مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل سوم – روایت افلاکی

افلاکی نقل می کند که روزی مولانا از مدرسه پنبه فروشان در آمده بر استری راهوار

نشسته بود و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت می کردند. از ناگاه[۱] شمس الدّین
تبریزی به وی باز خورد و از مولانا پرسید که بایزید بزرگ تر است یا محمد؟ مولانا گفت این
چه سؤال باشد محمّد ختم پیمبران است وی را با ابویزید چه نسبت، شمس الدّین گفت
پس چرا محمد می گوید «ما عرفناک حقّ معرفتک» و بایزید گفت: «سبحانی ما اعظم
شأنی». مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش رفت، چون به خود آمد دست مولانا
شمس الدّین بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هیچ
آفریده راه ندادند.

جامی در نفحات الانس نیز همین روایت را نقل کرده با این تفاوت که گوید سّر کلام
محمّد و بایزید را که اولین از سر شرح صدر و استسقای عظیم و دومین از کمی عطش و
تنگی حوصله ناشی شده بود بیان کرد «مولانا شمس الدّين نعره بزد و بیفتاد، مولانا از استر
فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود باز آمد
سر مبارک او بر زانو نهاده بود. بعد از آن دست او را بگرفت و روانه شد و مدّت سه ماه در
خلوتی ليلاً و نهاراً به صوم وصال نشستند که اصلاً بیرون نیامدند و کسی را زهره[۲] نبودکه
در خلوت ایشان درآید.»

—————

[۱]– ممکن است از این ابیات مولانا:

منم آن ناگهان تو را دیده

گشته سر تا به پا همه دیده

جان من همچو مرغ دیوانه

در غمت از گزاف پریده

بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد

از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد

چون باز که برباید مرغی به گه صید

بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

هم استفاده نمود که ملاقات او با شمس‌الدّین ناگهان واقع گردیده است.

[۲]– این دو بیت از گفته مولانا به خاطر می رسد:

برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد ز آتشش یک دم امانی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *