معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۰۱ تا ۳۱۰
جزو چهارم فصل ۳۰۱
قاضی ابراهیم مر بچۀ مرا حسین[۱] میگفت و حسین او را قاضی ابراهیم میگفت مرا غصّه میکرد گفتم بچۀ خود را بگویم تا وی را ابراهیم بانگ کند باز گفتم همه مردمان او را قاضی ابراهیم گویند و از آنِ مرا حسین، گفتم بیا تا قلب حقایق نکنم چون الله خلقی را بر کاری داشت من بس نیایم اکنون چشم بنهم همچنانکه مردمان حکمی کرده باشند هم بر آن میروم چنانکه مادرم را مامی گویند مرا ولد[۲] و هرکه را به نام نغز گویند من آنکس را همچنان به نام نغز گویم و هرکه را ناقص گویند من ناقص گویم چنان نکنم برون آیم که من یار ضعیفانم چنانکه حَنک نورالدین میکردم و این آداب ملوک است.
مردم نادان را رنج کم باشد چنانکه بچۀ خرد را در گهواره ببندند و چیزی بر وی اندازند مردم کلان باشد دَمَش بگیرد و هلاک شود از دلتنگی، و در رحم مادرْ نادانتر، از تنگی و خون و ورخجیاش خبر نی و اگر دست به نجاست اندر میزند بچۀ خرد هیچ قَیش نشود چون دانش ورزی بدانکه سبب رنج بیش میورزی.
دانه در زمین روغنش را ببرند و آب پدید آرند با آنکه روغن و آب جمع نشود تو نیز ای مؤمن اگر در خیرات پوسیده شدی دلتنگی مکن که به ملکیت رسانند مَنْ تَوَاضَعَ للّهِ رَفَعَهَ اللهُ[۳] خود را در زمین فرمانها نهادی رَفَعَکَ اللهُ اِلی عِلِّیِیَنَ کَما رَفَعَ الْحَبّ وَ النّوی و یوسف صدّیق از سجن به ملک مصر رسید.
معرفت تو مر تفاصیل کمالی را دلیل وصول تو کند بدان که هرگاه تو مزۀ کمالی ندانی از نااهلی خود دان مر آن کمال را اگرچه نااهلی بورز تا اهل شوی که هرچه مقدور بود ممکن بود شدن.
جزو چهارم فصل ۳۰۲
بنگر بدانکه تو را بدین سفلگی و به مرکز خاک و با این ثقل و بنه و لاشۀ خَرِ نَفس گویند جِدّ کن تا به علّیین رسی معلوم شد که به جِدّ نااهل اهل شود. این عناصر اربعه که اضدادند حرارت را برودت میکنند و رطوبت را یبوست میکنند تا غالب و مغلوب میشوند چنانکه پارۀ شب را روز میکنند و پارۀ روز را شب فَاصْبِرْ کَمَا صَبَرَ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ[۴] چون دل بر یکی کار نهادی اندیشه پریشان نهشود در کارهای دیگر، چون تن را دوست داری و حیات این عالم را و خواطر دل تو چون عشایر و اقارب گرد جهان از بهر مصالح تن پراکنده شده باشد چون یکی دندانت درد گیرد و یا قولنجی پدید آید جمله اجزا و اندیشههات چون ذریّت شیطان جمع آیند و تعزیۀ آن درد داشتن گیرند و از همه کالهها که در رُباطهاشان باشد فراموششان شود.
سَحره را عزم حیات آن جهانی بود ایشان را مطالبۀ فرعون دَرْد نکرد از متاع سَر و پای فراموش کردند و چنگ در آن زدند تو از عقبهای که پای ستور بلغزد چنگ در آن بار نفیستر زنی و آن دگرها فراموش شود و آفتی که بر کالهها آید نفیستر را چنگ اندر زنی فَهَلْ یُهْلَکُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفَاسِقُونَ[۵] جز دولت بیفرمانان سرنگوسار نشد فرمانبرداران اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَ عَلی عِبادِ اللهِ الصّالِحینَ و رنجها از ایشان رفت و عَلم دولتها نگوسار نشد از تو آنچه متنعم و عاصی است از مرگ ترسان و لرزان و نگوسار شود و آنچه از تو بیمراد و با رنج است از مرگ ایمن است بلکه شادان به مرگ لَا شُجاعَ اِلّا عِنْدَ الْحَرْبِ[۶] اگر تو را میل و هوا نهدادندی تو شجاع چگونه بودی اگر غضب نبودی چگونه حلیم بودیی اگر مصیبت ندادندی تو صبور چگونه باشی تو را به اسم اینکه چیزی داد که ای خورندۀ شهوت رانندۀ مزّهگیرنده بیا خلعت بستان و جامگی بستان پدر فرزند را بدین اسم چیزی نداد نَعَمْ اَلْفُ صَدیقِ قَلیلُ[۷] که خوشی اگرچه بسیار باشد چیزی ننماید و عدوی واحد کثیر باشد که درد اگرچه اندک باشد از خوشیها زیادت آید همه جای تن درست باشد و یکی دندان با درد جهان بر تو سیاه و تاریک باشد وَالَّذِینَ کَسَبُوا السَّیِّئَاتِ جَزَاءُ سَیِئَةٍ بِمِثْلِها وَتَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ مَّا لَهُمْ مِّنَ اللَّهِ مِنْ عَاصِمٍ کَأَنَّمَا أُغْشِیَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِّنَ اللَّیْلِ مُظْلِماً أُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ[۸] همچنین مینماید که مرکبتان به وقت خلاف هوا و میل در سر میآید و به وقت معصیت نومید میشویت که از معصیت که تواند پرهیز کردن؟! و آن نومیدی شما را کاهلی میآرد در فرمانبرداری و آن کافری آرد و آن وقتی که میگویید که کی تواند از معصیت احتراز کردن قسمها سر برمیزند یکی آنکه جَبری میشوید که در دست ما چیزی نیست هرچه میکند او میکند یکی دیگر[۹] جهانیان را با این یافتهایم هیچکس پاک نشده است من چگونه پاک شوم و سیم آنکه الله مرا بدینها نگیرد و غیرذلک من الاقسام اینچنین قسّام فی النّار است که این تقسیمها کند جواب خود بگویی که چون در بعضی احوال کسوۀ حریر فرمانبُرداری و ثیابِ طاهر عصمت در میپوشم و وقتی پلاس معصیت درمیپوشم معلوم میشود که ممکن است و قابل است تن من لباس حریر را[۱۰] و نیز آن دمِ ناامیدی که کی تواند از گناه برون آمدن بیان آن است که پلیدی گناه را دیدی و دیدِ پلیدی گناه آنگاه باشد که طهارت خود را دیده باشی که ضد را در مقابلۀ ضد توان دیدن و چون طهارت در یک زمان خود را دیدی در همه احوال ممکن بُوَد که طاهر توان بودن نومید مشو که نومید شدن بیان تباهیهاست اما اگر در تو این پدید آید که من نیکو شوم و پاک شوم این اندیشه منقار زدن مرغ است که دامی تباهی را میبدّراند و به چنگال آن روح تو بند معصیت از پای خود میبگشاید و این طمع بیان وصول است به مراد که نخست طمع و امید مبشّری است، به هر پیشه که تو این ساعت دست داری امید و طمع مبشّر بوده است و در هر کاری که تو در آن نیستی تو را طمع آن نبوده است پیشین اَلْاِرْجافُ مُقَدَّمِةٌ التَّحَقُّقِ اگر تباهیات خود کوهکوه است اندکاندک از وی کم کن عاقبت پست شود آخر بنوکِ کَنند کوههای زر و نقره پست میشود و آن تلهای ریگ که کوهکوه را ماند باد اندکاندک آن را به مواضع دیگر نقل میکند آن تلهای موانع را نیز به باد خوف ریز، وراوکن[۱۱] اندکاندک تباهیِ تو را از این مواضع نقل کند وَالَّذِینَ کَسَبُوا السَّیِّئَاتِ جَزَاءُ سَیِئَةٍ بِمِثْلِها بشارت است مؤمنان را زیرا که کاسبِ جملۀ سیئات میباید تا تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ باشد آن کافر که غلام یاغی است و گردن بُرده[۱۲] اگرچه ولایت آبادان میکند و در میان رعایا عدل میکند آن همه نابسامانی است نزد خداوندگار از آنکه همه به مخالفت میکند جَزاءُ سَیِئَةٍ بِمِثْلِها آن یکی را یاد آید که کاشکی مخالفت را براندازد و آن دیگر را که گاهگاه کسی خداوندگار را ببیند سلام و علیک خوشی کند از بهر خداوندگار عقوبت وی با آن منکران قوی برابر نباشد.
جزو چهارم فصل ۳۰۳
الله میگفتم یعنی مایۀ تحیّر و لرزه مثال وی که به نزد پسر خواجه امام اجلّ[۱۳] در رفتی به سمرقند با جمالِ محبوبی هیچ جای نمییارستی نشستن اکنون چو الله گفتی نمییاری که کدام صفتش گویم چنانکه اشعری چنانکه معتزلی چنانکه سنّی چنانکه رافضی همچنانکه در بارگاه بزرگی درآمدی سَرْسَرِ پای نیاری نشستن میترسی که نباید که هر کجا بنشینم یا بیستم تا خدمت کنم آن جای بزرگ داشت نباشد دل در الله همچنان گردان است هیچ جای موضعی نمییابد تا بیستد[۱۴] یا مثلاً در عبادتی خواهی یا در نیازی که روح را به هستی از هستیهای الله تعلّقی سازی تا آن نیاز و عبادت را به وی تسلیم کنی هیچجای آن تعلّق نتوانی کردن اگر بر صُوَر الله نهی گویی منزّه است به رحمنی نهی گویی منزّه است اگر بر ذاتش نهی هیچ جای نیابی اگر بر رحمت و قهرش نهی چو آن چگونگی ندارد و به رحمت و قهر خلق نماند [گویی منزّه است]
اکنون ای روح چون الله گفتی چون چرخ گردان باش پُرترس که کجا قرار گیرم با لرزه و نیاز. سبحانک عبارت آمد که منزّه از این همه از عقل و علم و قدرت من و مزه و شهوت و شکلِ جهان لکن همه از تو دور آمدند از مانندگی بدینها ولکن خود همه توی در ساختن اینها مثال تو چون پرستاری تا نپیونداندت مزه به مزهگاهت[۱۵] و شهوتی به شهوتگاهت نرساند تو را مزهای نباشدت و نفقۀ مزه را به مزهگاه طعامت نرساند و کسوۀ دانشت [و] عقل و تدبیر ندهد برهنه مانی همه کسیات رسوایی ببینند اگر سلس بولت دهد یعنی روسپیی کردی [یعنی مزه از غیر من گرفتی اگرچه آن غیر بنده و مخلوق من است من نیست آخر گیرم دگران را به مزه گرفتن از من بیواسطه وظیفه نکردهام و آن در نگشادهام نیم معذوری باشند تو را باری چه شد داغت نهم تا دگر نکنی که اِنّ اَشدّ الْبَلاءِ عَلَی الْاَنْبِیاءِ [۱۶]نابینایی به چاه افتد چندان ملامت نبود که بینایی جهت این حدّ بکر صد چوب است و حدّ ثیّب رجم و حدّ بنده پنجه چوب که او را نگشاد به قدرت بردند][۱۷] داغت بر فرج نهم اگر چشمت به درد آید به ناجایگاه نظر کردی میل به چشم تو در کشم عاجز و بیچارهوار ترسان و لرزان از وی. هر حالی که نظر دل تو بر آن میافتد آن همچون در و دیوار است که میگویی که این همه ذرّهای خاک و کاهگل و آب همه مسافرانند که از مشارق و مغارب و بحر و برّ کوفتهاند اکنون آن صورت ساده که به الله مینگری چون در و دیوار است که از مشرق و مغرب جمع شدهاند.
میگفتم اخلاص آن باشد که دل پُر باشد به تعظیم الله و از همه چیزها برگشته باشد و این حالت محال باشد به آب خوردن و نان خوردن و کسب کردن. پنج وقت نماز معیّن شد مرا خلاص و مناجات را و وقتهای دگر مر غفلت و نفاق و اسلام رسمی را همچون اوّل وقت نماز درآید در مبدأ آبدست به تعظیم الله و یاد آخرت مشغول باش تا آخر وقت.
وَ الطُّورِ[۱۸] باطن او بر الله واقف شد و از عشق پارهپاره شد، باطن تو نیز اگر سره سره بنگرد واقف شود واله شود چندین مهرها میبیند دل تو و کس را بر آن وقوف نی اگر فرشتگان باشند با تو و تو نبینی چه عجب چندانی ذکر گوی که الله را ببینی چنانکه پرده از طور برخاست، بدید، پردههای غفلت به ذکر الله بردرّد، ببینی.
کاری ناتمام کرده و در آن کار خیره و حیران مانده کار دیگر آغاز کنی ناتمام باشد چنانکه کسی را به زندان کرده باشند از بهر وامی را او در زندان وام دگر کند و یا مال کسی تلف کند از آن زندان به زندان دیگر برندش شِکال و شُبه و تحیّر در آن چون زندانی است.
رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ[۱۹] ملک آن است که ربوبیتت را بدانستم قرارگاه این ساختم اهل دنیا را ظاهر بر رفتن است و به معنی فرود آمدن قرار با ربوبیتش از روی ظاهر فرو رفتن و به معنی برآمدن اهل دنیا عمر دراز در تحصیل صورتی خرج کردند در صورت آراسته رفتند ولکن در اندرون همه جان کندن میبینند و عمر دیگر ندارند تا بدان عمر قرارگاه دیگر ورزند و نتوانند گفتن با خلقان که ما را در اندرون جان کندنست که چون در اندرون باطل باشند و برون باطل نمایند حسابی بر نهآیند.
جزو چهارم فصل ۳۰۴
وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ[۲۰] پایان مثلها و کلمات را دانستم که رحمه الله که را میگویند و لعنه الله که را میگویند و نیز اشاراتی که در خواب است حدیث باشد چنانکه با کر اشارات کنند از حساب سخن باشد و حس مردمان ناکس باشند چون مرا در میان ناکسان قرار دادی و از حساب ناکسانیم ای الله سیّئات از ما مگیر که از ناکسان کسی نگیرد.
در هرچه نظر کنی از هوای پیشِ روی و سما و آدمی و ارض در الله وی نظر کن و الله وی آن است که آن چیز به وی قایم است چنانکه لابِن و تامِر[۲۱] و عرض و جوهر اکنون همچنان است که در هر چیز که نظر میکنی گویی در الله نظر میکنی مثلاً در هوا [ء] پیش روی نظر میکنی چون هوا به الله قایم است گویی در الله نظر میکنم که از این هوا هرچه خواهی ظاهر کنی همچنانکه از هوای عدم جهان برون آوردی در جوهر و عرض و هوا نظر میکن که الله چگونه هستش میکند و مینماید به تو نونو و اگر در جمعی مردمان نظر کنی در اجزا و ابعاض و اندیشۀ دل ایشان و وجوه خیالات ایشان که به الله قایم است بنگر که الله از حیّز وجود ایشان چه چیزها برون میآرد و از آن پرده با تو چه سخن میگوید و روشن میکند بر تو از هر چیزی و این افکار و اَخطار تو همیشه آسیب میزند به الله و با او آرام میگیرد در سَرّا و ضَرّا حاصل هرچه هست به وی قایم است چو الله همه اوست گویی همه عالم در حِجرْ و میان دو دست الله است کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ وَ مَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ[۲۲] کُلّ شَیءِ خَلَقْناهُ بِتَقْدیرٍ فِی اللّوْحِ الْمَحْفوظِ مَکْتوبٌ فیه وَ ما اَمْرُنا لِشَیٍْء اَرَدْنا وُجودَهُ اِلّا کَلِمَةٌ واحِدَةٌ وَ هِیَ کُنْ کَلَمْحِ بِالْبَصَرِ خَطْفَةٍ بِالْبَصَرِ فِی السُّرْعَةِ گفتم مریدانم هرکسی قراری داده باشند با خود کاری باز آن کار متبدِّل شده باشد گفتم هر چیزی را که وی بریده کرده باشد چو اندازۀ وی گز کردی دیگر چه پیمایی چو نباشد و نیز نورالدّین ابو اسحاق[۲۳] فروتر نشسته بود و میرنجید و زینِ امام[۲۴] بر استن تکیه کرده بود و هر یکی از برتری و فروتری میاندیشیدند و میگفتم بعضی تا در مسجد نیامده بودند با نور بودند اکنون به حکم نشست و خاست بینور شدند.
گفتم قراردادهای شما اگر بیقرار شود شما بدین یکبارگی بیقرار مشویت که آنچه گز کردهایت از خیرات آتش برنهید و بسوزیت اگر آتشِ تغیّرِ حال تاختن کرد چون نخست بخورید و سوزی در شما پدید آید تدارک حال خود را زود کنید تا آن زخم دُمادُم نشود در شما بدین اندک پریشانی چنین دلتنگ چه باشید که امر قیامت که سرعۀ وی کلمحِ بالبصر است در پیش آن دریا موج زند و چنان پریشان شود که از این تار و پُود نماند.
باز قومم برقرار نمیشدند گفتم من رفوگری میکنم و احوال شما را نظمی میدهم باز شما میگسلیت قرار شما از هوا سُستتر است بنگر که از بامداد تا چاشتگاه هوا چند تفاوت میکند و مکان چند تفاوت میکند از گرمی و سردی و روشنی و و تیرگی، و آسمان و احوال ستارگان چند تفاوت میکند هوا و قرار شما نیز همچندان تفاوت میکند.
جزو چهارم فصل ۳۰۵
اِنَّ الصَّدیقَ غَنیمَةٌ فِی الدُّنْیا وَ بِشارَةٌ فِی الآخِرَةِ دوستی در مسلمانی گیرید با یکدیگر و به مالتان کار یکدیگر سازیت و با حرب شیاطین به یک صف ایستید و منهزم دارید تا حالت معرفتتان را مشوّش نکند و تا مادام که در مقاتلۀ این جهانی باشید طمعِ بخش کردن مالِ غنیمت و تمتّع به جواری در دارِ حرب[۲۵] طمع مدارید تا به دار اسلام آن جهان رجوع نکنید. خوشی همین بس که صف میشکنید و در دار حرب اسیر نشوید و در دار حرب از غنیمت بدان مقدار که عَلفۀ شما و علف دوابّ است و سلاح که جنگ کنید [بس کنید] انفاق که زکات است بر فقرا و اهل اسلام مخصوص [دارید] هرچه در خصال مسلمانی باشد نشست و خاست در آن کنید نه خصالی که موافق مسلمانی نیست تیرگیهای خویشتن بینی را بپالایید و دور کنید که بس گرانجان مایهای است و صاف مسلمانی و بیخودی را جمع کنید. مصافات گفتهاند و صَفیّ گفتهاند دوستی را که صاف شده باشد اگرچه این معنی از حالت شما صد فرسنگه هست آخر نود نه کنید و یک فرسنگ را رها کنید، نه که پای بر این مقام بیفشاریت چون کُشتیِ چَه[۲۶]ک بچگان که پاشنه سخت کرده باشند البته برون نیاید خنک آن بچگک که چون بقوّت بکشندش خندان از آن چهک برون آید تو پاشنه در این جای نهادهای روی چون زهر نهاده همچنانکه آن چهک را حاصل نیست این چهک تو را که کوشک و خانه و شهر است حاصل نیست آن چهکْ ویْ ببازی و خوشدلی گرفته است تو این چاهک را به جان کندن گرفته.
علی باقلیپَز فریاد میکرد جلال سعد میرنجید علی باقلیپز چو میدانست که وی میبرنجد نزدیکتَرِ بُناگوش او میآمد و فریاد میکرد و همچنین مثلاً یکی روغن گاو دید دروغی گفت که من میبرنجم او را روغن گاو گفتن گرفتند تا او نیکتر رنجیدن میگیرد. تو نیز چو دیو دید که تو از دیدنِ نبشته میبرنجی هرباری که نبشته و خط پیش تو آرند دیو میآید و تو را وسوسه میکند تا آب از چشم تو روان شود و همچنین سلس بول و همچنین ذکر مردم عدو، هر از این وسوسۀ چون مهرۀ مقامران است که عمر در آن شش و پنج آن بگذرانند و آن سپری نشود.
جزو چهارم فصل ۳۰۶
فَمَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَا کُفْرَانَ لِسَعْیهِ وَ إِنَّا لَهُ کَاتِبُونَ[۲۷] ترسی بر من غالب شده بود که این همه وعدها که فرموده است در مقابل این وعیدها که یاد کرده است ترسِ از این عقوبات پیش میآید از خوشی امید تا چون بامداد این آیت بخواندند گفتم کسی است که باد خوف وزان شده است و درخت تنش را خشک میکند و ترسش از آن نیست که خشک میشود از آن است که نباید که به دست عقوبت گرفتار شود الله بیان میفرماید که بوجود تو و بقاءِ تو بسیار دَرَجهها و فایدها و میوهها باز بسته است خود را از پای در مینداز تا از آن درجات محروم نمانی.
محمد بلخی[۲۸] که راه وی زده بودند گفت همه حال من میگویی که من از گناهان میترسیدم و تیمبان[۲۹] خود را که مرده است خواب دیدم عاجز و خشک گشته و میلرزد گفت از یخدان این ساعت برون آمدهام من گفتم که من از خود حسابی برنمیتوانم داشت مگر که دوستی ما را دستگیری کند اکنون الله میفرماید که نومید مشو فَمَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ از کارهای شایسته گفت. نفرمود که فَمَنْ یَعْمَلْ الصَّالِحَاتِ که جملۀ نیکویها بکند این پارۀ عمل صالح وی وقتی سودمند بود وَ هُوَ مُؤْمِنٌ که دل به تصدیق و اعتقاد دارد که کار کار دین است و دوستدار دین باشد و پارهپاره میخواهد تا خود را با آن گرد آرد. چندین بیعطا نیافته است ما را که ناامید شود که در این جهان اگر رنجها میرانیم ولکن تربیتها هم میکنیم فَلا کُفْرانَ لِسَعْیهِ وَ إِنَّا لَهُ کَاتِبُونَ در دواوین ملایکه بنویسیم تا این بنده را بدین خصال جلوه کنیم و بر دیگران ظاهر کنیم عزّت وی را از آنچه میترسد از فضیحت نهان داریم و هنر آشکارا کنیم امّا آن وعده معتقد و دوستدار راست امّا آنکه سخت دل گونهای باشد کار خیر را پیشهای داند و قرارگاه دل او غفلت شکل بود دلهای شما به ترتیبها باز رفته است که بزرگ داشت با ترتیب و پیشه گرفتن جمع نشود ذکر غفلت و سنگدلی میکنیم همه جمع را رقّت میبُرود و بیمزه شوند عِنْدَ ذِکْرِ الصّالِحینَ تَنْزِلُ الرَّحْمَةُ عِنْدَ ذِکْرِ الطّالِحینَ تَنْزِلُ الْبَلِیَّةٌ[۳۰]. چون غفلت گوگرد گندۀ یکی را بازکاوی گند آن به مشام هرکس رسید و در آن گندگی درماندند لاجرم مزه نماند.
دو حالت میبینم شما را یکی چون اسپکبازی[۳۱] به بازی مشغول شود دین در وی هیچ راه نیابد شادی چنین باشد که در وی هیچ معنی نباشد و ترتیب و مصالح نگاه داشتناش چون نیستان خشک را و نالستان[۳۲] خشک را ماند چیزی مینماید ولکن در وی مزه و میوهای نی از این طرف شکاف کنند راحتی بدان شاخهها راه یابد و تازه شود و اگر از آن طرف پیشتر شوند از آتش دوزخ نالستانشان بسوزد.
همه رنج آدمی را از خام طمعی است یعنی پیش از وقت و بیش از قدر طمع داشتن چون پخته نشده باشد و نارسیده باشد طمع خام بود چون وقت نیامده باشد.
جزو چهارم فصل ۳۰۷
لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنَی وَ زِیَادَةٌ وَلَا یَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَلا ذِلَّةٌ أُولَئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ[۳۳] من شب متردّد در نحو و تعظیم و فقه بوده بودم گفتم کار میطلبید شما چنانکه یکی از دکّانی برگذرد گوید جامهها به من بنمای تا اختیار کنم یکی هیچ جواب نگوید و ننماید داند که وی نخرد اگرچه بسیار لکالک[۳۴] کند یکی دیگر را چند پاره بیش ننماید داند که او اهل آن بیش نیست باز دیگری را همه بنماید خیره شود و هیچ نخرد همچنانکه کسی در زندانی بماند از بند یا از استخوان خشت و دیوار زندان را سوراخ کند تا بگریزد آن بند سختتر شود تو نیز همچنان میچخی چندانی کردی که خود را در زندان انداختی هنوز سلامت نمیباشی امّا اگر خریار[۳۵] نداند اختیار کردن خداوند دکان را گوید تو اختیار کن جامهای از بهر من مگر او را استوار ندارد و گوید جامه من اختیار کنم هرگاه تو اختیار میکنی کارها را مگر الله را استوار نمیداری در آنچه الله مر تو را از طریق حسن نهاده است، از حریصی که هستی لُقمههای همه کس را میخواهی با دهان خود فروکنی نحو و لغت و اصول و فقه و غیر وی، تو دربند مزه نیستی دربند آنی که چندین کار با تو جمع شود و چیزی میخواهی که همه در دهان و شکم تو باشد دربند مزه باش لقمه اندازۀ دهانْ لقمهای مراد بگیری و گِرد سی و سه دندان و گِرد مزه جایگاه بسیاری بگردانی مَزْمَزان میخوری تا مزه بیابی مگر در دهانت دندان نماندست اکنون الله کار تو را پدید کرده است و آن تعظیم و شفقت بر خلق. بیان تعیین وی که بر خود ترسانی که نباید که حالتت فروتر رود و سنگ گردی و کلوخ اگر روده شدهای میترسی که گسسته شوی و اگر چون چغز در چغزیدۀ[۳۶] میترسی که بمیرم اگرنه این حالت نعمتی نمایدی تو را چرا میترسی که از دستت بشود و تفاوت کند این ترس چو چاوش پیش پیش بانگ برمیزند که شاهِ نعمت در عقب است و طپانچۀ ترس بر روی میزنندت که ببین نعمت را.
اَلشَّفَقَةُ عَلی خَلْقِ الله این است که ترسان باشی که این نعمت از تو برود و نیز این لرزه و ترس دلیل کند بر تعظیم الله از آنکه دلیل کند که این نعمت تو از تو نیست و در قدرت تو نیست از صحّت و زن و فرزند و مال که اگر در قدرت تو بودی ترسان نبودی بر وی در قرآن بیان کرده است تعظیم را و شفقت را بر ترک ظلم، ظلم از ظلمت خیزد، حرص و شهوت و آز چون دودِ گردِ سَرِ ایمان تو در آمده است عمل نمیکند نور در ارشاد، لاجرم در چاه ظلم میافتی اکنون چون شغل تو بزرگ داشت آمد چه موقوفِ کاری و شغلی داری مقصود را چو با همه کارها و بیهمه کارها بزرگ داشت تواند کردن الَّذِینَ أَحْسَنُوا آن کسانی که با خود نیکوی میکنند نیکوی با خود آن باشد که نیکویی زیادت کنی خود را و نیکویی خود را آنگاه زیادت کنی که شکر و تعظیم منعم کنی که الحُسْنی به از آن دهیم که او بر آن میترسد و میلرزد که نباید که از دست برود از جانِ پررنج و دلِ پرغصّه و چشمِ خیره و گوشِ گران و اگر اجزای او خشک شدست از مزهها باز زمین اجزای او را به شهوت زنده گردانیم و سبزۀ هوا و آرزو از وی برویانیم اگرچه زمستان گشته است بهارش گردانیم آب خوشی وی به اجزای وی فروخورده است آن آب شهوت را باز بر روی اجزای او روان کنیم إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِمَاءٍ مَّعِینٍ[۳۷] اگر باد صبا که باد عاشقان و نسیم که نفس شادمانان است صبا و نسیم آرزوهاش از ذرّههای خاک تنش منقطع شده است بار دیگر بِهْ از آن وزان کنیم و زیاده یعنی هر ساعتی در هر نوع مزّهای زیادت میکنیم هر ساعتی الی الابد تا سآمت و ملالت نبود چو مثل آن در دو زمان نبینی دل نگیرد چنانکه نهایت خوشیهای شهوترانان جهان که ملوک کفره بودهاند اندر این جهان یک ساعت بیش نیست در عمر ابدی آن جهان که ساعت جای باشد[۳۸] که روز و ماه و سالها باشد لَمْ یَلْبَثُوا إِلَّا سَاعَةً مِّنْ نَّهَارٍ[۳۹] در این یک ساعت که زندان چاه مؤمنان است که گِرد این کس درآید و از مراد و آرزوانه باز دارد این جهان پردۀ مؤمنان است از آن جهان لاجرم زندان اوست اینچنین صخرۀ آسمان بر سر وی نهاده زندانی را دشوار نماید صخره از سر چاه دور کردن امّا خداوندۀ زندان را دشوار نهآید چو وی برافکنده باشد هر ساعت در چنین زندانی کودک را چنین پرورش دهد که هر ساعتی زیادت میشود سرای بقا را هر ساعتی چگونه زیادت نباشد، هرکه نخست جایی گرفت دشوار بود وی را از آنجا دور کردن مثلا چون نخست خلافی را بودی نحو و غیر وی را ژاژ گفتی و عامی دانستی نسبت به وی از آنکه آن نوع نخست جای گرفته بود تا نحو را دریافتن گرفتم گفتم خود نوع خلافی ژاژ بودست اکنون اگر شاگرد جمع کنی از این خردکان و جوانان و پیران سادهدل را به شاگردی گیر تا نخست مزاج تو و روش تو در ایشان درخورد، غیر تو را مخالف باشند امّا کسانی که نخست مزاج ایشان روشهای دیگر گرفته باشد روش تو را عدو باشند چنانکه فرید[۴۰] و ناصح پسر حاجی صدّیق[۴۱] و نظام الدّین و غیر وی.
جزو چهارم فصل ۳۰۸
اِعْلَمُوا أَنَّ الله یُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا[۴۲] من پراکنده شده بودم به هر وادی در افتاده برنمیتوانستم باز آمدن قوم را گفتم هیچ لولی هماره در سفر و پراکندگی، هیچ خربنده و پیکی که روزی در رباطی و روزی در وادی و روزی در غاری و روزی در بغدادی و روزی در اسفراینی چنین سرگشته و پراکنده که توی نباشد با اینچنین دوادو[۴۳] که تو داری چه نیّت اقامت میکنی بر در حصاری نیّت اقامت درست نباشد که نباید که جوقی بیرون زنند و تو را بِر مَانند یکی مِکَرّ مِفَرُّ مُقْبِلٌ مُدْبِرٌ[۴۴] یگانه از در حصار بیرون آید مختصری و جمله لشکرت را بشکند و نیش اندر آرد یکی را به دریا اندازد و یکی را بوادی و یکی را بهامون، سالها بباید تا از آنجا شکسته گشته به خانۀ خود باز روید و در آن رنجوری میگویید که که داند که بدین روز غربت که ما افتادیم سلامت به خانه توانیم رفتن یا نی؟ یا کدام پری است بدین زودی که شما را در این وادیها میاندازد همه عمر در وادی نوی و غاری و جای نوی که شهر نو یافتیت آخر باد سلیمان را تا قرارگاه آفتاب و تا غروب وی بایستی تا دوماهه راه بُردی غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَ رَوَاحُهَا شَهْرٌ[۴۵] تا این باد کدام باد است که ساعتی در دریای آتش و ساعتی در دریای آب سیاه و ساعتی در جزیرهها مگر نهنگی است که ساعتی از هفت دریا درمیگذراند فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِیمٌ[۴۶] یا اجزای چیزی بیحس را مانی مرده که عقابان و کرکسان به هر جانب میاندازند آنگاه پارهپاره از تو میخورند یا چوزۀ[۴۷] بیسروسامان را مانی که خاتی به چنگال تو را در هوا کرد تو میلرزی و بر خود جیغجیغ میکنی که چون از چنگال وی بیفتی ناگاه، به هامونی یا ویرانی، بسیار باید تا به نزد مادر و مایه و اصل بازآیی نی نی هر ساعتی بهاری دیگر و ولایت دیگر و هوا و بادهای دیگر و میوههای دیگر و ساعتی خزانی دیگر و بیبرگی دیگر همه عمر همچنینی امّا نومید مشو اِعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یُحْیِی الْأَرْضَ از پستان سیاه شب تباشیر روز او پدید آورد.
بییار کار سرانجام نگیرد مخلوق را که فرد الله است وَ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَیْنِ[۴۸] آنگاه کسی با تو جفتی گیرد که خاک پای جفت باشی و او را مُقتدای خود سازی آن بچۀ تو سَرِ خر است در کَشتْ شب کسی بیند پندارد که آدمی است چون روز روشن شود داند که سر خر است چون بمیرد بَچه بدانی که سَرِ خر است و آن خداوندگار که خدمت او میکنی همچنان مینماید که از دور گردی و غباری پدید آید گویی مگر شهسواری است قبا چُست بربندی از بهر خدمت وی چون از میان گرد بیرون آید ببینی اسپکبازی باشد تا یک ریزه کار اینها تفاوت کند برنجی اسپکبازی برون آیند اگرنه اسپکبازی اندی چنان خوار چرا نمایندی و بر ایشان به وقت معزولی چرا خندندی.
تشبیه اَشغال بسیار و کارهای پراکنده چون آن مرغی که در گلآبه بنشیند نول[۴۹] به هر جایی در میزند و هر نوع کرم میگیرد و خوری برمیدارد تا همه پروبال او پُرگل شود و گران بار شود ناگاه کسی او را سخن بد گوید و سرد کند به حکم آنکه او با خود گرم بوده باشد و گرم سخنی طمع داشته باشد. کسی را چه گنه اگر تو شغل بسیار داری.
جزو چهارم فصل ۳۰۹
در الله نظر میکنم به معنی خدایی به وقت ذکر از زیر الله صدهزار عجایب این جهانی فرومیآیدی و هر عجبی هیچ نهایتی ندارد. صدهزار گلهای زرد و رنگهای گلزارها و حورا و بادها و مزهها و اجرام و اجسام چون بوی مشک وزان شده از الله، مگر اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی[۵۰] این است که همه چیز از وی فرو میآید یَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَینَهُنَّ[۵۱] دل بر خوشی در طلب خوشی و صحّت و سرانجام خود مدان که همه رنج تو از آن است که از خوشی خود دراندیشی همه خوشیهای جهان به یک درد نهارزد بیان وی که اگر دندانت درد آید گویی دریغا که این دندان نباشدی خوشیهای چندین سالۀ این دندان برابر نیامد با این درد که آن همه را نیست میخواهی از بهر این درد و همچنین اگر سرت به درد آید گویی کاشکی سر نیستی کافر از این روی گوید یَا لَیْتَنِی کنْتُ تُرَاباً[۵۲] کاشکی آن همه خوشی نبودی و من همچنان خاک بودمی هرچند خویشتن چُستتر کنی از بهر خوشی و مرادها و لطافت و ظرافت بیش ورزی تا کمعقیلهتر[۵۳] باشی رنجت بیش باشد آنگاه که دیوار بودی رنجت پدید نهآمدی و نگراییدی اکنون شیشه گشتی رنج بیش بینی اثر آفتاب و سرما و گرما بر شیشه و تابه[۵۴] بیش از آن پدید آید که بر دیوار، و آن اندک سنگریزهای بشکند او را و سنگ کلان در دیوار اثر نکند از صفای طبع که در مَیْ خوردن شود اندک خاشاک و موی بیمرادی در آن حالت پدیدار آید کَنبِ حلق تو گردد عقال عقل از زانویِ اشترِ مستِ نفست دور شود اندر آن طرب چه رقص جَمل[۵۵] کنی آن عربده و بیشرمی رقص جمل است این مستی که در وی کفر آری اعتباری ندارد تو هماره شربت مراد و هوا سوی خود میکشی و نوش میکنی اندک خلاف مرادت پدید آید عربده و مستی پدید آید گستاخی کردن گیری بر حضرت الله این چه زندگانی است همه عمرم در رنج بمیداری ما را، تُوی تُوی کفر از چپ و راستت برخیزد چنانکه سایۀ ذَنَب و راس بر آفتاب و ماه افتادن گیرد و ایشان را رنگ خود دادن گیرد بر مطلع اعتقادت از این سایهها افتادن گیرد حُبُّ الدُّنیا رَأْسُ کُلِ خَطیئَةٍ[۵۶]. همچنانکه آن می امّالخبائث آمد اینچنین دلگرمیها و سبکساریها در مجلس توحید نتوانی کردن مسخرهای ظریف باشی در مجلس شراب آدمیان ظَرف از اندازه بگذرانی سیلیت زنند و بیرون کنند در مجلس انس چه پنداری که دُورت نکنند عارفان چو مسخرهای را مانند بر حضرت الله در مجلس انس بنشانندشان چون مسخره از حدّ بگذراند مسخرگی و عربده، و مست شود نیک از مجلسش بزنند و بیرون کنند باز وقت دیگرش باز خوانند همچنین باز بیرون کنند همچنین لا الی نهایه.
جزو چهارم فصل ۳۱۰
میاندیشیدم که تذکیر نیکوست و خوشم میآید این را باشم و ترک خلافی گویم باز گفتم که نجیب عراقی[۵۷] و غیر وی مرا حرکت دهند گفتم درمان آن باشد که خاموش باشم از جواب ایشان و از ایشان سخنی در دل نگیرم و اگر بدانم که از اندک مراعات من خشنود میشوند آن قدر تواضع و مراعات دریغ ندارم تا آخر عمر که چند روزی بیش نمانده است.
این همه رنجها از سمع و بصر و ادراک است صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ[۵۸] شو از اینها در شکوفهها و احیای الله رو و همچنین عداوت خلقان، تو کسی را دوست داری و دیگری وی را دشمن دارد آخر دشمنی و طعن وی بر صفت مذمومهای افتد بگویی که من نیز او را بدان صفت دشمن میدارم حاصل این اصلی است که خود را محبوب خلقان گردانی با همه ملل مختلف.
جواب اهل بدعت و رافضیان، چنین ابوبکری که شما میگویید حق را بپوشید و ظلم کرد من دشمن میدارم و خارجی را گویی چنین علی را که شما میگویید که ظالم و فاجر و به ناحق میکشت من دشمن میدارم و لعنت میکنم و چنین یزیدی که سبک داشت و استهزا کرد خاندان رسول را و طعن کرد رسول خدای را لعنت میگویم و کسی که طعن کند در رسول علیه السلام از یهود و نصاری و نسبت افترا و تنبّی، گویند که به چنین کسی که شما وصف میکنید گروش ندارم حاصل جمله تعصّب اهل ملل مثلاً چنانکه حنبلیان گویی الله را چه صورت گویی گویی خون گویی حَدَث گویی بیماری گویی جمادی گویی باد گویی آب این همه زشت است اگر صورت بیچون و چگونه گویی این اختلاف در لفظ صورت است این دوری نیست از معاملت.
[و همچنین عداوت خلقان تو کسی را دوست داری و دیگری وی را دشمن دارد آخر دشمنی و طعن وی بر صفت مذمومه افتد بگوی که من نیز او را بدین صفت دشمن میدارم حاصل این اصلی است که خود را محبوب خلقان گردانی و با همه ملل مختلف][۵۹].
دهریان و اباحتیان مجاهده میکنند چون بچگان خرد که ورای این موجود چیزی دیگر ندانند و همچون ستوران که شکم و یک من علف خود دانند.
تاج زید میگفت در وخش یک چیز بد است که دو تن را دل با یکدیگر راست ندیدم هم وی میگفت که یکدیگر را کافر میگویند روا باشد که عاقبت آن بِهْ از تو مسلمان باشد به عاقبتْ اسلام او را آن ساعت که جانش برمیگیرند نظر کن که کافر برمیگیرند یا مسلمان آن لحظه به جنّت میفرستندش یا به نیران وَ یَسْتَعْجِلُونَکَ بِالَسَّیِئَةِ[۶۰] یَطْلُبونَ مِنْکَ تَعْجیلَ امرِ العُقوبَةِ قَبْلَ وَقْتِ الْعُقوبَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ قبلَ عافیةِ الّتی هُوَ حِجابُ الْعُقوبَةِ اَوْ قَبْلَ حَسَنَةٍ قَبْلَ اِمْهالِیَ الّتی هُوَ اِحْسانُ فی حَقِّهِمْ کَیْ یَتوبوا وَ یَرْجِعوا عَنْ کَفْرٍ یعنی حَکَمْنا فی حَقِّهِمْ الْعافِیَةَ مِنَ الْبلاءِ بِبَرَکَتِکَ اِلی میقاتٍ مَعْلومٍ وَ اَمْهَلْناهُمْ یَخْتارون الْعُقوبَةَ وَ بَدَلَ تِلْکَ الْعافِیَةِ اَوْ قَبْلَ الْحَسَنَةِ قَبْلَ اِرادَتِنا الْحَسَناتِ وَ النّعْماء فی حَقِّهِم وَ قَبْلَ اَنْ یَذوقوا مِنْ نِعْمَتِنا شَیْئاً اِنَّ رَبّکَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ لِلنّاسِ عَلی ظُلْمِهِمْ حَیْثُ تَجاوَزَ عَنْکُمْ هَذا التَّجاسُرَ وَ لمْ یَمْسَخْکُمْ بُلْ اَمْهَلَکُم آثار با اسباب مشابه آن است که الله در عرصۀ عدم جوّ سما یک چیز را اشارت کند به هست او سر از عدم برزند چون پیکی روانه شود در عرصۀ عدم خبر کند که الله مرا به تو فرستاده است خیز در هوا شو برو به جای دیگر خبر ببر همچنین آثار به تسلسل.
——
[۱] از اینجا معلوم میشود که بهاء ولد فرزندی به نام حسین داشته که در تواریخ و کتب مناقب یاد نشده است.
[۲] شاهدی است بر استعمال کلمه «مامی» در عهد مصنّف هم بدین معنی که اکنون در محاورات متداول است و در بشرویه «مامو، مام» گویند و نیز دلیل است بر اینکه مصنّف در مولد و موطن و میان معاصران خویش به عنوان: «ولد» معروف بوده است.
[۳] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): کسی که برای خدا فروتنی کند، خدا او را بالا میبرد.
[۴] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ احقاق: پس همان گونه که پیامبران نستوه، صبر کردند، صبر کن.
[۵] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ احقاق: پس به نابودی کشانده نخواهند شد جز قوم نافرمانان.
[۶] دلیر و شجاع به هنگام جنگ.
[۷] مناسب است با مضمون مثل: هزار دوست بگیر که اندک است و یک دشمن مگیر که بسیار است…
[۸] آیۀ ۲۷ سورۀ یونس: و بدکرداران جزای بدی همانند آن است، و بر چهرههای آنان غبار خواری نشیند، در برابر خداوند پشت و پناهی ندارند، گویی چهرههای آنان با تکههایی از شب تاریک پوشیده شده است، اینان دوزخیانند و در آن جاودانهاند.
[۹] در حاشیه این عبارت را نوشته و بعضى از آن محو شده که به جاى آن نقطه گذاردهایم: چون مرجع ایمان داریت که از بدى برمىباید گشتن لاجرم قرارگاه در بهشت باشد خالدا و کافر و مخالف قرار دادست طغیان را لاجرم قرار کرد ابدا در دوزخ اکنون به چه اندازه دلها، شما را لباس طاعت … بهمان اندازه در دوزخ مکثى باشد و خلاصى باشد.
[۱۰] در حاشیه این عبارت را نوشته و بعضى از آن محو شده که به جاى آن نقطه گذاردهایم: چون مرجع ایمان داریت که از بدى برمىباید گشتن لاجرم قرارگاه در بهشت باشد خالدا و کافر و مخالف قرار دادست طغیان را لاجرم قرار کرد ابدا در دوزخ اکنون به چه اندازه دلهای شما را لباس طاعت … به همان اندازه در دوزخ مکثى باشد و خلاصى باشد.
[۱۱] برافگن (بابدال با و فا بواو).
[۱۲] عاصی و غیر منقاد در مقابل: گردن داده- که اسم مصدر آن: گردندادگی در ص ۴۴ به کار رفته است.
[۱۳] بیشک یکی از فقهاء طراز اول یا قضاة سمرقند مراد است ولی تعیین شخص وی ممکن نگردید.
[۱۴] اصل: تا بنشیند. عبارت متن با قلم اصلاحى بالاى آن نوشته شده است.
[۱۵] عضوی که مدرک لذت است.
[۱۶] سخت ترين بلاها وآزمايشات را پيامبران از سر مى گذرانند.
[۱۷] عبارات ما بین[] در حاشیه به خط متن اضافه شده است.
[۱۸] آیۀ ۱ سورۀ طور” سوگند به طور.
[۱۹] بخشی از آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: پروردگارا به من بهرهای از فرمانروایی بخشیدی.
[۲۰] بخشی از آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف.
[۲۱] از امثال به معنی: دارنده شیر و خرما.
[۲۲] آیۀ ۴۹ و ۵۰ سورۀ قمر: ما هر چیز را به اندازه آفریدهایم، و فرمان ما جز [فرمانی] یگانه نیست، مانند چشم برهمزدنی.
[۲۳] ظاهرا همان کس است که در معارف، طبع طهران، ص ۳۵۷ به نام نورالدین اسحاق سیفانی (ظ: سینانی) یاد شده است…
[۲۴] ظاهرا مقصود قاضی زین بغدادی است که در ص ۱۱۸، ۱۲۰ نیز مصنف نام وی را ذکر میکند.
[۲۵] دار الحرب در اصطلاح فقها شهر و کشوری است که زیر فرمان حکام و ولاة کفر اداره شود…
[۲۶] چنانکه از سیاق عبارت به دست میآید نوعی از زورآزمایی بوده است بدین صورت که گودال یا چاه کوچکی میکندهاند و یکی درون میرفته و پای میافشرده و یا به گفته مصنّف پاشنه سخت میکرده است و آن دیگر که خود را زورمندتر میدانسته است باید او را از آن گودال به قوت بیرون آورد. و چهک مخفف چاهک است (چاه کوچک، آنندراج) و به صورت متن هنوز در بشرویه مستعمل است و اطلاق میشود بر چاهی که به آب نرسانیده باشند و به خصوص چاه آشپزخانه و چاهی که فاضل آب حوض بدان میریزد. مرادف: بالوعه.
[۲۷] آیۀ ۹۴ سورۀ انبیا: پس هرکس که از کارهای شایسته انجام دهد و مؤمن باشد، در برابر کوشش او ناسپاسی نخواهد شد، و ما نویسنده او هستیم.
[۲۸] چنانکه از گفته مصنف برمیآید وی یکی از بازاریان و تیمنشینان معاصر وی بوده است.
[۲۹] کاروانسرادار مرکب از «تیم» به معنی بازار بزرگ و «بان» اداتی که در مورد محافظت و مراقبت به کار میرود…
[۳۰] حدیثی است که صوفیان بدان استناد میکنند و بعضی در صحت آن اشکال کردهاند. جع: اللؤلؤ المرصوع، طبع مصر، ص ۵۲٫
[۳۱] در فرهنگ آنندراج و غیاث اللغات به خیمه بزرگ تفسیر شده که در این مورد مناسبت واضحی ندارد و مردم بشرویه اسب چوبین و گلین را که اطفال به جهت بازی خود میسازند اسپک (بباء فارسی) مینامند و ظاهرا در متن حاضر هم بدین معنی به کار رفته باشد…
[۳۲] نیشکر زار مرکب از «نال» به معنی نیشکر و «ستان» که اداتی است مفید معنی مکان و غالبا دلالت دارد بر موضع کثرت و اجتماع جنس یا نوعی و ازین جهت پیوسته به اسم جنس ملحق میشود و الحاق آن به اسم خاص نوعی از مجاز است…
[۳۳] آیۀ ۲۶ سورۀ یونس: برای نیکوکاران بهشت و [نعمتی] افزونتر هست، و بر چهره آنان غبار [رنج] و خواری ننشیند، اینان بهشتیانند و در آن جاودانهاند.
[۳۴] چانه زدن چنانکه از سیاق عبارت مستفاد میگردد…
[۳۵] به کسر اول خریدار در ص ۱۵۰ و نیز معارف، طبع طهران ص ۲۳۹ به معنی مذکور دیده میشود.
[۳۶] از درون نالیده، غم در دل گرفته…
[۳۷] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ملک: اگر آب شما در زمین فرو رود چه کسی برای شما آب روان میآورد؟
[۳۸] ظ: چه جاى ساعت باشد. یا: که ساعت را جاى نباشد.
[۳۹] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ احقاف: گویی جز ساعتی از یک روز به سر نبردهاند.
[۴۰] از معاصرین مصنف است و از او گاهی مشکلات خود را پرسیده است.
[۴۱] این پدر و پسر از معاصرین مصنّف و از معارضین وی بودهاند و پسر حاجی صدّیق اندک دانشمندی هم داشته است و مصنّف ما بارها از معارضه و بدخویی آنان شکایت کرده است…
[۴۲] بخشی از آیۀ ۵۷ سورۀ حدید: بدانید که خداوند زمین را پس از پژمردنش زنده میدارد.
[۴۳] به اینسو و آن سو دویدن، تک و دو، تکوتاز…
[۴۴] بخشی از مصرعی عربی: حمله کننده و فراری دهندۀ دشمنان.
[۴۵] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ سبا: سیر بامدادیش یکماهه راه و سیر شامگاهیش یکماهه راه بود.
[۴۶] آیۀ ۱۴۲ سورۀ صافات: و ماهی [بزرگ /نهنگ] او را فرو بلعید و او در خور ملامت بود.
[۴۷] صورت دیگر است از کلمه: جوجه و چوژه (به ژ فارسی) نیز آمده و در بشرویه هنوز «چوژک» تلفظ میکنند.
[۴۸] بخشی از آیۀ ۴۹ سورۀ ذاریات: و از هر چیز گونههایی آفریدیم.
[۴۹] به ضم اوّل منقار مرغان. آنندراج.
[۵۰] آیۀ ۵ سورۀ طه: خداوند رحمان بر عرش استیلاء یافت.
[۵۱] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ طلاق: فرمان او از میان آنها نازل میگردد.
[۵۲] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ انبیا: کاش من خاک بودم.
[۵۳] عقیله در این ترکیب به معنی: پایبند، مایه گرفتاری به کار رفته است چنانکه در عبارت ذیل: عالم افروز گفت ای ابرک ما را عقیله بسیار است تو دیگری آوردی. داستان سمک عیار…
[۵۴] شیشه (آنندراج) شاید به مناسبت آنکه در اطاقهای زمستانی و تابخانه قطعههای شیشه در سقف و دیوار نصب میکردهاند و به وسیله نقل حرارت آفتاب اطاق را گرم مینمودهاند و بنابراین تابه گاه اطلاق میشود بر ظرفی که ناقل حرارت آتش و وسیله بریان کردن است و گاه بر شیشه که ناقل حرارت آفتاب تواند بود و در هر صورت اسم آلت است.
[۵۵] عمل نامناسب و ناموزون، (در متن حاضر) کار شگفت و حیرتآور…
[۵۶] از احادیث: عشق به دنیا ریشۀ همه گناهان است.
[۵۷] معلوم میشود واعظی بوده است معاصر مصنف و از رقباء وی.
[۵۸] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ بقره: ناشنوا و گنگ و نابینا هستند.
[۵۹] عبارات ما بین[] در حاشیه به خط متن نوشته شده است.
[۶۰] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ رعد: و از تو به [شدت و] شتاب بدی [عذاب] را.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!