مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۵۳ – تَفسیرِ این آیَت که وَ اِنَّ الدّارَ الاخِرةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْکانوا یَعْلَمون که دَر و دیوار و عَرصهٔ آن عالَم و آب و کوزه و میوه و درختْ همه زنده‌اند و سُخَن‌گوی و سُخَن‌شِنو و جِهَتِ آن فَرمود مُصطفیٰ عَلَیه السَّلام ه اَلدُّنیا جیفَهٌ و طُلّابُها کِلابٌ و اگر آخِرَت را حَیات نبودی آخِرت هم جیفه بودی جیفه را برای مُردگیْ اَش جیفه گویند نه برایِ بویِ زشت و فِرَخْجی

 

۳۵۹۲ آن جهان چون ذَرّه ذَرّه زنده‌اَند نُکته‌دانَند و سُخَن گوینده‌اَند
۳۵۹۳ در جهانِ مُرده‌شان آرام نیست کین عَلَف جُز لایِقِ اَنعام نیست
۳۵۹۴ هر که را گُلشن بُوَد بَزم و وَطَن کِی خورَد او باده اَنْدَر گولْخَن‌؟
۳۵۹۵ جایِ روحِ پاکْ عِلّیّین بُوّد کِرم باشد کِشْ وَطَن سَرگین بُوَد
۳۵۹۶ بَهرِ مَخْمورِ خدا جامِ طَهور بَهرِ این مُرغانِ کورْ این آبِ شور
۳۵۹۷ هر کِه عدلِ عُمَّرَش نَنْمود دست پیشِ او حَجّاجِ خونی عادل است
۳۵۹۸ دختران را لُعْبَتِ مُرده دَهَند که زِ لَعْبِ زندگان بی‌آگَهَند
۳۵۹۹ چون ندارند از فُتوَّت زور و دست کودکان را تیغِ چوبین بهتر است
۳۶۰۰ کافِرانْ قانِع به نَقْشِ اَنْبیا که نِگاریده‌ست اَنْدَر دَیْرها
۳۶۰۱ زان مِهانْ ما را چو دورِ روشَنی‌ست هیچَ‌مان پَروایِ نَقْشِ سایه نیست
۳۶۰۲ این یکی نَقْشَش نِشَسته در جهان وان دِگَر نَقْشَش چو مَهْ در آسْمان
۳۶۰۳ این دَهانَش نکته‌گویان با جَلیس وان دِگَر با حَق به گفتار و اَنیس
۳۶۰۴ گوشِ ظاهِر این سُخَن را ضَبْط کُن گوشِ جانَش جاذبِ اَسْرارِ کُن
۳۶۰۵ چَشمِ ظاهِر ضابِطِ حِلْیه‌یْ بَشَر چَشمِ سِرّ حیرانِ مازاغَ الْبَصَر
۳۶۰۶ پایِ ظاهِر در صَفِ مَسجد صَواف پایِ مَعنی فَوْقِ گَردونْ در طَواف
۳۶۰۷ جُزوْ جُزوَش را تو بِشْمُر هم‌چُنین این دَرونِ وَقت و آن بیرونِ حین
۳۶۰۸ این که در وَقت است باشد تا اَجَل وان دِگَر یارِ اَبَد قِرنِ اَزَل
۳۶۰۹ هست یک نامَش وَلیُّ الدَّوْلَتَیْن هست یک نَعْتَش اِمامُ الْقِبْلَتَیْن
۳۶۱۰ خَلوت و چِلّه بَرو لازم نَمانْد هیچ غَیْمی مَر وِرا غایِم نَمانْد
۳۶۱۱ قُرصِ خورشید است خَلْوَت‌خانه‌اَش کِی حِجاب آرَد شبِ بیگانه‌اَش‌؟
۳۶۱۲ عِلَّت و پَرهیز شُد بُحرانْ نَمانْد کُفرِ او ایمان شُد و کُفران نَمانْد
۳۶۱۳ چون اَلِفْ از اِسْتِقامَت شُد به پیش او ندارد هیچ از اَوْصافِ خویش
۳۶۱۴ گشت فَرد از کِسْوهٔ خوهایِ خویش شُد بِرِهنه جانْ به جانْ‌اَفْزایِ خویش
۳۶۱۵ چون بِرِهنه رَفت پیشِ شاهِ فَرد شاهَش از اَوْصافِ قُدسی جامه کرد
۳۶۱۶ خِلْعَتی پوشید از اَوْصافِ شاه بَر پَرید از چاهْ بر ایوانِ جاه
۳۶۱۷ این چُنین باشد چو دُردی صاف گشت از بُنِ طَشْت آمد او بالایِ طَشْت
۳۶۱۸ در بُنِ طَشت از چه بود او دُردناک‌؟ شومیِ آمیزِشِ اَجْزایِ خاک
۳۶۱۹ یارِ ناخوش پَرّ و بالَش بَسته بود وَرْنه او در اَصلْ بَسْ بَرجَسته بود
۳۶۲۰ چون عِتابِ اِهْبِطوا اَنگیختند هَمچو هاروتَش نِگون آویختند
۳۶۲۱ بود هاروت از مِلاکِ آسْمان از عِتابی شُد مُعَلَّق هم‌چُنان
۳۶۲۲ سَرنِگون زان شُد که از سَر دورْ مانْد خویش را سَر ساخت و تنها پیش رانْد
۳۶۲۳ آن سَبَد خود را چو پُر از آب دید کرد اِسْتِغْنا و از دریا بُرید
۳۶۲۴ بر جِگَر آبَش یکی قطره نَمانْد بَحرْ رَحمت کرد و او را باز خوانْد
۳۶۲۵ رَحمتی بی‌عِلَّتی بی‌خِدمَتی آید از دریا مُبارک ساعتی
۳۶۲۶ اَللهْ اَللهْ گِرْدِ دریابار گَرد گَرچه باشند اَهْلِ دریابار زَرد
۳۶۲۷ تا که آید لُطفِ بَخْشایِش‌گَری سُرخ گردد رویِ زَرد از گوهری
۳۶۲۸ زَردیِ رو بهترینِ رَنگ هاست زان که اَنْدَر اِنْتِظارِ آن لِقاست
۳۶۲۹ لیکْ سُرخی بر رُخی کان لامِع است بَهرِ آن آمد که جانَش قانِع است
۳۶۳۰ که طَمَع لاغَر کُند زَرد و ذَلیل نیست او از عِلَّتِ اَبْدانْ عَلیل
۳۶۳۱ چون بِبینَد رویِ زَردِ بی‌سَقَم خیره گردد عقلِ جالینوس هم
۳۶۳۲ چون طَمَع بَستی تو در اَنْوارِ هو مُصطفیٰ گوید که ذَلَّتْ نَفْسُهُ
۳۶۳۳ نورِ بی‌سایه لَطیف و عالی است آن مُشَبَّک سایهٔ غِرْبالی است
۳۶۳۴ عاشقانْ عُریان هَمی‌خواهند تَن پیشِ عِنّینان چه جامه چه بَدَن
۳۶۳۵ روزه‌داران را بُوَد آن نان و خوان خَرمَگس را چه اَبا چه دیگْ دان

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *