شرح مثنوی بدیعالزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۱۲۰ – دل نهادن عرب بر التماس دل بر خویش و سوگند خوردن که در این تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف | حکم داری تیغ بر کش از غلاف | |
هرچه گویی من تو را فرمان برم | در بد و نیک آمد آن ننگرم | |
در وجود تو شوم من منعدم | چون محبم حب یعمی و یصم | |
نیک آمد: مصدر مرخم است از نیک آمدن. نظیر: خلاف آمد:
از خلاف آمد عادت به طلب کام که من | کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم | |
دیوان حافظ، ص ۲۱۷ منعدم: نیستی پذیر. عدم پذیر. این کلمه را متکلمین و فقها استعمال کردهاند ولی لغویین و علمای صرف عربی آن را غلط شمردهاند بهدلیل آنکه (انعدام) از صیغ باب انفعال است که برای مطاوعه و قبول فعل میآید و در قبول فعل، بقاء موضوع و وجود فاعل مطاوع و فعل پذیر شرط است در صورتی که معدوم فعل پذیر نتواند بود. علمای صرف دربارهی صیغهی (انفعل) میگویند:
و یختص بالعلاج و التأثیر و من ثم قیل انعدم خطا. شرح شافیهی ابن حاجب از رضیالدین استرآبادی، طبع مصر، ص ۱۰۸، تاج العروس، محیط المحیط، در ذیل: عدم.
حب یعمی و یصم: مقتبس است از حدیث: حبک الشیء یعمی و یصم. (دوست داشتن تو چیزی را مایهی کوری و کری است.) احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۲۵٫
دوستی و محبت از دیدن خوبیها و منفعتها سرچشمه میگیرد، محبت تا وقتی پایدار میماند که این دید و احساس بر جای خود است، با دیدن عیب و نقص و ضرر، دوستی به چیزی نمیگراید و اگر حصول یافته باشد، زوال میپذیرد، دوست، ملامت نمیشنود و تحمل شنیدن عیب محبوب ندارد بدین جهت محبت را مایهی کوری و کری شمردهاند، میتوان گفت که انسان تا از دیدن و شنیدن معایب، کور و کر نشود بهسوی محبت نمیگراید زیرا محبت امری عاطفی است و دیدن معایب و محاسن و سنجش آنها با یکدیگر از جنس ادراک است که عقل بر عهده دارد.
گفت زن آهنگ برم میکنی | یا به حیلت کشف سرم میکنی | |
گفت و الله عالم السر الخفی | کافرید از خاک آدم را صفی | |
دو سه گز قالب که دادش وانمود | هرچه در الواح و در ارواح بود | |
تا ابد هرچه بود او پیش پیش | درس کرد از علم الاسماء خویش | |
تا ملک بیخود شد از تدریس او | قدس دیگر یافت از تقدیس او | |
آن گشادی شان کز آدم رو نمود | در گشاد آسمانهاشان نبود | |
در فراخی عرصهی آن پاک جان | تنگ آمد عرصهی هفت آسمان | |
عالم السر الخفی: دانای راز نهان، از اوصاف الهی است.
سه گز قالب: مجازاً قالبی کوتاه و کم پهنا و محدود، منطوق عدد مراد نیست چنانکه بعضی شارحان تصور کرده و برای آن تاویلات شگفت بر تراشیدهاند، بعضی نیز گفتهاند که هر انسانی بذراع دست خود سه گز درازا دارد. مطابق گفتهی قدما طول قامت آدم ابوالبشر شصت ذراع بوده است (هر ذراع به مقدار امتداد دست است از بند مرفق تا سر انگشت میانین.) قصص الانبیاء ثعلبی، طبع مصر، ص ۲۹٫ مولانا این تعبیر را باز هم بهکار برده است:
بحر علمی در نمیپنهان شده | در سه گز تن عالمی پنهان شده | |
مثنوی، ج ۵، ب ۳۵۷۹ الواح: جمع لوح به معنی تخته، پیشتر که کاغذ کم و گران بود، تختهای مدهون که آن را (نشره) هم مینامند برای اطفال مکتبی آماده میساختند، طفلان بر روی این تخته مینوشتند و برای درس یا مشق خط مجدد، آن را میشستند، لوح به معنی نوشته بدین مناسبت استعمال میشود، الواح در اصطلاح عرفا چهاراند: لوح قضا، یا عقل اول، لوح قدر، یا نفس ناطقه، لوح نفس جزئیه سماویه، لوح هیولی در عالم صورت. بعضی الواح را به نفوس جزئیه تفسیر کردهاند. جع: تعریفات جرجانی، در ذیل: لوح، کشف اسرار معنوی در شرح ابیات مثنوی.
درس کردن: آموختن، یاد گرفتن.
علم الاسماء: مقتبس است از آیهی شریفه که در شرح مثنوی شریف، ج ۲، ذیل: ب (۱۲۳۴) به همراه اقوال مفسرین نقل کردهایم.
گشاد: گشایش، شرح صدر، در مصراع اول. وسعت و فراخی، در مصراع دوم.
گفت پیغمبر که حق فرموده است | من نگنجم هیچ در بالا و پست | |
در زمین و آسمان و عرش نیز | من نگنجم این یقین دان ای عزیز | |
در دل مؤمن بگنجم ای عجب | گر مرا جویی در آن دلها طلب | |
طلب: امر حاضر و دوم شخص مفرد است از فعل امر و یا صیغهی امری، مشتق است از (طلبیدن) که پارسی زبانان از کلمهی عربی (طلب) ساختهاند:
دوست دارم کودک سیمین بر بیجاده لب | هر کجا ز یشان یکی بینی مرا آنجا طلب | |
دیوان فرخی، ص ۵ نظیر: فهمیدن، غارتیدن:
اندر دوید و مملکت او بغارتید | با لشکری گران و سپاهی گزافه کار | |
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید | هم گنج شایگانت و هم در شاهوار | |
دیوان منوچهری، ص ۲۹ اشاره است به حدیث ذیل: لا یسعنی ارضی و لا سمائی و یسعنی قلب عبدی المؤمن. (زمین و آسمان من گنجایش مرا ندارد و دل بندهی مؤمن گنجایش مرا دارد.) احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۲۶٫
نظیر آن گفتهی فیثاغورس حکیم است: لیس لله تعالی فی الارض موضع اولی به من النفس الطاهرة. (در روی زمین جایی برای خدا شایستهتر از جان پاک نیست.) مختار الحکم، طبع مادرید، ص ۶۳٫
آدم و یا حقیقت انسانی، به گفتهی عارفان، جامع حقایق و مرآت حضرتین (غیب و شهادت) است، آنچه بدین صفت متصف میگردد، گوشت و استخوان و اندام آدمی نیست، دل اوست که بر اثر مجاهدت و یا کشش عشق خدایی تا نهایات کمال پیش تواند رفت، دل که مرکز ادراک پاک است بهسبب تواتر تجلیات و تحقق به هریک از مراتب آنها، در پایان کار، به تمام اسماء و صفات الهی متحقق میگردد و تجلیگاه ذات حق میشود، و دل در آن حالت، که گفتیم صفت جمعیت به خود میگیرد، از محدودیت و تنگی میرهد و فراخ و پهناور میگردد، آنچنان پهناوری که حق در آن تواند گنجید، اما آسمان و زمین و دیگر مراتب آفرینش هریک در حد خود زندانیاند و سر انگشتی از مقام خود نتوانند گذشت زیرا عشق ندارند و از آمادگی برای یافتن کمال مضاعف محروم هستند و به تعبیر صوفیان، هریک از آنها در تحت تربیت و پروردهی اسمی خاصاند که (رب) و پروردگار آنهاست و غایت کمالشان رجوع و یا تحقق بدان اسم است مگر دل آدمی که در تحت تربیت اسم (اللَّه) است که آن را نمودار جمعیت و شمول کلیهی کمالات فرض میکنند. استناد بدین حدیث راهی است برای اثبات مضمون ابیات پیشین.
گفت ادخل فی عبادی تلتقی | جنه من رؤیتی یا متقی | |
مقتبس است از آیهی کریمه: یا أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، ارْجِعِی إِلی رَبِّک راضِیةً مَرْضِیةً، فَادْخُلِی فِی عِبادِی، وَ ادْخُلِی جَنَّتِی (ای جان به حق آرام یافته بپروردگارت باز آی تو از خدا خشنود و خدا از تو خشنود، به جمع بندگانم پیوند و ببهشت کرامتم اندر رو.) الفجر، آیهی ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۳۰٫
مفسران گفتهاند که این سخن گفتار فرشتگان است که در وقت مرگ یا بعث و یا روز قیامت به مؤمن میگویند، نفس مطمئنه هم جانی است که بنویدهای خداوند و بکرامت مؤمنان در آخرت آرام یافته و یا تسلیم فرمان حق شده و یا به خدا گرویده و دل بامر وی داده و یا ببشارتهای فرشتگان اطمینان یافته باشد. رجوع، بازگشت بنده به حق و یا جان به تن است، درآمدن روح به جمع بندگان، در قیامت به معنی پیوستن و با بندگان ایزد بودن است، بعضی نیز گفتهاند که آن، در وقتی است که ملک نامهی عمل بهدست بنده میدهد، عباد را هم برخی مخفف عبادت گرفتهاند یعنی در بندگی من پیوند.
صوفیان میگویند نفس مطمئنه جانی است که خدا را میشناسد و یک چشم زدن از دیدار او شکیب ندارد و یا جانی است که به حق پیوسته و به جایگاه امن و دور از فنا رسیده باشد، به عقیدهی صوفیان اطمینان دل وقتی حاصل میشود که سکینه بر دل سالک فرونشیند و آن، تمثل صورت شیخ است در دل سالک که فکر و حضورش نیز مینامند، تمثل، گاه به شکل مباینت و گاه بهنحو اتصال یا اتحاد و یا وحدت است، اول در حالتی است که صورت شیخ در دل به صورت ظرف و مظروف است و دوم آنگاه که دل به صورت شیخ بهنحوی از علائق روحانی میپیوندد و سوم هنگامی که آن دو، از لحاظ اوصاف برابر میشوند و یگانگی روی مینماید و چهارم در مقامی است که دل در حقیقت شیخ فنای کلی میپذیرد و حکم سلوک از دل برمیخیزد و تنها صورت شیخ باقی میماند و در این مرتبه حالت اطمینان و آرامش بر باطن سالک مستولی میگردد، طلب به نهایت میرسد و وصال روی مینماید. جنت نزد آنها دیدار خدا یا بقاء بعد الفناست، مولانا تفسیر اول را برگزیده است هرچند که آن دو، در یکدیگر پیوستهاند. جع: تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۳۰، ص ۱۰۶- ۱۰۴، تبیان طوسی، طبع ایران، ج ۲، ص ۷۷۵، تفسیر ابوالفتوح رازی، طبع طهران، ج ۵، ص ۵۳۱- ۵۲۹، تفسیر امام فخر رازی، طبع آستانه، ج ۸، ص ۵۷۰- ۵۶۹، تفسیر سهل بن عبدالله، طبع مصر، ص ۱۸۴، کشف الاسرار، انتشارات دانشگاه طهران، ج ۱۰، ص ۴۹۱- ۴۸۹، حقایق سلمی، لطایف الاشارات از ابوالقاسم قشیری، نسخهی عکسی، بیان السعادة، طبع ایران، ج ۲، ص ۳۱۲٫
این بیت بهمنزلهی دلیل است برای مضمون مصراع دوم از (ب ۲۶۵۵) به مناسبت آنکه در آنجا گفته است که خدا را در دل بندگان او باید جست و مفاد این آیت مطابق تأویل مولانا این نتیجه میدهد که وصول بلقای حق، متاخر است از پیوستن به جمع بندگان وی.
عرش با آن نور با پهنای خویش | چون بدید آن را برفت از جای خویش | |
خود بزرگی عرش باشد بس مدید | لیک صورت کیست چون معنی رسید | |
هر ملک میگفت ما را پیش از این | الفتی میبود بر گرد زمین | |
تخم خدمت بر زمین میکاشتیم | ز آن تعلق ما عجب میداشتیم | |
کاین تعلق چیست با این خاکمان | چون سرشت ما بده ست از آسمان | |
الف ما انوار با ظلمات چیست | چون تواند نور با ظلمات زیست | |
آدما آن الف از بوی تو بود | ز آنکه جسمت را زمین بد تار و پود | |
جسم خاکت را از اینجا بافتند | نور پاکت را در اینجا یافتند | |
این که جان ما ز روحت یافته ست | پیش پیش از خاک آن میتافته ست | |
در زمین بودیم و غافل از زمین | غافل از گنجی که در وی بد دفین | |
از جای رفتن: تکان خوردن.
مدید: کشیده، ممتد، پهن و گسترده.
الف: مخفف الفت به معنی دوستی و خوگری.
عرش مطابق تعریف متقدمان جسمی است که بر همهی اجسام احاطه دارد و بدین تعریف، مطابق است با فلک اطلس و محدد الجهات در اصطلاح حکما که حدود عالم جسمانی بدان منتهی میگردد و فلک نهم است در فرض منجمان و علمای هیئت، و بعضی گفتهاند یاقوتی است که از نور خدا میدرخشد و به هر حال از جنس صورت است بدین جهت در عظمت دل مؤمن که از جنس معنی است گم میشود و با آن درخور مقایسه نیست، این مضمون ظاهراً مستند به حدیثی است که نگارنده هنوز آن را نیافته است. برای مقایسه دل و عرش از نظر صوفیان، جع: مرصاد العباد، طبع طهران، ص ۱۰۷- ۱۰۵٫
مطابق روایات اسلامی، پس از آنکه قالب آدم را از گل سرشتند، آن را بر سر راه فرشتگان و بر روی زمین نهادند و آنها چهل سال بر آن قالب خاکی میگذشتند، به احتمال قوی گفتهی مولانا بدین روایت ناظر است. جع: تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۱، ص ۱۵۶، قصص الانبیاء ثعلبی، طبع مصر، ص ۲۲٫
چون سفر فرمود ما را ز آن مقام | تلخ شد ما را از آن تحویل کام | |
تا که حجتها همیگفتیم ما | که بهجای ما کی آید ای خدا | |
نور این تسبیح و این تهلیل را | میفروشی بهر قال و قیل را | |
حکم حق گسترد بهر ما بساط | که بگویید از طریق انبساط | |
هرچه آید بر زبانتان بیحذر | همچو طفلان یگانه با پدر | |
ز آنکه این دمها چه گر نالایق است | رحمت من بر غضب هم سابق است | |
از پی اظهار این سبق ای ملک | در تو بنهم داعیهی اشکال و شک | |
تا بگویی و نگیرم بر تو من | منکر حلمم نیارد دم زدن | |
صد پدر صد مادر اندر حلم ما | هر نفس زاید در افتد در فنا | |
حلم ایشان کف بحر حلم ماست | کف رود آید ولی دریا به جاست | |
خود چه گویم پیش آن در این صدف | نیست الا کف کف کف کف | |
تسبیح: منزه داشتن خدا از عیب و نقص، گفتن سبحان اللَّه.
تهلیل: گفتن لا اله الا اللَّه.
انبساط: گستاخی و ترک حشمت، بیملاحظگی، خوش طبعی، ناز فروشی بهسبب نزدیکی و صمیمیت.
این ابیات، تفسیر گونهای است از آیهی شریفه: وَ إِذْ قالَ رَبُّک لِلْمَلائِکةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یفْسِدُ فِیها وَ یسْفِک الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِک وَ نُقَدِّسُ لَک قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ. (یاد کن ای پیمبر آنگاه که پروردگارت بفرشتگان گفت من در زمین خلیفتی خواهم گماشت فرشتگان گفتند آیا روا باشد که در زمین کسی را گماری که در آن فساد انگیزد و خون ها ریزد و اینک ما به همراه ستایش، تو را تسبیح میگوییم و تقدیس میکنیم خدا گفت من آن دانم که شما ندانید.) البقرة، آیهی ۳۰٫
به گفتهی بعضی از مفسرین این خطاب با گروهی از فرشتگان بود که جن نام داشتند و در زمین میزیستند و از قبیلهی ابلیس بودند و چون آدم بهجای آنها فرمانروای زمین میشد فریاد اعتراض برداشتند و آدم را به فسادانگیزی و خونریزی تهمت زدند و خویش را به تسبیح و تهلیل ستودند. تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۱، ص ۱۵۵٫
قصهی آفرینش آدم و معنی خلافت از مواردی است که صوفیان در اثبات اصول خود بدان تمسک جسته و توجیهات ظریف کردهاند، نمونهای از گفتار نجمالدین رازی بشنوید «جملگی ملایکه در آن حالت انگشت تعجب در دندان مانده که آیا این چه سر است که خاک ذلیل را به حضرت رب الجلیل به چندین اعزاز میخوانند و خاک در کمال مذلت و خواری با حضرت عزت و کبریای چندین ناز و تعزز میکند و با این همه حضرت غنا و استغنا با کمال غیرت به ترک او نگفت و دیگری را بهجای او نخواند و این سر با دیگری در میان ننهاد:
هم سنگ زمین و آسمان غم خوردم | نه سیر شدم نه یار دیگر کردم | |
آهو به مثل رام شود با مردم | تو مینشوی هزار حیلت کردم | |
الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت به سر ملایکه فرومیگفت که إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ، شما چه دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا بابد چه کارها در پیش است:
عشقی است که از ازل مرا در سر بود | کاریست که تا ابد مرا در پیش است | |
معذوریم که شما را با عشق سر و کاری نبوده است، شما خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدسید از گرم روان خرابات عشق چه خبر دارید:
قدر گل و مل باده پرستان دانند | نه تنگ دلان و تنگ دستان دانند | |
تو باده نخوردهی چه دانی قدرش | سریست در این شیوه که مستان دانند | |
سلامتیان را از ذوق حالت ملامتیان چه چاشنی:
درد دل خسته دردمندان دانند | نه خوش منشان و خیره خندان دانند | |
از سر قلندری تو گر محرومی | سریست در آن شیوه که رندان دانند | |
روزکی چند صبر کنید تا من بر این یک مشت خاک، دست کاری قدرت بنمایم و زنگار ظلمت و خلقیت از چهرهی آینهی فطرت او بزدایم تا شما در این آینه آن نقشهای بوقلمون ببینید، اول نقش آن باشد که شما را همه سجدهی او باید کرد. پس از ابر کرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و بید قدرت در گل، دل کرد:
از شبنم عشق خاک آدم گل کرد | صد فتنه و شور در جهان حاصل کرد | |
سر نشتر عشق بر رگ روح رسید | یک قطره فروچکید نامش دل کرد | |
جمله ملایکه ملا اعلی کروبی و روحانی در آن حال متعجب وار مینگریستند که حضرت جلت به خداوندی خویش در گل آدم چهل شبانه روز تصرف میکرد و چون کوزه گر که از گل کوزه خواهد ساخت آن را به هرگونه میمالد و بر آن چیزها میاندازد، گل آدم را در تخمیر انداخته که خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کالْفَخَّارِ و در هر ذره از آن گل دلی تعبیه کرد:
سراپای مرا دل آفریدند | که مفتون سراپای تو باشد | |
و آن را به نظر عنایت پرورش میداد و حکمت آن را با ملایکه میرفت، در گل منگرید در دل نگرید:
گر من نظری به سنگ بر بگمارم | ز آن سنگدلی سوخته بیرون آید» | |
مرصاد العباد، طبع طهران، ص ۴۲- ۴۱، نیز کشف الاسرار، انتشارات دانشگاه طهران، ج ۱، ص ۱۴۲- ۱۳۹، فصوص الحکم، طبع بیروت، ص ۵۶- ۴۸٫
بیت (۲۶۷۲) اشاره است به حدیث: قال اللَّه عز و جل سبقت رحمتی غضبی. (خدای عز و جل گفت رحمت و بخشایش من بر غضب من پیشی گرفته است.) احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۲۶٫
حق آن کف حق آن دریای صاف | که امتحانی نیست این گفت و نه لاف | |
از سر مهر و صفاء است و خضوع | حق آن کس که بدو دارم رجوع | |
گر به پیشت امتحان است این هوس | امتحان را امتحان کن یک نفس | |
سر مپوشان تا پدید آید سرم | امر کن تو هرچه بر وی قادرم | |
دل مپوشان تا پدید آید دلم | تا قبول آرم هر آنچه قابلم | |
چون کنم در دست من چه چاره است | در نگر تا جان من چه کاره است | |
مصراع دوم از بیت (۲۶۷۹) مستفاد است از آیهی شریفه: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ. (ما از خدا و در تصرف اوییم و بازگشت ما بدوست.) البقرة، آیهی ۱۵۶٫
قبول آوردن: پذیرفتن.
از راستی و صداقت، بیشتر اوقات، راستی و صداقت میزاید، همچنین راز با کسی گفتن موجب آن است که طرف مقابل نیز پرده از راز خود برگیرد یا برای آنکه این هر دو حالت، مورث اطمینان است و یا از آن جهت که حس خودنمایی انسان بهواسطهی آن، در هیجان میآید و میخواهد که خود را از آنکه دوستی میورزد و یا راز خود را برملا میافکند، دنبالتر نبیند مثل آنکه وقتی کسی هنر خود را نشان میدهد و یا در عملی و مطلب خوض میکند، آن دیگری بیاختبار بعرض هنر و اظهار فضیلت خود میپردازد تا او نیز در عرصهی هنر و دانش، اندک مایه و دست کم به شمار نیاید و بسا که این حالت برسوایی و فضیحت میکشد زیرا اولین بیتکلف و از روی طبع و مطابق واقع، مایهی دانش و هنر خویش را عرضه میکند و این دومین را از روی تکلف و با وجود آگاهی اندک، سخن در سخن وی میافکند تا بدان جا که بعضی کسان با همه بیخبری و بیاطلاعی برای آنکه از کاروان فضل و معرفت عقب نمانند دربارهی آنچه نمیدانند سخن میگویند، این بار دهی طبیعی را ممکن است در مجالس ملاحظه کنید، به همین دلیل، گاه میشود که بعضی از هوشمندان، برای تحصیل اخبار مهم، خبرهای کم اهمیت را نقل میکنند تا شنونده در نشاط آید و حس خودفروشیش بر آن دارد که خبرهای مهم و اسرار را بازگوید، مبالغه در نقل اخبار شگفت و دست بالا گرفتن در ذکر حوادث غریب و شگرف از همین حس سرچشمه میگیرد.
این ابیات مقولهی اعرابی است با زن خود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!