مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۲۴ – حِکایَتِ مُریدی که شیخْ از حِرْص و ضَمیرِ او واقِف شُد او را نَصیحَت کرد به زبان و در ضِمْنِ نَصیحَت قُوَّتِ تَوکُّل بَخشیدَش به اَمْرِ حَق

 

۲۸۴۲ شیخ می‌شُد با مُریدی بی‌دِرَنگ سویِ شهری نان بِدان جا بود تَنگ
۲۸۴۳ تَرسِ جوع و قَحْط در فِکْرِ مُرید هر دَمی می‌گشت از غَفْلَت پَدید
۲۸۴۴ شیخْ آگَهْ بود و واقِف از ضَمیر گفت او را چند باشی در زَحیر‌؟
۲۸۴۵ از برایِ غُصّهٔ نانْ سوختی دیدهٔ صَبر و تَوکُّل دوختی
۲۸۴۶ تو نه‌یی زان نازنینانِ عَزیز که تورا دارند بی‌جَوْز و مَویز
۲۸۴۷ جوعْ رِزْقِ جانِ خاصانِ خداست کِی زَبونِ هَمچو تو گیج گداست‌؟
۲۸۴۸ باش فارغْ تو از آن‌ها نیستی که دَرین مَطْبَخ تو بی‌نانْ بیسْتی
۲۸۴۹ کاسه بر کاسه‌ست و نانْ بر نانْ مُدام از برایِ این شِکَم‌خوارانِ عام
۲۸۵۰ چون بِمیرَد می‌رَوَد نانْ پیش پیش کِی زِ بیمِ بی‌نَوایی کُشته خویش
۲۸۵۱ تو بِرَفتی مانْد نانْ بَرخیز گیر ای بِکُشته خویش را اَنْدَر زَحیر
۲۸۵۲ هین تَوکُّل کُن مَلَرزان پا و دست رِزْقِ تو بر تو زِ تو عاشق‌تَر است
۲۸۵۳ عاشق است و می‌زَنَد او مولْ‌مول که زِ بی‌صَبریْت داند ای فُضول
۲۸۵۴ گَر تو را صَبری بُدی رِزْق آمدی خویشتن چون عاشقانْ بر تو زَدی
۲۸۵۵ این تَبِ لَرْزه زِ خَوْفِ جوع چیست‌؟ در تَوکُّل سیر می‌تانَند زیست

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *