شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۱۰۷ – صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن‌

شوی گفتش چند جویی دخل و کشت‌ خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت‌
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد ز آن که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیره رو چون نمی‌پاید دمی از وی مگو
اندر این عالم هزاران جانور می‌زید خوش عیش بی‌زیر و زبر
شکر می‌گوید خدا را فاخته‌ بر درخت و برگ شب ناساخته‌
حمد می‌گوید خدا را عندلیب‌ کاعتماد رزق بر تست ای مجیب‌
باز دست شاه را کرده نوید از همه مردار ببریده امید
همچنین از پشه گیری تا به پیل‌ شد عیال اللَّه و حق نعم المعیل‌

زیر و زبر: مجازاً، اضطراب و نگرانی خاطر.

فاخته: مرغی است خاکستری و طوق دار، شبیه بکبوتر وحشی، خوش آهنگ و دیر آمیز.

نعم المعیل: خوشا کفیل خانواده که اوست.

جواب مرد اعرابی، مبتنی است بر دو نکته: یکی آن که بد و نیک می‌گذرد و آنچه در گذر است مورث غم نیست، این مضمون را در آثار پیشینیان هم فراوان می‌توان دید:

بد و نیک بر ما همی‌بگذرد نباشد دژم هرکه دارد خرد

شاهنامه‌ی فردوسی، امثال و حکم دهخدا

که نیک و بد اندر جهان بگذرد زمانه دم ما همی‌بشمرد

همان مأخذ

دینار دهد نام نکو باز ستاند داند که علی حال زمانه گذرانست‌

دیوان منوچهری، ص ۹ این اندیشه منبعث از ناپایداری اوضاع است، مذاهب و ادیان نیز برای تحریض بر امور اخروی آن را تایید و تاکید کرده‌اند.

دوم، اعتماد بر رزاقی و روزی‌رسانی حق‌تعالی، مطابق عقیده‌ی مسلمانان رزق از سوی خدا ضمان شده است و آیات قرآنی مثل: الانعام، آیه‌ی ۱۵۱، الذاریات، آیه‌ی ۲۲) دلیل این مطلب است، مولانا احوال مرغان را که هرگز دانه نمی‌اندوزند و روزی می‌خورند به عنوان شاهد، ذکر می‌کند، این معنی مقتبس است از حدیث: لو انکم توکلتم علی اللَّه حق التوکل لرزقکم کما یرزق الطیر تغدو خماصا و تروح بطانا. (اگر چنان‌که باید بر خدا توکل کنید شما را روزی می‌دهد چون روزی رسانیدنش به مرغان که بامداد از لانه‌های خود گرسنه پرواز می‌گیرند و شب‌هنگام سیر بازمی‌گردند.) احادیث مثنوی، دانشگاه طهران، ص ۱۶۹٫

باز را هنگام شکار بر روی دست می‌گرفته‌اند، بیت (۲۲۹۴) اشاره بدین است، مولانا می‌فرماید:

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست‌

دیوان، ب ۴۶۲۸ عیال اللَّه، اشاره است به حدیثی که در شرح مثنوی شریف، ج ۲، ذیل: ب (۶۲۷) ذکر کرده‌ایم.

این همه غمها که اندر سینه‌هاست‌ از بخار و گرد بود و باد ماست‌
این غمان بیخ کن چون داس ماست‌ این چنین شد و آن‌چنان وسواس ماست‌

بخار و گرد: مجازاً، آثار و لوازم، علائم. به مناسبت آن که بخار از لوازم و نشانه‌های حرارت، و گرد نتیجه و علامت برخاستن باد است.

باد و بود: غرور و خودبینی، تکبر و هستی (به معنی خودپرستی) هستی و لوازم آن:

شاه گوید مر شما را از من است این باد و بود گر نباشد سایه‌ی من، بود جمله گشت باد

دیوان، ب ۷۷۱۶

باد، تکبر، بود، هستی است که در معنی خودبینی به‌کار می‌رود، تفسیر آن، به روزگار و زمانه (آنندراج) غلط است. نیز، جع: شرح مثنوی شریف، ج ۱، ذیل: ب ۶۰۵٫

انسان از فوت چیزی غمگین می‌شود که بدو بستگی دارد و هرگاه این تعلق وجود نداشته باشد هرگز از تباهی و یا فوات هیچ چیزی گرد و غبار اندوه بر خاطرش نمی‌نشیند فی‌المثل آدمی از ضرری اندک که بدو متوجه می‌گردد و یا مرگ گوسفند و گاوش غم می‌خورد و اشک می‌ریزد ولی زیان‌های بزرگ که به مردم دوردست می‌رسد اندوهگینش نمی‌کند و مرگ و یا قتل هزاران کس که دور از کشور او هستند برای او غصه‌ای به‌بار نمی‌آورد، از اینجا می‌توان دانست که وقوع حوادث به‌نحو کلی نسبت به انسان حزن‌انگیز نیست و اگر در بعضی موارد از زیان و آسیبی که به دیگران می‌رسد نگران شود از ترس آن است که خود مبادا به مثل آن، دچار گردد. تعلق و آویزش به‌نسبت شدت و ضعفی که دارد، خاک در چشم خرد می‌پاشد و داوری انسان را تباه می‌سازد بدین سبب چیزی را که می‌خواهد و دوست دارد باقی و پایدار تصور می‌کند و از زوال آن نمی‌اندیشد و در نتیجه وقتی از دست می‌رود انسان تعجب می‌کند و غم می‌خورد و اشک فرومی‌بارد، خودخواهی درونی انسان که علتی قوی و دیرزدای است در نهان خانه‌ی ضمیرش، این خیال را برمی‌انگیزد که هرچه دل‌خواه اوست باید که از زوال و فنا مصون باشد، در صورتی که اگر از آغاز معتقد می‌شد که اشیا به‌نحو کلی دوام و ثبات نمی‌پذیرند و روابط آنها با انسان گسیختگی است هرگز نه از زوال چیزی در شگفتی فرومی‌رفت و نه هرگز اشک می‌ریخت و غم می‌خورد پس غمگینی منبعث از تعلق و خودخواهی نهانی است. مولانا «یکی از اصحاب را غمناک دید، فرمود همه دل‌تنگی از دل نهادگی بر این عالم است هر دمی که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی و در هر رنگ که بنگری و هر مزه که‌ بچشی دانی که به آن نمانی و جایی دیگر روی، هیچ دل‌تنگ نباشی.» نفحات الأنس در شرح حال مولانا.

غم و اندوه نتایج وخیم و عواقب هراسناک در پی و به همراه دارد، کسی که در غم فرومی‌رود از فایده‌ی اصلی حیات که تمتع است بی‌نصیب می‌ماند و اندوه برای او فرصتی باقی نمی‌گذارد که از لذایذ زندگی برخوردار شود و خود تیرگی و گرفتگی دل توجه او را از دیگر چیزها به خود معطوف می‌کند علاوه بر آن که غمناکی مانع سعی و عمل است و در اعمال و اعضاء بدن، تأثیر نامطلوب دارد و به‌تدریج آن را ضعیف و ناتوان می‌کند و برای قبول امراض گوناگون آماده می‌سازد و خاصه اختلالهای دماغی و عصبی به‌بار می‌آورد و بدین گونه ریشه و بیخ حیات را برمی‌کند.

آنگاه آدمی ناخودآگاه وار خویش را دارای قدرت مطلق و بی‌نهایت می‌پندارد و اراده و خواهش خود را در حصول و دست یافتن بر مراد و آنچه دل‌خواه اوست کافی و علت تام می‌انگارد در صورتی که اراده‌ی او یکی از اجزای علت است و شرایط و اسباب دیگر از قبیل وقت و نقشه و راه مناسب و موافقت اسباب خارجی و عدم تمانع و بر خورد با اراده‌ی افراد دیگر انسان و علل بیرونی ضرور است تا اراده‌ی آدمی تأثیر داشته باشد لیکن غفلت از این امور موجب آن است که غالب اشخاص در تأثیر اراده‌ی بشری به اشتباه عظیم دچار می‌شوند و چون ناکام می‌شوند دست بر دست می‌سایند که چرا چنین نشد و چرا چنان نشد، این تاثر زاده‌ی فرض توانایی بی‌کرانی است که مردم برای خود تصور کرده‌اند و مولانا آن را «وسواس» می‌نامد.

و اگر بگوییم که منشأ حوادث اراده و قضا و قدر الهی است که در انسان و سایر موجودات تصرف می‌کند و فرض قدرت و استقلال در فعل، مولود وسوسه‌ی نفس است، هم وجهی است نزدیک بمشرب صوفیان.

دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ای است‌ جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ای است‌
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت‌ دان که کلش بر سرت خواهند ریخت‌
جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول‌ از رسولش رو مگردان ای فضول‌
هرکه شیرین می‌زید او تلخ مرد هرکه او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا می‌کشند آن که فربه‌تر مر آن را می‌کشند

مرگ، عبارت است از انحلال و گسستگی ترکیب بدن، هر درد و رنجی که بر بدن عارض می‌شود عضوی را که موضع درد است و یا تمام تن را در حد خود ضعیف و ناتوان می‌سازد، خواه آن رنج روحی و یا جسمانی باشد، توالی رنج‌ها و بیماریها و کوفتگیها به‌تدریج، انحلال ترکیب را به‌بار می‌آورد و برای مرگ و از هم ریختنش آماده می‌سازد پس هر دردمندی و بیماریی مقدمه‌ی و پیش آهنگ مردن است.

از دگرسو، انسان در حال رنجوری از لذایذ حیات برخورداری نتواند شد و بدین جهت است که به‌وقت بیماری، زندگانی، ارزش خود را از دست می‌دهد و در دل بیمار، گاه تمنای مرگ خطور می‌کند و نیرو می‌گیرد تا بدان جا که دست به خودکشی می‌زند بدین مناسبت نیز دردها را جزوی از مرگ توان گفت زیرا آن که می‌میرد تا مدتی صورت جسمانیش محفوظ می‌ماند و سپس فرومی‌ریزد و اجزاء مادی به‌نحو کلی فنا نمی‌پذیرد و آنچه از دست می‌رود برخورداری از جهان و خوشی‌های جهان است که بر وجود حیات مترتب می‌گردد.

بنابراین مقدمه‌ی، تلخی مرگ که آن را «سکرات» می‌گویند برای کسی است که بر خوشی‌ها و لذات حیات دل نهاده و رنج‌ها را بر خویش آسان نکرده است وگرنه، هنگام عروض مرگ، حواس از کار فرومی‌ایستد و آدمی مرگ را به معنی‌ علمی آن ادراک نمی‌کند و از این رو کسانی که از حیات برخورداری بیشتر دارند از مرگ بیشتر می‌ترسند و یا به تعبیر مولانا آن که شیرین و خوش می‌زید تلخ می‌میرد.

بیون، از فلاسفه‌ی یونان و شاگردان مکتب ارسطو، مرگ را به عدم احساس تفسیر کرده و نتیجه گرفته است که آن، در حد ذات خود، درد آور نیست.

تاریخ الفلاسفه، مترجم از زبان فرانسه به عربی، طبع آستانه، ص ۱۴۲٫

نتیجه‌ی اخلاقی این بحث که مولانا بدان نظر دارد این است که رنج‌های سهل و سبک را تحمل باید کرد تا بدین وسیله رنج‌های سخت و گران تحمل پذیر شود، اینگونه تمرین و ممارست کاری خردمندانه است برای آن که تحمل دردهای خوارمایه‌ی چندان دشوار نیست و همه کس بر تحمل آنها قادر است و هرگاه این روش را معمول دارند تا طبع بدان خوگر شود مقاومت در برابر دردهای صعب و کلان به آسانی ممکن می‌گردد و برخلاف این، هرگاه که در رنج اندک، جزع و بی‌تابی پیش آورند بی‌هیچ شک در موقع حدوث شدائد، خود را می‌بازند و راه چاره‌جویی را گم می‌کنند.

مضمون بیت (۲۳۰۱) را با تمثیلی بدیع و نوآیین در این ابیات بیان کرده است:

یکی همیشه همی‌گفت راز با خانه‌ مشو خراب بناگه مرا بکن اخبار
شبی بناگه خانه برو فرود آمد چه گفت کجا شد وصیت بسیار
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن‌ که چاره سازم من با عیال خود بفرار
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت‌ فرو فتادی و کشتی مرا بزاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه‌ که چند چند خبر کردمت بلیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف‌ که قوتم برسیدست، وقت شد، هش دار
همی‌زدی بدهانم ز حرص مستی گل‌ شکافهای همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان، فروبستی‌ نهشتیم که بگویم، چه گویم ای معمار
بدان که خانه تن تست و رنج‌ها چو شکاف‌ شکاف رنج بدارو گرفتی ای بیمار

دیوان، ب ۱۱۹۷۷ به بعد هر دردی و المی از اختلال نظام عضو یا تمام بدن حکایت می‌کند و بدین جهت رسول مرگ است زیرا آنچه خلل می‌پذیرد در معرض فنا و زوال قرار دارد.

شب گذشت و صبح آمد ای تمر چند گیری این فسانه‌ی زر ز سر
تو جوان بودی و قانع‌تر بدی‌ زر طلب گشتی خود اول زر بدی‌
رز بدی پر میوه چون کاسد شدی‌ وقت میوه پختنت فاسد شدی‌
میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود چون رسن تابان نه واپس‌تر رود

تمر: ظاهراً مخفف تیمور است با حرکتی در (م) ما بین ضمه و فتحه، مولانا اعلام و اسامی اشخاص را گاه به صورت تکیه کلام و بدون اراده‌ی شخصی به‌خصوص استعمال می‌کند، مانند:

گفت حق است این ولی ای سیبویه‌ اتق من شر من احسنت إلیه‌

مثنوی، ج ۳، ب ۲۶۳ و از این قبیل است لفظ «بو الحسن» و «بو العلا» که در مثنوی و دیوان کبیر بارها به‌کار رفته و مقصود از آن شخص مخصوص نبوده است. دراین‌باره در آغاز دفتر دوم ان‌شاءاللَّه به تفصیل سخن خواهیم گفت. شارحان مثنوی آن را نام زن اعرابی دانسته‌اند ولی در مصیبت نامه و جوامع الحکایات که مأخذ این حکایت تواند بود چنین مطلبی ذکر نشده است. در بعضی نسخ ثمر (به ثاء سه نقطه) و در بعضی، سمر (به سین) آمده و شارحان مثنوی به (ثمره‌ی روح) و (گندم گون) تفسیرش کرده‌اند. ولی نسخه‌ی موزه‌ی قونیه که اصح نسخ است و چاپ لیدن بدان صورت است که نوشته‌ایم.

رسن تاب: کسی است که ریسمان را تاب می‌دهد، وقتی می‌خواهند ریسمان را تاب دهند یک تن غرغره‌ی نخ را در مشت می‌گیرد و دیگری سر نخ را باز می‌کند و عقب می‌رود تا تمام نخ از غرغره باز شود سپس آن را می‌تابد، این عمل را مثلی برای سیر قهقرایی گرفته‌اند:

رو که استاد تو حرص است از آن در ره دین‌ سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس‌

دیوان سنایی، ص ۲۵۵ جوان بر نیروی جسمانی خود اعتماد دارد و می‌اندیشد که هر وقت بخواهد، به کوشش و کار کرد خود، می‌تواند هرچه را مطلوب اوست به‌دست آورد، بدین جهت به‌حسب عادت سخنی و بخشنده است، از مرگ هم نمی‌ترسد برای آن که فکر می‌کند که هنوز مدتی دراز تا مرگ فاصله دارد ولی پیران نیروی کار خود را از دست می‌دهند و به‌سبب تواتر و توالی ضعف و سستی هر روز بلکه‌ هر ساعت خویش را به مردن نزدیک می‌یابند از این رو حریص‌اند هم بر خوردن و هم بر جمع مال و جبان می‌شوند خواه در بذل جان و خواه در بذل مال، حرص بر زیستن و مال اندوختن حالتی است که اکثر پیران گرفتار آن هستند، این حقیقتی است که بدان باید اعتراف کنیم ولی علمای اخلاق برخلاف این، تصور می‌کنند که چون مدت عمر پیران کوتاه است بنابراین باید که حرص نورزند و در بند جمع مال نباشند، عامه‌ی مردم نیز آزمندی پیران را ناستوده می‌انگارند، نصیحت اعرابی به زن خود از این جنس است، مولانا هم نظر به عقیده‌ی علمای اخلاق سخن می‌گوید و حرص سال خوردگان را نکوهش می‌کند.

جفت مایی جفت باید هم صفت‌ تا بر آید کارها با مصلحت‌
جفت باید بر مثال همدگر در دو جفت کفش و موزه در نگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید بپا هر دو جفتش کار ناید مر ترا
جفت در یک خرد و آن دیگر بزرگ‌ جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ‌
راست ناید بر شتر جفت جوال‌ آن یکی خالی و این پر مال مال‌
من روم سوی قناعت دل قوی‌ تو چرا سوی شناعت می‌روی‌
مرد قانع از سر اخلاص و سوز زین نسق می‌گفت با زن تا به روز

مال مال: پر و لبریز، مخفف مالامال. ظاهراً ترکیبی است مشتق از مالیدن به مناسبت آن که ظرفی که پر می‌شود سطح زبرین آن را با دست می‌مالند تا مقدار زائد بیرون ریزد و آن سطح برابر افتد، ممکن است از اصل عربی (مالی مالی) گرفته شده باشد، مالی به تازی ظرفی پر و لبریز را گویند. لغات فرس، صحاح الفرس، فرهنگ نظام.

شناعت: عیب کسی را به روی او آوردن و نکوهیدن، سرزنش کردن:

مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان‌ کان صاع عید دید به‌بار سحر درش‌

دیوان خاقانی، ص ۲۲۱ توافق اخلاقی در زناشویی امری مهم است، فقها (کفائت) را شرطی مستحسن در ازدواج شمرده‌اند، کفائت آن است که زن و مرد از یک طبقه و از لحاظ خانواده و ثروت کفو و نظیر یکدیگر باشند، چنین مرد و زنی مقدمات و محیط تربیت آنها اغلب به هم نزدیک است، مثل هم فکر می‌کنند، آرزوها و مقاصد مشترک دارند، بر یکدیگر به چشم حقارت نمی‌نگرند، این یکی برتری مقام و ثروت خاندان خود را برخ آن دیگری نمی‌کشد و بالطبع یا هیچ اختلافی در سلیقه ندارند یا اختلافشان اندک است.

بدین سبب جفت یعنی زن یا مرد باید که هم صفت و هم خو باشد تا اختلاف و دوگانگی در میان نیاید و زندگی آنها خوش و شیرین شود، مولانا این نکته را با مثالی از کفش و موزه و دو لنگه‌ی در و بار، روشن می‌سازد که هرگاه ناهمتا و نابرابر باشند، موزه و کفش، پا را آزار می‌دهد و راه رفتن با زحمت و رنج صورت می‌گیرد و در خانه استوار بسته نمی‌شود و بار به منزل نمی‌رسد چنان‌که با وجود ناهمتایی و دوگانگی زن و مرد، زندگانی بتلخی می‌گذرد و سرانجام ممکن است به جدایی و طلاق کشد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *