مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۵۷ – تَمثیلِ فکرِ هر روزینه که اَنْدَر دل آید به مِهْمانِ نو که از اَوَّلِ روز در خانه فُرود آید و فَضیلتِ مِهْمان‌نَوازی و نازِ مِهمان کَشیدن و تَحَکُّم و بَدخویی کُند به خداوندِ خانه

 

۳۶۷۷ هر دَمی فکری چو مِهْمانِ عزیز آید اَنْدَر سینه‌اَت هر روز نیز
۳۶۷۸ فکر را ای جان به جایِ شَخص دان زان که شَخْص از فکر دارد قَدْر و جان
۳۶۷۹ فکرِ غَمْ گَر راهِ شادی می‌زَنَد کارْسازی‌هایِ شادی می‌کُند
۳۶۸۰ خانه می‌روبَد به تُندی او زِ غیر تا دَر آیَد شادیِ نو زَاصْلِ خیر
۳۶۸۱ می‌فَشانَد بَرگِ زَرد از شاخِ دل تا بِرویَد بَرگِ سَبزِ مُتَّصِل
۳۶۸۲ می‌کَنَد بیخِ سُرورِ کُهنه را تا خُرامَد ذوقِ نو از ماوَرا
۳۶۸۳ غَم کَنَد بیخِ کَژِ پوسیده را تا نِمایَد بیخِ رو پوشیده را
۳۶۸۴ غَم زِ دل هر چه بِریزَد یا بَرَد در عِوَض حَقّا که بهتر آوَرَد
۳۶۸۵ خاصه آن را که یَقینَش باشد این که بُوَد غَمْ بَندهٔ اَهْلِ یَقین
۳۶۸۶ گَر تُرُش‌رویی نیارَد ابر و بَرق رَزْ بِسوزد از تَبسُّم‌هایِ شرق
۳۶۸۷ سَعْد و نَحْس اَنْدَر دِلَت مِهمان شود چون سِتاره خانه خانه می‌رَوَد
۳۶۸۸ آن زمان که او مُقیمِ بُرجِ توست باش هَمچون طالِعَش شیرین و چُست
۳۶۸۹ تا که با مَهْ چون شود او مُتَّصِل شُکر گوید از تو با سُلطانِ دل
۳۶۹۰ هفت سال اَیّوبِ با صَبر و رِضا در بَلا خوش بود با ضَیْفِ خدا
۳۶۹۱ تا چو وا گردد بَلایِ سخت‌رو پیشِ حَق گوید به صدگون شُکرِ او
۳۶۹۲ کَزْ مَحَبَّت با منِ مَحْبوب کُش رو نکرد اَیّوب یک لحظه تُرُش
۳۶۹۳ از وَفا و خَجْلَتِ عِلمِ خدا بود چون شیر و عَسلْ او با بَلا
۳۶۹۴ فکر در سینه دَر آیَد نو به نو خَندْ خندان پیشِ او تو باز رو
۳۶۹۵ که اَعِذْنی خالِقی مِنْ شَرِّهِ لا تُحَرِّمْنی اَنِلْ مِنْ بِرِّهِ
۳۶۹۶ رَبِّ اّوْزِعْنی لِشُکْرِ ما اَریٰ لا تُعَقِّبْ حَسْرَةً لی اِنْ مَضیٰ
۳۶۹۷ آن ضَمیرِ رو تُرُش را پاس‌دار آن تُرُش را چون شِکَر شیرینْ شُمار
۳۶۹۸ ابر را گَر هست ظاهِر رو تُرُش گُلْشَن آرَنْده‌ست ابر و شوره‌کُش
۳۶۹۹ فکرِ غَم را تو مِثالِ ابر دان با تُرُش تو رو تُرُش کَم کُن چُنان
۳۷۰۰ بوک آن گوهر به دستِ او بُوَد جَهْد کُن تا از تو او راضی رَوَد
۳۷۰۱ وَرْ نباشد گوهر و نَبْوَد غَنی عادتِ شیرین خود اَفْزون کُنی
۳۷۰۲ جایِ دیگر سود دارد عادَتَت ناگهان روزی بَر آیَد حاجَتَت
۳۷۰۳ فِکْرَتی کَزْ شادی اَت مانِع شود آن به اَمر و حِکْمَتِ صانِع شَود
۳۷۰۴ تو مَخوان دو چار دانْگَش ای جوان بوکْ نَجْمی باشد و صاحِبْ‌قِران
۳۷۰۵ تو مگو فَرعی‌ست او را اَصْل گیر تا بُوی پیوسته بر مَقصودْ چیر
۳۷۰۶ وَرْ تو آن را فَرع گیریّ و مُضِر چَشمِ تو در اَصْل باشد مُنتظِر
۳۷۰۷ زَهْر آمد اِنْتِظار اَنْدَر چَشِش دایِما در مرگ باشی زان رَوِش
۳۷۰۸ اَصلْ دان آن را بِگیرَش در کنار بازرَهْ دایم زِ مرگِ اِنْتِظار

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *