معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۲۸۱ تا ۲۹۰

جزو چهارم فصل ۲۸۱

در قیامم پای درد گرفت گفت الله از من بخور به مراد و چو بُراقی در برّ و بحر و در هوا چون بادْ سرمست می‏رَوْ و در سجده گویی بر زبر حورعین خفتۀ لب بر لب وی نهاده‌‎ای اکنون اللّه عبارت از همه خوشی‌ها آمد گفتم ای الله آن عباد خوشی‌های خود ظاهر می‌‏توانند کردن و من نی گفت تو اگر در آن صورت ظاهر نمی‏‌کنی در صورت تذکیر و وعظ ظاهر کن دولت خود را چنان‌که تو عاجزی از اظهار خوشی خود در صورت ایشان، ایشان عاجزند از اظهار خوشی در صورت تذکیر و غیر وی آری بر این سیرت از جهان بر وی باکی نیست چو این اعتقاد از یقین و تعظیم الله مرکّب است و در سرّا و در ضرّا لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَا هُمْ یَحْزَنُونَ‏[۱] یُنبی اَنّ الایمانَ هذا و اللهُ هذا حاصل لذّت الله در هر کنجی برده‌‏اند و پاره‌ای در کنج پوست شیر و پاره‌ای در حمد و نه و پاره‌ای در حشرات و پاره‌ای در پوست بهایم و پاره‌ای در طیور و پاره‌ای در انفاس ملایکه و پاره‌ای در فروج نسا یافته است [و] در ذکور رجال از آن مزه‌ای و پاره‌ای در سر و روی و ابرو و چشم‌ها و پاره‌ای در اَدبار و پاره‌ای در سینه‌ها که نامش رحم و شفقت است و پاره‌ای در معقولات و حساب‌ها و نان‌ها و شراب‌ها و سماع‌ها و نبات‌ها و حیوانات و پاره‌ای‏[۲] گویی هرکسی پاره‌ای از الله گرفته‌‏اندی در هر کنجی با وی صحبت می‏‌کنندی اَلْحَمْدُ لِلّه آن دوشیزگان با شوهران جوان خود می‌‏چاوند[۳] و در زیر غیر می‌‏لرزند گویی آن حمد مر مزۀ الله را می‌‏کنندی آن عشق‏‌نامه‌‏ها[۴] همه ثنا مر پارهای الله را می‌‏گویند گفتم همچون عروسان عاشق می‌‏زارم ای الله مرا از مزۀ خود محروم مدار که هیچ‏کس ندارم‏ لا تَذَرْنِی فَرْدًا وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ.[۵]

جزو چهارم فصل ۲۸۲

رشید[۶] را می‏‌گفتم اِذا زَنَیْتَ فَاَزْنِ بِالحُرَّةِ[۷] از پی کاری دست در انبان شکم و پوست کالۀ فَرْج زده‌ای جای پوست کاله[۸] پرنشان گنده و زهاب باشد پس از کثرت طعام بمیرد.

نور دیدم در خانقاه ححسبو[۹] و نیز همان شب زنینه‌ای خواب دید که آن حوض پر از آب شدی و چراغدان به نزد وی بُردی و چراغ از آن آب درگرفتی مثلاً اگر زن جوان باجمال یا پرستارکی خوبی با تو هم عهد باشد و تو را نیک دوست دارد تو گویی بیا تا دست وی گیرم و از همه جهان تبرّی کنم خواه گو باغ باش خواه بیابان پس الله که وله و معشوقۀ موجودات است از او باجمال‏‌تر و از وی باوفاتر که باشد وَ مَنْ أَوْفَی‏ بِعَهْدِهِ مِنَ الله‏[۱۰] دست وی گیر گِردِ همه ویرانی‌ها می‏‌گرد. گر دوست به دستی همه جا جای نشستی.

چون کسی را حالت خوش بُوَد دربند اصلاح کسی دیگر نبود چنان‌که کسی در علم منتهی‏‌تر باشد سر آن ندارد تا مبتدی را پیش گیرد هرکه او به الله عالم‌‏تر سر مبتدیان ندارد. وَ مَا تَفَرَّقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَةُ.[۱۱]

جزو چهارم فصل ۲۸۳

عماد فقاعی[۱۲] و صوفیان بودند دماغشان خشک شده از آنکه در مسجد خفته بودند وز کام گرفته و سلفه برافتاده را دیدی بدان‌که سودای فاسد است او را چنان دیدی بدان‌که او فاسد سوداست همچون شکل غریبی نموده ایشان را گفتم عالم و صوفی را غربت و رنج چه کند پس اگر رنج بودی و غربتی نمودی چه علم و چه جهل.

هر یکی شب خفته کالبدها چون ناوِ آسیا آنجا آب ناو را تر دارد و اینجا این آب سودا این ناو را خشک دارد نامِ عالم و صوفی آرزو برده که نام صاحب‏‌اقبالان است چو این نام بدیشان آسیب زد برگشتند و دل به زن و فرزند و هوا و شهوت بردند وَ مَا تَفَرَّقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَةُ[۱۳]. مگر همه جهان جمع گشتند و این نام دروغ بنهادند که در وی هیچ معنی نبود زَینِ صالحین و محمد صوفی را دیدم گفتم مگر این می‌‏گویند که هم اکنون بمیرم نه نام عالِمی ماند و نه نام صوفیِ ماند گفتم صوفی و عالِمی به مرگ بَدَل نشود بل که عمل آن از پس مرگ بیش شود اگر عمل نکردی بعد از مرگ چه عالِمی چه صوفی چه جهل چه کدورت به علم پنبه لباس شود به علم مس زر گردد و پلید پاک شود به علم ریزهای مرده قوا می‏گیرد به صفا اجزای پراکندۀ خاک منور شود که روشنایی در تاریکی عمل کند و صفا و علم‏[۱۴] عمل کند صفا را دُردیِ درد چه کار؟ علم هر کاری که بیاموزند از بهر آن بوَد تا از رنج خَلاص یابند، اهل کفر با نیاز محمّد رسول الله بودند چون مبعوث گشت پشماکند غفلت بر پشت نهادند و چون خران سکیزه بردادند و می‌‏گریختند کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ[۱۵].

مزه‌ها و سوداها چون نور آتش است که چون وی نمی‌‏بُوَد آن چیز چون خاکستر می‏‌شود در زیر گرد غفلت.

جزو چهارم فصل ۲۸۴

زیرک ناقص است و ابله کامل از آنکه زیرک همه روی‌ها نگاه دارد به هر رویی یکی پاره بیش نماند پس ناقص بُوَد و هر جانبی که نگاه می‌‏دارد بار گران برمی‏‌گیرد هم ناقص باشد هم پررنج باشد به خلاف ابله که در هر کاری که باشد همگیش آن باشد اگر با تو تیزی وزیر کیست چون کاردی باشد به دست نقب بُری، طرّاری آغاز کند و دزدی اگر تیز نباشد بی‏‌کار باشد.

طریقِ دَقْ[۱۶] جایی بنشینم و به مردمان کس می‏‌فرستم که پادشاه را عشر و خراج مدهید یعنی مرا [دهید] چون الله شاهد موجودات است و نایک و فاعل ایشان و ایشان همچون منکوحه[۱۷] و مفعول و مصنوع وی و …[۱۸] او مختلف یکی …[۱۹] او تصویر عروسان و دوشیزگان و مزه‌ای که در ایشان نهاده است در حق مردان و نیک الله مردان را و فحول سایر حیوانات را آن باشد که آسیب زند به مردان به صورت و توابع ایشان از قُبله و غیر آن و یکی …[۲۰] الله تصویر فحول و رجال است که الله بدان نیک کند إناث را و آسیب زند به ایشان چنان‌که با مریم و چنان‌که پریان آسیب زنند و دیوان، و یکی صحبت الله با سبزه‌ها و آب‌ها و بادها و خاک‌ها و کس این صحبت و آسیب و نَیک را چگونگی نداند همچنین مزه می‏‌یابند و کمال ایشان حاصل می‌‏شود بی‌‏آنکه چگونگی بدانند تا هر موجودی که صحبت الله با وی کم شود کمال حال آن چیز به نقصان بَدل شود چنان‌که شاه چون از عروس روی بگرداند عروس پژمرده شود و الله را صحبتی است عقل و مزۀ معقولات از آن است و کذی الحسّ بیان آنکه الله نایک و فاعل موجودات است از آنکه مزه آنگاه یابند که الله در ایشان و در فروج و در ذکور مزه کند و مزه هست کند و آن مزه به منزلت …[۲۱] است که الله در ایشان می‏‌کند و در سینه‌ها مزۀ عشق و محبت می‏‌کند گویی الله در سینه‌ها …[۲۲] می‌‏کند و همچنین مزۀ عقلی.

قطب را گفتم خیل جمع کردن فرزندان و خویشاوندان همچون چیزی بافتن است و تاروپود درانداختن است یک‌سر می‌‏بافند و یک‌سر می‌‏پوسد بافته، مردمان دیه‏‌اند پوسیده، گورستان است و خویشاوندان است و تن این کس است جمال رفته و پیری آمده قوت رفته و شکستگی آمده.

جزو چهارم فصل ۲۸۵

در وقت غفلت و رنجوری تن و روح من خیره و طپان شده بود نیک نظر کردم لرزان دیدمش در عشق صحت و طلب تندرستی الله گویی صحبت می‏‌کردی با وی بدان‌که در وی می‏‌کرد مزۀ طلب صحّت تن و او چون بکر می‌‏لرزید در زیر …[۲۳] مزۀ طلب صحت و از الله درخواست می‏‌کرد چنان‌که عروس در آن وقت درخواست‌ها کند لَا یَسْمَعُونَ حَسِیسَهَا[۲۴] در دریا چهار طبع آب و آتش و باد و خاک چنین گلشنی پدید آرم مر شما را نگاه می‌‏داریم و شما به ساحت می‏‌کنید در تحصیل آرزوها در آتشتان نگاه داریم چه عجب باشد چنان‌که گرما را سبب سوختن بعضی چیزها گردانیدیم و سبب کمال میوه‏‌ها و رنگ و زیب دادن ایشان گردانیدیم چه عجب باشد میوه‏‌های قوالب مؤمنان را به کمال رسانیم و کفره را بسوزانیم می‌‏اندیشیدم که این همه تصرّفات الله است در همه اجزای من و فعل الله بی‏‌صفات الله نی از رحمت و کرم و غیرذلک و این اوصاف همه نور و مؤثر نور بدان رنگ که در خانقاه دیدم پس در هر جزو من چو بیخ‌های نور می‏‌رود چنان‌که مثلاً زراب می‏‌چکد و روان می‏‌شود از صفات الله که در اجزای من است و یا نی الله چون صنع می‏‌کند در هر جزو من و همه خواطر و مزه از الله هست می‌‏شود همه روی سوی الله آورده چنان‎که شاه زیبا در میان عروسان نو بنشیند یکی بر کتفش می‌‏گزد و یکی بر شانه بوسه‏‌اش می‌‏دهد و یکی خود را در وی می‌‏مالد و یا چنان‌که فرزندان چو دانۀ مروارید گِردِ پدر جوان درآمده و با وی بازی می‏‌کنند و یا چون کبوتران و گنجشکان گرد کسی که خورشان می‏‌دهد درآمده باشند جیوجیو[۲۵] می‏‌کنند و به هر جای وی برمی‌‏نشینند.

باز التحیات می‏‌خواندم خوشم می‌‏آمد که همه آفرین‌ها و ثناها و زاری‌ها و خوشی‌ها مر الله را باشد از آنکه هرچه او را بود نصیب و اجرای دوستان که مصنوع وی‏اند [و] بهرۀ ایشان می‌‏شود در اجزای ما آن اثر لطافت و مرحمت و خوشی‌ها همه پدید آید چنان‌که صاحب‌جمالی را هرچند اقبال و دولت بیش بود عاشقان وی را خوش‏‌تر آید یعنی که جمال او با زیب‏‌تر باشد و حال ما خوش‌‏تر و آثار آن به ما راجع‌‏تر و گویند همه دولت‌‏ها تو را می‌‏باید ذرّه‌‏های کاینات همه گِردِ جمال الله گردان و تیسیر خواطر ما همه گِردِ او گردان و سُبّوح و سُبحان‏‌گویان.

جزو چهارم فصل ۲۸۶

بیمارگونه بودم یاران را گفتم هر حالت مرا خوشی دیگر است بیماریم را خوشی دیگر است صحّتم را خوشی دیگر است سفرم را خوشی دیگر حضرم را خوشی دیگر حالت رسوا شدنم را خوشی دیگر تنها باشیدنم را خوشی دیگر من در اغلب احوال خوش‏دل باشم امّا وقت تکسّر طاقت سخن گفتن با یاران نباشدمان و اگر یاران بنشینند بی‌‏اندیشۀ این جهانی از سقم من و پژمانی من نه‌‏اندیشند و تنگ‏‌دستی و تصرّفات این جهانی نه‌‏اندیشند دل به چیزی دارند از آنکه اندیشیدن همچون سخن گفتن در خانه است و من از آن پریشان شوم و نیز وقتی که خوشی میانه بود خنده بُوَد وقتی خوشی کامل‏‌تر بُوَد رو تُرُش نماید بر شکل انار وقتی که تمام نرسیده باشد خندان باشد باز چون رسیده شد آن دگرگون شود وقتی که نیک خندان باشد و بشکافد وقتی که پژمرده روی نماید ولکن در اندرون خندان باشد پرده‌ای است به روی پژمرده وقتی بود که ترش بود در اندرون وقتی بود که شیرین بود.

بورزیت ای اصحاب تا محبّت یکدیگر حاصل کنید آخر خاک را می‌‏بورزیت حبّات نبات حاصل می‌شود اگر حال یکدیگر را بورزیت مَحبّات حاصل شود.

اصل مَحبّت فره‌‏برداری است‏[۲۶] نه فره فروختن منفعت محبّت به تو بازگردد که چو وی بیگانه باشد او نان می‏‌خورد تو را جان برمی‏‌آید اگر دوست باشد او نان می‏‌خورد تو را جان می‌‏پرورد لقمۀ خود را شِکر کنی بِه بود که لقمۀ خود را زهر کنی دوستی همچون صحابه باید داشتن از بهر یکدیگر خان‏ومان می‏‌ماندند نه ضعیف کاهلی کند و بار بر توانگر اندازد و نه توانگر به اندازۀ انتفاع از ضعیف سخاوت نماید چنان‌که دست راست با دست چپ، دست چپ بی‌‏کار ننشیند و همه بار بر دست راست نه‌افکند که من ضعیفم و تو قوی و دست راست نگوید که به اندازۀ منفعت تو من از تو رنج تو بکشم و زیادت نی انگشت کلیکک[۲۷] و ابهام هم بر این قیاس یاران برابر نه‏‌افتند همچون دَه انگشت هموار نباشند.

مدار خوشی حیات با دوست می‏‌گردد باغ و میوه‏‌ها و آب روان و سرای با بیگانه منغص و با دوست خوش باشد همه رنج‌ها از بهر دوست خوش می‏‌شود همۀ خوشی‌ها بی دوست ناخوش می‏‌شود دو بیگانه و دو دشمن در بهشت نخواهند بودن اگر بهشت اختیار می‌‏کنی بیگانگی با اهل ایمان دور داریت هم از این‌جا دوستی گیرید خوشی که هست به خوش کردن آفریدگار است نه به اجزا، و کالبد دوستی به دشمناذگی و خوشی به ناخوشی بَدل می‏‌گردد با آنکه اجزا برقرار است و همان شخص بر حیات و مرده چه بی‏‌مزه می‏‌شود با آنکه اجزا برقرار است.

یکی روی نگر در حق یکی چنان خوش باشد که عاشق و جامه‏‌درانِ وی باشد و در حق یکی هموارتر و در حق یکی دشمن و شخصْ همان، دیدی که خوشی از کالبد نیست خوشی از خوشی آفرین است هرکجا که خوش دارد خوش بود و هرکجا خوشی هست نگردانید آنجا عیبْ نماید آدمی بچه‌ای خون‏آلود را چون خوش گردانید خود را بهتر از ماه داند خبزدوک[۲۸] و گوه‏‌غلتانک[۲۹] را چون خوشی داد آدمی را پلید داند و خود را پاک مثلاً صورت اسبْ خوش‌‏تر از صورت خوک است ولکن خوک را چون خوشی داد در پوست وی جمال اسب و رخج‏اش آید و صورت خوکی خود ننماید اگر خاک تو را خوشی دهند او را خاکی و گردی ننماید بلکه خوب جهانی نماید چنان‌که خون و حدث تو با خوشی تو ننمود تو را از بهر این معنی گفتند که خاکش خوش باد.

 جزو چهارم فصل ۲۸۷

بیمار بودم گفتم که کار دو قسمت است یکی فراخ‏‌دلی و یکی تنگ‌‏دلی با تنگ‌‏دلی مُلک همه جهان منغص بود و با فراخ‌‏دلی همه رنج‌ها آسان بود.

امر معروفِ وقتْ آن است که قرآن و معانی وی می‏‌خوانی هرکه را خوش آید بگیرد اگر قوت باشد راست کنی جهان را و نیز کاری که دین باشد طایفه‌ای را چنان‌که عارفی و اباحتی و مغی و غیر وی در او نهیِ مُنکرْ نرود از آنکه نهی از منکر در دعوی رود که معنی موافق آن نبود[۳۰] چنان‌که شُرب‏[۳۱] از اهل اسلام امّا عارفی و غیر وی چو دینی گشته است مَرْ وی را چنان‌که می مر اهل کتاب را آن برنخیزد و مقصود از نهی احتمال انتها است چنان‌که نهی لازم نیست کسی را که دانی که انتها نکند و مؤیّد وی‏ لَّا یَنْهَاکُمُ الله عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقَاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِّنْ دِیَارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَیْهِمْ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ إِنَّما یَنْهُاکُمُ اللَّهُ[۳۲] الآیة[۳۳] این طریق فقها است طریق تصوّف آن است که سعی کنند تا آگهی ایشان از کار خلقان دور شود تا بر ایشان نهی منکر لازم نشود و اگر کسی ایشان را خبر کند از فسادی ایشان گویند تو آگهی داری بر تو لازم شود نه بر ما.

با خود می‌‏اندیشیدم هرچند روز برمی‏‌آید پُخته‌‏تر می‌‏شوم و تصرّف کار مردمان از من می‌‏رود. میوه سه نوع است یکی پخته شود و به منافع رسد و یکی خام ریزد و یکی پوسیده شود مؤمنان هر روز رنگ پختگی و نغزی می‏‌گیرند و به وقت اجل از درختشان باز می‌‏کنند و می‌‏برند و بوی خوش ایشان می‏‌ماند که اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَ عَلی عِبادِ اللّهِ الصّالِحینَ.

کسی که همه چالاکی‌ها به جای آرد که من فلان کس را زیر آرم برابر نباشد با آن کسی که از کار وی و از وی نیندیشم که این دریای باشد و آن پیشین سیلی باشد.

شکل زهد خواندن چو شکل نوحه است هیچ جای درد نی و تعزیه نی و زاری می‏‌نماید و دیگران را در گریه می‌‏آرد و شکل چنگ و دف همچون معشوقه‌ای که دست در گردن کسی دیگر دارد و خوش خفته و آن دیگر آرزو فرومی‏‌خورَد و ترنگ‌ترنگ بیهوده برداشته.

وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ مِّنَ الْجَنَّةِ غُرَفًا تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا نِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِینَ‏[۳۴] هرکه را مُعتقدی باشد کار او درخور بال‏‌وپر آن معتقدِ وی است خُرد و کلان پروبال و پرهای خورد مَدار کارِ بال است و خُرْدها مکمل بال است، فرایض خدا راست و سنن و مستحبّات مکمل فرایض است به چه اندازه باشد پَرِ مرغ به همان اندازه بلند شود از دود و غبار دور شود و به آسمان نزدیک‌تر شود غُرَفًا به اندازۀ پریدن و کار کردن‏ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ‏[۳۵] بر رفتن را پرجنبانیدنِ کار بباید اگرچه نخست رنج باشد بال زدن را ولکن به آسایشْ جایگاه ساختن باشد و فرو رفتن و فرو افتادن را دست و پای زدن حاجت نه‌‏آید و رنجی ننماید ولکن چو به قرارگاه رسد قرار نباشد، نخست آنکه گرم رَوی نماید در کار و کابین و دست پیمان حاصل کند به خنک‌‏دلی و خنک‌تنی رسد و آنکه سردی و کاهلی ورزد به گرمیِ دل و تن انجامد و بی‏‌مراد می‏‌طپد، حُور کور چه خواهی کردن آب آسِن که بول گردد در مثانه چه خواهی کردن آب جهان را اوّل چنان خوش و آخرش چنان ناخوش، نان دنیا اوّلش چنان زیبا و آخرش چنان رسوا، شیر غذای طفولیت، آب غذای میانه، خمر حالت ثروت و تنعّم، عسلْ معالجۀ امراض، شیر غذای عرب، خمر غذای ترک و عجم، آب بیابانیانِ شورابه خوار را، عسل اصحاب جبال را.

اگر مرادی نیست از نیست شدن و نیستی و مرض و نقصانی باکی و غمی نیست و اگر مرادی هست هم غم نیست به هر دو حال غم نیست همه مرادهای هر دو جهانی چون نردبان پایه‌‏هاست به یک مراد و آن کینونه است‏ فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ[۳۶] این مثل بگویند که همه رنج از بهر دم‌زدن به خوش‏‌دلی است از رنج عمارت و بچه و زن چو آن دم زدی نماند همه از بهر دمی که نماند باری آن دم خوش راست باشدی نه دروغ در وی نیک نگاه کن تا آن دَمْ تو را دَم ندهد چون آن دم سپری نشود تو را معلوم شود که آن دمْ تو را دَم ندادست چون نیکی یابی خاک عمارتت پفی است و فرزندان و زن همه هیچ نمانند.

جزو چهارم فصل ۲۸۸

گفتم با همه کس می‏‌گویم که رنجورم نه از بهر اظهار رنجوری از بهر آن تا دل آن‏‌کس نماند که سخن نمی‌‏گویم دلجویی می‌‏کنم و هیچ جای دلی نمی‏‌یابم و دل خود را باد می‌‏دهم، بُت که نخورد و نبوید و نبیند از بهر وی چیزی خرج می‏‌کنند اگرچه من نخورم کم از بت نیستم و کم از وی نمی‏‌بینم و آخِر الله می‏‌بیند، همه کارها را و همه صحبت‌ها را چون بادی می‌‏دیدم قوم را گفتم می‌‏شنوید یا نمی‏‌شنوید اگر نمی‌‏شنوید گوش چرا می‏‌دارید چون آن نابینایی که سر از طاقچه بیرون کند و اگر می‏‌شنوید چرا هوش نمی‌‏دارید. اندیشیدم که چون پایان کارْ نیستی و باد و خاکِ گورستان و هوا و آتش و آب شدن است گفتم در نیست و در باد و در خاک تخمی کاریت که امید باشد که برآید اگر امیدی داری که چیزی برآید و اگر امید نداری که چیزی برآید چرا پوستین‌های پُررنج را می‏‌درّانی و چندین جان چرا می‏‌کَنی. طلبۀ علم را گفتم که تدبیر هیچ کاری کنید یا نکنید و در اندیشۀ شغلی باشید یا نه اگر تدبیر کاری کنید کاری که پایدار بود یا کاری که پایدار نباشد اگر کار پایدار و ناپایدار را ندانید کدام سخن راست‌‏تر می‌‏نماید شما را در جهان؟ گفتید قرآن. گفتم از آنجا بپرسید که کار پایدار کدام است و ناپایدار کدام. مؤمنْ بی‏‌ترسْ‏‌کننده است از عذابْ خود را، ترس از من ببر به توفیقِ کاری که موجب امان باشد از حضرت تو. سلام می‌‏گفتم یعنی بی‏‌عیب یعنی صورت حوران و شاهان و همه صورت‌ها هرچه تو را مصوّر شود و مزه‌‏های شهوتی و انواع وی و مزه‌‏های عقلی و حسّی الله ننگ دارد از این‌ها و ننگ باشد که کسی الله را بدین‌ها نسبت کند چون الله عدمْ محال باشد و این‏‌ها عدم‏اند عاقبت و بدین مهربانی‌ها و قدرت‌ها و مزه‌ها و جمال‌ها نمی‌‏ماند معلوم می‌‏شود که از این‌ها ننگ باشد الله را از این معنی است که دل را از همه مزه‌ها سآمتی آید و از طلب الله هرگز سیر نشود یا رب تا الله چه لطف و بها و حسن و مهربانی دارد که از این‌هاش ننگ است چنان‌که عروس باجمال لفتک[۳۷] دوزد معاذالله که عروس به لفتک ماند تو اکنون همه مزه‌ها و صورت‌های با جمال هر دو جهانی چون تارهای غَزَک و چنگ زیر دست بنه و بر ایشان می‌‏زن از بهر اظهار عشق الله، این همه صور باجمال و مزه‌ها اغانی و معازف است و معشوقه الله است از این معنی چون مکشوف گشت مر جبل و موسی را دَکَّا وَ خَرَّ مُوسَی‏ صَعِقًا[۳۸] موسی چون آن لذّت بدید اِسْتَغْفَرَ وَ تَابَ. از احوال پیشین، که من از این مزه‌ها پیش از این چون دور بوده‌‏ام اکنون زخمه از گفت سُبّوح و قُدّوس ساز و این اغانی را می‌‏زن.

بی‌‏مزگی‌ها برابر مزه‏‌هاست خواه گو اندک باشی خواه گو بسیار از آنکه مزه به نمایشْ مزه است به دیگرانْ دلیل بر آنکه اگر تنها باشی اندر جهان با همه حصول مرادی که باشد از زر و غذا و صحّت همه جهان بر تو حبس شود پس مزه از نمایش به دیگری است آن کسی که او را با چند کس مثلاً چهار کس سروکاری باشد اگر کار او برود مزۀ او چهارکسه[۳۹] باشد و اگر سروکار او با هزار کس باشد اگر کار او نرود بی‏‌مزگی و رنج او هزارکسه باشد.

جزو چهارم فصل ۲۸۹

به شرمْ فرمان‏‌بُرداری کرده بودم و باز پشیمان شده گفتم ای الله من که باشم که بارِ قضاءِ تو نکشمْ و جز اینم هستی از بهر چه باید چون بار تقدیر تو نکشد یَسْتَوی فیهِ الْمَعْصِیَةُ وَ الطّاعَةُ. گفتم عمر همچون تنیده‌ای است به اندازه، هرچند گزی را نقشِ دیگر است ده گزی را پود و نقش غم است و ده گزی را پود و نقش شادی و چند گزی را پود و نقشِ عجب بر نَوَرْدَن[۴۰] می‏‌نوردیم هر ساعتی. قرار دادم که الله آن است که ذکر الله کردی به معنی خدایی همه مزه‌ها و همه روشنایی‌ها و همه عجب‌ها در وی و همه راحت‌ها و همه شهوت‌ها، هرگاه بدین ذکر آمدی به الله آمدی‏ إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَی‏ رَبِّی‏[۴۱] چون الله به معنی خدایی دیدی هر عجبی‏[۴۲] را دیدی چون الله را بدین معنی دیدی طرب در دلت پدید آمد و سبک شدی معنی وِلاه در الله دیدی[۴۳] چون از قهرش ترسیدی پناه به الله دادی معنی ولاه دیدی چون از عشق بی‏‌هوش و خیره شوی ازبس‏که عجایب بینی و ازبس‏که جمال بینی متحیّر شوی معنیِ ولاه بینی در الله بدان احتجاب یعنی خیره شدن در عزّت و تبدیل حال به حال به جبر و قهر هرگاه خواهی تا از خود جدّ نمایی و تکلّفی کنی و الله محتجب شود از تو، معنی ولاه در الله بیابی و هرگاه ملول شدی از نظر به الله یعنی از نظر به صفت واله و حیران‏کنندگی برو به معنی خدایی در صفتی از صفات الله نظر کنی. چون رحمن در برِ الله باش در حِجر الله رو و الله تو را در بر گرفته و بوسه می‏‌دهدی و بدین صفات همه خود را عرضه می‏‌کند تا نَرَمی از وی و همه دل بر وی نهی شب و روز، و چشم را و حواس را از این ظاهرها به اندرون‌ها به سرابۀ الله بری و نظر می‌‏کنی آب قدرت از الله در چمن‌ها [ء] استخوان‌ها و گوشت‌ها چگونه روان است و جوی مهربانی و دوستی و شهوت و عشق و تلخی بی‏‌مرادی، و نظر می‏‌کن که این ظاهرها که حرکات و آوازها و سخنان خلقان است چگونه منعقد می‏‌شود از این آب‌ها، مخلوقات را آگه می‌‏کند از این صفات. چون از رحمنی دلت گرفت از رحیمی اندیشه کن باز از ملکی و از قدّوسی و سُبّوحی و طاهری و جبّاری الی آخر الصّفات هریک صفت شهری را ماند گِرد قبّۀ الله در آمده و هر از این صفتی نظرِ تو را سعد و نحس می‌‏شود، سعد انواع است رحمنی و رحیمی و کریمی، نحس تو انواع است ملکی و جبّاری و قهّاری الی آخره همچنین نظر تو را دور می‌‏اندازد، گِردِ این همه بروج صفات می‌‏گرد این مُلک سعادت است طایفه‌ای را.

جزو چهارم فصل ۲۹۰

قوم خود را می‌‏گفتم که همچون ماهیان در آب می‏‌رویت و می‌‏آیید بعضی غایات خوشی‌ها می‏‌طلبید مانده گشتیت و وقتی در رنج‌های قوی درمی‏‌مانیت‏[۴۴] در این فلک که می‏‌گردیت سهل است سعد و نحس وی، نجوم‏‌گری است همچون علم جَدَل‏[۴۵] چنان‌که قمار چنان‌که مقامر گوید و شطّار[۴۶] گوید آن بازی چنان می‏‌بایست کردن تا ببُردمی و آن منسوبه[۴۷] را این بار نگاه دارم و آن مقامر گوید که دست را چنین نگاه دارم تا پنجْ زنم.

نجم حاجی[۴۸]‏ را گفتم زودزود مشغول می‏‌شوی به هر نوع شغل دنیاوی تا نباید که نوع اندیشۀ عاقبت‏بینی در تو راه یابد، آن عاقبت‏‌اندیشی را سودایی می‏‌دانی یا می‏‌ترسی که کارهاام زیر و زبر شود باطن تو قرار دیگر دارد و ظاهر تو معاملت دیگر دارد و قرار دادن باطنت از بهر دو حالت است یکی آنکه گویی مضطرّم در این قرار دادن که اگر این قرار ندهم همه کارم زیر و زبر شود و دوم حالت آن است که این قرار دادن مصلحت است و معاملت و عینِ عاقلی و جز این عقل نیست و این قرار باطن را تأویل‌هاست یکی آنکه فلان کس مستحق است مر زخم را و بعضی دیگر در ایشان جهتی هست که ایشان را ناقص‌حال می‌‏باید داشت و مصلحت ایشان در نقصان حال ایشان است و این عقد باطن تو می‏‌خواهی تا قطبی کنی و میانه‌‏تر باشی، کارهای همه کس را می‏‌خواهی تا گِرد تو باشد و به تو تعلّقی دارد و تو بر سرِ رشتۀ همه کس نشسته باشی تو، و ظاهر معاملت را هموار می‌‏داری، تو در این فلک گردانی و با سعد و نحس آسیبی می‏‌زنی تار عمر بر این چرخ می‌‏تنی چنان‌که تار ابریشم بر چرخه زنند.

—–

[۱] بخشی از آیۀ ۶۲ سورۀ یونس: نه بیمی بر آنهاست و نه اندوهگین می‌شوند.

[۲] ظ: و در حیوانات پاره.

[۳] از مصدر چاویدن که فریاد کردن گنجشک باشد وقتی که دست بر آشیانه او دراز کنند.

[۴] نامه عاشقانه.

[۵] بخشی از آیۀ ۸۹ سورۀ انبیا: پروردگارا مرا تنها مگذار، و حال آنکه تو بهترین بازماندگانی.

[۶] ظاهرا مقصود رشید قبایی است که از علما و دانشمندان معاصر مصنف بوده و مجلس درس داشته…

[۷] از امثال عربی و کامل آن: اگر کار پلیدی می‌کنی با آزاد زن کن و اگر دزدی می‌کنی مروارید بدزد. این مثل عنوان بخش ۱۳۵ دفتر اول مثنوی مولانا نیز هست.

[۸] پوست بی‏‌موی که زیر دنبه باشد که آن را به اندک دنبه جدا کرده در سیراب بپزند.

[۹] چنین است در اصل بدون نقطه.

[۱۰] بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: و کیست از خداوند وفادارتر به پیمانش؟

[۱۱] آیۀ ۴ سورۀ بینة: و اهل کتاب تفرقه پیشه نکردند، مگر بعد از آنکه برایشان حجت هویدا آمد.

[۱۲] از معاصرین مصنف است و نامش در این کتاب تنها در همین مورد آمده است.

[۱۳] آیۀ ۴ سورۀ بینة: و اهل کتاب تفرقه پیشه نکردند، مگر بعد از آنکه برایشان حجت هویدا آمد.

[۱۴] اینجا یک یا دو کلمه محو شده است نظیر: درد رد و جهل.

[۱۵] آیۀ ۵۰ و ۵۱ سورۀ مدثر: گویی درازگوشانی رمانند، که از شیر می‌گریزند.

[۱۶] به معنی گدایی است.

[۱۷] نکاه کرده شده.

[۱۸] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم و به جاى آن نقطه گذاردیم.

[۱۹] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم و به جاى آن نقطه گذاردیم.

[۲۰] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم و به جاى آن نقطه گذاردیم.

[۲۱] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم.

[۲۲] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم.

[۲۳] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم.

[۲۴] بخشی از آیۀ ۱۰۲ سورۀ انبیا: آواز آن را نشنوند.

[۲۵] حکایت صوت گنجشک و دیگر مرغان است.

[۲۶] در حاشیه نوشته است: به پارسى فره افزونى.

[۲۷] کلیک و کلک هر دو به کسر اول انگشت کهین و کوچک است که به عربی خنصر گویند و این کلمه به صورتی که در متن است هنوز در بشرویه تداول دارد.

[۲۸] جعل و خنفسا که نوعی از سوسک پردار است و در ص ۷۵ از متن حاضر هم بدین معنی می‌‏آید.

[۲۹] کنایه از جعل است نظیر: سرگین‏گردانک.

[۳۰] در اصل محو شده است و به قیاس باید چنین باشد.

[۳۱] در اصل محو شده است و به قیاس باید چنین باشد.

[۳۲] آیۀ ۸ و ۹ سورۀ ممتحنه: خداوند شما را از کسانی که با شما در کار دین کارزار نکرده‌اند، و شما را از خانه و کاشانه‌تان آواره نکرده‌اند، نهی نمی‌کند از اینکه در حقشان نیکی کنید و با آنان دادگرانه رفتار کنید، بی‌گمان خداوند دادگران را دوست دارد، خداوند فقط شما را از کسانی که با شما در کار دین کارزار کرده‌اند و شما را از خانه و کاشانه‌تان آواره کرده‌اند و برای راندنتان [با دیگران‌] همدستی کرده‌اند، نهی می‌کند از اینکه دوستشان بدارید، و هر کس دوستشان بدارد، آنانند که ستمکار [مشرک‌] هستند.

[۳۳] تا انتهای آیه.

[۳۴] آیۀ ۵۸ سورۀ عنکبوت: و کسانی که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند، در غرفه‌هایی از بهشت که جویباران از فرودست آنها جاری است، جایشان می‌دهیم و در آنجا جاویدانند، چه نیکوست پاداش عملداران‌.

[۳۵] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ فاطر: و کار نیک آن را بالا می‌برد.

[۳۶] آیۀ ۵۵ سورۀ قمر: در مقام و منزلتی راستین، نزد فرمانروای توانا.

[۳۷] ظاهرا بمعنی عروسک است که از انواع قماش می‌‏دوختند و درون آن را به پنبه می‌‏آکندند و این کلمه در فرهنگ‌ها نیامده و محتمل است که در اصل چنین بوده است: «لعبتک».

[۳۸] بخشی از آیۀ ۱۴۳ سورۀ اعراف: پخش و پریشان کرد و موسی بی‌هوش در افتاد.

[۳۹] هاء مختفی در آخر این کلمه مفید معنی مقدار و یا مقایسه از حیث مقدار است یعنی به اندازه و مقدار توانایی چهار کس و بر این قیاس: هزارکسه، چند مرده، صد مرده.

[۴۰] چوبی است که بر روی کارگاه نهند و هرچند پارچه که بافته شود بر آن پیچند. مرادف: نورد. برهان قاطع، آنندراج.

[۴۱] بخشی از آیۀ ۹۹ سورۀ صافات: من رونده به سوی پروردگارم هستم.

[۴۲] این کلمه در اصل واضح نیست ولى ظاهرا چنان است که نوشته آمد.

[۴۳] این تقریر مبتنی است بر آنکه الله مشتق از وله و اصل آن «ولاه» باشد چنان‌که قتاده از مفسّرین و ابوالهیثم از لغویین بر آن عقیده رفته‌‏اند. جع: ابو الفتوح، ج ۱، ص ۲۲ بیضاوی، طبع ایران، ص ۳ و لسان العرب در ذیل: اله.

[۴۴] اینجا یک کلمه محو شده است.

[۴۵] این کلمه درست خوانده نمى‏شود بدین صورت که نوشتیم مى‏توان خواند.

[۴۶] به فتح اوّل صیغه مبالغه، شاطر به معنی شطرنج‏باز و به ضم اوّل نیز می‌‏توان خواند و در آن صورت جمع شاطر به معنی مذکور خواهد بود.

[۴۷] به سین و هم به صاد (مهمله و بدون نقطه) بازی شطرنج.

[۴۸] می‌‏توان آن را نجم چاچی خواند منسوب به چاچ که معرب آن شاش است و شهری بوده است بر ساحل شمال شرقی سیحون در محل خرابه‌هایی که به تاشکند قدیم معروف است نزدیک به تاشکند فعلی. بلدان الخلافة الشرقیة، طبع بغداد، ص ۵۲۳٫

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *