مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۵۶ – حکایتِ آن مِهْمان که زنِ خداوندِ خانه گفت که باران فرو گرفت و مِهْمان در گردنِ ما مانْد

 

۳۶۴۸ آن یکی را بی‌گَهان آمد قُنُق ساخت او را هَمچو طَوْق اَنْدَر عُنُق
۳۶۴۹ خوان کَشید او را کَرامَت‌ها نِمود آن شب اَنْدَر کویِ ایشانْ سور بود
۳۶۵۰ مَردْ زن را گفت پنهانی سُخُن کِامْشَب ای خاتون دو جامه‌ی ْخواب کُن
۳۶۵۱ بِسْتَرِ ما را بِگُسْتَر سویِ دَر بَهْرِ مِهمان گُستَر آن سویِ دِگَر
۳۶۵۲ گفت زن خدمَت کُنم شادی کُنم سَمْع و طاعَه ای دو چَشمِ روشَنَم
۳۶۵۳ هر دو بِستَر گُسْتَرید و رَفت زن سویِ خَتْنه‌سور کرد آن جا وَطَن
۳۶۵۴ مانْد مِهمانِ عزیز و شوهرش نُقل بِنْهادَند از خُشک و تَرَش
۳۶۵۵ در سَمَر گفتند هر دو مُنْتَجَب سَرگُذشتِ نیک و بَد تا نیمْ شب
۳۶۵۶ بَعد از آن مِهْمان زِ خواب و از سَمَر شُد در آن بَستر که بُد آن سویِ در
۳۶۵۷ شوهر از خَجْلَت بِدو چیزی نگفت که ترا این سوست ای جانْ جایِ خُفت
۳۶۵۸ که برایِ خوابِ تو ای بوالْکَرَم بِستَر آن سویِ دِگَر اَفْکَنده‌ام
۳۶۵۹ آن قَراری که به زن او داده بود گَشت مُبْدَل وان طَرَف مِهْمان غُنود
۳۶۶۰ آن شب آن جا سخت باران در گرفت کَزْ غَلیظی اَبرَشان آمد شِگِفت
۳۶۶۱ زن بیامَد بر گُمانِ آن که شو سویِ دَر خُفته‌ست و آن سو آن عَمو
۳۶۶۲ رَفت عُریان در لِحاف آن دَم عَروس داد مِهْمان را به رَغْبَت چند بوس
۳۶۶۳ گفت می‌تَرسیدم ای مَردِ کَلان خود همان آمد همان آمد همان
۳۶۶۴ مردِ مهمان را گِل و باران نِشانْد بر تو چون صابونِ سُلْطانی بِمانْد
۳۶۶۵ اَنْدَرین باران و گِل او کِی رَوَد‌؟ بر سَر و جانِ تو او تاوان شود
۳۶۶۶ زود مِهمان جَست و گفت این زن بِهِل موزه دارم غَم ندارم من زِ گِل
۳۶۶۷ من رَوان گشتم شما را خیر باد در سَفَر یک دَم مَبادا روحْ شاد
۳۶۶۸ تا که زوتَر جانِبِ مَعْدن رَوَد کین خوشی اَنْدَر سَفَر رَهْ‌زن شود
۳۶۶۹ زن پشیمان شُد از آن گفتارِ سَرد چون رَمید و رَفت آن مهمانِ فَرد
۳۶۷۰ زن بَسی گُفتَش که آخِر ای امیر گَر مِزاحی کردم از طیبَت مَگیر
۳۷۷۱ سَجده و زاریِّ زن سودی نداشت رَفت و ایشان را دَران حَسرت گذاشت
۳۶۷۲ جامه اَزْرَق کرد زان پَس مرد و زن صورَتَش دیدند شمعی بی‌لَگَن
۳۶۷۳ می‌شُد و صَحرا زِ نورِ شمعِ مرد چون بِهِشت از ظُلْمَتِ شب گشته فَرد
۳۶۷۴ کرد مِهمان خانه خانه‌یْ خویش را از غَم و از خَجْلَتِ این ماجَرا
۳۶۷۵ در دَرونِ هر دو از راهِ نَهان هر زمان گفتی خیالِ میهمان
۳۶۷۶ که مَنَم یارِ خَضِر صد گنج و جود می‌فَشانْدَم لیکْ روزیتان نبود

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *