مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۳۱ – درکِ وجدانی چون اِخْتیار و اِضْطرار و خَشم و اِصْطبار و سیری و ناهار به جایِ حسّ است که زَرد از سُرخ بِدانَد و فرق کُند و خُرد از بزرگ و تَلْخ از شیرین و مُشک از سَرگین و دُرُشت از نَرمْ به حِسِّ مَسّ و گرم از سرد و سوزان از شیرِ گرم و تَر از خُشک و مَسِّ دیوار از مَسِّ درخت پَس مُنْکرِ وجدانی مُنْکِرِ حِسّ باشد و زیاده که وجدانی از حِسّ ظاهِرتَر است زیرا حِسّ را توانِ بَستن و مَنْع کردن از اِحْساس و بَستنِ راه و مَدْخَلِ وجدانیّات را ممکن نیست وَ الْعاقِلُ تَکْفیهُ الْاِشارة

 

۳۰۲۳ دَرکِ وجدانی به جایِ حِسّ بُوَد هر دو در یک جَدْوَل ای عَم می‌رَوَد
۳۰۲۴ نَغْز می‌آید بَرو کُن یا مَکُن اَمر و نَهی و ماجَراها و سُخُن
۳۰۲۵ این که فردا این کُنم یا آن کُنم‌؟ این دَلیلِ اِخْتیارست ای صَنَم
۳۰۲۶ وان پَشیمانی که خورْدی زان بَدی زِ اخْتیارِ خویش گشتی مُهْتَدی
۳۰۲۷ جُمله قرانْ اَمر و نَهی است و وَعید اَمر کردن سَنگِ مَرمَر را کِه دید‌؟
۳۰۲۸ هیچ دانا هیچ عاقل این کُند‌؟ با کُلوخ و سنگْ خشم و کین کُند‌؟
۳۰۲۹ که بِگُفتم کین چُنین کُن یا چُنان چون نکردید ای مَوات و عاجزان‌؟
۳۰۳۰ عقلْ کِی حُکمی کُند بر چوب و سنگ‌؟ عقلْ کِی چَنگی زَنَد بر نَقْشِ چَنگ‌؟
۳۰۳۱ کِی غُلامِ بَسته دست اِشْکَسته‌پا نیزه بَرگیر و بیا سویِ وَغا
۳۰۳۲ خالِقی که اَخْتَر و گَردون کُند اَمر و نَهیِ جاهلانه چون کُند‌؟
۳۰۳۳ اِحْتِمالِ عَجْز از حَقْ رانْدی جاهِل و گیج و سَفیهَش خوانْدی
۳۰۳۴ عَجْز نَبْوَد از قَدَر وَرْ گَر بُوَد جاهِلی از عاجِزی بَدتَر بُوَد
۳۰۳۵ تُرک می‌گوید قُنُق را از کَرَم بی‌سگ و بی‌دَلْق آ سویِ دَرَم
۳۰۳۶ وَزْ فُلان سویْ اَنْدَر آ هین با اَدَب تا سگم بَندَد زِ تو دَندان و لَب
۳۰۳۷ تو به عکسِ آن کُنی بر دَر رَوی لاجَرَم از زَخْمِ سگْ خسته شَوی
۳۰۳۸ آن‌چُنان رو که غُلامان رفته‌اند تا سگش گردد حَلیم و مِهْرمَند
۳۰۳۹ تو سگی با خود بَری یا روبَهی سگ بِشورَد از بُنِ هر خَرگَهی
۳۰۴۰ غیرِ حَق را گَر نباشد اِخْتیار خشمْ چون می‌آیَدَت بر جُرمْ‌دار‌؟
۳۰۴۱ چون هَمی‌خایی تو دَندان بر عَدو‌؟ چون هَمی بینی گناه و جُرم ازو‌؟
۳۰۴۲ گَر زِ سَقْفِ خانه چوبی بِشْکَنَد بر تو اُفْتَد سخت مَجْروحَت کُند
۳۰۴۳ هیچ خشمی آیَدَت بر چوبِ سَقْف‌؟ هیچ اَنْدَر کینِ او باشی تو وَقْف‌؟
۳۰۴۴ که چرا بر من زد و دَستَم شِکَست‌؟ او عَدوّ و خَصْمِ جانِ من بُده‌ست
۳۰۴۵ کودکانِ خُرد را چون می‌زَنی چون بزرگان را مُنَزَّه می‌کُنی‌؟
۳۰۴۶ آن که دُزدَد مالِ تو گویی بگیر دست و پایش را بِبُر سازش اسیر
۳۰۴۷ وان که قَصْدِ عورتِ تو می‌کُند صد هزاران خشم از تو می‌دَمَد
۳۰۴۸ گَر بیایَد سیل و رَخْتِ تو بَرَد هیچ با سیل آوَرَد کینی خِرَد‌؟
۳۰۴۹ وَرْ بیامَد باد و دَستارَت رُبود کِی تورا با بادْ دلْ خشمی نِمود‌؟
۳۰۵۰ خشم در تو شُد بَیانِ اِخْتیار تا نگویی جَبْریانه اِعْتِذار
۳۰۵۱ گَر شُتُربانْ اُشتُری را می‌زَنَد آن شُتُر قَصْدِ زننده می‌کُند
۳۰۵۲ خَشمِ اُشتُر نیست با آن چوبِ او پَس زِ مُختاری شُتُر بُرده‌ست بو
۳۰۵۳ هم‌چُنین سگ گَر بَرو سنگی زنی بر تو آرَد حَمله گردد مُنْثَنی
۳۰۵۴ سنگ را گَر گیرد از خشمِ تو است که تو دوریّ و ندارد بر تو دست
۳۰۵۵ عقلِ حیوانی چو دانست اِخْتیار این مگو ای عقلِ انسانْ شَرم دار
۳۰۵۶ روشن است این لیکن از طَمْعِ سَحور آن خورَنده چَشم می‌بَندد زِ نور
۳۰۵۷ چون که کُلّی مَیْلِ او نان خوردنی‌ست رو به تاریکی نَهَد که روز نیست
۳۰۵۸ حِرْص چون خورشید را پنهان کُند چه عَجَب گَر پُشت بر بُرهان کُند

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *