شرح مثنوی بدیعالزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۸۹ – تفسیر ما شاء اللَّه کان
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ | بیعنایات خدا هیچیم هیچ | |
بیعنایات حق و خاصان حق | گر مَلَک باشد سیاه استش ورق | |
بسیج: استعداد و ساختگی، آمادگی برای سفر، مجازاً سلوک راه حق.
سیاه بودن ورق: به کنایت، پر شدن نامهی عمل از گناه، نظیر: سیاه نامه، سیه نامه.
اعجاب و خودبینی یکی از مراتب خودپرستی و خودخواهی است که با وجود آدمی سرشته شده است و ریشهای دوزخی و عمیق دارد، برکندن این چنین درخت فساد که در حکم خود کشتن است سهل و آسان نیست، به عقیدهی مولانا پیروزی در این پیکار به مدد خدا یا پیران و گزینان حقتعالی حصول تواند یافت، پیران و مشایخ صوفیه به تأثیر صحبت در باطن و ضمیر سالک تصرف میکنند و راه وساوس نفسانی و تسویلات شیطانی را بر دل وی میبندند و به نیروی تصرف به راه صوابش میبرند.
دراینباره میفرماید:
دلم هزار گره داشت همچو رشتهی سحر | ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد | |
دیوان، ب ۹۷۷۲
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را | که خلق را برهانند از عذاب و فساد | |
کنند کار کسی را تمام و بر گذرند | که جز خدای نداند زهی کریم و جواد | |
دیوان، ب ۹۷۹۴ به بعد
ای خدا ای فضل تو حاجت روا | با تو یاد هیچکس نبود روا | |
این قدر ارشاد تو بخشیدهای | تا بدین بس عیب ما پوشیدهای | |
قطرهای دانش که بخشیدی ز پیش | متصل گردان به دریاهای خویش | |
قطرهای علم است اندر جان من | وارهانش از هوا وز خاک تن | |
پیش از آن کاین خاکها خسفش کنند | پیش از آن کاین بادها نشفش کنند | |
فضل: احسان و بخشش بدون علت و غرض و بیسابقهی خدمت و طاعت. تعریفات جرجانی، محیط المحیط، در ذیل: فضل.
حاجت روا: برآورندهی حاجت.
خسف: به زمین فروبردن، مجازاً، نهفتن، از میان بردن.
نشف: به خود کشیدن جسم نم و رطوبت را، ورچیدن.
قطرهی دانش، علم جزئی و استعداد بشری است که هرگاه بهوسیلهی تربیت درست و تعلیم صواب و کافی پرورش نیابد مانند قطرهی باران و آب دریا متغیر میگردد و از میان میرود، دریاها، علوم کلی و کمال یقین است که مانند دریای حسی، پلید نمیشود و تغییر نمیپذیرد، این استعداد و آمادگی برای کمال علمی وقتی رشد میکند که انسان شهوت پرست نباشد و به هر سودای فاسد عمر خویش را تباه نکند، شهوت و آرزو مانند باد و خاک است که آب را خشک میکند و به خود میکشد، آن دو عامل فساد نیز استعداد انسان را نیست و نابود میکنند.
گرچه چون نشفش کند تو قادری | کش از ایشان واستانی واخری | |
قطرهای کاو در هوا شد یا که ریخت | از خزینهی قدرت تو کی گریخت | |
گر درآید در عدم یا صد عدم | چون بخوانیش او کند از سر قدم | |
واستاندن: پس گرفتن چیزی، این لغت همچنان در بشرویه و حدود طبس معمول است.
از سر قدم کردن: به کنایت، نهایت فرمانبرداری است، نظیر: به سر آمدن.
مقصود، بیان شمول قدرت حقتعالی است که به عقیدهی اشعریان شامل جمیع ممکنات و مقدورات است و همچنانکه صورتی را از مادهای میگیرد باز همان صورت را میتواند بدان عطا کند، عدم در این مورد یا عین ثابت و صورت علمی شیء است در ذات حقتعالی و یا عدم مضاف و نسبی است زیرا مطابق عقیدهی عموم متکلمین، قدرت خدا به معدوم مطلق و نفی محض تعلق نمیگیرد و آنچه در تعبیرات عامه متداول است از قبیل: خلق از عدم، علما آن را به صورتی که گفتیم توجیه و تأویل میکنند.
قطرهی آب اگر صورت آبی را رها میکند، فیالمثل بخار میشود ولی بهکلی معدوم نمیگردد زیرا هیچ موجودی معدوم نمیشود و هیچ ضدی به ضد خود منقلب نمیگردد پس قطرهای که به بخار تبدیل میپذیرد از خزانهی قدرت حقتعالی بیرون نمیرود و همچنان در قبضهی تصرف اوست. جع: شرح مواقف، طبع آستانه، ج ۳، ص ۴۹، کشف الفوائد، طبع ایران، ص
۴۲- ۳۹، کشف المراد، طبع صیدا، ص ۱۷۴٫
صد هزاران ضد ضد را میکشد | بازشان حکم تو بیرون میکشد | |
چهار عنصر یا چهار طبع و چهار خلط ضد یکدیگراند و بر هم غلبه میجویند و بدین سبب مطابق عقیدهی قدما در اجرام عنصری تحول و تغیر روی میدهد، عوامل حیات و مرگ از قبیل صحت و مرض و سیری و گرسنگی و تشنگی و سیر آبی و زهرها و پازهرها و قحط و وبا و تولید مواد غذایی نیز در جهان با یکدیگر پیکار دائم دارند، هریکی از اینها آن دیگر را مغلوب و نابود میکند و چون یکی از آنها به عدم پیوست قدرت الهی بهوسیلهی ضدش آن را باز خلعت هستی میبخشد، این پیکار که آن را اکنون «تنازع بقا» میگویند مورد توجه مولانا بوده و در آغاز دفتر ششم مثنوی به تفصیل و وضوح تمام باز گفته است.
از عدمها سوی هستی هر زمان | هست یا رب کاروان در کاروان | |
کاروان در کاروان: هرگاه ادات «در» میان دو اسم قرار گیرد افادهی معنی تکرار و توالی میکند. مانند: باغ در باغ.
این بیت دلیلی تواند بود بر اینکه «عدم» در این مورد به معنی عین ثابت و یا عدم مضاف و نسبی است زیرا نفی محض تکرر نمیپذیرد تا به صورت جمع «عدمها» آورده شود.
خاصه هر شب جمله افکار و عقول | نیست گردد غرق در بحر نغول | |
باز وقت صبح آن اللهیان | بر زنند از بحر سر چون ماهیان | |
اللهی: چیزی یا کسی منسوب به خدا، این کلمه را مولانا باز هم استعمال کرده است:
صد هزاران ماهی اللهیی | سوزن زر در لب هر ماهیی | |
مثنوی، ج ۲، ب ۳۲۲۶ تفسیر این دو بیت را در ذیل: ب ۳۹۶، ۱۶۸۲، ملاحظه فرمایید.
این دلیل دیگر است بر قدرت خدا از آن جهت که خواب همتای مرگ است و جان در آن حالت به گفتهی پیشینیان از بدن به عالم غیب توجه میکند و حقتعالی بههنگام بیداری بازش بهسوی تن میکشاند.
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ | از هزیمت رفته در دریای مرگ | |
زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر | در گلستان نوحه کرده بر خضر | |
باز فرمان آید از سالار ده | مر عدم را کانچه خوردی باز ده | |
آن چه خوردی واده ای مرگ سیاه | از نبات و دارو و برگ و گیاه | |
خضر: جمع خضره به معنی سبزی، سبزه.
سالار ده: به کنایت، بهار یا خدای تعالی.
مرگ سیاه: مجازاً، مرگ سخت و هول انگیز. این تعبیر با اصطلاح صوفیه «موت اسود» که تحمل آزار خلق است، ارتباطی ندارد.
تمثیلی است بسیار لطیف و شاعرانه از منظرهی خزان و زمستان و باز آمدن بهار و مراد مولانا اثبات قدرت خداست بر میراندن و زنده کردن و رفته را باز آوردن، این گونه استدلال مطابق اسلوب قرآن است که حشر و نشر را بقیاس خزان و بهار در چند مورد، اثبات میکند، مانند: وَ هُوَ الَّذِی یرْسِلُ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَ یدَی رَحْمَتِهِ حَتَّی إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالًا سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَیتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کلِّ الثَّمَراتِ کذلِک نُخْرِجُ الْمَوْتی لَعَلَّکمْ تَذَکرُونَ. (و خداست که بادها را به مژده پیشاپیش باران رحمت خود برمیانگیزد تا چون ابری گرانبار به بالا برکشید ماش به زمینی مرده و بیگیاه میرانیم و از آن آب فرومیریزیم و بدان سبب میوههای گوناگون از درختان بیرون میآوریم، ما همچنان مردگان را از گور برمیانگیزیم مگر شما بدین نشان به یاد رستخیز افتید.) الاعراف، آیهی ۵۷٫
این مضمون در معارف بهاء ولد با عبارتی نزدیک به گفتهی مولانا آمده است: «این همه چیزها آب و خاک و هوا گردد ولیکن ما تضمین کنیم که با وی را و یا مثل وی را باز ده، نبینی که ستارگان و آسمان را بگوییم و هوا و خاک را گوییم که از حیوانات و فواکه و اموال چه چیزها بردهاید باز دهید، خربزه و خیار با درنگ و همه رنگها باز داد.» معارف بهاء ولد، طبع طهران به تصحیح نگارنده، ص ۲۷۲٫ نیز مثنوی، ج ۵، ب ۱۰۶ به بعد.
ای برادر عقل یکدم با خود آر | دم به دم در تو خزان است و بهار | |
اعراض جسمانی از قبیل: رنگ و صحت و مرض و فربهی و لاغری بهنحو تعاقب بر جسم عارض میشود بهخصوص به عقیدهی اشعریان که ببقاء اعراض قائل نیستند و «العرض لا یبقی زمانین» از اصول مسلم ایشان است همچنین احوال قلبی و کیفیات نفسانی مانند: قبض و بسط و سکر و صحو یا غم و شادی و بیم و امید و شک و تردد خاطر و یقین و عزم و تصمیم، هریک صفتی ناپایدار است و بهدور و نوبت بر دل و جان انسان فرومیریزد، این تفاوت حال که مولانا خزان و بهارش میگوید و اکثر از امور غیر اختیاری است به نظر وی هم به تصرف حقتعالی حاصل میگردد و نظیر اختلافی است که در امور حسی و نباتات صورت میگیرد، در این بیت توجه است از ظاهر به باطن و از آفاق به انفس.
مولانا در (فیه ما فیه) بهار و خزان را به قبض و بسط تفسیر کرده است.
فیه ما فیه، ص ۱۶۷٫
باغ دل را سبز و تر و تازه بین | پر ز غنچهی ورد و سرو و یاسمین | |
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ | ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ | |
این سخنهایی که از عقل کل است | بوی آن گلزار و سرو و سنبل است | |
ورد: نوع گل سرخ.
انبهی: مخفف انبوهی، کثرت و فراوانی.
عقل. کل: عقل اول که به عقیدهی حکماء اسلام نخستین صادری است از مصدر وجود یعنی حقتعالی، مرتبهی وحدت و یگانگی حق اول، مرتبهی ظهور علم کلی خدا، حقیقت انسان به اعتبار آن که واسطهی ظهور نفس کل است، نور محمدی، جبرئیل، آدم. عقل، نزد حکما جوهری است مجرد غیر متعلق به بدن در مقابل نفس که مجرد است ولی به بدن تعلق دارد و در آن تصرف میکند.
تعریفات جرجانی، در ذیل: عقل، عقاب، اصطلاحات الصوفیة، در ذیل:
عماء، عقاب، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: عقل.
دل و روح انسانی را بهلحاظ تنوع و تزاحم افکار گوناگون و متفاوت مثل میزند به باغی پر از انواع گل و سر سبز چنانکه شاخهای گلبنان از بسیاری برگ، و عمارت و فضای آن، از انبوهی گل در نظر نیاید و مورد توجه نباشد سپس میگوید که این اندیشههای مختلف از عقل و ادراک میزاید و منشأ آنها امری مجرد و بیصورت است و بر این قیاس تبدل و تحولی که در جهان و ظاهر و باطن انسان پدید میآید هم مستند است به خدای بیچون و چند و بیصورت.
سخن، یا نظم معنی است در ذهن و یا به هم پیوستن آن در صورت الفاظ، به هر حالت، ترکیب کلام خواه ذهنی و معنوی و خواه خارجی و صوتی، عمل ادراک و عقل انسانی است. عقل جزئی به عقیدهی حکما از عقل فعال مدد میگیرد و فعل او نیز بوسائط عقول دیگر به عقل اول منتهی میشود.
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود | جوش مل دیدی که آنجا مل نبود | |
بو قلاووز است و رهبر مر ترا | میبرد تا خلد و کوثر مر ترا | |
بو دوای چشم باشد نور ساز | شد ز بویی دیدهی یعقوب باز | |
بوی بد مر دیده را تاری کند | بوی یوسف دیده را یاری کند | |
خلد: بهشت به اعتبار آن که مومنان جاوید در آنجا خواهند بود، در اصل، به معنی دوام و بقا میآید.
کوثر: حوضی یا جویی در بهشت شیرینتر از عسل و سپیدتر از شیر و خنکتر از یخ و برف و نرمتر از کره که لبهی آن زبرجد است و کسی که از آن بنوشد هرگز تشنه نمیشود. تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۳۰، ص ۱۸۲- ۱۸۱، کشاف، طبع مصر، ج ۲، ص ۵۶۳، تفسیر ابوالفتوح، طبع طهران، ج ۵، ص ۵۹۳، تفسیر امام فخر رازی، طبع آستانه، ج ۸، ص ۷۱۰- ۷۰۶٫ در مرجع اخیر، ده قول در تفسیر کوثر ذکر شده است.
مبتنی است بر قاعدهی دلالت اثر بر مؤثر که مفاد دلیل انی است، مقصود آن است که از روی آنچه گفته شد، پی به حقیقت میتوان برد ولی در صورتی که با میزان خرد و روش صحیح استدلال کنیم نه با فکرهای غلط و دور از صواب، «بوی بد» را بدین معنی فرض کنید زیرا خوبی و بدی بوی حسی در فزونی و کمی دید و نور چشم اثر نمیکند.
مطابق روایات اسلامی و نص قرآن کریم (یوسف، آیهی ۹۴، ۹۶) یعقوب بوی پیراهن یوسف را از راه دور شنید و وقتی آن پیراهن را بر روی او افکندند چشمش بینا شد.
تو که یوسف نیستی یعقوب باش | همچو او با گریه و آشوب باش | |
بشنو این پند از حکیم غزنوی | تا بیابی در تن کهنه نوی | |
ناز را رویی بباید همچو ورد | چون نداری گرد بدخویی مگرد | |
زشت باشد روی نازیبا و ناز | سخت باشد چشم نابینا و درد | |
پیش یوسف نازش و خوبی مکن | جز نیاز و آه یعقوبی مکن | |
حکیم غزنوی: ابوالمجد مجدود بن آدم متخلص به سنایی است (متوفی، ۵۳۵) که در آثار مولویان و مثنوی مولانا، به عنوان: «حکیم، حکیم غزنوی» یاد میشود. جع: مقدمهی این ضعیف بر معارف برهان محقق، طبع طهران، ص کد.
یوسف، مثالی از ولی کامل و پیر است که سمت معشوقیت و محبوبیت دارد، یعقوب، نمودار طالب و سالک است که باید بر پیر عشق ورزد، طالب تا در قید طلب است و سالک تا راه را طی نکرده است نباید فریفتهی و مغرور گردد و بمختصر کشف و وجد و حالتی که از فیض پیر بدو میرسد دعوی کمال کند.
معنی مردن ز طوطی بد نیاز | در نیاز و فقر خود را مرده ساز | |
تا دم عیسی تو را زنده کند | همچو خویشت خوب و فرخنده کند | |
از بهاران کی شود سر سبز سنگ | خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ | |
سالها تو سنگ بودی دل خراش | آزمون را یک زمانی خاک باش | |
سر و نکتهی قصه همین است که مقصود از مردن طوطی، احساس نیاز و حاجت و در نتیجه تسلیم و اطاعت پیر است، نه مردن به معنی متداول، خواه مفارقت روح از بدن و یا انحلال ترکیب جسم انسانی. سنگ و خاک مثالی است از سرکشی و سختدلی و فروتنی و نرمخویی.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!