معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۲۹۱ تا ۳۰۰

جزو چهارم فصل ۲۹۱

سپیدۀ قُلبک[۱] با روغن سندروس[۲] حل کنند همچنان سرد در طرقیدگی پای و دست مالی یک دو بار نیکو شود، به سبب بیماری اگر در گلوی تو چیزی بگیرد از ورخجی بیرون شو کنی که خسکی در گلوی من فرورفته است عُقْ‌اَم[۳] می‏‌شود از آن‌سوتر روم قذف کنم و همچنین برون شوِ شکنج سلسِ بول و اگر گویند نان بخور تا شورش دلت برود و خسک را فروبرد نان مخور تا آنگاه که شورش دلت فرونشیند که هرچند زیر غثیان چیزی خوری بتر شورش دل باشد.

مَّنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضَاعِفَهُ [لَهُ‏] أَضْعَافاً کثِیرَةً وَ اللَّهُ یقْبِضُ وَ یبْسُطُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ‏[۴]. من به سبب ذکر بسیار بی‌‏مزه گشته بودم بامدادان برخاستم که خوارزم روم از عماد الدین[۵] طب آموزم تا مزه‌ای بیابم از جهان، و شُکر آنگاه توانم گفتن که مزه‌ای از نعمتش بیابم پس طب ورزیدن سبب شود مر شُکر منعم را، از بهر محبّت الله طب ورزم.

قوم را گفتم شرایط اسباب کار به‌جای نمی‌‏آریت و فایده طمع می‌‏داریت و چون مراد برنمی‏‌آید تنگ[۶] برمی‌‏آییت و می‏‌خواهیت تا به شغل دیگر مشغول شویت و در هر کاری گرم در می‌‏آی و یک بیل می‏‌زن و برمی‏‌گذر چند روزی همه کارهای جهان را شمردی و به یک طرف بی‌‏کار نشستی اسباب را مختصر کنی به شرح صدر[۷] کی رسی؟ روایت دلگیر باشد مزه از کاری دریافتی همه روز آن را پیشه گرفتی ذکر را یا آن سودا را چون هلیله همه روز دهان درگرفته‌ای می‏‌خایی، الله در هر کاری مزه به اندازه آفریده است و آن از حساب انعام است تا همه روز در آن کار نکنی و برخیزی و به خدمت مشغول شوی و به کارهای مختلف، و بادی در میان بوزد و بر دلت ملالت آن کار فراموش شود باز الله‌‏اش مزه در آن کار به نزد تو فرستد اگر همه شهد در گلو فروریزی همه روز ساعتی بیش بامزه نباشد دیگر همه تلخ شود و مزه در مصاحبت یک ساعت بیش نباشد دیگر همه بی‌‏مزه شود.

سلس بول از بی‏‌اندازگی کارها و غذا خوردن است باری بعد از این به اندازه خور اهل فساد چون فساد بسیار کنند آن بی‌مزگی فساد ایشان را توبه دهد، میلِ خود طلبی و گَرمی ندانی در آن کار ملول شوی و دلت بگیرد و گرمی و طلب از تو از بهر آن رود که خام طمعی، زر اندک خرج کنی و دخل بسیار طمع می‌‏داری، سود به اندازۀ سرمایه طمع باید داشت و هرگاه خام طمع بودی شاکر نباشی و چون شاکر نباشی نعمت را مزه نه‌‏آیدت. شکرْ مکیدن شیر نعمت است چون بمکی شیر درآید و چون نمکی شیر نه‏‌آید هرچه را مزه‌ای دریافتی چو اشترْ زانو خم دادی از کاهلی نشخور می‌‏زنی همه روز پنداری که مزه بیاید.

مَّنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ الله قَرْضاً حَسَناً فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافاً کثِیرَةً[۸] اسباب را بُریده کن به الله، بُریدنِ حسنْ تمام اسباب را به‌جای می‏‌آری و بریده کنی به اندازه کنی تا مزه‌ها وافر شود و وَ الله یقْبِضُ وَ یبْصُطُ وَ إِلَیهِ تُرْجَعُونَ‏[۹] در هر کار که چنگ زنی قبض و بسط[۱۰] از من است توانم دادن خود گرفتم پروبال باز کردی در کار دیگر و منبسط شدی کجا پَری‏ وَ إِلَیهِ تُرْجَعُونَ‏[۱۱].الأُمور.

سکنگبین با خرمای هندی[۱۲] نیک است.

جزو چهارم فصل ۲۹۲

سؤال می‏‌کرد که احوال خوش و ناخوش بعد از مرگ جان را باشد یا تن را؟

گفتم اجتماع جان و تن علّت نیست مر آگهی را تا منعدم شود عِنْدَ عَدَمِه به وقت بیهوشی و خواب آگهی نیست و نیز در این زمان از بسیار چیزها بی‌‏آگهی با وجود اجتماع کالبد و جان، باز ساعت دیگر آگهیِ آن چیزها بیاید با آنکه تن و جان تفاوت نکرده باشد، فراموش می‏‌شود بعضی آگهی‌ها با اجتماع تن و جان و نیز آگهی از چیزی قابل قسمت نیست بر تن و جان.

می‌‏گویند اصل پودینه از هلونَک‏[۱۳] است و هلونَک از تخم است امّا پودینه را نهال و بیخ نشانند تخم نباشد وی را وقت پیری اندک شکوفه باشد ولکن تخمی نباشد که چیزی به دست آید بیخ وی را زیر خاک نمناک نهان کنند باز بعد از پنج یا شش روز آبش دهند باز چون برآید از زمین هر پانزده روز آبش دهند و آب وی چنان دهند که برگهای وی [زیر] آب نشود و هر دوسالی چون در زمین پیر شود باز در زمین دیگر نهالی نشانند تازه برآید و انبوه شود و او را در همه وقت توانند کاشتن ولکن چون پشم بُرند در آخر تیرماه او ناچیز شود و در زمین نهان شود تا فصل بهار باز برآمدن گیرد و تره را در میان وی نکارند که وی باقیمت‌‏تر بود چون جنس‌های خُضر را در میان یکدگر[۱۴] نشانی قوّت یکدیگر را کم کنند و چون تنهاشان کاری نغزتر برآید، اما دیگر خضراوات را اصل تخم باشد گندنا و پیاز و سیر را باید که آب چندانی دهی که زیر آب شوند و باز سرما و گرما را تحمّل کنند همه سال نتواند بودن امّا هندُ با طاقت گرمای تابستان نتواند بردن و باتنگان[۱۵] وقت کاشتنش از اوّل بهار تا آخر تیرماه شش ماه پیوسته اگر در آخر تیر ماهش کاری که ده روز مانده باشد برآید و بردهد ولکن اندکی شکفد به خلاف آنکه از اوّل بهارش نشانده باشی، چون مدتی آب خوردن و پرورش یافتن بیش یابد بسیارتر شکفد و بسیارتر بار دهد و هرگز نشکفد نه‏‌بندد و هرآینه شکوفۀ او باتنگان گردد.

گیاهی است که خَونج گویند او قوّت کاشت‌ها کم کند چنان‌که اَسب غول[۱۶] و خِفج[۱۷] و فرزَد[۱۸] و خار، پیوسته خَوْ می‏‌کند مگر نزدیک به وقت پشم زدن چو سرما ایشان را نیست خواهد کردن خَوْ نکنند و این خونِج هرچند می‌‏بُرند بیخ وی زود سر بر می‌‏زند بعد از دو روز و فرزَد را گویند که شش ماه پیش آفتاب نهی مرا، باز چند روزی آب بر من زنی من سبز شوم و برویم امّا این دگرها را چون برگ بُری او کم‌‏قوّت شود و خَضراوات را زیان ندارد.

وجود و جامه و جبّه همه بر مردم بی‏‌کار بار شود به الله خیال‏[۱۹] مشغول شو که هیچ تو را ننماید و وجود نیز وقتی بار شود که قوّتِ کار نمانده باشد بعد از ماندگی، یار از بهر کار باید یعنی هر دو را عزم یکی کار باشد و مُعاون و مُناصر یکدیگر باشند و یار بی‏‌کار یعنی پیشنهاد[۲۰] را ویران‏کننده و چشم نادارنده مر هیچ خیر را از آنکه آن با پیشنهاد خَبرْپُرس باشد و یار بی‏‌پیش‌‏نهاد بی‌‏خبر و تارک خبر باشد هر دو ضد یکدیگر باشند.

نعمت بهشت چنان باشد که همه آدمی از وی ربوده شود به سبب نظر به چیزی دیگر، چنان‌که از هیچ میوه‌ای سیری نباشد ولکن دیگرش بُر باید که بهشت عبارت از دل‌‏گشاد باشد و سآمتْ دل‌گیری باشد دل‌گیری با دل‏‌گشاد جمع نشود.

جزو چهارم فصل ۲۹۳

اللّه رحمن رحیم است تصویر می‌‏کردم بخشایندگی الله را صورت سپیدی چو شکل ذاتی که از دُرهای سپید مرکّب باشد، در ذات بخشایندگی نظر می‌‏کردم روح من در وی آرام می‏‌گرفت و خود را در وی می‌‏مالید که چه خوش چیزی است این بخشایندگی، که همه راحت‌ها در وی می‏‌یافتم و همه فَرَج‌ها از اندوه‌ها و همه شفاها از دردها، در وی می‌‏غیژیدم[۲۱] و ملالت را تصوّر نمی‌‏یافتم باز در رحیمی و ذات مهربانی نظر می‏‌کردم همه دلگرمی‌ها و خوشی‌ها و عشق‌ها در وی می‌‏یافتم هرچند که نیک‏‌تر در وی می‏‌غیژیدم خوش‌‏تر می‌‏یافتم و ذات مهربانی را معشوقه‏‌تر می‌‏یافتم و بخشایندگی آن باشد که تو افتاده باشی کریمی دانای به سرِ تو برسد و درمانِ کار تو بسازد و یا شکسته و تنگ‏‌دستی باشی به نزد تو فریادرسی و دست‏‌گیری رود و بروی ببخشاید و درمانِ کارِ او کند و مهربانْ آن باشد که می‏‌طلبد بیچاره‌ای را و به نزد خود به کره و طوع می‌‏کشدش تا کار او را می‏‌سازد و از بلاهاش نگاه می‌‏دارد و هماره در بَرِ خودَش خواهد و مؤانست بر مؤانست می‏‌افزاید.

اندر این حال بودم بامداد که نورالدین[۲۲] کلمات دنیاوی گفت مشوّش شدم آیت خواند اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ کِتَاباً مُتَشَابِهاً مَّثَانِیَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِینُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلَی‏ ذِکْرِ اللَّهِ ذَلِکَ هُدَی اللَّهِ یَهْدِی بِهِ مَنْ یَشَاءُ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ[۲۳] گفتم آستین از کسب‌ها[۲۴] افشانده‌‏ایت امّا دست‌ها کوتاه نکرده‌‏ایت خود را چون زنبور زاغ[۲۵] در خمره کرده‌‏ایت قوقو می‏‌کنید و در شما نیش می‏‌زند باری سرش به کسب و کاری باز کنید تا برود هزارپایکِ[۲۶] احوال شما کژمژ می‌‏رود و به هرجای دست و پای دارد این‏‌چنین حالت را بباید کشتن تا در گوش صادقان فرونرود.

اندیشه و هموم وجودْ خود چون گِلِ سیاه و خاشاک است که بر سر خود کرده‌‏ایت چون تاج، چشم می‏‌خواهید تا باز کنیت به جمالِ جلال، این گِلِ سیاه فرومی‌‏دود و پیش چشم می‏‌ایستد و تو می‏‌مالی چشم را و مژه را و نزدیک است تا افکار شویت.

ای بخشاینده اندیشۀ هستی من از من بیفکن و بر من ببخشای و این بندِ دریافتِ وجود من از گردن من باز کن و خبر هستیِ من از من دور گردان و مرا از خود بی‏‌خبر گردان و به رحمنی و بخشایندگی خبری و آرامی ده عجب بس نکنیت که گلِ تیره در چشم شما می‌‏رود چکره[۲۷] کنید کسی دیگر را تا چشم وی نیز نبیند خنک آن‏‌کس که این اندیشه‌‏ها را از تقدیر مقدّر بیند چنان‌که شاهد و معشوقه گِلابه بر سر عاشق می‏‌ریزد و در چشم وی می‌‏زند تا وی چشم باز نتواند کردن عاشق می‏‌گوید به زبان حال که اگر به چشم رخسارۀ تو را نمی‏‌بینم ولکن از گِل‏آبه مژه رخ چون گُلت می‌‏یابم.

جزو چهارم فصل ۲۹۴

ای خواجه اگر آرام‌‏دلی داری قصد قوم و فرزند چه می‌‏داری اگر در میان راه یابد به اتفاقی قوم و زن و فرزند از دلارامْ کسی دل برنگیرد هم بر آن حال ندا دردهد که‏ یَا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِی رَبِّی وَجَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ‏[۲۸] تا ارشادی کرده باشد دوستان را به حالت خود و اگر ای خواجه دلارامی نداری چه سعی می‌‏کنی در ایجاد فرزندان، از سرگشتگی ایشان چه می‏‌خواهی کسی که دلارامی را در باید چگونه او خانه‌ای دارد و چگونه زن و فرزندی دارد و اگر آتشی عیاذاً بالله در خانه‌‏اش افتد او را از آن چگونه یاد آید کسی که او چاکریِ لشکری کند او دل بر زن و فرزند نتواند نهادن و خان و مان پیدا نباشد گاهی در بیابان بایدش بودن، گاهی پیشِ شمشیرْ، گاهی در زمستان سفر بایدش کرد، گاهی در گرما إِنَّ اللَّهَ لَا یَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ وَ إِنْ تَکُ حَسَنَةً یُضَاعِفْهَا وَ یُؤْتِ مِنْ لَّدُنْهُ أَجْراً عَظِیماً[۲۹].

آنکه مخلصانِ این قومند گویند بیا در آمدیم در خدمتِ الله توکّل کردیم انگاشتیم که نبودیم همچنان‌که کسی به بیابان مهلک رسد گوید توکّل کردم و خود را در بیابان مهلک افکندم چنان‌که نورالدین است و آن دیگر چنان‌که نجیب ورسکی[۳۰] است از خدمت اندیشه کرده باشد و تنگ‌‏دست بوده و به سبب غفلت چیزی حاصل کرده است اکنون می‌‏ترسد که نباید اگر به خدمت آیم و یا تأمّلی کنم از دینی پریشان شوم، هیچ نیارد اندیشیدن و آن دیگر که شمس سیف ارهنی[۳۱] است دزدیده به سوی مسلمانی می‏‌نگرد برمی‌‏گذرد و نماز چنان می‌‏کنند که غلامکی باشد می‏‌آید و می‌‏گوید ای خواجه تو سلامتی و نیکویی و هیچ عیبی نیست تو را، بیل می‌‏باید گرفت و فلان زمین را و فلان رز را آب می‌‏باید دادن و فلان چیز را می‏‌بباید فروختن هله خَیر باد ای خواجه آخر چه زیان کرده‌ای بر این درگاه که چنین ترسان‏ شده‌ای کدام مایه آورده‌ای که بر حضرت الله تاب آمده است[۳۲] که چنین ترسان و لرزان گشته‌ای هر زیانی که تو را افتاده است و نقصان مالی آن سرمایه تو را الله دادست مترس‏ إِنَّ اللَّهَ لا یظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ صبر قرین عشق و صدق است از آنکه روزگار آن را دانی که در طلب وی گذاری، معشوقۀ تو آن است که به وی در نرسی که هرچه به وی رسیدی عشق تو نمانَد از آنکه رسیدن تو به وی دلیل غایة و نهایت و فناء آن چیز کند چو بدان رسیدی او فانی شد چو معشوق و مطلوب فانی شد عشق نماند و مزه نماند.

کسی صفت اولیا و زهّاد با احتیاط بیان می‏‌کرد گفتم اَللّهُمَ أَرْضِنا بِقِسْمَتِکَ این شهوت‌ها و تسویل‌های صاحب جمالان بار است همچنان است که زمینی سُست شده باشد در وی بار افکنند تا قوّت گیرد و بَر برآرد، این شهوت‌ها که در اَدبارِ زنان نظر کنی و در ساق‌ها[ء] ایشان نظر کنی گویی رحمنی الله است و مهربانی الله است هرچند که بیشتر می‌‏روی تا حورعین خوش‌‏تر باشد و گویی آن شهوت‌ها چون شراب دادن الله است که در آن بی‏‌هوش می‌‏شوند آنگاه زبان و دهن به ثنا خوش‌‏تر بود گشادن‏ وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ‏[۳۳] هر بی‏‌مرادی که در مرادنمایی پیش آمد آن در حق مؤمن اِنعام بود که بی‏‌مرادی و رسوایی در آن کار بیان آن است که این مرادنمای‏ رسوا خواهد بودن در آخر کار که سود ندارد و عمر ضایع شده باشد و خُسر حاصل شده آن وقت که دروغ و کژی‏گویی مادر سوزن خلد در زبان سودمند باشد تا وقتی به کارْد بریده نشود سیردزدک و پیازدزدک را بزنند و رسوا کنند بهتر باشد تا کاله‏‌دزدک نشود تنگِ مرادنمای را پیش تو نهاده باشند تا عمر دهی، بخُری، اوّلش نغز نمود، باز زیر خاک رسوایی و بی‏‌مرادی پدید آمد زود رد کن این تنگ را که اگر آخر رسوایی وی پدید آمدی چه کردیی خود را پیش عنقا روزگار می‌فکن و دهری مباش تا به منقارت پاره‏‌پاره نکنند و همچون خودت ناچیز نگردانند که خُسر آن باشد.

جزو چهارم فصل ۲۹۵

پرنده‌ای زیر دامی و یا در خانه‌ای مشاهده کنی دانی که این پرنده مملوک است و دست‌‏آموز است در زیر دامِ آسمان و در خانۀ جهان بازِ روز که شکنندۀ شکاریان جهان است در کدام گوشه کنده بر پای وی می‏‌نهند و چشم فرومی‌‏دوزند و بومِ شب را بیرون می‌‏آرند باز بوم را باز می‌‏برند و باز را می‌‏گشانید چنان دست‏‌آموزان که رسوم خود را فراموش نکنند خود را پیش این‌‏ها مینداز تا پاره و ناچیزت نکنند در امان خداوند ایشان رَوْ که آن را ایمان گویند و خود را در امان آوردن گرویدگی است سبب امان است‏ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَا هُمْ یَحْزَنُونَ‏[۳۴] شیر شرزۀ روز که چندین خلق را می‏‌شکند به زنجیرِ که باز بسته است؟ که به بازار جهان می‌‏آرند و سیاه‌گوشِ شب که به همه تن شیرِ سیاه را ماند از کدام مُحافظت جدا می‌شود در پناهِ خداوندِ ایشان رو تا از ایشان امان یابی‏ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ‏[۳۵] تا از خاسران نباشی نهال‌های شهوات و خوش‌‏طبعی را می‏‌خواهی در زمین ناحق غفلت و آز نشانی، رسوایی پیش آید که زمین ناحق است، شکر کن که هم از اوّل برکندند اگر همه عمر نشاندیی آنگاه برکندندی چه کردیی بل که نهال‌ها را در زمینِ یادِ الله نشان، هرکجا بادِ شهوت الله وزان می‌‏شود بوی مهربانیِ الله به مشام می‏‌رساند و نهال تنْ بدان سبز و خرم می‏‌گرداند، به اعتقاد و ایمان همه رنج‌ها خوش گردد چنان‌که رنجهای عشق بر عاشق مادام که عشق و اعتقاد باقی باشد و هرچه را اعتقاد و عشق و ایمان نباشد در نامعتقد هر چیز با رنج و بار گردد لاجرم خسران باشد و چو ایمان باشد خسران نباشد اعتقاد و عشق آتشی باشد که کسنج[۳۶] و صَبرِ رنج را گلاب کسنج کند و طلخی رنج دور گرداند، در اعتقاد و ایمان باد خوش امید است که زمین تن را نُزلِ بهاری دهد و در بی‌‏ایمانی و بی‌‏اعتقادی باد صرصر و زمهریرِ ناامیدی است که اجزای خاک تن را از نُزل مراد خشک گرداند، چون فصل زمستان ایمان دار و اعتقاد که خاک تن تو به زمستان مرگ خشک گردد و نهال‌های حواس مرده شود باز دیگرباره بهارِ وی پدید تواند آوردن، بهارِ این خاکِ تن لونِ دیگر است، شَمال و صباءِ او باد هوا و هوس و آرزوانها است، نرگس و بنفشه‌‏زارِ وی نوع دیگرست سوسنْ دَه زبان[۳۷] او نوع دیگر است نهال‌های حواس او گونه‌ای دیگرست آب طراوت و راحت‌های روح او شکل دیگر است‏ کَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُّعِیدُهُ‏[۳۸] همچنان‌که اوّل بی‌‏چون و بی‏‌چگونه آفرید که عقلِ هیچ‌‏کس بدان راه نیافت دوم بار هم بدان راه نیابد الله مدد می‌‏کند تنۀ عالم را و آدمی و حیوانات چون حواس و انگشتان و اعضا و پَرهااند وی را و این‏‌ها همه مدد روح و نَفس و عقل و مزه و رنج و عشق و مودت و محبّت می‏‌شوند باز اعمال و اوصاف می‏‌شوند و به عالَم دیگر نقل می‏‌کنند که چگونگی ندانی آن را، و آن را عالم غیب گویند تا وقت دیگر اجزای تو را اهل آن عالم کنند فلتیۀ عالم را راست می‏‌دارد تا می‏‌سوزد و چراغ عمل می‏‌شود و چراغ به عالم دیگر می‏‌رود. الله مراقبت زن و بچه و مصالح مالی خلقان و نصیحت ایشان بر رشتۀ عقلْ باز بسته است و تا مادام که الله رشتۀ عقل بر پای تو بسته است این بارها می‌‏باید کشیدن.

جزو چهارم فصل ۲۹۶

چند چیز را بیخ حاجَت نه‌‏آید تاک انگور را و سپیدار را و بید را اگرچه سالهای دیگر بر بیرون آورده باشد چون امسال برگ و شکوفه بیرون نیاورده باشد در فصل بهار در زمین نشانی بگیرد و وقت نشاندن او جز بهار نباشد و دیگر درختان را بیخ و نهال باید پیش از آنکه برگ و شکوفه بیرون آورده باشد اگر شکوفه اندکی بیرون آورده باشد و تمام بیرون نیاورده باشد هم بگیرد. اما اگر دانه خواهی نشاندن تیرماه باید نشاندن تا نم به خود کشد و به زمستان برف بر وی آید بشکافد و مغز را حال بگردد.

گل سوری را با سپیدار وصل کنند شاخ سپیدار را ببرند و مقداری انگشتی یا زیاده پوست از وی باز کنند و بدان مقدار چوب از پوست شاخ گُل بیرون کشند آن پوستِ شاخ گُل را در آن چوب سپیدار فروکشند به اندازۀ بریدگی پوست و با آن پوست پیشین هموار کنند و کلک‏[۳۹] بر آنجای مالند آنگاه لیفی بر آنجا پیچانند آنگاه گِل بر آنجا زنند چون آن سپیدار آب به پوست خود کشد آن پوست گل بدان پیوندد و یکی شود.

در بهار درخت آب از بیخ به سر شاخه‌ها کشد و به تیرْماه آب از شاخ به بیخ کشد و سر خشک شود اما وصلِ شاخ آبی به سیب و سیب به آبی و توث به خر توث[۴۰] و غیرهما شاخ سیب را مثلاً از دو طرف تراشه برگیرند چون قلم، و دو طرف پوست با چوب رها کنند آنگاه شاخِ درخت آبی را یا درخت آبی را ببرند و کارد بر وی نهند بشکافند و کارد در آن میانه آرند تا شکافته گشاده ماند آنگاه آن شاخ سیب چون قلم را در میانۀ آن شکاف نهند و کارد بر کشند تا آن شکاف آن را سخت بگیرد پاره‌ای گِل بر آن مالند و چیزی بر آن پیچند و گل درمالند، آن بگیرد به فصل بهار پیش از آنکه شکوفه بیرون آورده باشد.

به دهستان توث[۴۱] را غَفج[۴۲] کنند و در لیف دراز درمالند و در زیر گرد در زمین کُنند و در زبر جَداول وی، و خاک بر وی ریزند سال بر گذرد شاخه‌ها از زمین برآید آن را ببرند و برگِ آن پیله را دهند باز سال دیگر از آن اصله‌ها سه چهار شاخِ بر زند باز ببرند سه چهار بار همچنین کنند باز از اصل آن بریده آن شاخه‌های بالانْ بزند.

جهان مصور محسوس از خوش و ناخوش میوه و درخت و آب روان و آتش و دود از بهر[۴۳] پدید آوردند تا بدین‌ها تفهیم کنند که در عالم دگر چنین چیزهاست وَهْمت به محسوس رود از بهشت و دوزخ نه به معقول در عالم فنا نخل‏بندی‏ چنین فرمایند از گِل تا آنجا که حقیقت باشد تا چگونه باشد همه رنج و سودای تو از کاهلی و بی‏‌کاری است دفع آن بلا این است‏ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ‏[۴۴] رنج تلاوت قرآن و زاری کردن نشسته و خاسته بجای آر وَ إِلَی رَبِّکَ فَارْغَبْ‏[۴۵].

جزو چهارم فصل ۲۹۷

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ‏[۴۶] یعنی قرآن از بهر طلب الله و تضرع به الله و زاری به الله خوان نه از بهر تأویل‌های دیگر و جبر و قَدرَ[۴۷] مخوان اگر سؤال مختلفی کنند و موضع اشتباه[۴۸] بگوی که الله پیش از رؤیت[۴۹] و مخلوقی قرآن[۵۰] بیانی دیگر فرموده است بیا تا آن را باشیم و دست از این بداریم چو بیکار نمانده‌‏ایم تا بدین‌جای رسیم این مواضع اشتباهْ آن‌‏کس که این اشتباه پدید آورده است چون محکمش را بجای آری این اشتباه را او روشن تواند کردن نه تو، با تو چه بحث کنم‏ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغَاءَ تَأْوِیلِهِ وَ مَا یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَ مَا یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ‏[۵۱] اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَیَجْمَعَنَّکمْ إِلَی‏ یَوْمِ الْقِیَامَةِ لَا رَیْبَ فِیهِ وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِیثاً[۵۲]

لفظ‌های دینی که وعظ کرده بودم با شبهه می‌‏یافتم که چنین می‏‌گفتم که از پردۀ غیب چنین بیرون آمدیم قِدَم اشیا و هیولی تقاضا کند و مَجاز ممکن نیست که مشابهت میان موجود و معدوم نباشد باز گوییم که این لفظ‌ها بر این تأویل گویم مثال گوییم هست شدنِ تو را از عدم و باز برانگیختنِ تو را چنان‌که از بیابان خار زدن و ترنگبین برگرفتن اِلی غیرذلک قوم را گفتم آرزوانه بکشد شما را، چیزهای باطلی را رنگ آرزوانۀ خود یافتیت چنان‌که سرب و ارزِیز و مس رنگ زر و نقره یابد او را همچنان دوست دارد[۵۳] که زر حقیقی را برپنداشتِ زر حقیقی آن رنگِ یادِ معشوق بر وی می‌‏گوید[۵۴] عشق چون به کمال افتد قرارگاهی بیابد چون خللی در آن شبیهِ محبوب ببیند او را طلاق دهد و دست در نمایندۀ دیگر زند وای از آن گرمی که باز پس فسردگی پدید آید چون حیات دنیا با موتْ، آن آرزوانه قرص شمس حقیقی است تاب وی بر هر چیز خسیس و ژاژ بتابد بر آن چیز عاشق شوی باز از هر چیز که با وی گرم شدی باز دلت از آن کار گرفت معلوم شد که آنْ مانندگیِ آرزوانۀ تو گرفته بود نه آرزوانۀ تو بود همچون قرص خورشید که از فلک در می‏‌گردد تابِ خود را با خود می‌‏برد و دیوارها خالی می‌‏شود از نور، تا تو پدید آمدی چند هزار آرزوانه‌‏نُماها را طلاق دادی شیر مادر که بی‏‌وی می‌‏خُروشیدی و پستان مادر که تماشا جای تو بود از آن شیر و پستان بیگانه شدی خاشاک و خس به رنگ آرزوانه در دهن می‏‌کشیدی باز تَرْف و ترشی باز کلک و نی بازی.

قرص آرزوانه‌ها درمی‏‌گردد این خس و خاشاک از آن نور معطل می‌‏ماند قدرت است و عجز، قدرت از بهر آن نیکوست تا بوجود او از هوا و نهی باز باشی هرچه بدان قدرت منهی ارتکاب کنی عجز بِهْ از آن قدرت‏ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ‏[۵۵] با وجود معصیت از وی.

عجز سرمایۀ سعادت است چون مُلکِ تو بر ستور تو ثابت است ستور تو از تو عاجزتر بود با این همه او را بی‏‌کار نمی‌‏داری. شرم نداری و تعظیم نکنی این معانی از این اجزا کَیْ است که علم و حکمت و جنگ و کار ایشان خلاف یکدیگر است یکدیگر را قهرکننده و زیر و زبر کننده همه مقهوراند به یکدیگر قاهری بباید این‌‏ها را.

جزو چهارم فصل ۲۹۸

أَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ‏[۵۶] خرج آنگاه توانی کردن که دخل بینگیزی در این آیت اطلاق و امر است به کسب‌ها از بیابان‌ها شِخار زنی‏[۵۷] و گوگِرد آری و گوهرها از کان‌ها بیرون آری و مایۀ آبگینه بیاری ترش‌ها[۵۸] بِدروی و لسان الثور[۵۹] و کسنِج. کسب‌ها همان درودن بیابان را ماند تا ندروی و نزنی به صابون و لعاب‌ها و انگشدْها[۶۰] و اگر از بیابان و کان‌ها آوری در این وجوه خرج نکنی و صرف نکنی گوگرد کنده و شخارها و کسب‏ را بر بُناگوش بنه و در آن می‏نگریت‏ وَ مَنْ یَبْخَلْ فَإِنَّمَا یَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ‏[۶۱] یعنی ما یَبْخُل اِلّا عَلی نَفْسِهِ او باز نمی‏‌دارد مگر از تن خود اگرچه همه مال‌ها جمع کنی چون خرج نکنی تو از نفع آن باز مانی اما نفع آن را الله به همه چیزهای دیگر برساند از ستور و چاکر و هندو و دزدان و طرّاران و خَیلاتِ تو و غیر وی‏ وَ اللَّهُ الْغَنِیُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ[۶۲] خداوند بی‏‌نیاز است از خرج شما و شما محتاجیت به خرج کردن و تخم انداختن او معناه او غنی است بطلبید از حضرتش ریع‌ها و نُزل‌ها که محتاجیت، این تخم‌های تدبیر را چند گرد دست گردانید و به شک می‌‏باشیت که ما را از کاشتن چیزی برآید یا نه‌‏آید که وقت بگذرد و ناکاشته بماند زودتر این تخم‌های تدبیر را در این راه دراندازیت‏ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَی‏ لِمَنْ کَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَی السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِیدٌ[۶۳] حصار کالبدتان دیدبان و حرس ظاهر دارند و چشم باز و گوش در هوا و اندک حرکتی ولکن همچنین نشسته خفته‏‌اند خصمان چون بیایند به سر حصار بردوند و دیدبانان را سر بردارند و وی را خبر نی و یا مثل آن است که شخصی بسازند بر سر بارها و یا زمین‌ها چون دزد از دور نگاه کند پندارد که کسی است که نگاه می‌‏دارد.

 جزو چهارم فصل ۲۹۹

از بس‌‏که گرد احوال گشته‏‌ایت آمده‌‏ایت کوفته و افکنده قَطری‌های[۶۴] قُدَر و قُوی از کفش تکاپویتان فروریخته است. کوکب‌ها [ء] رغبت و میل از سماء دماغ‏تان متناثر شده دندان‌های مزه‌‏خایتان سوده شده بر جای افتاده‌‏ایت که اگر آب از دریا و جوی در دهان ما آید بخوریم و اگر نی نی همچون سباع صیدکننده در سپس‌های سنگلاخ گوش‌ها فروافکنده و دست و پای دراز کرده و چشم‌ها نیم‏‌خواب چون شکاری موافق از پیش برگذرد و زود چُست و چالاک شود و راست بایستد حَواست چون سباع شکارکننده در سنگلاخ کوه کالبدت خواب‏‌آلود و پژمرده چون موافقی برگذرد برجهند و در او جهند آن همه اجزا سر بدان چشم داشتند گویی همه بدیدندی چشمۀ حیات خود را و معشوقۀ خود را گویی باد صبا خبر دوست آورد و زمین کالبد مردۀ وی را پر از باغ و بوستان شادمانی کرد آب روان پیشِ درِ هر خانه‌ای جزوی روان شد و شکوفۀ پژمرده گشته زیرِ آن از هر چمنی عضوی پدید آید مردی عاقل باتجربه که سیر شده و مانده شده باشد از هر نوعی و پژمرده گشته چون عجبی بیند و یا عجبی پیدا آید همه اجزاش چُست و چالاک شوند گویی آن عجب زندگی بودی که آسیب به اجزای وی کرد زنده گردانیدش چون خاکِ سُنبِ فرس جبرییل[۶۵]‏ که آسیب به گوسالۀ سامری رسید[۶۶] زنده شد لحم و دم گشت و برخاست و بانگ بکرد یا آن عجب دَمِ اسرافیل را ماند که اجزای خاک فروخفته را زنده می‌‏گرداند این بیان آن است که به اشارتی چگونه اجزا را زنده می‌‏گردانیم و به بهشت خوش می‌‏رسانیم باز اگر آن پژمرده و افتاده چیزی بیند که نقصان او باشد و از پیش او برخیزد و پدید آید اجزا زود برجهند چون سگان کوی و محلّه چُست بایستند وک‌وک[۶۷] آغاز کنند که ما نیز دُم داریم و دندان، بنگر که اجزای بی‏خبر را به اشارت سر تازیانۀ ناموافق چون زنده کرد ترسی بریشان فرستاد و لرزه بر اجزا افتاد چون زبانیه[۶۸] که به مقمعۀ دوزخیِ بی‏خبر را با خبر می‏‌کند ای کاهل و ای جمله اجزای مردمان چون گردِ زمینیت. باد اِحیا و عجب و روح با شما آسیب زند در هوای آرزوها روان شویت و می‏‌ورزیت و می‌‏گردیت و چیزی می‌‏نماییت چون آن باد از شما جدا شود ناچیز شویت و چون خاک بر خاک بیفتید هر کجا رسیده باشید آخر آن باد را وزان کنند و تو را بار دیگر چنان کنند و یا خوشی و ناخوشی چون سیلابی است که اجزا را چون خاشاک برگیرد و می‌‏برد چون آن سیل از وی جدا شود خاشاک به طرفی افتد و سیاه می‏‌گردد آخر آن سیل بار دیگر بیاید و این خاشاک را روان کند أَلَم یَرَوْا کَمْ أَهْلَکْنَا قَبْلَهُمْ مِّنْ قَرْنٍ هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِی الْبِلَادِ هَلْ مِنْ مَحِیصٍ‏[۶۹] جنبشی داده‏‌اندت خود را بی‌‏جنبش مکن به تکلّف و خاک و مرده مگردان در همه کارها تکلف ناخوب است چون بدان حال شوی آن از تو نیکو آید چون تکِ آهوانت داده‌‏اند با ایشان هم تک باش و چون گرانی سنگ‌ها دهندت به جنبِ سنگ بنشین بیان می‌‏فرماید که آنها که پیش از تو بوده‌‏اند از تو قوی‏‌تر بودند در همه کارها شما در قرن خود از هنرها و جنگ‌ها و رسم و آیین‌ها و ترتیب و احترام و پیشه‏‌ها چند بیرون آورده‌‏ایت این همه نقش کردۀ پیشینیان است و جواهر ایشان است در حقّۀ سینه‌ها نهان داشتند، ایشان غرق شدند متاع بر روی آبْ‌ها به نزد تو رسید اکنون از زَبَرآبه[۷۰] بنگر که چه کشتی‌های شکسته فرومی‏‌آید این زورق کالبد خود را بدان طرف برید و آن فُرو فرو دوان‏[۷۱] تا به آخرتت دواند حمله می‌‏کردند تا قلعه گیرند ملک گیرند پاره‌‏پاره بر سر حصار برمی‌‏دویدند بنگر سنگ‌ها از سر برج و کنگره‌ها بر سر چگونه خوردند و غلطان غلطان به پستی درافتادند و تیرهای چهار پرۀ زهرآلود بر حلق چگونه خوردند و به پستی درافتادند سوی این قلعه حمله مکن که نتوانی گرفتن هرکه در جهان فضلی و هنری و صنعتی و شجاعتی و کسبی و زَر ورزیدنی و جمعیتی و دَرّی و نسلی [می‏‌وَرزد] از بهر آن می‌‏ورزد ناخلقی را مسخّر خود کند و بندگان وی را به استبعاد و چاکری گیرد نه از بهر فرمان‏‌بُرداری و نه از بهر رفتن آخرت و مودّتِ خدای عزّ و جلّ همان ملکِ خدای را می‏‌خواهد تا بگیرد و بر این قلعه حمله می‏‌کند بنگر که چگونه همه زخم خوردند و درافتادند هَلْ مِنْ مَحِیصٍ‏ این به تو باز می‏‌گذارد که هیچ جای گریختند همه را در زیر پای می‏‌بینی افتاده و ناچیز شده.

از این می‏‌اندیشیدم که این‌جا سَلس گرفت و آنجا درد شکم و این‌جا درد دندان و کَلفه[۷۲] بر روی پدید آمد و مبطون[۷۳] شدم و زانوها از آب خوردن به درد است با خود اندیشیدم که کلان سالی مرا دریافت هر ساعت علّت زیادت شود تا در مرگ اگر من غم این دردها خورم مستغرق این مشغولی باشم و به هیچ‌‏چیزی نه‌رَسَم و هیچ فایده نکند این غم خوردن، و چون مرده تن را پیش می‏‌نهم و هر ساعتی نوحه‌‏گری می‏‌کنم اکنون بعد از این التفاتی نکنم به دردهای تن خواه گو بمیر و خواه گو بزی همان انگارم که بر جای ماندم و رسوا گشته دل بر رسوایی نهادم آن قدر مکنتی که دارم به خوش‌‏دلی و مراد خود صرف می‌‏کنم.

آدمی و عقل همین سود است هرکه را سودا بیش آدمیّت بیش و هرکه را سودا نیست جماد است.

جزو چهارم فصل ۳۰۰

الله اکبر در جمال نگری الله اکبر در قدرت‌ها نگری الله اکبر در علم‌ها نگری هم در معنی سُبحانک شو ذکر الله از همه نیکوتر است.

زبان کلید دل است هرچند زبان به گفت گردان‌‏تر دل گشاده‌‏تر و نفایس نیک‏‌تر پدید آید. معنی اَللهُ مُسْتَحِقٌ لِلْعِبادَةِ یعنی فرمان‏‌بُرداری با تذلّل او را سزد و حقِّ او بود هر ذاتی که چنین بود او اللّه است اکنون حقیقتْ حقِ الله اجزای عالم می‏‌گزارند، ماه و آفتاب و ستارگان و شب و روز و احوالِ خلقان فرمان بُردار الله‌‏اند با خواری و گردن‏دادگی[۷۴] طَوْعاً اَوْ کَرهاً برمی‌‏آیند و فرومی‌‏روند و هیچ مدان اغراض خود را و عاقبت خود را و همچنین تمییز من و ادراک من و عقل من فرمان‌‏بردار الله و متذلّلْ، در این روش که می‌‏روم فرمان‏‌برداری الله‌‏ام خواهم یا نه جز این اختیار نمی‏‌کنم و عاقبت مدان که چی می‌‏شود چون نظر کردن همه اجزا و احوال خود را ذاکر الله دیدم از روی عمل و حقوق این طاعتْ الله از ایشان قبض می‏‌کند و بر آدمی این حقوق نشان بس، چون عقل و اختیار و تدبیر و ذوق و شوق ما و حیات ما همچون جمادی شد که مفعول الله است تا خود حیات و جمال وی و علم وی چگونه باشد.

—–

[۱] به احتمال قوی قلبک مصغّر «قلب» یا تلفظ دیگر است از «قلبه» بنابر معمول فارسی‏‌زبانان در کلماتی که بهاء مختفی ختم می‏‌شود از قبیل: سرخه، سرخک، سبزه، سبزک و قلب و قلبه عربی و مرادف جمار (بضم اوّل و تشدید دوم) و شحم النخله است که به پارسی پنیر خرما و دل درخت خرما و بنه درخت خرما گویند و آن مادّه‏‌یی سپید و نرم و خوش‏‌مزه است که در سر درخت خرما متکوّن می‏‌شود در صورت شبیه به کله قند و از جهت رنگ و نعومت مانند پنیر است و هرچه سپیدتر باشد بهتر است…

[۲] صمغی است زرد رنگ شبیه به کهربا و بعضی قطعه‌‏های آن سرخ رنگ که از درخت ساج و کافور بدست می‌‏آید و اینکه گویند نوعی از سنگ است و یا از چشمه‌‏یی در بحر هند که آب آن گرم و مانند عسل غلیظ است بهم می‌‏رسد اصلی ندارد و اهوازی در کامل الصناعة آن را در عداد صمغ‌ها آورده و ابوعلی سینا در قانون همین معنی را در تعریف آن ذکر کرده است و آنچه بهاءولد می‌‏گوید (از تأثیر سپیده قلبک محلول در روغن سندروس) مؤید است بدانچه در خواص سندروس آورده‌‏اند که ذرور آن جهت التیام جراحات و جوشانیده قوام‌‏یافته آن در روغن بادام برای شقاق هریک از اعضا مفید و مجرّب است.

[۳] اسم صوتی است که در حال قی و غثیان (منش‏‌گردا) حادث می‏‌شود چنان‌که اکنون هم متداول است و وجود آن در متن حاضر دلیل قدمت استعمال آن تواند بود.

[۴] آیۀ ۲۴۵ سورۀ بقره: کیست که در راه خدا وامی نیکو دهد تا برای او چندین و چند برابرش کند، و خداوند تنگنا و گشایش پدید می‌آورد، و به سوی او بازگردانده می‌شوید.

[۵] معلوم نشد کیست. وی به احتمال هرچه قوی‏‌تر جز عمادالدین مؤید بن احمد اسفراینی کاتب است که در خوارزم مقیم بوده و در دربار علاءالدین محمّد خوارزمشاه مقامی منیع و منزلتی رفیع داشته و محمد عوفی او را در خوارزم ملاقات کرده و از قول او حکایتی در لباب الالباب نقل کرده است. لباب الالباب، چاپ لیدن، ج ۱، ص ۳۶، ۱۴۷٫

[۶] دره (مرادف شعب در عربی)

[۷] حالت استعداد و قبول یا تحمّل واردات غیبی و نیز ظهور سعه باطن چنان‌که همه چیز در وی گنجد و بر وی نیفزاید.

[۸] همان.

[۹] همان.

[۱۰] قبض در مصطلح قوم عبارت از انقباض دل است و آن عبارت از حالتی است که سالک از ادنی باعلی ترقی نتواند کرد یا می‌‏کند امّا ذوق و لذت آن نمی‏‌یابد و هیچ بلایی مر صوفی را بالاتر از قبض نیست و بسط خلاف قبض است، در بسط یکی را به اندکی گشادگی دل است و در قبض یکی را با همه چیز گرفتگی دل است مرد واجد امّا فاقد ذوق. (شرح محمّد گیسو دراز بر رساله قشیریه، طبع حیدرآباد ۱۳۶۱) و خلاصه نظر ابوالقاسم قشیری این است که قبض و بسط دو حالت است که پس از ترقی عبد از مرحله خوف و رجا حاصل می‌‏شود و قبض و بسط نسبت به عارف چنان است که خوف و رجا نسبت به سالک نوعهد و تازه‌‏کار و فرق قبض با خوف و بسط با رجا آن است که خوف و رجا از امری مرتبط به آینده پدید می‌‏آید چنان‌که از فوت امری مطلوب یا حصول و ورود امری مکروه بترسد یا آنکه آرزوی مطلوبی و انتظار زوال محذوری داشته باشد که خوف نتیجه اوّلین و رجا مترتّب بر دومین است ولی قبض و بسط ناشی از معنی و واردی است که فی الحال باطن سالک را فرا گرفته باشد (نقل به معنی از رساله قشیریه، طبع مصر، ص ۳۲) نیز رجوع کنید به: اللّمع، طبع لیدن، ص ۳۴۳ کشف المحجوب، طبع لنین‏گراد، ص ۴۸۹ شرح منازل السائرین، طبع طهران، ص ۲۳۲- ۲۳۴ اصطلاحات الصوفیة در حاشیه همان کتاب، ص ۹۲، ۱۶۶ مصباح الهدایه، طبع طهران، ص ۴۲۴ کشاف اصطلاحات الفنون، طبع کلکته، در ذیل: بسط، قبض.

[۱۱] همان.

[۱۲] تمر هندی است و آن ثمر درختی است که در هند می‏‌روید…

[۱۳] در اصل صریحا و واضحا بر روی نون فتحه گذاشته ولی حرکت حرف اول را معلوم نکرده و این کلمه در فرهنگ‌های فارسی ضبط نشده است و گمان می‌‏رود که این لغت همان است که در قانون به نام: «حلانجون» یاد شده و چنان‌که از همان کتاب برمی‏‌آید نوعی از پودینه است و چون مصنف می‏‌گوید که «اصل پودینه از هلونک است» باید مرادش از پودینه نوعی از این گیاه باشد که جزو سبزی خوردنی است و آن را به اسم عربی آن نعناع می‏‌خوانند…

[۱۴] در اصل چنین نوشته‌‏اند: چون جنس‌های دیگر را در میان خضر- بعد بر روى آن خط کشیده و عبارت متن را بالاى آن نوشته‌‏اند.

[۱۵] در هر دو مورد طوری است که: با تنکران هم مى‌‏توان خواند. شکل دیگر است از کلمه بادنجان که در مقدمة الادب زمخشری نیز آمده است: مقدمة الادب، چاپ لیبزیک، ص ۱۵٫

[۱۶] به عربی بزرقطونا و آن گیاهی است کوچک نهایت تا یک ذرع و برگ آن باریک و بلند فی‌‏الجمله شبیه به گندنا و گیاه برنج و از آن باریک‏‌تر و کوچک‌‏تر و از بیخ آن ساقه‌های باریک برمی‌‏آید و بر سر آنها خوشه‏‌یی مانند خوشه‌‏های گندم و بالای آن غلافی و در آن تخم‌های آن و در تابستان می‌‏رسد…

[۱۷] به فتح اول و دوم خردل صحرایی است و خردل گیاهی است…

[۱۸] به ضم اول و دوم (مطابق ضبط برهان قاطع) و در نسخه اصل بالای حرف سوم فتحه گذاشته شده و حرکت حرف اول و دوم نامعلوم است گیاهی است که در کنار آبها و زمین‌های نمناک می‌‏روید و مفروش بر روی زمین و مخصوص به زمانی نیست و شاخه‌های آن دراز و باریک و با گره‌ها و بندهای بسیار و برگ آن بسیار ریزه و سرهای آن تند و اندک صلب و گل آن مابین سرخی و سفیدی و عربی آن نجم و ثیل و ثیل است و به پارسی بید گیاه و در محاورات امروزی فریز گویند…

[۱۹] ظ: چنان.

[۲۰] فکرت مرتبط به آینده، مقصد و مراد، طرح و اندیشه…

[۲۱] خزیدن.

[۲۲] از مریدان و خاصان بهاءولد است که نام وی در این کتاب ص ۳۵، ۴۵، ۹۲، ۱۴۵ و یک‏‌بار بنام نور ص ۷۲ و در جزو ۱، ۲، ۳ معارف طبع طهران، ص ۶۰، ۶۸، ۳۵۷، ۳۸۷، ۳۹۳، ۳۹۶، ۴۰۷، ۴۱۴، ۴۱۶ یاد شده است و ظاهرا وی همان کس است که در ص ۳۵۷ معارف، طبع طهران بنام: «نور الدین اسحاق سیفانی» مصنف از وی یاد می‌‏کند و گمان می‌‏رود که «سیفانی» تحریف «سینانی» است منسوب به: سینان از قرای مرو. انساب سمعانی.

[۲۳] آیۀ ۲۳ سورۀ زمر: خداوند بهترین سخن را در هیئت کتابی همگون و مکرر فرو فرستاد، که پوسته‌ای کسانی که از پروردگارشان خشیت دارند از آن به لرزه در آید، سپس پوست‌هایشان و دل‌هایشان با یاد خدا نرم شود، این هدایت الهی است که به آن هر کس را که بخواهد به راه می‌آورد، و هر کس که خداوند بیراهش گذارده باشد، رهنمایی ندارد.

[۲۴] به ضم اول و سکون ثانی به معنی کنجاره و ثفل چیزهای فشرده می‌‏آید و کسب به فتح اول نیز می‏‌توان خواند.

[۲۵] ظاهرا نوع سیاه زنبور مراد است.

[۲۶] هزارپاست که آن را هزار پایه نیز گویند…

[۲۷] چکره کردن به معنی قطره و ریزه آب و گل بر کسی افشاندن استعمال شده است…

[۲۸] بخشی از آیۀ ۲۶ و آیۀ ۲۷ سورۀ یس: گوید ای کاش قوم من می‌دانستند، این را که پروردگارم مرا آمرزیده است، و مرا از گرامیان قرار داده است.

[۲۹] آیۀ ۴ سورۀ نسا: خداوند به اندازه ذره‌ای نیز ستم نمی‌کند، و اگر حسنه‌ای باشد به آن دو چندان پاداش می‌دهد و از پیشگاه خود پاداش بیکران می‌بخشد.

[۳۰] از معاصرین مصنف است و بیش از این از شرح حال وی چیزی بدست نیامد.

[۳۱] ظاهرا شمس الدین بن سیف الدین بر طریق تخفیف القاب مضاف بدین از باب احتیاط مذهبی که بشری را فی المثل آفتاب دین نگفته باشند و در کتب قدما از قبیل: مرآة الجنان یافعی و تاریخ اسلام ذهبی و شذرات الذهب نظائر آن بسیار توان دید.

[۳۲] ظاهرا استعمال مجازی و معنی آن «به زیان آمده» است از تاب به معنی آشفته و پیچیده و ممکن است که به باء مشدد خوانده شود و در این صورت عربی و اسم فاعل خواهد بود از تباب به معنی خسران و تباهی.

[۳۳] آیۀ ۱ و ۲ و بخشی از آیۀ ۳ سورۀ عصر: سوگند به روزگار، که بی‌گمان انسان در زیانکاری است، مگر کسانی که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند و همدیگر را به حق سفارش کرده‌اند.

[۳۴] بخشی از آیۀ ۶۲ سورۀ یونس: بدانید که دوستداران خدا، بیمی بر آنها نیست.

[۳۵] آیۀ ۱ و ۲ سورۀ فلق: بگو به پروردگار فلق پناه می‌برم، از شر هر آنچه آفریده است.‌

[۳۶] مخفف کسناج است که صورت دیگر است از کاسنی و کسنی سبزی دوایی معروف که به عربی هندبا گویند و این لغت به صورت مذکور در فرهنگ‌ها نیامده و تنها «کسناج» را مؤلف برهان قاطع ضبط کرده است.

[۳۷] سوسن سفید که آن را سوسن آزاد نیز گویند و ده زبان دارد و زنبق نامیده می‏‌شود…

[۳۸] بخشی از آیۀ ۱۰۴ سورۀ انبیا: همچنانکه آفرینش نخستین را آغاز کرده‌ایم.

[۳۹] به کسر اول و دوم انزروت (عنزروت) است و آن صمغ درختی است خاردار به قدر دو ذرع و برگش شبیه به برگ مورد و درخت کندر که در بلاد فارس و ترکستان می‏‌روید و انزروت به رنگ سرخ و سفید و زرد بهم می‏‌رسد و بسیار تلخ است…

[۴۰] لسان العرب و تاج العروس در ذیل: توت، توث و برهان قاطع و آنندراج در ذیل: خرتوت.

[۴۱] نام شهر و ناحیه‏‌یی بوده است مشتمل بر ۲۴ قریه نزدیک خوارزم و در شمال گرگان (گنبد قابوس) بر کناره شمالی رود اترک. بلدان الخلافة الشرقیة، طبع بغداد، ص ۴۲۰ و نیز شهری در کرمان و یکی از نواحی بادغیس هرات بدین نام موسوم بوده است. معجم البلدان، طبع مصر، ج ۴، ص ۱۱۴٫

[۴۲] معنی آن به درستی معلوم نشد صاحب برهان قاطع در ذیل کلمه: غفج گوید: «به ضم اول و سکون ثانی و جیم فارسی جای عمیق و گو را گویند، آبگیر و تالاب را نیز گفته‌‏اند و به معنی سندان است. و هیچ یک از این معانی مناسبت روشن ندارد. و ممکن است که غفج و خفج مبدل خفچ (خفچه) باشد که دسته موی و شاخ راست و نازک است…

[۴۳] اینجا کلمه‏‌یی است که خوانده نمى‏‌شود مثل: تبیین، نپشتن( نبشتن)

[۴۴] آیۀ ۷ سورۀ شرح: پس چون فراغت یافتی، بکوش.

[۴۵] آیۀ ۸ سورۀ شرح: و به سوی پروردگارت بگرای‌.

[۴۶] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ علق: بخوان به نام پروردگارت.

[۴۷] یعنی اعتقاد به مجبور بودن انسان و نفی قدرت بر فعل از بنده خواه قدرت مؤثره و خواه کاسبه چنان‌که جهمیه (پیروان جهم بن صفوان ترمدی) معتقد بوده و انسان را در ایجاد فعل به‌‏منزله جماد پنداشته‌‏اند و ایشان را در اصطلاح جبری محض می‏‌نامند در مقابل جبری متوسط (اشعریه، نجّاریه، ضراریه) که انسان را کاسب فعل می‌‏دانند به این معنی که قدرتی برای وی اثبات می‌‏کنند ولی نه مؤثر و قدر عبارت است از اسناد افعال عباد به خودشان و اعتقاد به تأثیر قدرت حادثه در فعل و نفی تأثیر قدر مطابق عقیده معتزله که به همین مناسبت ایشان را «قدریه» می‌‏نامند و خلاصه آنکه «جبر» اسناد افعال عباد است به خدا برخلاف «قدر» که اسناد افعال بندگان است به خود آنان نه به خدای تعالی.کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: جبر و قدر.

[۴۸] مقصود وی متشابهات قرآن است به دلیل آنکه درس ۱۴ «محکم» را در مقابل آن ذکر می‏‌کند…

[۴۹] یعنی اعتقاد به رؤیت حق تعالی که اهل سنّت معتقدند به روز قیامت مؤمنان را میسّر خواهد شد و با اینکه خدا را بیرون از جهت می‏‌دانند به صحّت رؤیت بلکه امکان و وقوع آن قائل شده‌‏اند برخلاف معتزله که رؤیت حق را به هر حال ممتنع دانسته‌‏اند و این مسئله قرن‌ها یکی از علل اختلاف و نزاع‌های مذهبی مسلمین بوده و مصنف بدین جهت آن را طرح کرده است.

برای اطّلاع بیشتر رجوع کنید به: شرح مواقف، طبع آستانه، ج ۳، ص ۱۱۶- ۹۴ و کشف الفوائد، طبع طهران ۱۳۰۵ هجری قمری ص ۵۵٫

[۵۰] این مطلب متفرّع است بر کیفیت اتّصاف حق تعالی به صفت «متکلّم» و در این‏‌باره معتزله گفته‌‏اند که اطلاق متکلّم بر خدای جلّ شأنه به اعتبار این است که موجد کلام است و بنابراین تکلّم صفت فعل است نه صفت ذات زیرا کلام نزد معتزله عبارت است از اصوات و حروف که حادث است و عارض بر ذات وی نتواند شد و بنابراین گفته‌‏اند که کلام الله حادث و مخلوق است.

و حنبلیان معتقدند که کلام الله اصوات و حروف است و با وجود این آن را قدیم شمرده و عدّه‌‏یی افراط را به جایی رسانیده که جلد و اوراق قرآن را هم قدیم شمرده‌‏اند.

و اشعریان بر این عقیده‌‏اند که اصوات و حروف حادث و مخلوق است ولی کلام صوت و حرف نیست بلکه معنیی است قائم در نفس متکلّم غیر از علم و اراده که از آن به اصوات و حروف تعبیر می‏‌شود و کلام مسموع از آنها تألیف می‌‏یابد و کلام الله معنی قدیم قائم به ذات اوست که کسوت صوت و حرف می‏‌پوشد و آنگاه مسموع و محفوظ و منقوش و مکتوب می‏‌گردد.

امّا صوفیه معتقدند که کلام تجلّی علمی حقّ است به اعتبار اینکه آن را اظهار می‏‌کند به صورت اعیان موجوده و حقائق کونیه و یا به صورت معانی که خاصان وی تلقی می‌‏نمایند و هریک از ممکنات بدین اعتبار کلمه‌‏یی از کلمات حقّ است.

و مسأله خلق و قدم قرآن و کلام الله از مسائلی است که مسلمین بر سر آن خون‌ها ریخته و کشمکش‌ها کرده‌‏اند به خصوص در دوره خلافت مأمون تا عهد الواثق بالله خلیفه عباسی.

مآخذ و اسناد: کشف الفوائد، طبع طهران، ص ۴۹ شرح مواقف، طبع آستانه، ج ۳، ص ۸۵- ۷۵ کشاف اصطلاحات الفنون، طبع کلکته در ذیل: قرآن، کلام.

[۵۱] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ آل عمران: کتاب را بر تو نازل کرد که بخشی از آن محکمات است که اساس کتاب است، و بخش دیگر متشابهات است، اما کج‌دلان، برای فتنه جویی و در طلب تاویل، پیگیر متشابهات می‌شوند، حال آنکه تاویل آن را جز خداوند و راسخان در علم که می‌گویند به آن ایمان آورده‌ایم، همه از پیشگاه خداوند است نمی‌دانند، و جز خردمندان کسی پند نمی‌گیرد.

[۵۲] آیۀ ۸۷ سورۀ نسا: خداوند کسی است که خدایی جز او نیست، همو شما را در روز قیامت که در آن شکی نیست، گرد می‌آورد، و کیست از خدا راست‌گوتر.

[۵۳] در متن چنین است و بالاى آن به قلم قرمز نوشته‌‏اند: بینند.

[۵۴] این کلمه را (مى‏‌کوبد) به باء موحده نیز توان خواند.

[۵۵] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ فجر: گوید پروردگارم مرا گرامی داشت.

[۵۶] بخشی از آیۀ ۱۹۵ سورۀ بقره: در راه خدا هزینه کنید.

[۵۷] در حاشیه نوشته است: شخار قلیه گازران و رنگ‌رزان.

[۵۸] ظاهراً ترجمه حمض عربی است که نوع گیاه ترش (تره ترش) باشد و شخار از آن گیرند و ممکن است مراد حمّاض (ترشه، ترشک) باشد که گیاهی است دارای برگ‌های رقیق ترش و ساق سرخ و نوع برّی آن برگ‌های پهن دارد و شبیه بار تنگ است مخزن الادویه، تحفه حکیم مؤمن در ذیل: حمّاض.

[۵۹] گاو زبان که نباتی است معروف و همه کس می‌‏شناسند.

[۶۰] صورت دیگر است از «انگژد» و «انگزد» و «انگشت» به لهجه اصفهانی در ترکیب: «انگشت گنده» و آن صمغ انجدان (انجذان بعربی) است که گیاهی است که یک نوع آن را گوله‏‌پر و نوع دیگر را کماه خوانند…

[۶۱] بخشی از آیۀ ۳۸ سورۀ محمد: و هر کس بخل ورزد همانا از خود دریغ می‌ورزد.

[۶۲] بخشی از آیۀ ۳۸ سورۀ محمد: و خداوند بی‌نیاز است و شما نیازمندانید.

[۶۳] آیۀ ۳۷ سورۀ ق: بی‌گمان در این برای کسی که صاحب‌دل باشد یا سمع قبول داشته و شاهد باشد، پندآموزی است.

[۶۴] چنین است در متن صریحا و واضحا و مشکولا.

[۶۵] اشاره است به روایتی که مفسّرین نقل می‌‏کنند که چون سامری گوساله زرین ساخت و مرصّع کرد به انواع جواهر آنگه از آن خاکی که جبرئیل پای بر آن نهاده بود قبضه‏‌ای داشت از آن خاک پاره در شکم گوساله افکند از او آوازی برآمد چون آواز گوساله. تفسیر ابو الفتوح، طبع طهران، ج ۳ ص ۵۱۹٫

[۶۶] ظ: آسیب آن. و محتمل است که به جاى( رسید) متعدى آن( رسانید) بوده است.

[۶۷] حکایت صوت سگان است مانند: وق‏وق، وعوع…

[۶۸] شرطی، فرشته شکنجه، نگهبانان دوزخ و در فارسی بدون هاء (زبانی) نیز مستعمل است…

[۶۹] آیۀ ۳۶ سورۀ ق: و چه بسیار پیش از آنان نسل‌هایی را نابود کردیم که از ایشان دراز دست‌تر بودند، که در گوشه و کنار شهرها جستجو کردند که آیا گریزگاهی هست‌.

[۷۰] سطح زبرین آب، روی آب.

[۷۱] در متن بدون نقطه.

[۷۲] لکه‏‌های سیاه‌‏فام که بیشتر بر روی پدید آید بر شکل کنجد و بدین جهت «اکلف» را به: «کنجد روی» ترجمه کرده‌‏اند و در آنندراج این کلمه به ضم اول ضبط شده و در مقدمة بالای حرف اول ضمّه و در متن حاضر فتحه گذاشته‌‏اند…

[۷۳] در لغت کسی است که به درد شکم مبتلی شود و در اصطلاح اطبّا مبتلی به اسهال مزمن را گویند و بعضی گفته‌‏اند کسی است که بیماری اسهال او شش ماه کشیده باشد. محیط المحیط، بحر الجواهر…

[۷۴] اطاعت و انقیاد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *