مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۰۳ – مَثَل آوردنِ اُشتُر در بَیانِ آن که در مُخبِرِ دولتی فَرّ و اَثَرِ آن چون نَبینی جایِ مُتَّهَم داشتن باشد که او مُقَلِّد است در آن

 

۲۴۴۱ آن یکی پُرسید اُشتُر را که هی از کجا می‌آیی ای اِقْبالْ پِی‌؟
۲۴۴۲ گفت از حَمّامِ گرمِ کویِ تو گفت خود پیداست در زانویِ تو
۲۴۴۳ مارِ موسیٰ دید فرعونِ عَنود مُهْلَتی می‌خواست نَرمی می‌نِمود
۲۴۴۴ زیرکان گفتند بایَستی که این تُندتَر گشتی چو هست او رَبِّ دین
۲۴۴۵ مُعجزه‌گَر اَژدَها گَر مار بُد نَخْوَت و خشمِ خدایی‌اَش چه شُد‌؟
۲۴۴۶ رَبِّ اَعْلیٰ گَر وِیْ است اَنْدَر جُلوس بَهْرِ یک کِرمی چی است این چاپْلوس‌؟
۲۴۴۷ نَفْسِ تو تا مَستِ نُقْل است و نَبید دان که روحَت خوشهٔ غَیْبی ندید
۲۴۴۸ که عَلامات است زان دیدارِ نور اَلتَّجافی مِنْکَ عَنْ دارِ الْغُرور
۲۴۴۹ مُرغْ چون بر آبِ شوری می‌تَنَد آبِ شیرین را ندیده‌ست او مَدَد
۲۴۵۰ بلکه تَقْلید است آن ایمانِ او رویِ ایمان را نَدیده جانِ او
۲۴۵۱ پَس خَطَر باشد مُقَلِّد را عَظیم از رَهْ و رَهْ‌زنْ زِ شَیطانِ رَجیم
۲۴۵۲ چون بِبینَد نورِ حَق ایمِن شود زِاضْطِراباتِ شَکْ او ساکِن شود
۲۴۵۳ تا کَفِ دریا نَیایَد سویِ خاک کَاصْلِ او آمد بُوَد در اِصْطِکاک
۲۴۵۴ خاکی است آن کَف غریب است اَنْدَر آب در غَریبی چاره نَبْوَد زِ اضْطِراب
۲۴۵۵ چون که چَشمَش باز شُد وان نَقْش خوانْد دیو را بر وِیْ دِگَر دستی نَمانْد
۲۴۵۶ گرچه با روباهْ خَر اَسْرار گفت سَرسَری گفت و مُقَلِّدوار گفت
۲۴۵۷ آب را بِسْتود و او تایِق نبود رُخ دَرید و جامه او عاشق نبود
۲۴۵۸ از مُنافِق عُذرْ رَد آمد نه خوب زان که در لب بود آن نه در قُلوب
۲۴۵۹ بویِ سیبَش هست جُزوِ سیب نیست بو دَرو جُز از پِیِ آسیب نیست
۲۴۶۰ حَملهٔ زَن در میانِ کارْزار نَشْکَنَد صَف بلکه گردد کارزار
۲۴۶۱ گَرچه می‌بینی چو شیر اَنْدَر صَفَش تیغْ بِگْرفته هَمی‌لَرزَد کَفَش
۲۴۶۲ وایِ آن کِه عقلِ او ماده بُوَد نَفْسِ زشتَشْ نَرّ و آماده بُوَد
۲۴۶۳ لاجَرَم مَغْلوب باشد عقلِ او جُز سویِ خُسران نباشد نَقْلِ او
۲۴۶۴ ای خُنُک آن کَس که عَقلَش نَر بُوَد نَفْسِ زِشتَشْ ماده و مُضْطَر بُوَد
۲۴۶۵ عقلِ جُزوی‌اَش نَر و غالب بُوَد نَفْسِ اُنْثیٰ را خِرَد سالِب بُوَد
۲۴۶۶ حَملهٔ ماده به صورت هم جَری‌ست آفَتِ او هَمچو آن خَرْ از خَری‌ست
۲۴۶۷ وَصْفِ حیوانی بُوَد بر زن فُزون زان که سویِ رَنگ و بو دارد رُکون
۲۴۶۸ رَنگ و بویِ سَبزه‌زارْ آن خَر شَنید جُمله حُجَّت‌ها زِ طَبْعِ او رَمید
۲۴۶۹ تشنه مُحتاجِ مَطَر شُد وَابْرْ نه نَفْس را جوعُ الْبَقَر بُد صَبر نه
۲۴۷۰ اِسْپَرِ آهن بُوَد صَبر ای پدر حَق نِبِشته بر سِپَر جاءَ الْظَفَر
۲۴۷۱ صد دَلیل آرَد مُقَلِّد در بَیان از قیاسی گوید آن را نَزْ عِیان
۲۴۷۲ مُشک‌ْآلوده‌ست اِلّٰا مُشک نیست بویِ مُشکَسْتَش ولی جُز پُشْک نیست
۲۴۷۳ تا که پُشکی مُشک گردد ای مُرید سال‌ها باید در آن روضه چَرید
۲۴۷۴ که نباید خورْد و جو هَمچون خَران آهوانه در خُتَنْ چَر اَرْغَوان
۲۴۷۵ جُزْ قَرَنْفُل یا سَمَن یا گُلْ مَچَر رو به صَحرایِ خُتَنْ با آن نَفَر
۲۴۷۶ مَعْده را خو کُن بِدان رَیْحان و گُل تا بِیابی حِکْمَت و قوتِ رُسُل
۲۴۷۷ خویِ مَعْده زین کَهْ و جو باز کُن خوردنِ رَیْحان و گُل آغاز کُن
۲۴۷۸ مَعْدهٔ تَنْ سویِ کَهْدان می‌کَشَد مَعْدهٔ دلْ سویِ رَیْحان می‌کَشَد
۲۴۷۹ هر کِه کاه و جو خورَد قُربان شود هر کِه نورِ حَق خورَد قرآن شود
۲۴۸۰ نیمِ تو مُشک است و نیمی پُشک هین هین مَیَفْزا پُشک اَفْزا مُشکِ چین
۲۴۸۱ آن مُقَلِّد صد دَلیل و صد بَیان در زبان آرَد ندارد هیچ جان
۲۴۸۲ چون که گوینده ندارد جان و فَر گفتِ او را کِی بُوَد بَرگ و ثَمَر‌؟
۲۴۸۳ می‌کُند گُستاخْ مَردم را به راه او به جانْ لَرزان‌تَر است از بَرگِ کاه
۲۴۸۴ پَس حدیثَش گرچه بَس با فَر بُوَد در حَدیثَش لَرزه هم مُضْمَر بُوَد

#دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

تعقیب

  1. […]  حواشی استاد فروزانفر: این مضمون را در مثنوی (دفتر پنجم بخش ۱۰۳ ابیات ۲۴۴۱ و ۲۴۴۲) به طرزی نیک شیوا و دلاویز به نظم آورده […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *