راه‌های شناخت و ارتباط با خداوند – عبدالکریم سروش

راه‌های شناخت و ارتباط با خداوند

یک وقت است که شما نوع ارتباط با خدا را ارتباط فکری و فلسفی می‌گیرید یعنی می‌نشینید و می‌اندیشید دربارۀ خداوند. این خودش یک نوع ارتباط با خداوند است و از این طریق وجود او را برای خودتان روشن‌تر می‌کنید، بازتر می‌کنید، با او آشناتر می‌شوید فکرهای ناروا و غلط را می‌زدایید، همین تصورهایی که نهایتاً باعث می‌شود کار انسان به انکار بکشد. این یک نوع ارتباط گرفتن است.

نوع دوم آن همانطور که غزالی و دیگران گفته‌اند، ما در تورات یک آیه‌ای داریم در همان بخش اول که می‌گوید خداوند آدمی را بر صورت خویش آفرید، خَلَقَ الله آدم علی صورته، لذا ما بر صورت خداوند آفریده شده ایم، یعنی خدا ما را مثل خودش آفریده است، ما یک خدای کوچک هستیم بر روی زمین و برای شناختن خداوند باید به خودمان مراجعه کنیم و ببینیم ما چگونه هستیم. من که اینجا دائم مثال فکر را می‌زدم برای اینکه این در ما است و ما با فکر آشنا هستیم، ما با ذهن آشنا هستیم، با عمل، با قدرت، با خیلی از این موارد آشنا هستیم، اینها چیزهایی است که در خدا هست و ما باید اینها را انتزاعی و تجریدی کنیم تا اینکه بتوانیم به او راه ببریم. برای همین یک نوع ارتباط دیگرش از طریق ارتباط با خودمان است. خودمان را بیشتر بشناسیم. این که می‌گوید نکتۀ اولی که سقراط گفت خودت را بشناس همچنان مساله‌ای است که با ما است و برای همیشه هم هست. مولانا طعنی که در فیلسوفان می‌زند می‌گوید که شما می‌خواهید بروید همه چیز را بشناسید ولی خودتان را نمی‌شناسید:

صد هزارانْ فَصْل داند از عُلوم / جانِ خود را می‌نَدانَد آن ظَلوم / دانَد او خاصیَّتِ هر جوهری / در بَیانِ جوهرِ خود چون خَری / که هَمی‌دانَم یَجوز و لایَجوز / خود نَدانی تو یَجوزی یا عَجوز؟

واقعاً خودشانسی مهم‌ترین نوع ارتباط با خداوند است، یعنی از همین دل، آدمی به معراج می‌رود، وقتی خودش را خوب بشناسد. مولانا می‌گوید که پیامبر فرمود از دلت بپرس. مولانا می‌گوید

آنکه گفت استفت قلبک مصطفی

آن دلی باشد که پر بود از صفا[۱]

دلِ صاف، دل پاک. دل حقیقت‌جو، دلی که این طمع‌ها و آزها را از خودش زدوده است و پاکیزه شده است، از نظر عارفان ما آیینه‌ای است که خداوند در او می‌تابد. اینکه به خودت مراجعه کن خدا را می‌بینی، آن دلی است که تیره نیست. تیره نیست یعنی واقعاً نشسته است می‌گوید می‌خواهم حقیقت را پیدا کنم، هرچه که می‌خواهد باشد. شرطش هم این است که بسیاری از آن موانع را از وجود خودش زدوده باشد. بله پیدا می‌کند. همان قصۀ رومیان و چینیان که از مولاناست و می‌دانید.

راه سوم هم نشست و برخاست با کسی است که خداوند در جان او نشسته باشد. این سومی از آن دوتا بالاتر است. مولانا باز همین را به ما می‌گوید. می‌گوید که اگر می‌خواهی علم بیاموزی، معلم پیدا کن. اگر می‌خواهی حرفه و مهارتی بیاموزی، باید عمل کنی.

عِلْم آموزی طَریقَش قَوْلی است / حِرفَت آموزی طَریقَش فِعْلی است / فَقر خواهی آن به صُحبَت قایِم است / نه زَبانَت کار می‌آید نه دست.

قولی یعنی قول معلم. فقر در اصطلاح آنها یعنی همان خداشناسی. صحبت یعنی مصاحبت.

در مسائلی که مربوط به عالم بالا می‌شود، اخلاق و روحیات و معنویات، مصاحبت با فردی که این راه را رفته است، از همه چیز موثرتر است، یعنی او راه شما را نزدیک‌تر می‌کند، خیلی نزدیک‌تر. اصلاً مولانا معتقد است که فلاسفه راه ما را دور می‌کنند. واقعاً غلط هم نمی‌گوید. من را هم ملامت نکنید که ما بحث فلسفی می‌کنیم چون در مقابل یک نکتۀ فیلسوفانه که کسی ادا کرده ما مجبوریم از همان حربه استفاده کنیم و الا راه شناختن خدا لزوماً از اینها نیست. اینها ممکن است برای رفع حجاب‌ها و مانع‌ها باشد. اما راهها همان است که عرض کردم که سه تا است. یکی از آن‌ها هم همان مصاحبت است. ایشان می‌گوید که فلسفه ما را دور می‌کند اگر خیلی در آن بروید. یعنی همه‌اش در راه هستید و به مقصد نمی‌رسید. قصۀ همان کسی را می‌گوید که بد نیست برایتان بگویم. می‌گوید که کسی یک بار در خواب دید که به او گفتند که برو در مغازه فلان کتابفروشی یک گنجنامه‌ای است. یک کاغذی است که روی آن نشانی یک گنج را نوشته‌اند. برو این را پیدا کن. چون مدت‌ها تضرع می‌کرد که بی نوا بود و می‌گفت که خدایا مددی برسان. تا اینکه خواب دید که چنین راهنمایی کردند. رفت و آن کتابفروشی را پیدا کرد و دید که برگه‌ای آنجا افتاده است. آن را برداشت و خواند. روی برگه نوشته شده بود که شما برو بیرون شهر رو به قبله بایست و یک تیر در کمان بگذار و هرجا که این تیر افتاد آنجا را بکن و بکاو، گنج آنجاست. این هم تیر و کمان خود را تهیه کرد و رفت و بیرون شهر رو به قبله ایستاد و به هر طرف ممکنی تیر انداخت. و بعد هم تیر هرجا می‌افتاد آنجا را می‌کَند و چیزی پیدا نمی‌کرد. خبر در شهر پیچید. حاکم شهر که طماع بود آمد و پرسید که چی بوده و چی نبوده و گنج نامه را از او گرفت و خودش سربازهای زیادی را گماشت و گفت که بایستند و تیر بیاندازید. آن‌ها همینطور تیر می‌افکندند و تمام بیابان را کندند و سوراخ کردند و هیچ چیزی پیدا نشد. این بیچاره هم مورد ملامت قرار گرفت و دوباره دعا کرد تا اینکه یک شبی در خواب کسی آمد و گفت ما به تو گفتیم تیر را در کمان بگذار، نگفتیم که آن را بکش، تو آن را کشیدی. این فهمید که بله درست بر اساس قاعده عمل نکرده است. رفت ایستاد و تیر را نکشید و تیر همانجا جلوی پایش افتاد و همانجا را کند و گنج هم همانجا بود. بعد مولانا اینجا می‌گوید که:

ای کَمان و تیرها بَرساخته / صَیْدْ نزدیک و تو دور اَنْداخته

می‌گوید آنی که تو می‌خواهی خیلی نزدیک‌تر به تو است. تو فکر کردی دور است و می‌روی آن دورها را می‌کَنی و می‌گردی. بعد هم فیلسوفان را ملامت می‌کند و می‌گوید که اینها راه را دور می‌کنند. پیامبران و عارفان راه را نزدیک‌تر می‌کنند. دست روی دل ما می‌گذارند و پاکی درون را از ما طلب می‌کنند که بعد خداوند خودش خواهد آمد.

تبدیل سخنرانی به متن توسط گروه شمس و مولانا

۱۴۰۰/۱۰/۱۴

[۱] در اشعار مولانا یافت نشد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *