد اگر نظر تو به هستی پیوندد که محال نباشد حصول حال خوش تو از وی که هرگز نظر را به محال میل نباشد نظر چو چاوشان پیش میرود که راه گشاده است و چو امکان رسیدن نبود.
تأخیر و کاهلی کردن لر سبب[۷۱] خواه نرسی و خواه نرسی از آنکه هستِ تو همه این است که روی به وی داری دگرها همه نیست توست پس اگر از بهر احتمال نیست خود قدم نگزاری دانی که از بهر یقین نیستی قدم نگزاری پس اگر بر جای بخواهی ماندن به هیچ طرفی میل نخواهد بودن.
این طبل پیزری کالبد را و این انبان پُرشبۀ تن را چه پیش نهادهای چشم از بهر آن باشد تا به طرفی اندازی و جمالی بینی، قدم از بهر آن باشد تا راهی پویی و دست از بهر آن باشد تا به گوشهای در زنی چو چنین خواهد بودن بینایی هیچ مَبین روندهای هیچ مرو شنوندهای هیچ مشنو صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَعْقِلُونَ[۷۲] و اگرنه تقریب دیگر چو هستی معیّنت نخواهد بودن این حواس در این کالبدِ تو چه خواهد کردن و چه فایده باشد در وی.
خداوند عزّ و جلّ از این محبّت خبر داد در آن وقت که شکست افتاد به حرب اُحُد، ابوسفیان خواست تا بار دیگر حمله آرد صحابه جلادت مینمودند با او با آن جراحتها پیشباز رفتند ابوسفیان پدر معاویه پای کم آورد وَعْده نهادند سال دیگر جنگ به بدر صغری چون سال دیگر شد بیرون آمدند به نزدیکی مکّه به مجنّهای[۷۳] و میترسیدند نعیم بن مسعود اشجعی[۷۴] را گفت برو و قوم محمّد را بترسان تا خلاف وعده از ایشان بود ایشان نترسیدند بیامدند مشرکان باز رفته بودند ایشان در آن بازار خرید و فروخت کردند.[۷۵]
ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِیهِ شُرَکَاءُ مُتَشَاکِسُونَ وَ رَجُلًا سَلَماً لِّرَجُلٍ هَلْ یسْتَوِیَانِ مَثَلًا الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَکثَرُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ[۷۶] در کارها[ء] پراکنده از هر کاری خود را باری کردهای مگر در میان راه بخواهی از گران باری خفتن و یا چون کشتی از هر جنسی در مینهی تا بر خشکی بمانی دیگ عاشوروایی را چندین حوایج[۷۷] نکنند که تو در خود میکنی آخر این بار کجا خواهی برد اگر مقصدی نمیدانی جز همین خانۀ جهان از این گوشه برمیگیری و بدان گوشه مینهی چو باری بیعاقبتی است تو در تصرّفات خود چندین حساب و تأمّل و تدبیر چرا میکنی و غم مردن و زیستن چرا میخوری چو بازی این نوع رنج نباشد این جزو با جدّ آمد و کلّش هزل آمد این محال [است].
—–
[۱] به صورت اضافه همیشه دنبال و عقب چیزی معنی میدهد.
[۲] قالیچه و مخدّه و نظائر آن مقابل گستردنی (چیزی که با روی فرش و بستر پهن کنند از قبیل: بستر آهنگ که به عربی مقرمه گویند و روفرشی و پوش محمل)…
[۳] حکم فقهی است و در کتاب هدایة فی الفروغ تألیف برهان الدین ابو الحسن علی بن ابی بکر مرغینانی (متوفی ۵۹۳) که مولانا به نصّ افلاکی آن را در دمشق نزد استاد خوانده و به سلطان ولد فرزند خود هم درس داده است میخوانیم: و علی الغاصب ردّ العین المغصوبة و مستندش روایت ذیل است: علی الید ما اخذت حتّی تردّ. و این روایت: لا یحلّ لاحد ان یأخذ متاع اخیه لاعبا و لا جادّا فإن اخذه فلیردّه علیه. هدایه و شروح آن، طبع بولاق، ج ۷، ص ۳۶۶ نیز مختصر نافع، از محقّق طبع ایران، ص ۱۹۰، قواعد الاحکام تألیف علّامه حلّی، طبع ایران، ص ۲۰۷…
[۴] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ احقاف: گو آیا شریکانی را که به جای خداوند قائل هستید، نگریستهاید، به من بنمایانید که چه چیزی را در زمین آفریدهاند، یا آیا در [آفرینش] آسمانها شرکتی داشتهاند.
[۵] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ احقاف: کتابی پیش از این بیاورید.
[۶] آنچه برای قوّت در زمین افکنند، کود. و بار انداختن مرادف کود دادن است در محاورات امروزین.
[۷] ثمر گیاهی است به قدر هندوانه کوچکی و نارنج متوسّطی در نهایت تلخی، هندوانه ابوجهل، خربزه روباه. تحفه حکیم مؤمن، مخزن الادویه، در مقدمة الادب معادل آن «خرزهره» و در سامی «کوسته» و در دستور اللغه «درخت کبست» آمده و مردم بشرویه آن را «خربوزه چوپان» مینامند.
[۸] به فتح اول و سکون دوم نوعی از مغیلان است و در دستور اللغه معادل آن «موز» آمده است. مخزن الادویه، بحر الجواهر، دستور اللغه، تاج العروس در ذیل: طلح.
[۹] مأخوذ است از آیه شریفه: و بدّلناهم بجنّتیهم جنّتین ذواتی اکل خمط و اثل و شیء من سدر قلیل. سبأ، آیه ۱۶٫
[۱۰] عبارات میانه[] از حاشیه نقل شده است.
[۱۱] عبارات میانه[] از حاشیه نقل شده است.
[۱۲] درختی است در جهنم و هم درختی که دو نوع دارد حجازی و شامی. حجازی آن به قدر قامتی و برگ آن از برگ انار عریضتر و با تشریف و گلش در اطراف شاخههای او به هیئت یاسمین و زرد و ثمر آن سیاه رنگ و شبیه به هلیله و در جوف آن دانهیی مانند کنجد و درخت نوع شامی بزرگتر از حجازی و خاردار و گلش زرد و ثمرش از هلیله بزرگتر و رسیده آن شیرین طعم با تفاهت و عفوصت و مغثی است. مخزن الادویه، تحفه حکیم مؤمن، تاج العروس، محیط المحیط در ذیل: زقوم.
[۱۳] انبازان بدخوی سختگیر و چانهزن. مأخوذ است از آیه شریفه: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِیهِ شُرَکاءُ مُتَشاکسُونَ. الزمر، آیه ۲۹ تفسیر ابو الفتوح، طبع طهران، ج ۴، ص ۴۸۸٫
[۱۴] در این مورد و ص ۶۳، ۶۴ از متن حاضر به دال مهمله و در مثنوی، نیکلسن، دفتر ۴، ص ۴۲۲ ذرونسل (بذال معجمه) آمده و در همه این موارد معنی بچه و فرزند میدهد و مرادف است با تعبیر: زاد و ولد، زه و زای و زاد و رود…
[۱۵] به فتح اول و سکون دوم اسم نوع بزرگ درخت گز است و آن درختی است عظیم با شاخههای بسیار و سبز ملمّع به حمرت و برگهای آن ریزه سبز شبیه ببرگ طرفا (مخزن الادویه).
شوره گز و مفسرین آن را به: نوعی چوب، سمره، درخت شمشاد هم تفسیر کردهاند. جع: تفسیر ابوالفتوح، طبع طهران، ج ۴، ص ۳۶۶ تحفه حکیم مؤمن، مخزن الادویه، بحر الجواهر، تاج العروس، دستور اللغه در ذیل: اثل. مقدمة الادب، طبع لیبزیک، ص ۱۶، سامی، طبع ایران، الباب الخامس فی الاشجار المثمرة و غیر المثمرة.
[۱۶] عبارات ما بین[] در حاشیه به خطى شبیه متن نوشته شده است.
[۱۷] چنین است در اصل و معنى آن روشن نیست و ظاهرا چنین باید باشد: باز آن. و تصور مىرود که این عبارت تا« همه بخیلى» باید پس از این جمله باشد:« با یاران یار کنید تا چیزى بیرون آید» که چندین سطر پس از این عبارت مىخوانیم.
[۱۸] به فتح اول و سکون لام و فتح باء فارسی و سکون تاء فوقانی و راء مهمله به معنی نادرست و به معنی حرفهای بیمعنی آمده.
[۱۹] بخشی از آیۀ ۲۲ سورۀ شوری: و کسانی که ایمان آوردهاند و کارهای شایسته کردهاند، در سرابستانها باشند، آنچه بخواهند برای ایشان نزد پروردگارشان فراهم است، آن همان نعمت بزرگ است.
[۲۰] این جمله به سابق ارتباطى ندارد و ظاهرا چیزى افتاده است.
[۲۱] آیۀ ۳۱ سورۀ احزاب: هر کس از شما در برابر خداوند و پیامبرش فروتنی و تسلیم پیشه کند، و کار شایسته پیش گیرد، پاداش او را دوبار [دو چندان] میدهیم، و برای او روزی ارزشمند فراهم سازیم
[۲۲] نگاه اول رواست.
[۲۳] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ ملک: اوست کسی که زمین را برای شما رام گردانید.
[۲۴] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ ملک: پس در گوشه و کنار آن رهسپار شوید.
[۲۵] گدایی کردن.
[۲۶] ظاهرا و به قرینه س ۱۵ که میگوید: «تو علتناکشده بهانه بر خمیر چه مینهی» درصورتیکه آن را به صورت اخبار بخوانیم که ارجح است تا نتیجه جمله پیشین باشد نه به وجه استفهامی که ارتباطش با سابق در آن حال قوتی ندارد باید «خمیچه» مخفف خمیر چه گلولههای خمیر یا نوعی باشد از نان که درست پخته نمیشده است.
[۲۷] در متن حاضر با فتحه روی واو صورت دیگر است از ابره به معنی روی لباس که به عربی «ظهاره» گویند مقابل: آستر که عربی آن «بطانه» است
[۲۸] چیزها با ضدشان نمایان میشوند.
[۲۹] این تعبیر از قرآن کریم است. سورة الانفال، آیه ۴٫
[۳۰] بخورد تو رود، بدل ما یتحلّل شود، بگوارد.
[۳۱] دختر کوچک و جوان…
[۳۲] در متن چنین است و الصحیح: فى الهواء.
[۳۳] آیۀ ۴۲ سورۀ شوری: هرکس که بهره کشت اخروی را خواسته باشد، برای او در کشت او میافزاییم، و هرکس بهره کشت دنیوی را خواسته باشد، از آن به او میبخشیم، و برای او در آخرت بهرهای نیست.
[۳۴] آیۀ ۴۸ سورۀ نجم: و اوست که بینیاز کند و سرمایه دهد.
[۳۵] متکلمین به اعتبار اینکه درباره اصول عقائد بحث میکنند نه دارندگان و علماء اصول فقه ظاهرا.
[۳۶] پاکدامنی و عفت: مرتّب بودن.
[۳۷] چنانکه از بعض کتب لغت (لسان العرب، معیار اللغه) مستفاد است سفره را از چرم میساختهاند و گرد و مدوّر بوده و بر دهانه آن حلقهها میدوختهاند و از میان آنها ریسمانی میگذرانیدهاند و هرگاه سر ریسمان را میکشیدهاند سر سفره بهم میآمده و جمع و بسته میشده است مثل اینکه سفره قندی در دهات به همین صورت ساخته میشود و چون همّت و قصد مستلزم تجمّع قوی و اراده است آن را بکشیدن سر سفره تشبیه نموده و بر این قیاس بیهمتی را به سر سفره گشادن مانند کرده است.
[۳۸] بخشی از آیۀ ۳۷ سورۀ حج: گوشتهای آنها و خونهایشان هرگز به خداوند نمیرسد، بلکه پرهیزگاری شما به رضای او نایل میگردد، بدینسان آنها را برای شما رام کردهایم تا خداوند را به خاطر آنکه راهنماییتان کرده است، تکبیر گویید.
[۳۹] بخشی از آیۀ ۱۵۶ سورۀ بقره: چون مصیبتی به آنان رسد گویند انا لله و انا الیه راجعون [ما از خداییم و به خدا باز میگردیم].
[۴۰] رقصان و پایکوبان، خوش و خرم.
[۴۱] این کلمه زائد است.
[۴۲] بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ نسا: خداوند کسی است که خدایی جز او نیست.
[۴۳] پسر حاجی صدّیق از معارضان مصنّف.
[۴۴] آیۀ ۳ و ۴ سورۀ قریش: پس باید صاحب این خانه را بپرستند، همان که ایشان را پس از گرسنگی [آذوقه و] خوراک داد و پس از ترس [و نگرانی]، ایمن داشت.
[۴۵] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.
[۴۶] مطابق است با تلفظ مردم طبس و بشرویه که عقرب را «گزدم» میگویند. (به گاف پارسی و زاء اخت الراء).
[۴۷] ظاهر شود و پدید آید. از روژیدن به معنی روشن شدن و پدید آمدن که مناسب است با کلمه «روز» و «روشن» و مشتق از آن نیز هست در مقالات شمس تبریزی و در این کتاب مکرر استعمال شده است.
[۴۸] تاو به معنی طاقت و توان صورت دیگر است از کلمه «تاب» ولی تاوی در فرهنگها نیامده و ممکن است «تاووی» بوده است.
[۴۹] دفتر شکستن کنایه است از ترتیب دادن و به هم آوردن اوراق دفتر.
[۵۰] بیدقتی از «خرده» نکته باریک و دقیق به اضافه «بی» ادات نفی و یاء مصدری.
[۵۱] آیۀ ۱۳ سورۀ احقاف: بیگمان کسانی که گفتند پروردگار ما خداوند است، سپس [در این راه] پایداری ورزیدند، نه بیمی بر آنان است و نه اندوهگین میشوند.
[۵۲] ظ: همه.
[۵۳] به ضم اول و فتح دوم و قبیطاء و قبّیطی حلوا جوزی است که مردم بشرویه آن را حلوا مغزی میگویند و از شیره انگور و گاهی از شکر تنها و یا با شیره انگور میسازند…
[۵۴] آیۀ ۷ و بخشی از آیۀ ۸ سورۀ ملک: چون در آنجا افکنده شوند، نعره آن را میشنوند، و آن بر میجوشد، نزدیک است که از خشم پاره پاره گردد.
[۵۵] ظاهرا تعبیری است برای ترسانیدن اطفال نظیر: لولو و یک سر و دو گوش.
[۵۶] چنین است در اصل. «برچش» و برچ مبدل «بچ» باشد که گوشت اطراف دهانست مرادف «لپ» در محاورات امروزی.
[۵۷] حلقه طلا و نقره که به جهت زینت در پا افکنند و آن را پااورنجن نیز گویند (خلخال) نظیر: دستاورنجن.
[۵۸] شاعر این بیت یافت نشد.
[۵۹] به قرینه عبارت نوعی از خار درشت و سر تیز مرکب از «خار» و «ازدرک» که بیشک اژدرک است مصغّر اژدر که مار بزرگ و اژدهاست.
[۶۰] آیۀ ۱۲ سورۀ انسان: و به آنان به خاطر شکیبی که ورزیدهاند بوستانی [بهشتی] و [جامه] ابریشم پاداش دهد.
[۶۱] نافرهیخته، تربیت ندیده، غیر مثقّف، بیادب.
[۶۲] ظاهرا کنایه است از تباه کردن از «خله» به معنی هرزه و هذیان.
[۶۳] درشتی و خشونت. کلمه ترکی و اصل آن «اغر» است به معنی سنگین و ثقیل.
[۶۴] تصور میکنم مرکب است از «غرچ، غرش» به معنی کوه و ادات نسبت (ه) چنانکه در غرجستان و غرشستان بدین مطلب تصریح کردهاند و پادشاه غرجستان را به همین جهت «ملک الغرجه» نامیدهاند و بنابراین غرچه مرادف کوهنشین و کوهی است و مجازا به معنی سادهدل و ابله استعمال میشود.
[۶۵] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): اگر میخواستم کسی را به دوستی انتخاب کنم، ابوبکر را دوست خود قرار میدادم.
[۶۶] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): هر نوزادی بر اساس فطرت زاده میشود.
[۶۷] آیۀ ۵۵ سورۀ قمر: در مقام و منزلتی راستین، نزد فرمانروای توانا.
[۶۸] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ بینه: این از آن کسی است که از پروردگارش بترسد.
[۶۹] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ طه: آن را بگیر و مترس.
[۷۰] آیۀ ۱۷۳ سورۀ آل عمران: همان کسانی که چون بعضی به ایشان گفتند که مردمان [مشرکان مکه] در برابر شما گرد آمدهاند از آنان بترسید [به جای ترس و بددلی، این کار] بر ایمانشان افزود و گفتند خداوند ما را بس و چه نیکوکار ساز است.
[۷۱] ظ: کژست
[۷۲] بخشی از آیۀ ۱۷۱ سورۀ بقره: کر و گنگ و نابینا هستند و از این روی نمیاندیشند.
[۷۳] موضعی است در چهار فرسنگی مکه که بازارگاه عرب بوده است.
[۷۴] از صحابه است و در وقعه خندق (سال پنجم هجرت) اسلام آورد و به تدبیر او مشرکین مکه و احزاب از گرد مدینه برخاستند و او در عهد خلافت عثمان و به قولی در جنگ جمل (۳۶ هجرت) بقتل رسید. اسد الغابة فی معرفة الصحابة، طبع مصر، ج ۵، ص ۳۳٫
[۷۵] چنانکه در کتب تواریخ و سیره نقل شده ابوسفیان و همراهانش پس از وقعه احد به عزم مکه حرکت کردند و حضرت رسول اکرم ص و صحابه روز بعد از آن (یکشنبه ۱۶ شوال سال سوم هجرت) به احتیاط آنکه مبادا ابوسفیان از رفتن پشیمان شود و بازگردد تا حمراء الأسد (۸ میلی مدینه) پیش رفتند و همین حرکت مردانه و دلیرانه سبب شد که ابوسفیان از تسلّط بر مدینه یکباره نومید شد و به مکه باز رفت. تاریخ طبری، طبع مصر، ج ۳، ص ۲۸٫
[۷۶] آیۀ ۳۱ سورۀ زمر: خداوند مثلی میزند از مردی [بردهای] که چند شریک درباره او ستیزجو و ناسازگارند و مردی [بردهای] که [بیمدعی] ویژه یک مرد است، آیا این دو برابر و همانندند، سپاس خدای راست، ولی بیشترینه آنان نمیدانند.
[۷۷] مایحتاج مطبخ از سبزی و حبوب و ترهبار و ابازیر و کسی را که وظیفه او تهیه حوایج مطبخ سلطان بوده بدین مناسبت حوایجی میگفتهاند چنانکه امیر فخرالدین ابوبکر حوایجی از وزراء اتابک ابوبکربن سعد زنگی ۶۵۸- ۶۲۳ و مقتول مابین سنوات ۶۵۸- ۶۶۱ بدین نسبت شهرت یافته است (سعدینامه، ص ۷۴۷).
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!