مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۶۲ – حکایتِ عَبّاضی رَحِمَهُ‌اللهْ که هفتاد غَزوْ کرده بود سینه بِرِهنه و غَزاها کرده بر امیدِ شَهید شدن چون از آن نومید شُد از جهادِ اَصْغَر رو به جهادِ اَکبر آوَرْد و خَلْوَت گُزید ناگهان طَبْلِ غازیان شَنید نَفْس از اَنْدَرون زَنجیر می‌دَرّانید سویِ غَزا و مُتَّهَم داشتنِ او نَفْسِ خود را دَرین رَغْبَت

 

۳۷۸۱ گفت عَبّاضی نَوَد بار آمدم تَنْ بِرِهنه بوکْ زَخْمی آیَدَم
۳۷۸۲ تَنْ برهنه می‌شُدم در پیشِ تیر تا یکی تیری خورم من جای‌گیر
۳۷۸۳ تیر خوردن بر گِلو یا مَقْتَلی دَر نَیابَد جُز شهیدی مُقْبِلی
۳۷۸۴ بر تَنَم یک جایگَهْ بی‌زَخْم نیست این تَنَم از تیرْ چون پَرویز نی‌ست
۳۷۸۵ لیکْ بر مَقْتَل نَیامَد تیرها کارِ بَخْت است این نه جَلْدیّ و دَها
۳۷۸۶ چون شهیدی روزیِ جانَم نبود رَفتَم اَنْدَر خَلوت و در چِلّه زود
۳۷۸۷ در جِهادِ اکبر اَفْکَندم بَدَن در رِیاضَت کردن و لاغَر شُدن
۳۷۸۸ بانگِ طَبْلِ غازیان آمد به گوش که خُرامیدَند جَیْشِ غَزوْکوش
۳۷۸۹ نَفْس از باطنْ مرا آواز داد که به گوشِ حِسّ شَنیدم بامْداد
۳۷۹۰ خیز هنگامِ غَزا آمد بُرو خویش را در غَزوْ کردن کُن گِرو
۳۷۹۱ گفتم ای نَفْسِ خَبیثِ بی‌وفا از کجا مَیْلِ غَزا تو از کجا‌؟
۳۷۹۲ راست گوی ای نَفْس کین حیلَت‌گَری‌ست وَرْنه نَفْسِ شَهْوت از طاعت بَری‌ست
۳۷۹۳ گَر نگویی راستْ حَمله آرَمَت در ریاضَت سَخت‌تَر اَفْشارَمَت
۳۷۹۴ نَفْس بانگ آوَرْد آن دَمْ از دَرون با فَصاحَت بی‌دَهانْ اَندر فُسون
۳۷۹۵ که مرا هر روز این جا می‌کُشی جانِ منْ چون جانِ گَبْران می‌کَشی
۳۷۹۶ هیچ کَس را نیست از حالَمْ خَبَر که مرا تو می‌کُشی بی‌خواب و خَور
۳۷۹۷ در غَزا بِجْهَم به یک زَخْم از بَدَن خَلْق بینَد مَردی و ایثارِ من
۳۷۹۸ گفتم ای نَفْسَک مُنافِق زیستی هم مُنافق می‌مُری تو چیستی‌؟
۳۷۹۹ در دو عالَم تو مُرایی بوده‌یی در دو عالَمْ تو چُنین بیهوده‌یی
۳۸۰۰ نَذْر کردم که زِ خَلْوَت هیچ من سَر بُرون نارَم چو زنده‌ست این بَدَن
۳۸۰۱ زان که در خَلْوَت هر آن چه تَنْ کُند نَزْ برایِ رویِ مَرد و زن کُند
۳۸۰۲ جُنبِش و آرامش اَنْدَر خَلْوَتَش جُز برایِ حَق نباشد نیَّتَش
۳۸۰۳ این جِهادِ اَکْبر است آن اَصْغَر است هر دو کارِ رُستَم است و حیدر است
۳۸۰۴ کارِ آن کَس نیست کو را عقل و هوش پَرَّد از تَنْ چون بِجُنبَد دُنبِ موش
۳۸۰۵ آنچُنان کَس را بِبایَد چون زنان دور بودن از مَصاف و از سِنان
۳۸۰۶ صوفی‌یی آن صوفی‌یی این اینْت حَیف آن زِ سوزن کُشته این را طُعْمه سَیْف
۳۸۰۷ نَقشِ صوفی باشد او را نیست جان صوفیان بَدنامْ هم زین صوفیان
۳۸۰۸ بر دَر و دیوارِ جسمِ گِلْ‌سِرِشت حَقْ زِ غَیْرت نَقْشِ صد صوفی نِبِشت
۳۸۰۹ تا زِ سِحْرْ آن نَقْش‌ها جُنبان شود تا عَصایِ موسَوی پنهان شود
۳۸۱۰ نَقْش‌ها را می خورَد صِدْقِ عَصا چَشمِ فرعونی‌ست پُر گَرد و حَصا
۳۸۱۱ صوفیِ دیگر میانِ صَفِّ حَرْب اَنْدَر آمد بیست بار از بَهرِ ضَرب
۳۸۱۲ با مُسلمانان به کافِر وَقتِ کَر وانَگَشت او با مُسلمانان به فَر
۳۸۱۳ زَخْم خورْد و بَست زَخْمی را که خَورْد بارِ دیگر حَمله آوَرْد و نَبَرد
۳۸۱۴ تا نَمیرد تَنْ به یک زَخْم از گِزاف تا خورَد او بیست زَخْم اَنْدَر مَصاف
۳۸۱۵ حَیْفَش آمد که به زَخْمی جان دَهد جانْ زِ دستِ صِدْقِ او آسان رَهَد

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *