مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۳۶ – حِکایَتِ آن درویش که در هِری غُلامانِ آراستهٔ عَمیدِ خُراسان را دید و بَر اَسْبانِ تازی و قَباهایِ زَرْبَفت و کُلاه‌هایِ مُغَرَّق و غیرِ آن پُرسید که این‌ها کدام امیرانند و چه شاهانند‌؟ گفتند او را که این‌ها امیران نیستند این‌ها غُلامانِ عَمیدِ خُراسانند روی به آسْمان کرد که ای خدا غُلام پَروردن از عَمید بیاموز آن جا مُستوفی را عَمید گویند

 

۳۱۶۶ آن یکی گُستاخ رو اَنْدَر هِری چون بِدیدی او غُلامِ مِهْتَری
۳۱۶۷ جامهٔ اَطْلَس کَمَر زَرّین رَوان روی کردی سویِ قبله‌یْ آسْمان
۳۱۶۸ کِی خدا زین خواجهٔ صاحِبْ مِنَن چون نیاموزی تو بَنده داشتن‌؟
۳۱۶۹ بَنده پَروَردن بیاموز ای خدا زین رئیس و اِخْتیارِ شهرِ ما
۳۱۷۰ بود مُحْتاج و بِرِهنه وْ بی‌نَوا در زِمِستانْ لَرزْ لَرزان از هوا
۳۱۷۱ اِنْبِساطی کرد آن از خود بَری جُراتی بِنْمود او از لَمْتُری
۳۱۷۲ اِعْتِمادش بر هزاران موهِبَت که نَدیمِ حَق شُد اَهْلِ مَعرِفَت
۳۱۷۳ گَر نَدیمِ شاهْ گُستاخی کُند تو مَکُن آن که نداری آن سَنَد
۳۱۷۴ حَقْ میانْ داد و میانْ بِهْ از کَمَر گَر کسی تاجی دَهَد او داد سَر
۳۱۷۵ تا یکی روزی که شاهْ آن خواجه را مُتَّهَم کرد و بِبَسْتَش دست و پا
۳۱۷۶ آن غُلامان را شِکَنجه می‌نِمود که دَفینه یْ خواجه بِنْمایید زود
۳۱۷۷ سِرِّ او با من بگویید ای خَسان وَرْنه بُرَّم از شما حَلْق و لِسان
۳۱۷۸ مُدَّتِ یک ماهَ شان تَعْذیب کرد روز و شب اِشْکَنجه و اِفْشار و دَرد
۳۱۷۹ پاره پاره کَردَشان و یک غُلام رازِ خواجه وا نَگُفت از اِهْتِمام
۳۱۸۰ گُفتَش اَنْدَر خوابْ هاتِف کی کیا بَنده بودن هم بیاموز و بیا
۳۱۸۱ ای دَریده پوستینِ یوسُفان گَر بِدَرَّد گُرگَت آن از خویش دان
۳۱۸۲ زان که می‌بافی همه‌ساله بِپوش زان که می‌کاری همه ساله بِنوش
۳۱۸۳ فِعْلِ توست این غُصّه‌هایِ دَم به دَم این بُوَد مَعنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
۳۱۸۴ که نگردد سُنَّتِ ما از رَشَد نیک را نیکی بُوَد بَد راست بَد
۳۱۸۵ کار کُن هین که سُلَیمان زنده است تا تو دیوی تیغِ او بُرَّنده است
۳۱۸۶ چون فرشته گشته از تیغْ ایمنی‌ست از سُلَیمان هیچ او را خَوْف نیست
۳۱۸۷ حُکمِ او بر دیو باشد نه مَلَک رَنجْ در خاک است نه فَوْقِ فَلَک
۳۱۸۸ تَرک کُن این جَبْر را که بَسْ تَهی‌ست تا بِدانی سِرِّ سِرِّ جَبر چیست
۳۱۸۹ تَرک کُن این جَبْرِ جَمعِ مُنْبَلان تا خَبَر یابی از آن جَبرِ چو جان
۳۱۹۰ تَرکِ معشوقی کُن و کُن عاشقی ای گُمان بُرده که خوب و فایِقی
۳۱۹۱ ای کِه در مَعنی زِ شبْ خامُش‌تَری گفتِ خود را چند جویی مُشتری‌؟
۳۱۹۲ سَر بِجُنبانَند پیشت بَهرِ تو رَفت در سودایِ ایشانْ دَهْرِ تو
۳۱۹۳ تو مرا گویی حَسَد اَنْدَر مَپیچ چه حَسَد آرَد کسی از فَوْتِ هیچ‌؟
۳۱۹۴ هست تَعْلیمِ خَسان ای چَشمْ‌شوخ هَمچو نَقشِ خُرد کردن بر کُلوخ
۳۱۹۵ خویش را تَعْلیم کُن عشق و نَظَر کان بُوَد چون نَقْش فی جِرْمِ الْحَجَر
۳۱۹۶ نَفْسِ تو با توست شاگردِ وَفا غیرْ فانی شُد کجا جویی کجا‌؟
۳۱۹۷ تا کُنی مَر غیر را جَبْر و سَنی خویش را بَدخو و خالی می‌کُنی
۳۱۹۸ مُتَّصِل چون شُد دِلَت با آن عَدَن هین بِگو مَهْراس از خالی شُدن
۳۱۹۹ اَمرِ قُلْ زین آمَدَش کِی راستین کَم نخواهد شُد بگو دریاست این
۳۲۰۰ اَنْصِتوا یعنی که آبَت را به لاغ هین تَلَف کَم کُن که لبْ‌خُشک است باغ
۳۲۰۱ این سُخَن پایان ندارد ای پدر این سُخَن را تَرک کُن پایان نِگَر
۳۲۰۲ غَیْرتَم آیَد که پیشَت بیسْتَند بر تو می‌خَندند عاشق نیسْتَند
۳۲۰۳ عاشِقانَت در پَسِ پَرده یْ کَرَم بَهْرِ تو نَعْره‌زَنانْ بین دَم به دَم
۳۲۰۴ عاشقِ آن عاشقانِ غَیْب باش عاشقانِ پنج روزه کَم تَراش
۳۲۰۵ که بِخوردَندَت زِ خُدعه وْ جَذبه‌یی سال‌ها زیشان نَدیدی حَبّه‌یی
۳۲۰۶ چند هِنگامه نَهی بر راهِ عام‌؟ گامْ خَستی بَر نَیامَد هیچ کام
۳۲۰۷ وَقتِ صِحَّت جُمله یارَند و حَریف وَقتِ دَرد و غَمْ به جُز حَق کو اَلیف‌؟
۳۲۰۸ وَقتِ دَردِ چَشم و دَندانْ هیچ کَس دستِ تو گیرد به جُز فریادْ رَس‌؟
۳۲۰۹ پَس همان دَرد و مَرَض را یادْ دار چون اَیاز از پوستین کُن اِعْتِبار
۳۲۱۰ پوستین آن حالتِ دَردِ تو است که گرفته‌ست آن اَیاز آن را به دست

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *