معارف بهاءولد – کتاب دوم – جزو چهارم – فصل ۲۸۱ تا ۲۹۰
جزو چهارم فصل ۲۸۱
در قیامم پای درد گرفت گفت الله از من بخور به مراد و چو بُراقی در برّ و بحر و در هوا چون بادْ سرمست میرَوْ و در سجده گویی بر زبر حورعین خفتۀ لب بر لب وی نهادهای اکنون اللّه عبارت از همه خوشیها آمد گفتم ای الله آن عباد خوشیهای خود ظاهر میتوانند کردن و من نی گفت تو اگر در آن صورت ظاهر نمیکنی در صورت تذکیر و وعظ ظاهر کن دولت خود را چنانکه تو عاجزی از اظهار خوشی خود در صورت ایشان، ایشان عاجزند از اظهار خوشی در صورت تذکیر و غیر وی آری بر این سیرت از جهان بر وی باکی نیست چو این اعتقاد از یقین و تعظیم الله مرکّب است و در سرّا و در ضرّا لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَا هُمْ یَحْزَنُونَ[۱] یُنبی اَنّ الایمانَ هذا و اللهُ هذا حاصل لذّت الله در هر کنجی بردهاند و پارهای در کنج پوست شیر و پارهای در حمد و نه و پارهای در حشرات و پارهای در پوست بهایم و پارهای در طیور و پارهای در انفاس ملایکه و پارهای در فروج نسا یافته است [و] در ذکور رجال از آن مزهای و پارهای در سر و روی و ابرو و چشمها و پارهای در اَدبار و پارهای در سینهها که نامش رحم و شفقت است و پارهای در معقولات و حسابها و نانها و شرابها و سماعها و نباتها و حیوانات و پارهای[۲] گویی هرکسی پارهای از الله گرفتهاندی در هر کنجی با وی صحبت میکنندی اَلْحَمْدُ لِلّه آن دوشیزگان با شوهران جوان خود میچاوند[۳] و در زیر غیر میلرزند گویی آن حمد مر مزۀ الله را میکنندی آن عشقنامهها[۴] همه ثنا مر پارهای الله را میگویند گفتم همچون عروسان عاشق میزارم ای الله مرا از مزۀ خود محروم مدار که هیچکس ندارم لا تَذَرْنِی فَرْدًا وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ.[۵]
جزو چهارم فصل ۲۸۲
رشید[۶] را میگفتم اِذا زَنَیْتَ فَاَزْنِ بِالحُرَّةِ[۷] از پی کاری دست در انبان شکم و پوست کالۀ فَرْج زدهای جای پوست کاله[۸] پرنشان گنده و زهاب باشد پس از کثرت طعام بمیرد.
نور دیدم در خانقاه ححسبو[۹] و نیز همان شب زنینهای خواب دید که آن حوض پر از آب شدی و چراغدان به نزد وی بُردی و چراغ از آن آب درگرفتی مثلاً اگر زن جوان باجمال یا پرستارکی خوبی با تو هم عهد باشد و تو را نیک دوست دارد تو گویی بیا تا دست وی گیرم و از همه جهان تبرّی کنم خواه گو باغ باش خواه بیابان پس الله که وله و معشوقۀ موجودات است از او باجمالتر و از وی باوفاتر که باشد وَ مَنْ أَوْفَی بِعَهْدِهِ مِنَ الله[۱۰] دست وی گیر گِردِ همه ویرانیها میگرد. گر دوست به دستی همه جا جای نشستی.
چون کسی را حالت خوش بُوَد دربند اصلاح کسی دیگر نبود چنانکه کسی در علم منتهیتر باشد سر آن ندارد تا مبتدی را پیش گیرد هرکه او به الله عالمتر سر مبتدیان ندارد. وَ مَا تَفَرَّقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَةُ.[۱۱]
جزو چهارم فصل ۲۸۳
عماد فقاعی[۱۲] و صوفیان بودند دماغشان خشک شده از آنکه در مسجد خفته بودند وز کام گرفته و سلفه برافتاده را دیدی بدانکه سودای فاسد است او را چنان دیدی بدانکه او فاسد سوداست همچون شکل غریبی نموده ایشان را گفتم عالم و صوفی را غربت و رنج چه کند پس اگر رنج بودی و غربتی نمودی چه علم و چه جهل.
هر یکی شب خفته کالبدها چون ناوِ آسیا آنجا آب ناو را تر دارد و اینجا این آب سودا این ناو را خشک دارد نامِ عالم و صوفی آرزو برده که نام صاحباقبالان است چو این نام بدیشان آسیب زد برگشتند و دل به زن و فرزند و هوا و شهوت بردند وَ مَا تَفَرَّقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَةُ[۱۳]. مگر همه جهان جمع گشتند و این نام دروغ بنهادند که در وی هیچ معنی نبود زَینِ صالحین و محمد صوفی را دیدم گفتم مگر این میگویند که هم اکنون بمیرم نه نام عالِمی ماند و نه نام صوفیِ ماند گفتم صوفی و عالِمی به مرگ بَدَل نشود بل که عمل آن از پس مرگ بیش شود اگر عمل نکردی بعد از مرگ چه عالِمی چه صوفی چه جهل چه کدورت به علم پنبه لباس شود به علم مس زر گردد و پلید پاک شود به علم ریزهای مرده قوا میگیرد به صفا اجزای پراکندۀ خاک منور شود که روشنایی در تاریکی عمل کند و صفا و علم[۱۴] عمل کند صفا را دُردیِ درد چه کار؟ علم هر کاری که بیاموزند از بهر آن بوَد تا از رنج خَلاص یابند، اهل کفر با نیاز محمّد رسول الله بودند چون مبعوث گشت پشماکند غفلت بر پشت نهادند و چون خران سکیزه بردادند و میگریختند کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ[۱۵].
مزهها و سوداها چون نور آتش است که چون وی نمیبُوَد آن چیز چون خاکستر میشود در زیر گرد غفلت.
جزو چهارم فصل ۲۸۴
زیرک ناقص است و ابله کامل از آنکه زیرک همه رویها نگاه دارد به هر رویی یکی پاره بیش نماند پس ناقص بُوَد و هر جانبی که نگاه میدارد بار گران برمیگیرد هم ناقص باشد هم پررنج باشد به خلاف ابله که در هر کاری که باشد همگیش آن باشد اگر با تو تیزی وزیر کیست چون کاردی باشد به دست نقب بُری، طرّاری آغاز کند و دزدی اگر تیز نباشد بیکار باشد.
طریقِ دَقْ[۱۶] جایی بنشینم و به مردمان کس میفرستم که پادشاه را عشر و خراج مدهید یعنی مرا [دهید] چون الله شاهد موجودات است و نایک و فاعل ایشان و ایشان همچون منکوحه[۱۷] و مفعول و مصنوع وی و …[۱۸] او مختلف یکی …[۱۹] او تصویر عروسان و دوشیزگان و مزهای که در ایشان نهاده است در حق مردان و نیک الله مردان را و فحول سایر حیوانات را آن باشد که آسیب زند به مردان به صورت و توابع ایشان از قُبله و غیر آن و یکی …[۲۰] الله تصویر فحول و رجال است که الله بدان نیک کند إناث را و آسیب زند به ایشان چنانکه با مریم و چنانکه پریان آسیب زنند و دیوان، و یکی صحبت الله با سبزهها و آبها و بادها و خاکها و کس این صحبت و آسیب و نَیک را چگونگی نداند همچنین مزه مییابند و کمال ایشان حاصل میشود بیآنکه چگونگی بدانند تا هر موجودی که صحبت الله با وی کم شود کمال حال آن چیز به نقصان بَدل شود چنانکه شاه چون از عروس روی بگرداند عروس پژمرده شود و الله را صحبتی است عقل و مزۀ معقولات از آن است و کذی الحسّ بیان آنکه الله نایک و فاعل موجودات است از آنکه مزه آنگاه یابند که الله در ایشان و در فروج و در ذکور مزه کند و مزه هست کند و آن مزه به منزلت …[۲۱] است که الله در ایشان میکند و در سینهها مزۀ عشق و محبت میکند گویی الله در سینهها …[۲۲] میکند و همچنین مزۀ عقلی.
قطب را گفتم خیل جمع کردن فرزندان و خویشاوندان همچون چیزی بافتن است و تاروپود درانداختن است یکسر میبافند و یکسر میپوسد بافته، مردمان دیهاند پوسیده، گورستان است و خویشاوندان است و تن این کس است جمال رفته و پیری آمده قوت رفته و شکستگی آمده.
جزو چهارم فصل ۲۸۵
در وقت غفلت و رنجوری تن و روح من خیره و طپان شده بود نیک نظر کردم لرزان دیدمش در عشق صحت و طلب تندرستی الله گویی صحبت میکردی با وی بدانکه در وی میکرد مزۀ طلب صحّت تن و او چون بکر میلرزید در زیر …[۲۳] مزۀ طلب صحت و از الله درخواست میکرد چنانکه عروس در آن وقت درخواستها کند لَا یَسْمَعُونَ حَسِیسَهَا[۲۴] در دریا چهار طبع آب و آتش و باد و خاک چنین گلشنی پدید آرم مر شما را نگاه میداریم و شما به ساحت میکنید در تحصیل آرزوها در آتشتان نگاه داریم چه عجب باشد چنانکه گرما را سبب سوختن بعضی چیزها گردانیدیم و سبب کمال میوهها و رنگ و زیب دادن ایشان گردانیدیم چه عجب باشد میوههای قوالب مؤمنان را به کمال رسانیم و کفره را بسوزانیم میاندیشیدم که این همه تصرّفات الله است در همه اجزای من و فعل الله بیصفات الله نی از رحمت و کرم و غیرذلک و این اوصاف همه نور و مؤثر نور بدان رنگ که در خانقاه دیدم پس در هر جزو من چو بیخهای نور میرود چنانکه مثلاً زراب میچکد و روان میشود از صفات الله که در اجزای من است و یا نی الله چون صنع میکند در هر جزو من و همه خواطر و مزه از الله هست میشود همه روی سوی الله آورده چنانکه شاه زیبا در میان عروسان نو بنشیند یکی بر کتفش میگزد و یکی بر شانه بوسهاش میدهد و یکی خود را در وی میمالد و یا چنانکه فرزندان چو دانۀ مروارید گِردِ پدر جوان درآمده و با وی بازی میکنند و یا چون کبوتران و گنجشکان گرد کسی که خورشان میدهد درآمده باشند جیوجیو[۲۵] میکنند و به هر جای وی برمینشینند.
باز التحیات میخواندم خوشم میآمد که همه آفرینها و ثناها و زاریها و خوشیها مر الله را باشد از آنکه هرچه او را بود نصیب و اجرای دوستان که مصنوع ویاند [و] بهرۀ ایشان میشود در اجزای ما آن اثر لطافت و مرحمت و خوشیها همه پدید آید چنانکه صاحبجمالی را هرچند اقبال و دولت بیش بود عاشقان وی را خوشتر آید یعنی که جمال او با زیبتر باشد و حال ما خوشتر و آثار آن به ما راجعتر و گویند همه دولتها تو را میباید ذرّههای کاینات همه گِردِ جمال الله گردان و تیسیر خواطر ما همه گِردِ او گردان و سُبّوح و سُبحانگویان.
جزو چهارم فصل ۲۸۶
بیمارگونه بودم یاران را گفتم هر حالت مرا خوشی دیگر است بیماریم را خوشی دیگر است صحّتم را خوشی دیگر است سفرم را خوشی دیگر حضرم را خوشی دیگر حالت رسوا شدنم را خوشی دیگر تنها باشیدنم را خوشی دیگر من در اغلب احوال خوشدل باشم امّا وقت تکسّر طاقت سخن گفتن با یاران نباشدمان و اگر یاران بنشینند بیاندیشۀ این جهانی از سقم من و پژمانی من نهاندیشند و تنگدستی و تصرّفات این جهانی نهاندیشند دل به چیزی دارند از آنکه اندیشیدن همچون سخن گفتن در خانه است و من از آن پریشان شوم و نیز وقتی که خوشی میانه بود خنده بُوَد وقتی خوشی کاملتر بُوَد رو تُرُش نماید بر شکل انار وقتی که تمام نرسیده باشد خندان باشد باز چون رسیده شد آن دگرگون شود وقتی که نیک خندان باشد و بشکافد وقتی که پژمرده روی نماید ولکن در اندرون خندان باشد پردهای است به روی پژمرده وقتی بود که ترش بود در اندرون وقتی بود که شیرین بود.
بورزیت ای اصحاب تا محبّت یکدیگر حاصل کنید آخر خاک را میبورزیت حبّات نبات حاصل میشود اگر حال یکدیگر را بورزیت مَحبّات حاصل شود.
اصل مَحبّت فرهبرداری است[۲۶] نه فره فروختن منفعت محبّت به تو بازگردد که چو وی بیگانه باشد او نان میخورد تو را جان برمیآید اگر دوست باشد او نان میخورد تو را جان میپرورد لقمۀ خود را شِکر کنی بِه بود که لقمۀ خود را زهر کنی دوستی همچون صحابه باید داشتن از بهر یکدیگر خانومان میماندند نه ضعیف کاهلی کند و بار بر توانگر اندازد و نه توانگر به اندازۀ انتفاع از ضعیف سخاوت نماید چنانکه دست راست با دست چپ، دست چپ بیکار ننشیند و همه بار بر دست راست نهافکند که من ضعیفم و تو قوی و دست راست نگوید که به اندازۀ منفعت تو من از تو رنج تو بکشم و زیادت نی انگشت کلیکک[۲۷] و ابهام هم بر این قیاس یاران برابر نهافتند همچون دَه انگشت هموار نباشند.
مدار خوشی حیات با دوست میگردد باغ و میوهها و آب روان و سرای با بیگانه منغص و با دوست خوش باشد همه رنجها از بهر دوست خوش میشود همۀ خوشیها بی دوست ناخوش میشود دو بیگانه و دو دشمن در بهشت نخواهند بودن اگر بهشت اختیار میکنی بیگانگی با اهل ایمان دور داریت هم از اینجا دوستی گیرید خوشی که هست به خوش کردن آفریدگار است نه به اجزا، و کالبد دوستی به دشمناذگی و خوشی به ناخوشی بَدل میگردد با آنکه اجزا برقرار است و همان شخص بر حیات و مرده چه بیمزه میشود با آنکه اجزا برقرار است.
یکی روی نگر در حق یکی چنان خوش باشد که عاشق و جامهدرانِ وی باشد و در حق یکی هموارتر و در حق یکی دشمن و شخصْ همان، دیدی که خوشی از کالبد نیست خوشی از خوشی آفرین است هرکجا که خوش دارد خوش بود و هرکجا خوشی هست نگردانید آنجا عیبْ نماید آدمی بچهای خونآلود را چون خوش گردانید خود را بهتر از ماه داند خبزدوک[۲۸] و گوهغلتانک[۲۹] را چون خوشی داد آدمی را پلید داند و خود را پاک مثلاً صورت اسبْ خوشتر از صورت خوک است ولکن خوک را چون خوشی داد در پوست وی جمال اسب و رخجاش آید و صورت خوکی خود ننماید اگر خاک تو را خوشی دهند او را خاکی و گردی ننماید بلکه خوب جهانی نماید چنانکه خون و حدث تو با خوشی تو ننمود تو را از بهر این معنی گفتند که خاکش خوش باد.
جزو چهارم فصل ۲۸۷
بیمار بودم گفتم که کار دو قسمت است یکی فراخدلی و یکی تنگدلی با تنگدلی مُلک همه جهان منغص بود و با فراخدلی همه رنجها آسان بود.
امر معروفِ وقتْ آن است که قرآن و معانی وی میخوانی هرکه را خوش آید بگیرد اگر قوت باشد راست کنی جهان را و نیز کاری که دین باشد طایفهای را چنانکه عارفی و اباحتی و مغی و غیر وی در او نهیِ مُنکرْ نرود از آنکه نهی از منکر در دعوی رود که معنی موافق آن نبود[۳۰] چنانکه شُرب[۳۱] از اهل اسلام امّا عارفی و غیر وی چو دینی گشته است مَرْ وی را چنانکه می مر اهل کتاب را آن برنخیزد و مقصود از نهی احتمال انتها است چنانکه نهی لازم نیست کسی را که دانی که انتها نکند و مؤیّد وی لَّا یَنْهَاکُمُ الله عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقَاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِّنْ دِیَارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَیْهِمْ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ إِنَّما یَنْهُاکُمُ اللَّهُ[۳۲] الآیة[۳۳] این طریق فقها است طریق تصوّف آن است که سعی کنند تا آگهی ایشان از کار خلقان دور شود تا بر ایشان نهی منکر لازم نشود و اگر کسی ایشان را خبر کند از فسادی ایشان گویند تو آگهی داری بر تو لازم شود نه بر ما.
با خود میاندیشیدم هرچند روز برمیآید پُختهتر میشوم و تصرّف کار مردمان از من میرود. میوه سه نوع است یکی پخته شود و به منافع رسد و یکی خام ریزد و یکی پوسیده شود مؤمنان هر روز رنگ پختگی و نغزی میگیرند و به وقت اجل از درختشان باز میکنند و میبرند و بوی خوش ایشان میماند که اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَ عَلی عِبادِ اللّهِ الصّالِحینَ.
کسی که همه چالاکیها به جای آرد که من فلان کس را زیر آرم برابر نباشد با آن کسی که از کار وی و از وی نیندیشم که این دریای باشد و آن پیشین سیلی باشد.
شکل زهد خواندن چو شکل نوحه است هیچ جای درد نی و تعزیه نی و زاری مینماید و دیگران را در گریه میآرد و شکل چنگ و دف همچون معشوقهای که دست در گردن کسی دیگر دارد و خوش خفته و آن دیگر آرزو فرومیخورَد و ترنگترنگ بیهوده برداشته.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ مِّنَ الْجَنَّةِ غُرَفًا تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا نِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِینَ[۳۴] هرکه را مُعتقدی باشد کار او درخور بالوپر آن معتقدِ وی است خُرد و کلان پروبال و پرهای خورد مَدار کارِ بال است و خُرْدها مکمل بال است، فرایض خدا راست و سنن و مستحبّات مکمل فرایض است به چه اندازه باشد پَرِ مرغ به همان اندازه بلند شود از دود و غبار دور شود و به آسمان نزدیکتر شود غُرَفًا به اندازۀ پریدن و کار کردن وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ[۳۵] بر رفتن را پرجنبانیدنِ کار بباید اگرچه نخست رنج باشد بال زدن را ولکن به آسایشْ جایگاه ساختن باشد و فرو رفتن و فرو افتادن را دست و پای زدن حاجت نهآید و رنجی ننماید ولکن چو به قرارگاه رسد قرار نباشد، نخست آنکه گرم رَوی نماید در کار و کابین و دست پیمان حاصل کند به خنکدلی و خنکتنی رسد و آنکه سردی و کاهلی ورزد به گرمیِ دل و تن انجامد و بیمراد میطپد، حُور کور چه خواهی کردن آب آسِن که بول گردد در مثانه چه خواهی کردن آب جهان را اوّل چنان خوش و آخرش چنان ناخوش، نان دنیا اوّلش چنان زیبا و آخرش چنان رسوا، شیر غذای طفولیت، آب غذای میانه، خمر حالت ثروت و تنعّم، عسلْ معالجۀ امراض، شیر غذای عرب، خمر غذای ترک و عجم، آب بیابانیانِ شورابه خوار را، عسل اصحاب جبال را.
اگر مرادی نیست از نیست شدن و نیستی و مرض و نقصانی باکی و غمی نیست و اگر مرادی هست هم غم نیست به هر دو حال غم نیست همه مرادهای هر دو جهانی چون نردبان پایههاست به یک مراد و آن کینونه است فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ[۳۶] این مثل بگویند که همه رنج از بهر دمزدن به خوشدلی است از رنج عمارت و بچه و زن چو آن دم زدی نماند همه از بهر دمی که نماند باری آن دم خوش راست باشدی نه دروغ در وی نیک نگاه کن تا آن دَمْ تو را دَم ندهد چون آن دم سپری نشود تو را معلوم شود که آن دمْ تو را دَم ندادست چون نیکی یابی خاک عمارتت پفی است و فرزندان و زن همه هیچ نمانند.
جزو چهارم فصل ۲۸۸
گفتم با همه کس میگویم که رنجورم نه از بهر اظهار رنجوری از بهر آن تا دل آنکس نماند که سخن نمیگویم دلجویی میکنم و هیچ جای دلی نمییابم و دل خود را باد میدهم، بُت که نخورد و نبوید و نبیند از بهر وی چیزی خرج میکنند اگرچه من نخورم کم از بت نیستم و کم از وی نمیبینم و آخِر الله میبیند، همه کارها را و همه صحبتها را چون بادی میدیدم قوم را گفتم میشنوید یا نمیشنوید اگر نمیشنوید گوش چرا میدارید چون آن نابینایی که سر از طاقچه بیرون کند و اگر میشنوید چرا هوش نمیدارید. اندیشیدم که چون پایان کارْ نیستی و باد و خاکِ گورستان و هوا و آتش و آب شدن است گفتم در نیست و در باد و در خاک تخمی کاریت که امید باشد که برآید اگر امیدی داری که چیزی برآید و اگر امید نداری که چیزی برآید چرا پوستینهای پُررنج را میدرّانی و چندین جان چرا میکَنی. طلبۀ علم را گفتم که تدبیر هیچ کاری کنید یا نکنید و در اندیشۀ شغلی باشید یا نه اگر تدبیر کاری کنید کاری که پایدار بود یا کاری که پایدار نباشد اگر کار پایدار و ناپایدار را ندانید کدام سخن راستتر مینماید شما را در جهان؟ گفتید قرآن. گفتم از آنجا بپرسید که کار پایدار کدام است و ناپایدار کدام. مؤمنْ بیترسْکننده است از عذابْ خود را، ترس از من ببر به توفیقِ کاری که موجب امان باشد از حضرت تو. سلام میگفتم یعنی بیعیب یعنی صورت حوران و شاهان و همه صورتها هرچه تو را مصوّر شود و مزههای شهوتی و انواع وی و مزههای عقلی و حسّی الله ننگ دارد از اینها و ننگ باشد که کسی الله را بدینها نسبت کند چون الله عدمْ محال باشد و اینها عدماند عاقبت و بدین مهربانیها و قدرتها و مزهها و جمالها نمیماند معلوم میشود که از اینها ننگ باشد الله را از این معنی است که دل را از همه مزهها سآمتی آید و از طلب الله هرگز سیر نشود یا رب تا الله چه لطف و بها و حسن و مهربانی دارد که از اینهاش ننگ است چنانکه عروس باجمال لفتک[۳۷] دوزد معاذالله که عروس به لفتک ماند تو اکنون همه مزهها و صورتهای با جمال هر دو جهانی چون تارهای غَزَک و چنگ زیر دست بنه و بر ایشان میزن از بهر اظهار عشق الله، این همه صور باجمال و مزهها اغانی و معازف است و معشوقه الله است از این معنی چون مکشوف گشت مر جبل و موسی را دَکَّا وَ خَرَّ مُوسَی صَعِقًا[۳۸] موسی چون آن لذّت بدید اِسْتَغْفَرَ وَ تَابَ. از احوال پیشین، که من از این مزهها پیش از این چون دور بودهام اکنون زخمه از گفت سُبّوح و قُدّوس ساز و این اغانی را میزن.
بیمزگیها برابر مزههاست خواه گو اندک باشی خواه گو بسیار از آنکه مزه به نمایشْ مزه است به دیگرانْ دلیل بر آنکه اگر تنها باشی اندر جهان با همه حصول مرادی که باشد از زر و غذا و صحّت همه جهان بر تو حبس شود پس مزه از نمایش به دیگری است آن کسی که او را با چند کس مثلاً چهار کس سروکاری باشد اگر کار او برود مزۀ او چهارکسه[۳۹] باشد و اگر سروکار او با هزار کس باشد اگر کار او نرود بیمزگی و رنج او هزارکسه باشد.
جزو چهارم فصل ۲۸۹
به شرمْ فرمانبُرداری کرده بودم و باز پشیمان شده گفتم ای الله من که باشم که بارِ قضاءِ تو نکشمْ و جز اینم هستی از بهر چه باید چون بار تقدیر تو نکشد یَسْتَوی فیهِ الْمَعْصِیَةُ وَ الطّاعَةُ. گفتم عمر همچون تنیدهای است به اندازه، هرچند گزی را نقشِ دیگر است ده گزی را پود و نقش غم است و ده گزی را پود و نقش شادی و چند گزی را پود و نقشِ عجب بر نَوَرْدَن[۴۰] مینوردیم هر ساعتی. قرار دادم که الله آن است که ذکر الله کردی به معنی خدایی همه مزهها و همه روشناییها و همه عجبها در وی و همه راحتها و همه شهوتها، هرگاه بدین ذکر آمدی به الله آمدی إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَی رَبِّی[۴۱] چون الله به معنی خدایی دیدی هر عجبی[۴۲] را دیدی چون الله را بدین معنی دیدی طرب در دلت پدید آمد و سبک شدی معنی وِلاه در الله دیدی[۴۳] چون از قهرش ترسیدی پناه به الله دادی معنی ولاه دیدی چون از عشق بیهوش و خیره شوی ازبسکه عجایب بینی و ازبسکه جمال بینی متحیّر شوی معنیِ ولاه بینی در الله بدان احتجاب یعنی خیره شدن در عزّت و تبدیل حال به حال به جبر و قهر هرگاه خواهی تا از خود جدّ نمایی و تکلّفی کنی و الله محتجب شود از تو، معنی ولاه در الله بیابی و هرگاه ملول شدی از نظر به الله یعنی از نظر به صفت واله و حیرانکنندگی برو به معنی خدایی در صفتی از صفات الله نظر کنی. چون رحمن در برِ الله باش در حِجر الله رو و الله تو را در بر گرفته و بوسه میدهدی و بدین صفات همه خود را عرضه میکند تا نَرَمی از وی و همه دل بر وی نهی شب و روز، و چشم را و حواس را از این ظاهرها به اندرونها به سرابۀ الله بری و نظر میکنی آب قدرت از الله در چمنها [ء] استخوانها و گوشتها چگونه روان است و جوی مهربانی و دوستی و شهوت و عشق و تلخی بیمرادی، و نظر میکن که این ظاهرها که حرکات و آوازها و سخنان خلقان است چگونه منعقد میشود از این آبها، مخلوقات را آگه میکند از این صفات. چون از رحمنی دلت گرفت از رحیمی اندیشه کن باز از ملکی و از قدّوسی و سُبّوحی و طاهری و جبّاری الی آخر الصّفات هریک صفت شهری را ماند گِرد قبّۀ الله در آمده و هر از این صفتی نظرِ تو را سعد و نحس میشود، سعد انواع است رحمنی و رحیمی و کریمی، نحس تو انواع است ملکی و جبّاری و قهّاری الی آخره همچنین نظر تو را دور میاندازد، گِردِ این همه بروج صفات میگرد این مُلک سعادت است طایفهای را.
جزو چهارم فصل ۲۹۰
قوم خود را میگفتم که همچون ماهیان در آب میرویت و میآیید بعضی غایات خوشیها میطلبید مانده گشتیت و وقتی در رنجهای قوی درمیمانیت[۴۴] در این فلک که میگردیت سهل است سعد و نحس وی، نجومگری است همچون علم جَدَل[۴۵] چنانکه قمار چنانکه مقامر گوید و شطّار[۴۶] گوید آن بازی چنان میبایست کردن تا ببُردمی و آن منسوبه[۴۷] را این بار نگاه دارم و آن مقامر گوید که دست را چنین نگاه دارم تا پنجْ زنم.
نجم حاجی[۴۸] را گفتم زودزود مشغول میشوی به هر نوع شغل دنیاوی تا نباید که نوع اندیشۀ عاقبتبینی در تو راه یابد، آن عاقبتاندیشی را سودایی میدانی یا میترسی که کارهاام زیر و زبر شود باطن تو قرار دیگر دارد و ظاهر تو معاملت دیگر دارد و قرار دادن باطنت از بهر دو حالت است یکی آنکه گویی مضطرّم در این قرار دادن که اگر این قرار ندهم همه کارم زیر و زبر شود و دوم حالت آن است که این قرار دادن مصلحت است و معاملت و عینِ عاقلی و جز این عقل نیست و این قرار باطن را تأویلهاست یکی آنکه فلان کس مستحق است مر زخم را و بعضی دیگر در ایشان جهتی هست که ایشان را ناقصحال میباید داشت و مصلحت ایشان در نقصان حال ایشان است و این عقد باطن تو میخواهی تا قطبی کنی و میانهتر باشی، کارهای همه کس را میخواهی تا گِرد تو باشد و به تو تعلّقی دارد و تو بر سرِ رشتۀ همه کس نشسته باشی تو، و ظاهر معاملت را هموار میداری، تو در این فلک گردانی و با سعد و نحس آسیبی میزنی تار عمر بر این چرخ میتنی چنانکه تار ابریشم بر چرخه زنند.
—–
[۱] بخشی از آیۀ ۶۲ سورۀ یونس: نه بیمی بر آنهاست و نه اندوهگین میشوند.
[۲] ظ: و در حیوانات پاره.
[۳] از مصدر چاویدن که فریاد کردن گنجشک باشد وقتی که دست بر آشیانه او دراز کنند.
[۴] نامه عاشقانه.
[۵] بخشی از آیۀ ۸۹ سورۀ انبیا: پروردگارا مرا تنها مگذار، و حال آنکه تو بهترین بازماندگانی.
[۶] ظاهرا مقصود رشید قبایی است که از علما و دانشمندان معاصر مصنف بوده و مجلس درس داشته…
[۷] از امثال عربی و کامل آن: اگر کار پلیدی میکنی با آزاد زن کن و اگر دزدی میکنی مروارید بدزد. این مثل عنوان بخش ۱۳۵ دفتر اول مثنوی مولانا نیز هست.
[۸] پوست بیموی که زیر دنبه باشد که آن را به اندک دنبه جدا کرده در سیراب بپزند.
[۹] چنین است در اصل بدون نقطه.
[۱۰] بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: و کیست از خداوند وفادارتر به پیمانش؟
[۱۱] آیۀ ۴ سورۀ بینة: و اهل کتاب تفرقه پیشه نکردند، مگر بعد از آنکه برایشان حجت هویدا آمد.
[۱۲] از معاصرین مصنف است و نامش در این کتاب تنها در همین مورد آمده است.
[۱۳] آیۀ ۴ سورۀ بینة: و اهل کتاب تفرقه پیشه نکردند، مگر بعد از آنکه برایشان حجت هویدا آمد.
[۱۴] اینجا یک یا دو کلمه محو شده است نظیر: درد رد و جهل.
[۱۵] آیۀ ۵۰ و ۵۱ سورۀ مدثر: گویی درازگوشانی رمانند، که از شیر میگریزند.
[۱۶] به معنی گدایی است.
[۱۷] نکاه کرده شده.
[۱۸] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم و به جاى آن نقطه گذاردیم.
[۱۹] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم و به جاى آن نقطه گذاردیم.
[۲۰] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم و به جاى آن نقطه گذاردیم.
[۲۱] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم.
[۲۲] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم.
[۲۳] یک کلمه را به سبب رکاکت حذف کردیم.
[۲۴] بخشی از آیۀ ۱۰۲ سورۀ انبیا: آواز آن را نشنوند.
[۲۵] حکایت صوت گنجشک و دیگر مرغان است.
[۲۶] در حاشیه نوشته است: به پارسى فره افزونى.
[۲۷] کلیک و کلک هر دو به کسر اول انگشت کهین و کوچک است که به عربی خنصر گویند و این کلمه به صورتی که در متن است هنوز در بشرویه تداول دارد.
[۲۸] جعل و خنفسا که نوعی از سوسک پردار است و در ص ۷۵ از متن حاضر هم بدین معنی میآید.
[۲۹] کنایه از جعل است نظیر: سرگینگردانک.
[۳۰] در اصل محو شده است و به قیاس باید چنین باشد.
[۳۱] در اصل محو شده است و به قیاس باید چنین باشد.
[۳۲] آیۀ ۸ و ۹ سورۀ ممتحنه: خداوند شما را از کسانی که با شما در کار دین کارزار نکردهاند، و شما را از خانه و کاشانهتان آواره نکردهاند، نهی نمیکند از اینکه در حقشان نیکی کنید و با آنان دادگرانه رفتار کنید، بیگمان خداوند دادگران را دوست دارد، خداوند فقط شما را از کسانی که با شما در کار دین کارزار کردهاند و شما را از خانه و کاشانهتان آواره کردهاند و برای راندنتان [با دیگران] همدستی کردهاند، نهی میکند از اینکه دوستشان بدارید، و هر کس دوستشان بدارد، آنانند که ستمکار [مشرک] هستند.
[۳۳] تا انتهای آیه.
[۳۴] آیۀ ۵۸ سورۀ عنکبوت: و کسانی که ایمان آوردهاند و کارهای شایسته کردهاند، در غرفههایی از بهشت که جویباران از فرودست آنها جاری است، جایشان میدهیم و در آنجا جاویدانند، چه نیکوست پاداش عملداران.
[۳۵] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ فاطر: و کار نیک آن را بالا میبرد.
[۳۶] آیۀ ۵۵ سورۀ قمر: در مقام و منزلتی راستین، نزد فرمانروای توانا.
[۳۷] ظاهرا بمعنی عروسک است که از انواع قماش میدوختند و درون آن را به پنبه میآکندند و این کلمه در فرهنگها نیامده و محتمل است که در اصل چنین بوده است: «لعبتک».
[۳۸] بخشی از آیۀ ۱۴۳ سورۀ اعراف: پخش و پریشان کرد و موسی بیهوش در افتاد.
[۳۹] هاء مختفی در آخر این کلمه مفید معنی مقدار و یا مقایسه از حیث مقدار است یعنی به اندازه و مقدار توانایی چهار کس و بر این قیاس: هزارکسه، چند مرده، صد مرده.
[۴۰] چوبی است که بر روی کارگاه نهند و هرچند پارچه که بافته شود بر آن پیچند. مرادف: نورد. برهان قاطع، آنندراج.
[۴۱] بخشی از آیۀ ۹۹ سورۀ صافات: من رونده به سوی پروردگارم هستم.
[۴۲] این کلمه در اصل واضح نیست ولى ظاهرا چنان است که نوشته آمد.
[۴۳] این تقریر مبتنی است بر آنکه الله مشتق از وله و اصل آن «ولاه» باشد چنانکه قتاده از مفسّرین و ابوالهیثم از لغویین بر آن عقیده رفتهاند. جع: ابو الفتوح، ج ۱، ص ۲۲ بیضاوی، طبع ایران، ص ۳ و لسان العرب در ذیل: اله.
[۴۴] اینجا یک کلمه محو شده است.
[۴۵] این کلمه درست خوانده نمىشود بدین صورت که نوشتیم مىتوان خواند.
[۴۶] به فتح اوّل صیغه مبالغه، شاطر به معنی شطرنجباز و به ضم اوّل نیز میتوان خواند و در آن صورت جمع شاطر به معنی مذکور خواهد بود.
[۴۷] به سین و هم به صاد (مهمله و بدون نقطه) بازی شطرنج.
[۴۸] میتوان آن را نجم چاچی خواند منسوب به چاچ که معرب آن شاش است و شهری بوده است بر ساحل شمال شرقی سیحون در محل خرابههایی که به تاشکند قدیم معروف است نزدیک به تاشکند فعلی. بلدان الخلافة الشرقیة، طبع بغداد، ص ۵۲۳٫
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!