معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۳۰۱ تا ۳۱۰

جزو چهارم فصل ۳۰۱

قاضی ابراهیم مر بچۀ مرا حسین[۱] می‏‌گفت و حسین او را قاضی ابراهیم می‌گفت مرا غصّه می‏‌کرد گفتم بچۀ خود را بگویم تا وی را ابراهیم بانگ کند باز گفتم همه مردمان او را قاضی ابراهیم گویند و از آنِ مرا حسین، گفتم بیا تا قلب حقایق نکنم چون الله خلقی را بر کاری داشت من بس نیایم اکنون چشم بنهم همچنان‌که مردمان حکمی کرده باشند هم بر آن می‌‏روم چنان‌که مادرم را مامی گویند مرا ولد[۲] و هرکه را به نام نغز گویند من آن‏‌کس را همچنان به نام نغز گویم و هرکه را ناقص گویند من ناقص گویم چنان نکنم برون آیم که من یار ضعیفانم چنان‌که حَنک نورالدین می‌‏کردم و این آداب ملوک است.

مردم نادان را رنج کم باشد چنان‌که بچۀ خرد را در گهواره ببندند و چیزی بر وی اندازند مردم کلان باشد دَمَش بگیرد و هلاک شود از دلتنگی، و در رحم مادرْ نادان‏‌تر، از تنگی و خون و ورخجی‌‏اش خبر نی و اگر دست به نجاست اندر می‌‏زند بچۀ خرد هیچ قَیش نشود چون دانش ورزی بدان‌که سبب رنج بیش می‏‌ورزی.

دانه در زمین روغنش را ببرند و آب پدید آرند با آن‌که روغن و آب جمع نشود تو نیز ای مؤمن اگر در خیرات پوسیده شدی دلتنگی مکن که به ملکیت رسانند مَنْ تَوَاضَعَ للّهِ رَفَعَهَ اللهُ[۳] خود را در زمین فرمان‌ها نهادی رَفَعَکَ اللهُ اِلی عِلِّیِیَنَ کَما رَفَعَ الْحَبّ وَ النّوی و یوسف صدّیق از سجن به ملک مصر رسید.

معرفت تو مر تفاصیل کمالی را دلیل وصول تو کند بدان که هرگاه تو مزۀ کمالی ندانی از نااهلی خود دان مر آن کمال را اگرچه نااهلی بورز تا اهل شوی که هرچه مقدور بود ممکن بود شدن.

جزو چهارم فصل ۳۰۲

بنگر بدانکه تو را بدین سفلگی و به مرکز خاک و با این ثقل و بنه و لاشۀ خَرِ نَفس گویند جِدّ کن تا به علّیین رسی معلوم شد که به جِدّ نااهل اهل شود. این عناصر اربعه که اضدادند حرارت را برودت می‏‌کنند و رطوبت را یبوست می‏‌کنند تا غالب و مغلوب می‌‏شوند چنان‌که پارۀ شب را روز می‌کنند و پارۀ روز را شب‏ فَاصْبِرْ کَمَا صَبَرَ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ‏[۴] چون دل بر یکی کار نهادی اندیشه پریشان نه‏شود در کارهای دیگر، چون تن را دوست داری و حیات این عالم را و خواطر دل تو چون عشایر و اقارب گرد جهان از بهر مصالح تن پراکنده شده باشد چون یکی دندانت درد گیرد و یا قولنجی پدید آید جمله اجزا و اندیشه‌‏هات چون ذریّت شیطان جمع آیند و تعزیۀ آن درد داشتن گیرند و از همه کاله‌ها که در رُباط‌هاشان باشد فراموششان شود.

سَحره را عزم حیات آن جهانی بود ایشان را مطالبۀ فرعون دَرْد نکرد از متاع سَر و پای فراموش کردند و چنگ در آن زدند تو از عقبه‌ای که پای ستور بلغزد چنگ در آن بار نفیس‌‏تر زنی و آن دگرها فراموش شود و آفتی که بر کاله‌ها آید نفیس‌‏تر را چنگ اندر زنی‏ فَهَلْ یُهْلَکُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفَاسِقُونَ‏[۵] جز دولت بی‌‏فرمانان سرنگوسار نشد فرمان‏برداران اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَ عَلی عِبادِ اللهِ الصّالِحینَ و رنج‌ها از ایشان رفت و عَلم دولت‌ها نگوسار نشد از تو آنچه متنعم و عاصی است از مرگ ترسان و لرزان و نگوسار شود و آنچه از تو بی‏‌مراد و با رنج است از مرگ ایمن است بلکه شادان به مرگ لَا شُجاعَ اِلّا عِنْدَ الْحَرْبِ[۶] اگر تو را میل و هوا نه‏دادندی تو شجاع چگونه بودی اگر غضب نبودی چگونه حلیم بودیی اگر مصیبت ندادندی تو صبور چگونه باشی تو را به اسم اینکه چیزی داد که ای خورندۀ شهوت رانندۀ مزّه‏گیرنده بیا خلعت بستان و جامگی بستان پدر فرزند را بدین اسم چیزی نداد نَعَمْ اَلْفُ صَدیقِ قَلیلُ[۷] که خوشی اگرچه بسیار باشد چیزی ننماید و عدوی واحد کثیر باشد که درد اگرچه اندک باشد از خوشی‌ها زیادت آید همه جای تن درست باشد و یکی دندان با درد جهان بر تو سیاه و تاریک باشد وَالَّذِینَ کَسَبُوا السَّیِّئَاتِ جَزَاءُ سَیِئَةٍ بِمِثْلِها وَتَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ مَّا لَهُمْ مِّنَ اللَّهِ مِنْ عَاصِمٍ کَأَنَّمَا أُغْشِیَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِّنَ اللَّیْلِ مُظْلِماً أُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ‏[۸] همچنین می‏‌نماید که مرکبتان به وقت خلاف هوا و میل در سر می‌‏آید و به وقت معصیت نومید می‌‏شویت که از معصیت که تواند پرهیز کردن؟! و آن نومیدی شما را کاهلی می‏‌آرد در فرمان‏برداری و آن کافری آرد و آن وقتی که می‏‌گویید که کی تواند از معصیت احتراز کردن قسم‌ها سر برمی‏‌زند یکی آن‌که جَبری می‌‏شوید که در دست ما چیزی نیست هرچه می‏‌کند او می‏‌کند یکی دیگر[۹] جهانیان را با این یافته‌‏ایم هیچ‏کس پاک نشده است من چگونه پاک شوم و سیم آن‌که الله مرا بدین‌ها نگیرد و غیرذلک من الاقسام این‏چنین قسّام فی النّار است که این تقسیم‌ها کند جواب خود بگویی که چون در بعضی احوال کسوۀ حریر فرمان‏بُرداری و ثیابِ طاهر عصمت در می‌‏پوشم و وقتی پلاس معصیت درمی‌‏پوشم معلوم می‌‏شود که ممکن است و قابل است تن من لباس حریر را[۱۰] و نیز آن دمِ ناامیدی که کی تواند از گناه برون آمدن بیان آن است که پلیدی گناه را دیدی و دیدِ پلیدی گناه آنگاه باشد که طهارت خود را دیده باشی که ضد را در مقابلۀ ضد توان دیدن و چون طهارت در یک زمان خود را دیدی در همه احوال ممکن بُوَد که طاهر توان بودن نومید مشو که نومید شدن بیان تباهی‌هاست اما اگر در تو این پدید آید که من نیکو شوم و پاک شوم این اندیشه منقار زدن مرغ است که دامی تباهی را می‌‏بدّراند و به چنگال آن روح تو بند معصیت از پای خود می‌‏بگشاید و این طمع بیان وصول است به مراد که نخست طمع و امید مبشّری است، به هر پیشه که تو این ساعت دست داری امید و طمع مبشّر بوده است و در هر کاری که تو در آن نیستی تو را طمع آن نبوده است پیشین اَلْاِرْجافُ مُقَدَّمِةٌ التَّحَقُّقِ اگر تباهی‏ات خود کوه‌کوه است اندک‏اندک از وی کم کن عاقبت پست شود آخر بنوکِ کَنند کوه‌های زر و نقره پست می‌‏شود و آن تل‌های ریگ که کوه‌کوه را ماند باد اندک‏اندک آن را به مواضع دیگر نقل می‌‏کند آن تل‌های موانع را نیز به باد خوف ریز، وراوکن[۱۱] اندک‏اندک تباهیِ تو را از این مواضع نقل کند وَالَّذِینَ کَسَبُوا السَّیِّئَاتِ جَزَاءُ سَیِئَةٍ بِمِثْلِها بشارت است مؤمنان را زیرا که کاسبِ جملۀ سیئات می‌‏باید تا تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ باشد آن کافر که غلام یاغی است و گردن بُرده[۱۲] اگرچه ولایت آبادان می‌‏کند و در میان رعایا عدل می‏‌کند آن همه نابسامانی است نزد خداوندگار از آنکه همه به مخالفت می‌کند جَزاءُ سَیِئَةٍ بِمِثْلِها آن یکی را یاد آید که کاشکی مخالفت را براندازد و آن دیگر را که گاه‏‌گاه کسی خداوندگار را ببیند سلام و علیک خوشی کند از بهر خداوندگار عقوبت وی با آن منکران قوی برابر نباشد.

جزو چهارم فصل ۳۰۳

الله می‌‏گفتم یعنی مایۀ تحیّر و لرزه مثال وی که به نزد پسر خواجه امام اجلّ[۱۳] در رفتی به سمرقند با جمالِ محبوبی هیچ جای نمی‏‌یارستی نشستن اکنون چو الله گفتی نمی‌‏یاری که کدام صفتش گویم چنان‌که اشعری چنان‌که معتزلی چنان‌که سنّی چنان‌که رافضی همچنان‌که در بارگاه بزرگی درآمدی سَرْسَرِ پای نیاری نشستن می‏‌ترسی که نباید که هر کجا بنشینم یا بیستم تا خدمت کنم آن جای بزرگ داشت نباشد دل در الله همچنان گردان است هیچ جای موضعی نمی‏‌یابد تا بیستد[۱۴] یا مثلاً در عبادتی خواهی یا در نیازی که روح را به هستی از هستی‌های الله تعلّقی سازی تا آن نیاز و عبادت را به وی تسلیم کنی هیچ‌جای آن تعلّق نتوانی کردن اگر بر صُوَر الله نهی گویی منزّه است به رحمنی نهی گویی منزّه است اگر بر ذاتش نهی هیچ جای نیابی اگر بر رحمت و قهرش نهی چو آن چگونگی ندارد و به رحمت و قهر خلق نماند [گویی منزّه است‏]

اکنون ای روح چون الله گفتی چون چرخ گردان باش پُرترس که کجا قرار گیرم با لرزه و نیاز. سبحانک عبارت آمد که منزّه از این همه از عقل و علم و قدرت من و مزه و شهوت و شکلِ جهان لکن همه از تو دور آمدند از مانندگی بدین‌ها ولکن خود همه توی در ساختن این‌ها مثال تو چون پرستاری تا نپیونداندت مزه به مزه‏گاهت[۱۵] و شهوتی به شهوتگاهت نرساند تو را مزه‌ای نباشدت و نفقۀ مزه را به مزه‏گاه طعامت نرساند و کسوۀ دانشت [و] عقل و تدبیر ندهد برهنه مانی همه کسی‏ات رسوایی ببینند اگر سلس بولت دهد یعنی روسپیی کردی [یعنی مزه از غیر من گرفتی اگرچه آن غیر بنده و مخلوق من است من نیست آخر گیرم دگران را به مزه گرفتن از من بی‏‌واسطه وظیفه نکرده‌‏ام و آن در نگشاده‌‏ام نیم معذوری باشند تو را باری چه شد داغت نهم تا دگر نکنی که اِنّ اَشدّ الْبَلاءِ عَلَی الْاَنْبِیاءِ [۱۶]نابینایی به چاه افتد چندان ملامت نبود که بینایی جهت این حدّ بکر صد چوب است و حدّ ثیّب رجم و حدّ بنده پنجه چوب که او را نگشاد به قدرت بردند][۱۷] داغت بر فرج نهم اگر چشمت به درد آید به ناجایگاه نظر کردی میل به چشم تو در کشم عاجز و بی‌چاره‌‏وار ترسان و لرزان از وی. هر حالی که نظر دل تو بر آن می‌‏افتد آن همچون در و دیوار است که می‏‌گویی که این همه ذرّهای خاک و کاهگل و آب همه مسافرانند که از مشارق و مغارب و بحر و برّ کوفته‌‏اند اکنون آن صورت ساده که به الله می‏‌نگری چون در و دیوار است که از مشرق و مغرب جمع شده‌‏اند.

می‏‌گفتم اخلاص آن باشد که دل پُر باشد به تعظیم الله و از همه چیزها برگشته باشد و این حالت محال باشد به آب خوردن و نان خوردن و کسب کردن. پنج وقت نماز معیّن شد مرا خلاص و مناجات را و وقت‌های دگر مر غفلت و نفاق و اسلام رسمی را همچون اوّل وقت نماز درآید در مبدأ آب‏‌دست به تعظیم الله و یاد آخرت مشغول باش تا آخر وقت.

وَ الطُّورِ[۱۸] باطن او بر الله واقف شد و از عشق پاره‏پاره شد، باطن تو نیز اگر سره سره بنگرد واقف شود واله شود چندین مهرها می‏‌بیند دل تو و کس را بر آن وقوف نی اگر فرشتگان باشند با تو و تو نبینی چه عجب چندانی ذکر گوی که الله را ببینی چنان‌که پرده از طور برخاست، بدید، پرده‏‌های غفلت به ذکر الله بردرّد، ببینی.

کاری ناتمام کرده و در آن کار خیره و حیران مانده کار دیگر آغاز کنی ناتمام باشد چنان‌که کسی را به زندان کرده باشند از بهر وامی را او در زندان وام دگر کند و یا مال کسی تلف کند از آن زندان به زندان دیگر برندش شِکال و شُبه و تحیّر در آن چون زندانی است.

رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ‏[۱۹] ملک آن است که ربوبیتت را بدانستم قرارگاه این ساختم اهل دنیا را ظاهر بر رفتن است و به معنی فرود آمدن قرار با ربوبیتش از روی ظاهر فرو رفتن و به معنی برآمدن اهل دنیا عمر دراز در تحصیل صورتی خرج کردند در صورت آراسته رفتند ولکن در اندرون همه جان کندن می‏‌بینند و عمر دیگر ندارند تا بدان عمر قرارگاه دیگر ورزند و نتوانند گفتن با خلقان که ما را در اندرون جان کندنست که چون در اندرون باطل باشند و برون باطل نمایند حسابی بر نه‌‏آیند.

جزو چهارم فصل ۳۰۴

وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ‏[۲۰] پایان مثل‌ها و کلمات را دانستم که رحمه الله که را می‏‌گویند و لعنه الله که را می‏‌گویند و نیز اشاراتی که در خواب است حدیث باشد چنان‌که با کر اشارات کنند از حساب سخن باشد و حس مردمان ناکس باشند چون مرا در میان ناکسان قرار دادی و از حساب ناکسانیم ای الله سیّئات از ما مگیر که از ناکسان کسی نگیرد.

در هرچه نظر کنی از هوای پیشِ روی و سما و آدمی و ارض در الله وی نظر کن و الله وی آن است که آن چیز به وی قایم است چنان‌که لابِن و تامِر[۲۱] و عرض و جوهر اکنون همچنان است که در هر چیز که نظر می‏‌کنی گویی در الله نظر می‌‏کنی مثلاً در هوا [ء] پیش روی نظر می‏‌کنی چون هوا به الله قایم است گویی در الله نظر می‏‌کنم که از این هوا هرچه خواهی ظاهر کنی همچنان‌که از هوای عدم جهان برون آوردی در جوهر و عرض و هوا نظر می‌‏کن که الله چگونه هستش می‏‌کند و می‌‏نماید به تو نونو و اگر در جمعی مردمان نظر کنی در اجزا و ابعاض و اندیشۀ دل ایشان و وجوه خیالات ایشان که به الله قایم است بنگر که الله از حیّز وجود ایشان چه چیزها برون می‏‌آرد و از آن پرده با تو چه سخن می‏‌گوید و روشن می‌‏کند بر تو از هر چیزی و این افکار و اَخطار تو همیشه آسیب می‌‏زند به الله و با او آرام می‏‌گیرد در سَرّا و ضَرّا حاصل هرچه هست به وی قایم است چو الله همه اوست گویی همه عالم در حِجرْ و میان دو دست الله است‏ کُلَّ شَیْ‏ءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ وَ مَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ[۲۲] کُلّ شَی‏ءِ خَلَقْناهُ بِتَقْدیرٍ فِی اللّوْحِ الْمَحْفوظِ مَکْتوبٌ فیه وَ ما اَمْرُنا لِشَیْ‏ٍء اَرَدْنا وُجودَهُ اِلّا کَلِمَةٌ واحِدَةٌ وَ هِیَ کُنْ کَلَمْحِ بِالْبَصَرِ خَطْفَةٍ بِالْبَصَرِ فِی السُّرْعَةِ گفتم مریدانم هرکسی قراری داده باشند با خود کاری باز آن کار متبدِّل شده باشد گفتم هر چیزی را که وی بریده کرده باشد چو اندازۀ وی گز کردی دیگر چه پیمایی چو نباشد و نیز نورالدّین ابو اسحاق[۲۳] فروتر نشسته بود و می‌‏رنجید و زینِ امام[۲۴] بر استن تکیه کرده بود و هر یکی از برتری و فروتری می‏‌اندیشیدند و می‏‌گفتم بعضی تا در مسجد نیامده بودند با نور بودند اکنون به حکم نشست و خاست بی‏‌نور شدند.

گفتم قراردادهای شما اگر بی‏‌قرار شود شما بدین یک‏‌بارگی بی‏‌قرار مشویت که آنچه گز کرده‌‏ایت از خیرات آتش برنهید و بسوزیت اگر آتشِ تغیّرِ حال تاختن کرد چون نخست بخورید و سوزی در شما پدید آید تدارک حال خود را زود کنید تا آن زخم دُمادُم نشود در شما بدین اندک پریشانی چنین دلتنگ چه باشید که امر قیامت که سرعۀ وی کلمحِ بالبصر است در پیش آن دریا موج زند و چنان پریشان شود که از این تار و پُود نماند.

باز قومم برقرار نمی‌‏شدند گفتم من رفوگری می‌‏کنم و احوال شما را نظمی می‏‌دهم باز شما می‏‌گسلیت قرار شما از هوا سُست‌تر است بنگر که از بامداد تا چاشتگاه هوا چند تفاوت می‌‏کند و مکان چند تفاوت می‌‏کند از گرمی و سردی و روشنی و و تیرگی، و آسمان و احوال ستارگان چند تفاوت می‏‌کند هوا و قرار شما نیز همچندان تفاوت می‌‏کند.

جزو چهارم فصل ۳۰۵

اِنَّ الصَّدیقَ غَنیمَةٌ فِی الدُّنْیا وَ بِشارَةٌ فِی الآخِرَةِ دوستی در مسلمانی گیرید با یکدیگر و به مالتان کار یکدیگر سازیت و با حرب شیاطین به یک صف ایستید و منهزم دارید تا حالت معرفتتان را مشوّش نکند و تا مادام که در مقاتلۀ این جهانی باشید طمعِ بخش کردن مالِ غنیمت و تمتّع به جواری در دارِ حرب[۲۵] طمع مدارید تا به دار اسلام آن جهان رجوع نکنید. خوشی همین بس که صف می‏‌شکنید و در دار حرب اسیر نشوید و در دار حرب از غنیمت بدان مقدار که عَلفۀ شما و علف دوابّ است و سلاح که جنگ کنید [بس کنید] انفاق که زکات است بر فقرا و اهل اسلام مخصوص [دارید] هرچه در خصال مسلمانی باشد نشست و خاست در آن کنید نه خصالی که موافق مسلمانی نیست تیرگی‌های خویشتن بینی را بپالایید و دور کنید که بس گران‏‌جان مایه‌‏ای است و صاف مسلمانی و بی‌‏خودی را جمع کنید. مصافات گفته‌‏اند و صَفیّ گفته‏‌اند دوستی را که صاف شده باشد اگرچه این معنی از حالت شما صد فرسنگه هست آخر نود نه کنید و یک فرسنگ را رها کنید، نه که پای بر این مقام بیفشاریت چون کُشتیِ چَه[۲۶]ک بچگان که پاشنه سخت کرده باشند البته برون نیاید خنک آن بچگک که چون بقوّت بکشندش خندان از آن چهک برون آید تو پاشنه در این جای نهاده‌ای روی چون زهر نهاده همچنان‌که آن چهک را حاصل نیست این چهک تو را که کوشک و خانه و شهر است حاصل نیست آن چهکْ ویْ ببازی و خوش‏‌دلی گرفته است تو این چاهک را به جان کندن گرفته.

علی باقلی‏پَز فریاد می‏‌کرد جلال سعد می‏‌رنجید علی باقلی‏پز چو می‌‏دانست که وی می‌‏برنجد نزدیک‏‌تَرِ بُناگوش او می‏‌آمد و فریاد می‏‌کرد و همچنین مثلاً یکی روغن گاو دید دروغی گفت که من می‌‏برنجم او را روغن گاو گفتن گرفتند تا او نیک‌‏تر رنجیدن می‏‌گیرد. تو نیز چو دیو دید که تو از دیدنِ نبشته می‌‏برنجی هرباری که نبشته و خط پیش تو آرند دیو می‏‌آید و تو را وسوسه می‌‏کند تا آب از چشم تو روان شود و همچنین سلس بول و همچنین ذکر مردم عدو، هر از این وسوسۀ چون مهرۀ مقامران است که عمر در آن شش و پنج آن بگذرانند و آن سپری نشود.

جزو چهارم فصل ۳۰۶

فَمَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَا کُفْرَانَ لِسَعْیهِ وَ إِنَّا لَهُ کَاتِبُونَ‏[۲۷] ترسی بر من غالب شده بود که این همه وعدها که فرموده است در مقابل این وعیدها که یاد کرده است ترسِ از این عقوبات پیش می‌‏آید از خوشی امید تا چون بامداد این آیت بخواندند گفتم کسی است که باد خوف وزان شده است و درخت تنش را خشک می‌‏کند و ترسش از آن نیست که خشک می‏‌شود از آن است که نباید که به دست عقوبت گرفتار شود الله بیان می‌‏فرماید که بوجود تو و بقاءِ تو بسیار دَرَجه‌ها و فایدها و میوه‌‏ها باز بسته است خود را از پای در مینداز تا از آن درجات محروم نمانی.

محمد بلخی[۲۸] که راه وی زده بودند گفت همه حال من می‌‏گویی که من از گناهان می‌‏ترسیدم و تیم‏بان[۲۹] خود را که مرده است خواب دیدم عاجز و خشک گشته و می‌‏لرزد گفت از یخدان این ساعت برون آمده‌‏ام من گفتم که من از خود حسابی برنمی‌‏توانم داشت مگر که دوستی ما را دستگیری کند اکنون الله می‌‏فرماید که نومید مشو فَمَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ از کارهای شایسته گفت. نفرمود که فَمَنْ یَعْمَلْ الصَّالِحَاتِ که جملۀ نیکوی‌ها بکند این پارۀ عمل صالح وی وقتی سودمند بود وَ هُوَ مُؤْمِنٌ که دل به تصدیق و اعتقاد دارد که کار کار دین است و دوستدار دین باشد و پاره‏پاره می‏‌خواهد تا خود را با آن گرد آرد. چندین بی‏عطا نیافته است ما را که ناامید شود که در این جهان اگر رنج‌ها می‌‏رانیم ولکن تربیت‌ها هم می‏‌کنیم‏ فَلا کُفْرانَ لِسَعْیهِ وَ إِنَّا لَهُ کَاتِبُونَ در دواوین ملایکه بنویسیم تا این بنده را بدین خصال جلوه کنیم و بر دیگران ظاهر کنیم عزّت وی را از آنچه می‌ترسد از فضیحت نهان داریم و هنر آشکارا کنیم امّا آن وعده معتقد و دوستدار راست امّا آنکه سخت دل گونه‌ای باشد کار خیر را پیشه‌ای داند و قرارگاه دل او غفلت شکل بود دل‌های شما به ترتیب‌ها باز رفته است که بزرگ داشت با ترتیب و پیشه گرفتن جمع نشود ذکر غفلت و سنگ‏دلی می‏‌کنیم همه جمع را رقّت می‌‏بُرود و بی‏‌مزه شوند عِنْدَ ذِکْرِ الصّالِحینَ تَنْزِلُ الرَّحْمَةُ عِنْدَ ذِکْرِ الطّالِحینَ تَنْزِلُ الْبَلِیَّةٌ[۳۰]. چون غفلت گوگرد گندۀ یکی را بازکاوی گند آن به مشام هرکس رسید و در آن گندگی درماندند لاجرم مزه نماند.

دو حالت می‌‏بینم شما را یکی چون اسپک‏بازی[۳۱] به بازی مشغول شود دین در وی هیچ راه نیابد شادی چنین باشد که در وی هیچ معنی نباشد و ترتیب و مصالح نگاه داشتن‏اش چون نیستان خشک را و نالستان[۳۲] خشک را ماند چیزی می‏‌نماید ولکن در وی مزه و میوه‌ای نی از این طرف شکاف کنند راحتی بدان شاخه‌ها راه یابد و تازه شود و اگر از آن طرف پیشتر شوند از آتش دوزخ نالستانشان بسوزد.

همه رنج آدمی را از خام طمعی است یعنی پیش از وقت و بیش از قدر طمع داشتن چون پخته نشده باشد و نارسیده باشد طمع خام بود چون وقت نیامده باشد.

جزو چهارم فصل ۳۰۷

لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنَی‏ وَ زِیَادَةٌ وَلَا یَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَلا ذِلَّةٌ أُولَئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ‏[۳۳] من شب متردّد در نحو و تعظیم و فقه‏ بوده بودم گفتم کار می‏‌طلبید شما چنان‌که یکی از دکّانی برگذرد گوید جامه‌ها به من بنمای تا اختیار کنم یکی هیچ جواب نگوید و ننماید داند که وی نخرد اگرچه بسیار لکالک[۳۴] کند یکی دیگر را چند پاره بیش ننماید داند که او اهل آن بیش نیست باز دیگری را همه بنماید خیره شود و هیچ نخرد همچنان‌که کسی در زندانی بماند از بند یا از استخوان خشت و دیوار زندان را سوراخ کند تا بگریزد آن بند سخت‏تر شود تو نیز همچنان می‌‏چخی چندانی کردی که خود را در زندان انداختی هنوز سلامت نمی‌‏باشی امّا اگر خریار[۳۵] نداند اختیار کردن خداوند دکان را گوید تو اختیار کن جامه‌ای از بهر من مگر او را استوار ندارد و گوید جامه من اختیار کنم هرگاه تو اختیار می‏‌کنی کارها را مگر الله را استوار نمی‏‌داری در آنچه الله مر تو را از طریق حسن نهاده است، از حریصی که هستی لُقمه‌های همه کس را می‏‌خواهی با دهان خود فروکنی نحو و لغت و اصول و فقه و غیر وی، تو دربند مزه نیستی دربند آنی که چندین کار با تو جمع شود و چیزی می‌‏خواهی که همه در دهان و شکم تو باشد دربند مزه باش لقمه اندازۀ دهانْ لقمه‌ای مراد بگیری و گِرد سی و سه دندان و گِرد مزه جایگاه بسیاری بگردانی مَزْمَزان می‌‏خوری تا مزه بیابی مگر در دهانت دندان نماندست اکنون الله کار تو را پدید کرده است و آن تعظیم و شفقت بر خلق. بیان تعیین وی که بر خود ترسانی که نباید که حالتت فروتر رود و سنگ گردی و کلوخ اگر روده شده‌ای می‏‌ترسی که گسسته شوی و اگر چون چغز در چغزیدۀ‏[۳۶] می‌‏ترسی که بمیرم اگرنه این حالت نعمتی نمایدی تو را چرا می‏‌ترسی که از دستت بشود و تفاوت کند این ترس چو چاوش پیش پیش بانگ برمی‏‌زند که شاهِ نعمت در عقب است و طپانچۀ ترس بر روی می‌‏زنندت که ببین نعمت را.

اَلشَّفَقَةُ عَلی خَلْقِ الله‏ این است که ترسان باشی که این نعمت از تو برود و نیز این لرزه و ترس دلیل کند بر تعظیم الله از آنکه دلیل کند که این نعمت تو از تو نیست و در قدرت تو نیست از صحّت و زن و فرزند و مال که اگر در قدرت تو بودی ترسان نبودی بر وی در قرآن بیان کرده است تعظیم را و شفقت را بر ترک ظلم، ظلم از ظلمت خیزد، حرص و شهوت و آز چون دودِ گردِ سَرِ ایمان تو در آمده است عمل نمی‌‏کند نور در ارشاد، لاجرم در چاه ظلم می‏‌افتی اکنون چون شغل تو بزرگ داشت آمد چه موقوفِ کاری و شغلی داری مقصود را چو با همه کارها و بی‏‌همه کارها بزرگ داشت تواند کردن‏ الَّذِینَ أَحْسَنُوا آن کسانی که با خود نیکوی می‌‏کنند نیکوی با خود آن باشد که نیکویی زیادت کنی خود را و نیکویی خود را آنگاه زیادت کنی که شکر و تعظیم منعم کنی که الحُسْنی به از آن دهیم که او بر آن می‌‏ترسد و می‏‌لرزد که نباید که از دست برود از جانِ پررنج و دلِ پرغصّه و چشمِ خیره و گوشِ گران و اگر اجزای او خشک شدست از مزه‌ها باز زمین اجزای او را به شهوت زنده گردانیم و سبزۀ هوا و آرزو از وی برویانیم اگرچه زمستان گشته است بهارش گردانیم آب خوشی وی به اجزای وی فروخورده است آن آب شهوت را باز بر روی اجزای او روان کنیم‏ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِمَاءٍ مَّعِینٍ‏[۳۷] اگر باد صبا که باد عاشقان و نسیم که نفس شادمانان است صبا و نسیم آرزوهاش از ذرّه‏‌های خاک تنش منقطع شده است بار دیگر بِهْ از آن وزان کنیم و زیاده یعنی هر ساعتی در هر نوع مزّه‌ای زیادت می‏‌کنیم هر ساعتی الی الابد تا سآمت و ملالت نبود چو مثل آن در دو زمان نبینی دل نگیرد چنان‌که نهایت خوشی‌های شهوت‏‌رانان جهان که ملوک کفره بوده‌‏اند اندر این جهان یک ساعت بیش نیست در عمر ابدی آن جهان که ساعت جای باشد[۳۸] که روز و ماه و سال‌ها باشد لَمْ یَلْبَثُوا إِلَّا سَاعَةً مِّنْ نَّهَارٍ[۳۹] در این یک ساعت که زندان چاه مؤمنان است که گِرد این کس درآید و از مراد و آرزوانه باز دارد این جهان پردۀ مؤمنان است از آن جهان لاجرم زندان اوست این‏چنین صخرۀ آسمان بر سر وی نهاده زندانی را دشوار نماید صخره از سر چاه دور کردن امّا خداوندۀ زندان را دشوار نه‌‏آید چو وی برافکنده باشد هر ساعت در چنین زندانی کودک را چنین پرورش دهد که هر ساعتی زیادت می‌‏شود سرای بقا را هر ساعتی چگونه زیادت نباشد، هرکه نخست جایی گرفت دشوار بود وی را از آنجا دور کردن مثلا چون نخست خلافی را بودی نحو و غیر وی را ژاژ گفتی و عامی دانستی نسبت به وی از آنکه آن نوع نخست جای گرفته بود تا نحو را دریافتن گرفتم گفتم خود نوع خلافی ژاژ بودست اکنون اگر شاگرد جمع کنی از این خردکان و جوانان و پیران ساده‏دل را به شاگردی گیر تا نخست مزاج تو و روش تو در ایشان درخورد، غیر تو را مخالف باشند امّا کسانی که نخست مزاج ایشان روش‌های دیگر گرفته باشد روش تو را عدو باشند چنان‌که فرید[۴۰] و ناصح پسر حاجی صدّیق[۴۱] و نظام الدّین و غیر وی.

جزو چهارم فصل ۳۰۸

اِعْلَمُوا أَنَّ الله یُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا[۴۲] من پراکنده شده بودم به هر وادی در افتاده برنمی‏‌توانستم باز آمدن قوم را گفتم هیچ لولی هماره در سفر و پراکندگی، هیچ خربنده و پیکی که روزی در رباطی و روزی در وادی و روزی در غاری و روزی در بغدادی و روزی در اسفراینی چنین سرگشته و پراکنده که توی نباشد با این‏چنین دوادو[۴۳] که تو داری چه نیّت اقامت می‏‌کنی بر در حصاری نیّت اقامت درست نباشد که نباید که جوقی بیرون زنند و تو را بِر مَانند یکی مِکَرّ مِفَرُّ مُقْبِلٌ مُدْبِرٌ[۴۴] یگانه از در حصار بیرون آید مختصری و جمله لشکرت را بشکند و نیش اندر آرد یکی را به دریا اندازد و یکی را بوادی و یکی را بهامون، سال‌ها بباید تا از آنجا شکسته گشته به خانۀ خود باز روید و در آن رنجوری می‏‌گویید که که داند که بدین روز غربت که ما افتادیم سلامت به خانه توانیم رفتن یا نی؟ یا کدام پری است بدین زودی که شما را در این وادی‌ها می‌‏اندازد همه عمر در وادی نوی و غاری و جای نوی که شهر نو یافتیت آخر باد سلیمان را تا قرارگاه آفتاب و تا غروب وی بایستی تا دوماهه راه بُردی‏ غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَ رَوَاحُهَا شَهْرٌ[۴۵] تا این باد کدام باد است که ساعتی در دریای آتش و ساعتی در دریای آب سیاه و ساعتی در جزیره‏‌ها مگر نهنگی است که ساعتی از هفت دریا درمی‏‌گذراند فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِیمٌ‏[۴۶] یا اجزای چیزی بی‏‌حس را مانی مرده که عقابان و کرکسان به هر جانب می‌‏اندازند آنگاه پاره‏پاره از تو می‌‏خورند یا چوزۀ[۴۷] بی‌‏سروسامان را مانی که خاتی به چنگال تو را در هوا کرد تو می‏‌لرزی و بر خود جیغ‏جیغ می‏‌کنی که چون از چنگال وی بیفتی ناگاه، به هامونی یا ویرانی، بسیار باید تا به نزد مادر و مایه و اصل بازآیی نی نی هر ساعتی بهاری دیگر و ولایت دیگر و هوا و بادهای دیگر و میوه‏‌های دیگر و ساعتی خزانی دیگر و بی‏‌برگی دیگر همه عمر همچنینی امّا نومید مشو اِعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یُحْیِی الْأَرْضَ‏ از پستان سیاه شب تباشیر روز او پدید آورد.

بی‌‏یار کار سرانجام نگیرد مخلوق را که فرد الله است‏ وَ مِنْ کُلِّ شَیْ‏ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَیْنِ‏[۴۸] آنگاه کسی با تو جفتی گیرد که خاک پای جفت باشی و او را مُقتدای خود سازی آن بچۀ تو سَرِ خر است در کَشتْ شب کسی بیند پندارد که آدمی است چون روز روشن شود داند که سر خر است چون بمیرد بَچه بدانی که سَرِ خر است و آن خداوندگار که خدمت او می‏‌کنی همچنان می‏‌نماید که از دور گردی و غباری پدید آید گویی مگر شهسواری است قبا چُست بربندی از بهر خدمت وی چون از میان گرد بیرون آید ببینی اسپک‌‏بازی باشد تا یک ریزه کار این‌‏ها تفاوت کند برنجی اسپک‏‌بازی برون آیند اگرنه اسپک‌‏بازی اندی چنان خوار چرا نمایندی و بر ایشان به وقت معزولی چرا خندندی.

تشبیه اَشغال بسیار و کارهای پراکنده چون آن مرغی که در گل‏آبه بنشیند نول[۴۹] به هر جایی در می‌‏زند و هر نوع کرم می‌‏گیرد و خوری برمی‏‌دارد تا همه پروبال او پُرگل شود و گران بار شود ناگاه کسی او را سخن بد گوید و سرد کند به حکم آنکه او با خود گرم بوده باشد و گرم سخنی طمع داشته باشد. کسی را چه گنه اگر تو شغل بسیار داری.

جزو چهارم فصل ۳۰۹

در الله نظر می‌‏کنم به معنی خدایی به وقت ذکر از زیر الله صدهزار عجایب این جهانی فرومی‏‌آیدی و هر عجبی هیچ نهایتی ندارد. صدهزار گل‌های زرد و رنگ‌های گلزارها و حورا و بادها و مزه‌ها و اجرام و اجسام چون بوی مشک وزان شده از الله، مگر اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی‏[۵۰] این است که همه چیز از وی فرو می‏‌آید یَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَینَهُنَّ‏[۵۱] دل بر خوشی در طلب خوشی و صحّت و سرانجام خود مدان که همه رنج تو از آن است که از خوشی خود دراندیشی همه خوشی‌های جهان به یک درد نه‏‌ارزد بیان وی که اگر دندانت درد آید گویی دریغا که این دندان نباشدی خوشی‌های چندین سالۀ این دندان برابر نیامد با این درد که آن همه را نیست می‏‌خواهی از بهر این درد و همچنین اگر سرت به درد آید گویی کاشکی سر نیستی کافر از این روی گوید یَا لَیْتَنِی کنْتُ تُرَاباً[۵۲] کاشکی آن همه خوشی نبودی و من همچنان خاک بودمی هرچند خویشتن چُست‏‌تر کنی از بهر خوشی و مرادها و لطافت و ظرافت بیش ورزی تا کم‌‏عقیله‌‏تر[۵۳] باشی رنجت بیش باشد آنگاه که دیوار بودی رنجت پدید نه‌آمدی و نگراییدی اکنون شیشه گشتی رنج بیش بینی اثر آفتاب و سرما و گرما بر شیشه و تابه[۵۴] بیش از آن پدید آید که بر دیوار، و آن اندک سنگ‏ریزه‌ای بشکند او را و سنگ کلان در دیوار اثر نکند از صفای طبع که در مَیْ خوردن شود اندک خاشاک و موی بی‏مرادی در آن حالت پدیدار آید کَنبِ حلق تو گردد عقال عقل از زانویِ اشترِ مستِ نفست دور شود اندر آن طرب چه رقص جَمل[۵۵] کنی آن عربده و بی‏‌شرمی رقص جمل است این مستی که در وی کفر آری اعتباری ندارد تو هماره شربت مراد و هوا سوی خود می‌‏کشی و نوش می‌‏کنی اندک خلاف مرادت پدید آید عربده و مستی پدید آید گستاخی کردن گیری بر حضرت الله این چه زندگانی است همه عمرم در رنج بمی‏داری ما را، تُوی تُوی کفر از چپ و راستت برخیزد چنان‌که سایۀ ذَنَب و راس بر آفتاب و ماه افتادن گیرد و ایشان را رنگ خود دادن گیرد بر مطلع اعتقادت از این سایه‌ها افتادن گیرد حُبُّ الدُّنیا رَأْسُ کُلِ خَطیئَةٍ[۵۶]. همچنان‌که آن می امّ‏الخبائث آمد این‏چنین دل‏گرمی‌ها و سبک‏‌ساری‌ها در مجلس توحید نتوانی کردن مسخره‌ای ظریف باشی در مجلس شراب آدمیان ظَرف از اندازه بگذرانی سیلیت زنند و بیرون کنند در مجلس انس چه پنداری که دُورت نکنند عارفان چو مسخره‌ای را مانند بر حضرت الله در مجلس انس بنشانندشان چون مسخره از حدّ بگذراند مسخرگی و عربده، و مست شود نیک از مجلسش بزنند و بیرون کنند باز وقت دیگرش باز خوانند همچنین باز بیرون کنند همچنین لا الی نهایه.

جزو چهارم فصل ۳۱۰

می‏‌اندیشیدم که تذکیر نیکوست و خوشم می‌‏آید این را باشم و ترک خلافی گویم باز گفتم که نجیب عراقی[۵۷] و غیر وی مرا حرکت دهند گفتم درمان آن باشد که خاموش باشم از جواب ایشان و از ایشان سخنی در دل نگیرم و اگر بدانم که از اندک مراعات من خشنود می‌‏شوند آن قدر تواضع و مراعات دریغ ندارم تا آخر عمر که چند روزی بیش نمانده است.

این همه رنج‌ها از سمع و بصر و ادراک است‏ صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ‏[۵۸] شو از این‌ها در شکوفه‏‌ها و احیای الله رو و همچنین عداوت خلقان، تو کسی را دوست داری و دیگری وی را دشمن دارد آخر دشمنی و طعن وی بر صفت مذمومه‌ای افتد بگویی که من نیز او را بدان صفت دشمن می‏‌دارم حاصل این اصلی است که خود را محبوب خلقان گردانی با همه ملل مختلف.

جواب اهل بدعت و رافضیان، چنین ابوبکری که شما می‏‌گویید حق را بپوشید و ظلم کرد من دشمن می‌‏دارم و خارجی را گویی چنین علی را که شما می‌‏گویید که ظالم و فاجر و به ناحق می‏‌کشت من دشمن می‌‏دارم و لعنت می‏‌کنم و چنین یزیدی که سبک داشت و استهزا کرد خاندان رسول را و طعن کرد رسول خدای را لعنت می‏‌گویم و کسی که طعن کند در رسول علیه السلام از یهود و نصاری و نسبت افترا و تنبّی، گویند که به چنین کسی که شما وصف می‏‌کنید گروش ندارم حاصل جمله تعصّب اهل ملل مثلاً چنان‌که حنبلیان گویی الله را چه صورت گویی گویی خون گویی حَدَث گویی بیماری گویی جمادی گویی باد گویی آب این همه زشت است اگر صورت بی‌‏چون و چگونه گویی این اختلاف در لفظ صورت است این دوری نیست از معاملت.

[و همچنین عداوت خلقان تو کسی را دوست داری و دیگری وی را دشمن دارد آخر دشمنی و طعن وی بر صفت مذمومه افتد بگوی که من نیز او را بدین صفت دشمن می‌‏دارم حاصل این اصلی است که خود را محبوب خلقان گردانی و با همه ملل مختلف‏][۵۹].

دهریان و اباحتیان مجاهده می‏‌کنند چون بچگان خرد که ورای این موجود چیزی دیگر ندانند و همچون ستوران که شکم و یک من علف خود دانند.

تاج زید می‌‏گفت در وخش یک چیز بد است که دو تن را دل با یکدیگر راست ندیدم هم وی می‏‌گفت که یکدیگر را کافر می‌‏گویند روا باشد که عاقبت آن بِهْ از تو مسلمان باشد به عاقبتْ اسلام او را آن ساعت که جانش برمی‏‌گیرند نظر کن که کافر برمی‌‏گیرند یا مسلمان آن لحظه به جنّت می‏‌فرستندش یا به نیران‏ وَ یَسْتَعْجِلُونَکَ بِالَسَّیِئَةِ[۶۰] یَطْلُبونَ مِنْکَ تَعْجیلَ امرِ العُقوبَةِ قَبْلَ وَقْتِ الْعُقوبَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ قبلَ عافیةِ الّتی هُوَ حِجابُ الْعُقوبَةِ اَوْ قَبْلَ حَسَنَةٍ قَبْلَ اِمْهالِیَ الّتی هُوَ اِحْسانُ فی حَقِّهِمْ کَیْ یَتوبوا وَ یَرْجِعوا عَنْ کَفْرٍ یعنی حَکَمْنا فی حَقِّهِمْ الْعافِیَةَ مِنَ الْبلاءِ بِبَرَکَتِکَ اِلی میقاتٍ مَعْلومٍ وَ اَمْهَلْناهُمْ یَخْتارون الْعُقوبَةَ وَ بَدَلَ تِلْکَ الْعافِیَةِ اَوْ قَبْلَ الْحَسَنَةِ قَبْلَ اِرادَتِنا الْحَسَناتِ وَ النّعْماء فی حَقِّهِم وَ قَبْلَ اَنْ یَذوقوا مِنْ نِعْمَتِنا شَیْئاً اِنَّ رَبّکَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ لِلنّاسِ عَلی ظُلْمِهِمْ حَیْثُ تَجاوَزَ عَنْکُمْ هَذا التَّجاسُرَ وَ لمْ یَمْسَخْکُمْ بُلْ اَمْهَلَکُم آثار با اسباب مشابه آن است که الله در عرصۀ عدم جوّ سما یک چیز را اشارت کند به هست او سر از عدم برزند چون پیکی روانه شود در عرصۀ عدم خبر کند که الله مرا به تو فرستاده است خیز در هوا شو برو به جای دیگر خبر ببر همچنین آثار به تسلسل.

——

[۱] از اینجا معلوم می‌‏شود که بهاء ولد فرزندی به نام حسین داشته که در تواریخ و کتب مناقب یاد نشده است.

[۲] شاهدی است بر استعمال کلمه «مامی» در عهد مصنّف هم بدین معنی که اکنون در محاورات متداول است و در بشرویه «مامو، مام» گویند و نیز دلیل است بر اینکه مصنّف در مولد و موطن و میان معاصران خویش به عنوان: «ولد» معروف بوده است.

[۳] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): کسی که برای خدا فروتنی کند، خدا او را بالا می‌برد.

[۴] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ احقاق: پس همان گونه که پیامبران نستوه، صبر کردند، صبر کن.

[۵] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ احقاق: پس به نابودی کشانده نخواهند شد جز قوم نافرمانان.

[۶] دلیر و شجاع به هنگام جنگ.

[۷] مناسب است با مضمون مثل: هزار دوست بگیر که اندک است و یک دشمن مگیر که بسیار است…

[۸] آیۀ ۲۷ سورۀ یونس: و بدکرداران جزای بدی همانند آن است، و بر چهره‌های آنان غبار خواری نشیند، در برابر خداوند پشت و پناهی ندارند، گویی چهره‌های آنان با تکه‌هایی از شب تاریک پوشیده شده است، اینان دوزخیانند و در آن جاودانه‌اند.

[۹] در حاشیه این عبارت را نوشته و بعضى از آن محو شده که به جاى آن نقطه گذارده‌‏ایم: چون مرجع ایمان داریت که از بدى برمى‏باید گشتن لاجرم قرارگاه در بهشت باشد خالدا و کافر و مخالف قرار دادست طغیان را لاجرم قرار کرد ابدا در دوزخ اکنون به چه اندازه دل‌ها، شما را لباس طاعت … بهمان اندازه در دوزخ مکثى باشد و خلاصى باشد.

[۱۰] در حاشیه این عبارت را نوشته و بعضى از آن محو شده که به جاى آن نقطه گذارده‏‌ایم: چون مرجع ایمان داریت که از بدى برمى‏باید گشتن لاجرم قرارگاه در بهشت باشد خالدا و کافر و مخالف قرار دادست طغیان را لاجرم قرار کرد ابدا در دوزخ اکنون به چه اندازه دل‌های شما را لباس طاعت … به همان اندازه در دوزخ مکثى باشد و خلاصى باشد.

[۱۱] برافگن (بابدال با و فا بواو).

[۱۲] عاصی و غیر منقاد در مقابل: گردن داده- که اسم مصدر آن: گردن‏دادگی در ص ۴۴ به کار رفته است.

[۱۳] بی‏‌شک یکی از فقهاء طراز اول یا قضاة سمرقند مراد است ولی تعیین شخص وی ممکن نگردید.

[۱۴] اصل: تا بنشیند. عبارت متن با قلم اصلاحى بالاى آن نوشته شده است.

[۱۵] عضوی که مدرک لذت است.

[۱۶] سخت ترين بلاها وآزمايشات را پيامبران از سر مى گذرانند.

[۱۷] عبارات ما بین‏[] در حاشیه به خط متن اضافه شده است.

[۱۸] آیۀ ۱ سورۀ طور” سوگند به طور.

[۱۹] بخشی از آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: پروردگارا به من بهره‌ای از فرمانروایی بخشیدی.

[۲۰] بخشی از آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف.

[۲۱] از امثال به معنی: دارنده شیر و خرما.

[۲۲] آیۀ ۴۹ و ۵۰ سورۀ قمر: ما هر چیز را به اندازه آفریده‌ایم‌، و فرمان ما جز [فرمانی‌] یگانه نیست، مانند چشم برهم‌زدنی‌.

[۲۳] ظاهرا همان کس است که در معارف، طبع طهران، ص ۳۵۷ به نام نورالدین اسحاق سیفانی (ظ: سینانی) یاد شده است…

[۲۴] ظاهرا مقصود قاضی زین بغدادی است که در ص ۱۱۸، ۱۲۰ نیز مصنف نام وی را ذکر می‏‌کند.

[۲۵] دار الحرب در اصطلاح فقها شهر و کشوری است که زیر فرمان حکام و ولاة کفر اداره شود…

[۲۶] چنان‌که از سیاق عبارت به دست می‏‌آید نوعی از زورآزمایی بوده است بدین صورت که گودال یا چاه کوچکی می‌‏کنده‌‏اند و یکی درون می‌‏رفته و پای می‌‏افشرده و یا به گفته مصنّف پاشنه سخت می‌‏کرده است و آن دیگر که خود را زورمندتر می‌دانسته است باید او را از آن گودال به قوت بیرون آورد. و چهک مخفف چاهک است (چاه کوچک، آنندراج) و به صورت متن هنوز در بشرویه مستعمل است و اطلاق می‏‌شود بر چاهی که به آب نرسانیده باشند و به خصوص چاه آشپزخانه و چاهی که فاضل آب حوض بدان می‌‏ریزد. مرادف: بالوعه.

[۲۷] آیۀ ۹۴ سورۀ انبیا: پس هرکس که از کارهای شایسته انجام دهد و مؤمن باشد، در برابر کوشش او ناسپاسی نخواهد شد، و ما نویسنده او هستیم‌.

[۲۸] چنان‌که از گفته مصنف برمی‌‏آید وی یکی از بازاریان و تیم‏نشینان معاصر وی بوده است.

[۲۹] کاروانسرادار مرکب از «تیم» به معنی بازار بزرگ و «بان» اداتی که در مورد محافظت و مراقبت به کار می‏‌رود…

[۳۰] حدیثی است که صوفیان بدان استناد می‏‌کنند و بعضی در صحت آن اشکال کرده‏‌اند. جع: اللؤلؤ المرصوع، طبع مصر، ص ۵۲٫

[۳۱] در فرهنگ آنندراج و غیاث اللغات به خیمه بزرگ تفسیر شده که در این مورد مناسبت واضحی ندارد و مردم بشرویه اسب چوبین و گلین را که اطفال به جهت بازی خود می‌‏سازند اسپک (بباء فارسی) می‏‌نامند و ظاهرا در متن حاضر هم بدین معنی به کار رفته باشد…

[۳۲] نیشکر زار مرکب از «نال» به معنی نیشکر و «ستان» که اداتی است مفید معنی مکان و غالبا دلالت دارد بر موضع کثرت و اجتماع جنس یا نوعی و ازین جهت پیوسته به اسم جنس ملحق می‏‌شود و الحاق آن به اسم خاص نوعی از مجاز است…

[۳۳] آیۀ ۲۶ سورۀ یونس: برای نیکوکاران بهشت و [نعمتی‌] افزون‌تر هست، و بر چهره آنان غبار [رنج‌] و خواری ننشیند، اینان بهشتیانند و در آن جاودانه‌اند.

[۳۴] چانه زدن چنان‌که از سیاق عبارت مستفاد می‌‏گردد…

[۳۵] به کسر اول خریدار در ص ۱۵۰ و نیز معارف، طبع طهران ص ۲۳۹ به معنی مذکور دیده می‌‏شود.

[۳۶] از درون نالیده، غم در دل گرفته…

[۳۷] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ملک: اگر آب شما در زمین فرو رود چه کسی برای شما آب روان می‌آورد؟

[۳۸] ظ: چه جاى ساعت باشد. یا: که ساعت را جاى نباشد.

[۳۹] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ احقاف: گویی جز ساعتی از یک روز به سر نبرده‌اند.

[۴۰] از معاصرین مصنف است و از او گاهی مشکلات خود را پرسیده است.

[۴۱] این پدر و پسر از معاصرین مصنّف و از معارضین وی بوده‌‏اند و پسر حاجی صدّیق اندک دانشمندی هم داشته است و مصنّف ما بارها از معارضه و بدخویی آنان شکایت کرده است…

[۴۲] بخشی از آیۀ ۵۷ سورۀ حدید: بدانید که خداوند زمین را پس از پژمردنش زنده می‌دارد.

[۴۳] به این‏سو و آن سو دویدن، تک و دو، تک‏وتاز…

[۴۴] بخشی از مصرعی عربی: حمله کننده و فراری دهندۀ دشمنان.

[۴۵] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ سبا: سیر بامدادیش یکماهه راه و سیر شامگاهیش یکماهه راه بود.

[۴۶] آیۀ ۱۴۲ سورۀ صافات: و ماهی [بزرگ /نهنگ‌] او را فرو بلعید و او در خور ملامت بود.

[۴۷] صورت دیگر است از کلمه: جوجه و چوژه (به ژ فارسی) نیز آمده و در بشرویه هنوز «چوژک» تلفظ می‏‌کنند.

[۴۸] بخشی از آیۀ ۴۹ سورۀ ذاریات: و از هر چیز گونه‌هایی آفریدیم.

[۴۹] به ضم اوّل منقار مرغان. آنندراج.

[۵۰] آیۀ ۵ سورۀ طه: خداوند رحمان بر عرش استیلاء یافت.

[۵۱] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ طلاق: فرمان او از میان آنها نازل می‌گردد.

[۵۲] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ انبیا: کاش من خاک بودم‌.

[۵۳] عقیله در این ترکیب به معنی: پایبند، مایه گرفتاری به کار رفته است چنان‌که در عبارت ذیل: عالم افروز گفت ای ابرک ما را عقیله بسیار است تو دیگری آوردی. داستان سمک عیار…

[۵۴] شیشه (آنندراج) شاید به مناسبت آنکه در اطاق‌های زمستانی و تابخانه قطعه‌‏های شیشه در سقف و دیوار نصب می‏‌کرده‌‏اند و به وسیله نقل حرارت آفتاب اطاق را گرم می‌‏نموده‌‏اند و بنابراین تابه گاه اطلاق می‏‌شود بر ظرفی که ناقل حرارت آتش و وسیله بریان کردن است و گاه بر شیشه که ناقل حرارت آفتاب تواند بود و در هر صورت اسم آلت است.

[۵۵] عمل نامناسب و ناموزون، (در متن حاضر) کار شگفت و حیرت‏آور…

[۵۶] از احادیث: عشق به دنیا ریشۀ همه گناهان است.

[۵۷] معلوم می‌‏شود واعظی بوده است معاصر مصنف و از رقباء وی.

[۵۸] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ بقره: ناشنوا و گنگ و نابینا هستند.

[۵۹] عبارات ما بین‏[] در حاشیه به خط متن نوشته شده است.

[۶۰] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ رعد: و از تو به [شدت و] شتاب بدی [عذاب‌] را.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *