مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۶۰ – وَصفِ ضَعیف دلی و سُستیِ صوفیِ سایه پَروَردِ مُجاهِده ناکرده دَرد و داغِ عشقْ ناچَشیده به سَجده و دستْ‌بوسِ عام و به حُرمتْ نَظَر کردن و به انگشت نِمودنِ ایشان که امروز در زمانه صوفی اوست غِرِّه شده و به وَهمْ بیمار شُده همچون آن مُعلِّم که کودکان گفتند که رَنْجوری و با این وَهْمْ کی من مُجاهدم مرا دَرین رَهْ پَهلَوان می‌دانند با غازیان به غَزا رفته که به ظاهر نیز هُنر بِنَمایم در جِهاد اَکبر مُسْتَثنایَم جِهاد اَصغر خود پیشِ من چه مَحَل دارد‌؟ خیالِ شیر دیده و دَلیری‌ها کرده و مستِ این دلیری شده و رویْ به بیشه نهاده به قصدِ شیر و شیر به زبانِ حال گفته که کَلّا سَوْفَ تَعْلَمونَ ثُمَّ کَلّا سَوفَ تَعْلَمون

 

۳۷۳۸ رفت یک صوفی به لشکر در غَزا ناگهان آمد قَطاریق و وَغا
۳۷۳۹ مانْد صوفی با بُنه وْ خیمه وْ ضِعاف فارِسان رانْدَند تا صَفِّ مَصاف
۳۷۴۰ مُثْقِلانِ خاک بر جا مانْدند سابِقونْ السّابِقون دَررانْدند
۳۷۴۱ جنگ‌ها کرده مُظَفَّر آمدند باز گشته با غَنایِم سودْمَند
۳۷۴۲ اَرْمَغان دادند کِی صوفی تو نیز او بُرون انداخت نَسْتَد هیچ چیز
۳۷۴۳ پس بِگُفتندَش که خَشمینی چرا‌؟ گفت من مَحروم مانْدَم از غَزا
۳۷۴۴ زان تَلَطُّف هیچ صوفی خوش نَشُد که میانِ غَزوْ خَنْجَر کَش نَشُد
۳۷۴۵ پس بِگُفتندَش که آوردیم اسیر آن یکی را بَهرِ کُشتن تو بگیر
۳۷۴۶ سَر بِبُرَّش تا تو هم غازی شَوی اَنْدکی خوش گشت صوفی دل‌قَوی
۳۷۴۷ کاب را گَر در وضو صد روشنی‌ست چون که آن نَبْوَد تَیَمُّم کردنی‌ست
۳۷۴۸ بُرد صوفی آن اسیرِ بَسته را در پسِ خَرگَه که آرَد او غَزا
۳۷۴۹ دیر مانْد آن صوفی آن جا با اسیر قوم گُفتا دیر مانْد آن جا فَقیر
۳۷۵۰ کافِرِ بَسته دو دست او کُشتنی‌ست بِسْمِلَش را موجبِ تاخیر چیست‌؟
۳۷۵۱ آمد آن یک در تَفَحُّص در پِی‌اَش دید کافِر را به بالایِ وِیْ‌اَش
۳۷۵۲ هَمچو نَر بالایِ ماده وان اسیر هَمچو شیری خُفته بالایِ فقیر
۳۷۵۳ دست‌ها بَسته هَمی‌خایید او از سَرِ اِسْتیز صوفی را گِلو
۳۷۵۴ گَبْر می‌خایید با دندانْ گِلوش صوفی افتاده به زیر و رفته هوش
۳۷۵۵ دست‌بَسته گَبْر و هَمچون گُربه‌یی خسته کرده حَلْقِ او بی‌حَربه‌یی
۳۷۵۶ نیم کُشتَش کرده با دندانْ اسیر ریشِ او پُر خون زِ حَلقِ آن فَقیر
۳۷۵۷ هَمچو تو کَزْ دستِ نَفْسِ بَسته دست هَمچو آن صوفی شُدی بی‌خویش و پَست
۳۷۵۸ ای شُده عاجِز زِ تَلّی کیشِ تو صد هزاران کوه‌ها در پیشِ تو
۳۷۵۹ زین قَدَر خَرپُشته مُردی از شکوه چون رَوی بر عَقْبه‌هایِ هَمچو کوه‌؟
۳۷۶۰ غازیان کُشتند کافِر را به تیغ هم در آن ساعت زِ حَمْیَت بی‌دَریغ
۳۷۶۱ بر رُخِ صوفی زدند آب و گُلاب تا به هوش آید زِ بی‌خویشیّ و خواب
۳۷۶۲ چون به خویش آمد بِدید آن قوم را پَس بِپُرسیدند چون بُد ماجَرا‌؟
۳۷۶۳ اَلله اَللهْ این چه حال است ای عزیز‌؟ این چُنین بی‌هوش گشتی از چه چیز‌؟
۳۷۶۴ از اسیرِ نیمْ‌کُشتِ بَسته‌دست این چُنین بی‌هوش افتادیّ و پَست‌؟
۳۷۶۵ گفت چون قَصْدِ سَرَش کردم به خشم طُرْفه در من بِنْگَرید آن شوخْ‌چَشم
۳۷۶۶ چَشم را وا کرد پَهنْ او سویِ من چَشم گَردانید و شُد هوشَم زِ تَن
۳۷۶۷ گَردشِ چَشمَش مرا لشکر نِمود من ندانم گفت چون پُرْ هَوْل بود
۳۷۶۸ قِصّه کوتَه کُن کَزْ آن چَشم این چُنین رَفتم از خودْ اوفْتادم بر زمین

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *